آنچنان چسان فسان کرده بود که حتی خر هوشمندِ میرزا باقر، میوه فروش دوره گرد محله هم نتوانست چشم از او بردارد، چه برسد به ژیگولای محل. خدا رحم کرد و خر هوشمند فقط با چند بار عرعر و ابراز احساسات کردن و سرازیر شدن آب از لب و لوچه اش او را با چشمان خمار شده اش بدرقه می کرد که درد و سوزش از ترکه ی میرزا باقر او را از دنیای خودش بیرون آورد و به خر بیچاره فهماند که باید حرمت زنان محله را پاس بدارد و پا از گلیم خود درازتر نکند. خر هوشمند عرعری کرد که دل هر خر مجرّدی را به آتش می کشید. از درد ترکه به خودش پیچید و دو پایش را همچنان دور تنها سرمایه اش گره زد تا شاید بتواند از دردی که به آن والا مقام روا شده بود، بکاهد. رو به میرزا باقر کرد و گفت: تف به روت... مرتیکه فلان فلان شده... چرا حالا میزنی به تنها سرمایه ی زندگیم... تا حالا کسی به تو حرفی زده که هر شب به ماچه الاغِ ملا ممد گیر میدهی... تا جایی که بیچاره دیگه جرات نداره با دیگران سر یک سفره بنشیند. فقط میرزا باقر و خر هوشمند حرف های یکدیگر را می فهمیدند و مشتری هایی که دور میرزا باقر و خر هوشمند برای خرید میوه جمع شده بودند چیزی از مشاجره آنها و فحش های خر هوشمند به میرزا باقر نمی فهمیدند... خوشبختانه، خر و میرزا باقر زبان هم رو خوب می دانستند و درک متقابلی از یکدیگر داشتند. میرزا باقر چپ چپ نگاهی به خر کرد و گفت: احترام خودت را نگهدار و سَرت رو از شلوار من بکش بیرون و لازم هم نکرده که نگران ماچه الاغ ملا ممد باشی... خودش او را به من سپرد و صیغه طویل المدت هم برایمان خواند... بنابراین ما به هم محرم هستیم و کار خلاف شرع از من سر نمی زند. خر هوشمند حرف زیادی برای گفتن نداشت و دستش آمد که باید بیشتر نگران آن والا مقام باشد تا ماچه الاغ ملا ممد... منتظر بود تا روز تمام شود و به خانه برگردد...
داستان میرزا باقرِ میوه فروش و خرش بر می گردد به نیم قرن پیش... امروز فکر نمی کنم که نه میرزا باقر و نه آن خر هوشمند در قید حیات باشند، اما مطمئن هستم که روح و خاطره ای که از خود باقی گذاشته اند هنوز در آن کوچه پس کوچه های محله در حال گشت و گذار هستند و به میوه فروشی و چشم چرانی مشغول می باشند. محله ای که شکل و شمایل ش همانی است که نیم قرن پیش بود... انگار که زمان در آن جا از حرکت بازمانده است... فرسوده تر و ویران تر از گذشته... فقط مردمانی که در آنجا زندگی می کردند جای خود را به دیگران داده اند و بس... تغییری که در همه جا صورت می گیرد. میرزا باقر را می بینم که میوه و سبزی بار خر کرده و وارد کوچه می شود، تعداد خانه های کوچه چندان زیاد نیست ولی در هر خانه به تعداد یک گردان آدم زندگی می کنند که حتی باری که میرزا باقر بار خر کرده است نیاز آن جمعیت را برآورده نمی کند، البته اگر همه استطاعت خرید میوه و سبزی را داشتند... میوه فروشی کاری بود که میرزا باقر سالیان سال به آن مشغول بود، صبح زود با خرش به میدان میوه فروشان می رفت و با حداقل سرمایه اش ، الاغش را با میوه و سبزی بار می زد و هر دو همانند دو عاشق و معشوق خرامان خرامان به کوچه های محله پا می گذاشتند تا روزی خود را از جیب های خالی اهالی کوچه کسب کنند... میوه و سبزی را ارزانتر از مغازه داران می فروخت اما باز با این وجود زنان خانه دار با بچه به بغل و چادر به کمر بسته از چانه زدن با میرزا باقر دست نمی کشیدند تا شاید بازهم بتوانند میوه یا سبزی مورد نیاز خود را ارزانتر از ارزانتر بخرند... میرزا باقر هم آدم مهربانی بود و از لاس زدن با زنهای محله که دوره اش کرده بودند چندان به وجده می آمد که گاهی به نسیه دادن هم رضایت می داد... او بیشتر خود را در یک حرمسرا می دید تا جایی برای نان درآوردن. همه ماجرا با یکی دو ساعت به پایان می رسید و در پایان، هم او راضی بود و هم زنهای محله در خرج کردن پول اندکی که شوهران شان صبح زود به هنگام رفتن به محل کارشان بر روی طاقچه اتاق می گذاشتند که زنهایشان مایحتاج روز را تهیه و غذای روز را برای خانواده فراهم کنند. دلخوشی میرزا باقر بیشتر زنهای بیوه و یا طلاق گرفته بودند و یا زن های شوهر دار که بهره ای از شوهر داشتن نمی بردند... خلاصه همه جور در محل پیدا می شد و بهشتی بود برای میرزا باقر با حوری های رنگ و وارنگ. بودند تک و توک که به او می چسبیدند و با دست مالی کردن میرزا باقر در پی آن بودند که میوه یا سبزی مجانی گیرشان بیاید و این لحظه ای بود که میرزا باقر خود را همچون سرداری می دید که فاتح از جنگ بر می گردد، دنیا به دور سرش می چرخید و احساس می کرد بدون هیچ پرسش و جوابی او را به میان حوریان بهشت فرستاده اند، اگر چه زمانش کوتاه بود و لیکن می دانست که آن محله تنها بهشتی است که او را بدون اما و اگر می پذیرند، هرچند که کمی از سودش کاسته می شد ولی خوب می دانست که هیچ چیز بی بها نیست، برای بهشت هم بایستی پول خرج کنی و میرزا باقر حاضر بود که از شکمش بگذرد ولی از چیزهای دیگر، خیر.
خرِ هوشمند هر روز شاهد نمایشی بود تکراری، او نقشی در این نمایش ها نداشت جز اینکه نظاره گر باشد و خود را با خوردن علوفه در توبره ای که بدور گردنش آویزان بود مشغول کند که لاس زدن های میرزا باقر به اتمام رسد تا او بتواند از تماشای صحنه هایی که او را به رنج می آورد رها شود. او آدمیت را می دید که چگونه برای بقای خود فرو می ریزد، دیوارهای اخلاق یکی پس از دیگری از میان برداشته می شوند تا چشم های بسته، اخلاق را در خاک مدفون سازند. زندگی برای آنان فرازمانی و فرامکانی است، آنها به بقای خود و فرزندانی که در آغوش دارند می اندیشند و در این زمان و مکان جایی برای اخلاق نمی یابند. اخلاق و تن پاکی دیر زمانیست که از زندگی این آدمیان رخت بربسته است، ماجرایی که از چشم خر هوشمند پنهان نمی ماند، سالهاست که او در میان آدمیان به سر می برد و از رفتار و با ویژ گی های آنها بخوبی آشنا است و چیزی نیست که او را متحیّر سازد. در او احساس ترحم به آدمیت شکل می گیرد، او می اندیشد که چگونه آدمیت به زوال خود گردن می نهد.
خر هوشمند در راه برگشت به خانه ، رو به میرزا باقر می کند و او را خطاب قرار می دهد: میرزا باقر!
میرزا باقر با چهره ای پرسش گرانه رو به خر می کند و خر ادامه می دهد: آیا واقف هستی که با آدم ها چگونه رفتار می کنی؟ چگونه از نیازهای آنان برای آخرین هوس هایت سود می جویی؟ چگونه آنان را به زیر می کشی و بعد از آنان دور می گردی؟ منظورت چیه، مگر چه نقصی در رفتار من با آدمیان است، رفتار من همانی است که آنها با من دارند، من هیچ نقصی در آن نمی بینم اگر تو رفتار من را خطا می دانی، پس بهتر است بیشتر شرح بدهی تا بفهمم که منظورت در واقع چه است. تو از نیاز آدم ها سوءاستفاده می کنی و من هر روز شاهد آن هستم، تو مرزی برای خودت و آنها باقی نگذاشته ای و خودت خوب می دانی که منظورم چه است، پس نقش یک احمق را برای من بازی نکن و اعتراف کن که آنچه می گویم حقیقتی ست آشکار برای تو و من. من کاری صورت نداده ام و نمی دهم که ناقض اخلاق و در زوال آدمیت نقش داشته باشد، اگر نقصی در عملکرد من است تنها به این خاطر می باشد که به آن تشویق می شوم و می تواند نیاز آنانی که نیازمند هستند را برطرف کند و باید انصاف داشت که آنان نیز نیاز من را پاسخ می دهند، بنابراین کاری که من می کنم فقط در مقابل کاریست که آنان انجام می دهند. معامله ای عادلانه که هر دو آن را پذیرفته اند و کسی در این میان نیست که متضرر شود. بنابراین چگونه می توانی اینچنین در مورد من قضاوت کنی و من را در این نمایش مجرم بدانی با اینکه خوب می دانی که در این نمایش من تنها بازیگر نیستم و بسیاری دیگر در آن نقش بازی می کنند. من از آنچه که در ذهن تو می گذرد باخبر هستم و خوب می دانم که ما آدمیان در بهترین شرایط در حال زوال هستیم، پیشرفت آدمی در هر زمینه ای به نقطه ای رسیده است که تا یک قرن پیش تصورش برای بسیاری غیر واقعی به نظر می رسید، اما با تمام این موفقیت ها، آدمیت رو به زوال است و هیچ اهرمی قادر به سد کردن از ادامه زوال آدمی در آدمیت خود نمی باشد. هیچ موجود دیگری را نمی توانی بیابی که به اندازه آدم ها خود را با دستان خود نابود کرده باشند و هنوز هم دست از کشتار برنمی دارند، زوال آدمی دیر زمانیست که آغاز گردیده است و سخن از اخلاق گفتن به طنزی می ماند که بخواهی در این تنگنای شبانه خود را ارضاء سازی. من چه باید بکنم که از زوال آدمیت جلوگیری شود، حتی اگر مسئولیت خود را به تنهایی پذیرا باشم باز هم نخواهم توانست از زوال آدمیت که با چنین سرعتی به سمت غرقاب مرگ پیش می رود جلوگیری کنم. من همچون تو به همراه تمام اهالی این محل بی آنکه خود بدانیم، در زوال خود نقش بازی می کنیم... با شادی و تلخی از زندگی، به سمت مرگ در حرکت هستیم و هر روز به آن نزدیکتر می شویم، آنگاه که آن را در آغوش می فشاریم تا نقطه پایانی شود برای شادی ها و تلخی ها.
خر هوشمند روی از میرزا باقر، میوه فروش دوره گرد برمی گیرد و در افکار خود فرو می رود و به حرفهای میرزا باقر می اندیشد. خر هوشمند هیچگاه چنین گفتگویی طی تمام سالهای زندگی خود با میرزا باقر نداشته بود و حتی در خیال خود نمی توانست میرزا باقر را این چنین تصور کند. میرزا باقر، همچون هزاران هزار میرزا باقرهای دیگر خود را تنها مهره های می بینند در یک بازی شطرنج که در جابجا شدن نقشی از خود ایفا نمی کنند و یا نمی خواهند نقشی در آنچه که می گذرد به عهده بگیرند.
در سکوت و در کنار هم آهسته قدم بر می داشتند و چشم به نقطه پایان تکرار زندگی دوخته بودند و خوب می دانستند که آینده در زندگی آدمیت معنای ست پوچ و باورش تنها برای ارضای سازندگان رویاهای پوسیده آدمیان است و نه بیشتر
.
پائیز ۲۰۲۴
محمود میرمالک ثانی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد