دیوید شیپلی
آخرین کریسمس
گرچه ساعتت گواهی میدهد پنج دقیقه قبل وارد این کلیسای کسل کننده شدی، اما فلان جات از فشار شدید نیمکت درد می کند. کلیسا ازبیرون بیشتر شبیه یک فروشگاه درگوشه ای به نظر میرسد. تمام کلیساهای زیبای ما را پژواک زمزمه های مادرت به حساب آوردند. ساختمان، در داخل امکانات آشنایی دارد، به شیوه ای که هر کلیسای کاتولیک دیگر دارد. ایستگاههای کمین، نوید درد و مرگ. زیارتگاهها خواهان شام هستند.
تو درگذشته، در چهل یا پنجاه کریسمس، شبیه این نشسته ای و دیگر نمیخواهی. کشیش هواپیماهای بدون سرنشین، موعظه های بسیار طولانیش را پرتاب میکند. نمیتواند تنها به همان عشای ربانی بسنده کند؟ تو کشیش های باخطابه را ترجیح میدهی، جوانب مثبتش میتوانددرمدت بیست دقیقه انجام شود. گرچه این آدم پیر، انگارنشانه ی ساعت رامی شکند، تو یک خمیازه را در خود خفه می کنی. خارج ازاحترام، تصمیم گرفتی تا بعداز کلیساچیزی ننوشی. خماری این روزها، لبه های چشم اندازت را می جود.
جابجا می شوی و نمی توانی راحت باشی، به مطالعه ی چهره دور بریها می پردازی. یک پسرزنجبیلی کوچک رنگ پریده بایک دخترحتی کوچتر زمزمه میکند. یک زن مسن، باموهای به نوعی هنوز بلوند، دست لکه دار شوهرش را می چلاند.
این کشیش یک خواننده متشکر نیست. نمیخواهی بی ادب باشی، اماخواندن را تحمل می کنی. یک سرود یاکلمات محاوره ای راترجیح میدهی. جدی تر ومناسب تربه نظرمیرسند. کلیسا نمیتواند احمق باشد، میتواند؟ باهمه ی اینها، زمان میگذرد.
چند هفته درآینده ی تو، آزمایش خون معمولی است که به اسکن، به یک تشخیص و سپس و در نهایت، به یک پیش آگهی می انجامد. اندامت در حالی که بهت خیانت می کند، گسترش می یابد و چروکیده می شود. الان گرچه احساس کاملاخوبی داری، حتی ناخواسته، بی حس وحالی خودرا کمی از دست دادی.
وقت عشاء ربانیست، نباید باآنها بلند شوی. تو حتی واقعا معتقد نیستی. این مراسم برات بیشترازهرچیزی، یک عادت است. بچه ی یک مادرایرلندی هستی که یک دهه قبل مرد. اطراف راخیره نگاه می کنی. خانواده ها، عشاق ووالدین.
آنهاشایسته این مراسمند وتو نیستی. تو دراینجاتنهائی، چراکه همه را از دوراطرافت راندی. تواین کلیسای کثیف عمق جنوب لندن نشستی، چراکه خودت انتخاب کردی روز کریسمش تنهاباشی. تظاهرکردن چه فایده ای دارد؟ این آخر ین عشای کریسمست خواهد بود.
تو همیشه کوشش میکنی تشریح کنی که بعد چه میشود، درباره ی « کمک شدن و دگرگونی » غرمیزنی. واقعیت ساده تراست.
تو برنمی خیزی. بهش اطمینان داری. تو یک عروسکی که روی پا بلند شدی. در برابر کشیش قرار داری. تو آخرین نفر هستی، همه ی دیگران قبلارفته اند.
تو به شیوه ئی میگوئی « آمین » که دور دست احساس میشود، اما عمیقا صدای خودت است. توگوشت میخوری و خون یک خدای زنده را می نوشی. تو تشخیص میدهی قبلاتنهانان خورده ای و شراب نوشیده ای...
( 2 )
جولی ایوانز
مانیکور
شبیه زمین بودی. نیرومند، زمان ناپذیر و صدمه دیده. یک مرد بزرگ، همیشه ساکت بودی، مگروقتی مقوله ای واقعی برای گفتن داشتی. حالاکه به تو فکرمی کنم، بشترازهمه، به دستهایت می اندیشم، روی این حساب، به شکل دستکشهای چرمی کهنه که بیرون در یخبندان قرار بگیرد، پنجه های بزرگی که دستهای توی زندگی زحمتکشت را فسیل کردند، بند انگشتهای ازشکل افتاده، تکه های پوست باگرد و غبار آجر سائیده شده، پینههای قهوه ای برنزه روی گره های تاندون، عصب و ورید، تبر، اسکنه، اره و چاقوهای استنلی.
مانیکور زمانی برای لمس کردن بود، دستهای من برای دستهای تو ارزش قائلند. خودم برات ارزش قائلم، یک جریان معکوس. همیشه شبهای دوشنبه، دوشنبه روزی بودکه خاله ماری مامان را صدا میکردبه یک مینی وافت گاو ریوی سفید و برای خوردن مارتینی شیرین و اسکمپی در سبد، به یک میخانه ی روستائی میرفتند. بعد ازرفتن آنها،ما سیبزمینیهای ژاکتی با بسته های کره زرد و بستنی نئوپلیتی که در صفحات ضخیم از یک بلوک ماسهسنگ حک شده، بانمک، گچ، طبقه بندی شده در لایه های بین دو ویفر را می خوردیم. من تو را با مخالفت ساختگی از اندازه تخته ها ، مسخره کردم و تو گفتی:
« چیزی نیست، من شکر تو چایم نریخته م؟ »
چراکه زمانی سه قاشق بزرگ توقابلمه ی نیم لیتری آشپزیت ریخته بودی.
بعد مراسم شروع شد. من از ست مانیکور بیرون امدم، مجموعه ابزار شخصیم. قیچی های کوچک، گیره ها، نیپرها، بافرها و فایل ها، همگی با تسمه های پلاستیک داخل یک کیف چرمی در جای خود نگهداری می شدند، انعکاس های مینیاتوری محتویات تسمه ابزارت. روی مبل نشستیم به تماشای « در فاصله ای که خاک را از ناخن هات پاک و کوتاه وبایگانی شان میکنم، بلوفم راتعریف کن. »
گفتم « بابا، شکل ناخن هامون رو نگاه کن، دقیقاشبیه همن. »
دستهای کوچکم را مقابل دستهات گرفتم. آنهارا کاملا جمع کرد ی توی رشته های خنده ی خودت و ناپدیدشان کردی. ناخنهای ما ازاقیانوس آمدند-صورتی و پوسته صدفی که ازبقیه درازترشدندو سریع تر رشد کردند، یک ناخن میانی پهن گوش ماهی شکل، یک صدف صاف روی انگشت شست. ناخن شست تو سیاه بود، از یک ضربه نابجای چکش.
گفتم « اونجا، بابا »، اماتو روی لاک صورتی مرواریدی خط کشیدی. من باکرم، کف دست های به شدت سفید شده و بعد روی پوست دایناسور شکل طرف دیگر، روی گره های قهوه ئی برنزه، تاندونها، عصب و وریدها راماساژ دادم.
حالا، مفصلهای خودم دراثرسنگریزه های آرتروز، ورم کرده. من دستهای جذابی ندارم. شوهرم آنهارا دستهای مردانه می نامد. اما من اهمیت نمیدهم. هر روز که به آنها خیره میشوم، می بینم یاد آوراسکلت تو هستند...
( 3 )
سیمون مارچانت
یک مالک مراقب
روشن شدنم باراهنمائی یک نویسنده ی ژاپنی شروع شد.
« لباس هائی را که دیگر بهت لذت نمیدهند، نادیده بگیر. »
این کلمات رابه طرز معمایی آویزه ی گوشم کردم. علیرغم این قضیه، سم زدایی کمد لباسم، یک سیستم نیاز داشت و اینجا مال من بود.
این را در 12 ماه گذشته پوشیده ئی، بله یانه؟
نه ، مساویست باکیسه.
برای بله یانه مناسب است؟
نه، مساویست با اجازه بده خیلی عجول نباشیم، برای گرداندن این غارتگر در دور اطراف، هنوز وقت هست.
پرزش رفته ونخ نماشده، بله یانه؟
بله، مساویست با این را بگذار روی کپه لباسهای دکور.
چقدر لباس دکوراسیون داری؟
هشت تاپ، پنج شلوار و هفت شورت.
هرازچندگاه دکورمی کنی؟
هیچوقت.
ممکن است مقداری از این لباسهای دکورشده را برای کپه لباسهای مغازه های خیریه بفرستی؟
ممکن است.
بله، بله، اوکی.
من یک دکوراسیون لباس تابستانی و یک زمستانی نگاه میدارم.
اینهارا دوست هم داری؟
نه، مساویست با این که یک خرید کردی. این را قبول کن. شبیه دفن یک وایکینگ که به سمت دریا رانده می شود، باعشق بفرستش بیرون و دعاش کن.
باتبختر وازخودراضی، باکیسه های لباس بدون لذت بخش بودن، به خیابان مرتفع خودم میرسم، بالاودکانهارا نگاه میکنم. زمان تصمیم گرفتن است. چه کسی رانجات دهم؟ بچه ها، قلب ها، یا حیوانات خانگی را؟ درآن لحظه یک سگ سوسیس لنگ اندوهگین بالا رانگاه و با من تماس چشمی برقرار می کند. قضیه حل شده، تصمیم میگیرم. یک حلقه سوسیس برای نهاردارم، به خیریه آسایشگاه کودکان می بخشم.
میروم وسط فروشگاه، شخصا امیدوار به پیداکردن زنگی قدیمی بودم که زنگ بزنم و دستیارها باسروصدا به طرفم هجوم بیاورند:
« آه، آقا، شما واقعا مهربانید، این کیسه های پر لباس، مطمئنا به نیازو تهیدستی ما کمک میکند. »
امانه. یک زن بانگاه مهربان و مدل موی باب، خودرا پشت پیشخوان مشغول میدارد. به طرفش میروم، کیسه هارابازو آماده میکنم تاهدیه هام را نشانش دهم که مردی ژولیده روی شانه م نلنگر میزند. یک ژاکت را توی کیسه نشانه کرده و ادعامی کند که خیلی جالب به نظرش میرسد. به لباسهام نگاه که میکند، علاقه ای پدرانه در درونم میدرخشد: کیسه هارا به سینه م می چسبانم. اطمینان راسخم ازمیان میرود. اگردستهای این مردرا روی ژاکتم ببینم، چه میشود؟ کیسه هاسنگین و سنگین تر احساس میشوند. دستیار فروشگاه نزدیک می شود، دستهاش رادرازمیکندکه کیسه هارا بگیرد. سعی می کنم بخندم، امانمی توانم حرکت کنم. خانم دستیاردرمن دقیقا میشود، پیشنهاد میکند کیسه ها ببرم عقب دکان.
« هر وقت آماده شدی، ماتاساعت چهار بازیم. »
بی حرکت، مجموعه ی ناچیز کتابهاشان را مخفیانه وارسی میکنم، حتی دوتاهم شبیه نیستند. بعدهمان طورکه قفسه ی بالائی را نگاه میکنم، دوازده کتاب یکسان بی عیب ونقص از نویسنده های ژاپنی مشابه که دربالا ردیف شده و امروز من رابه اینجا کشانده اند، ذهنم رادگرگون می کند. دستیار فروشگاه به من می خندد، نگاهم راتاقفسه ی کتابها و کیسه هام دنبال میکند، خنده ش تبخیر میشود. شکارش را درحول وحوش فرار احساس میکند، از پشت پیشخوان میکند. به دوازده رفیقم تعظیم میکنم و باسرعت به طرف درمیروم.
تقریباً، فکر می کنم. تقریبا.
ترجمه علی اصغر راشدان
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد