آینه به من گفت:
تو ادامه یافته ای
و پیشِ پایت
کمی دورتر
به همراه آن چند زن جوان
می توانی روانه شوی
پا بگذاری بر مزرعه ی پرگل
طعم یاس های بنفش را
با کف پا یک دل سیر، طی کنی
من فکر کردم حرف تابلوی رُنوار است
که راه افتاده
فکر کردم
از میخِ دیوار، نقشی مرده را چیده اند
هر چه آویزان بود
مصلوب بود
به مسیر بازگشته
صلیب از پشت باز کرده ورفته است
ولی آینه اصرار داشت
آینه قابش را
از دو سو محکم چسبیده
چون روزنامه فروشی دوره گرد به عجز و لابه می گفت
خبر اینست:
بپا! دارید تکثیر می شوید
دارید فوج فوج می آئید
تو نه هرگز به فکر پر کردن خلا قدرت بوده ای
نه خود قدرت!
اینست که می آئی
اینانید که می آئید
بعد دیدم پرسوناژ های رُنوار همگی سوار میشوند
در هوائی آبی سفید
بسان برگ گل
پرسیدم آقا
مطمئنید محدوده ی سنگ را از سر گذرانده ایم
آسیاب تمام شده؟
ستمی، صعوبتی
نخواهند دید؟
دختری بغل دست کالسکه ران
هیجان داشت
می پرسید:
شهرِ لطافت ها لای کدام آستین پنهان بوده
دیگری فریاد می زد:
سنگ را از پشتم بردارید
می خواهم به گُرده ی گلها بازگردم
لابلای لاله زار تمام کنم
دراین گفتگو بودیم
که مهمیز بالا رفت
آینه را دوخت به افق دور دست
که زورقی شد، بادبان بر کشید و بر آبها لغزید
مآموریتش تمام شده بود
سفرش دیگر نمی رفت
قرار نبود برود
شراره هائی
در فضا می جهیدند
به علامتی
مقصودی
پیامی
که قرار بود شنیده شوند
های کجائی که نمی دیدی، می گفتی همه اش همین دیوار ست و بس
دستهایت دو وصله بیش نبودند
بدوزشان به یکپارچگی تنت
پیش از آنکه خاک شود هر چه ریخته بود ازرنوار
و تابلو های ضیافتش
آینه را بغل کرده
در راه های باز می دویدم
نظرات خوانندگان:
شعر محض محمد بینش 2024-11-09 19:22:05
|
با درود فراوان
زبان شعری شما عالی ست و همه تصاویر شاعرانه ناب و نو
پیروز باشید |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد