سیروس؛گریگوری دن آرام
هادی گرامیفرد
باقر مرتضوی: شما متولد چه سالی هستید؟
• هادی گرامیفرد: من متولد اول فروردین ۱۳۲۶ هستم.
س: در شیراز به دنیا آمدید؟
• هادی گرامیفرد: بله من در شیراز به دنیا آمدهام در یک خانوادهای که رگ و ریشهاش به جنبش مشروطیت گره خورده است. عموی مادرم نماينده اولین دوره مجلس مشروطه بود به اسم شیخ یوسف حدائق.
س: پس با آقای سعید حدائق فامیل هستید.
• هادی گرامیفرد: بلی، آقای سعید حدائق که اسم اصلی او در شناسنامهاش محیالدین حدائق است، پسردائی من است. بین فامیل به او میگفتیم علینقی. بزرگ که شد اسمش را گذاشت سعید. در واقع همه خانواده اسمهایشان را عوض کردند. یک برادر هم داشت به اسم محمدعلی که اسمش را فرخ گذاشت. یک برادر دیگرش یدالله بود که با اینها فرق میکرد. او به کارهای علمی رویآورد و در شمار آن شخصیتهای علمی بودند که در تحقیقات سفر به کره مریخ مشارکت داشتند.
س: شما چند برادر هستید؟
• هادی گرامیفرد: ما سه برادر هستيم . من برادر وسطی هستم، مهدی بزرگتر و حمید کوچکتر است.
س: و چند خواهر؟
• هادی گرامیفرد: سه تا هم خواهر.
س: چطور شد که با سازمان رهائیبخش خلقهای ایران آشنا شدید؟
• هادی گرامیفرد: پیشتر از عموی مادرم گفتم که در سیاست فعال بود و این را نیز اضافه کنم که بسیاری از افراد خانواده من فرهنگی بودند. ولی پدرم آدم زحمتکشی بود، قالب کفش میتراشید. دائیام به دکتر مصدق سمپاتی داشت. پدرم خیلی زود فوت کرد. آن موقع من در کلاس اول ابتدائی درس میخواندم. با مرگ پدر، دائی سرپرستی ما را بر عهده گرفت. منظورم پدر سعید حدائق نیست، بلکه دائی کوچکترم است که من هم بیشتر تحت تأثیر افکار او بودم. رحیم بنانی همیشه برای ما یک شخصیت کاریزماتیک بود و چند سالی از ما بزرگتر. رحیم در ارتباط با فعالیتهای جبهه ملی چند بار به زندان افتاده بود، فعال سیاسی بود و دائی من خیلی به او احترام میگذاشت و ما هم خیلی او را دوست داشتیم. او و برادر بزرگاش عبدالوهاب بنانی از فعالان سیاسی آن دوره بودند. آنها میآمدند خانه ما و برای ما مورد احترام بودند. رحیم همیشه از دکتر مصدق صحبت میکرد و ما هم در زیرزمین خانهمان یک عکس رنگی از دکتر مصدق داشتیم که من بر اساس صحبتهائی که رحیم درباره او میکرد، هربار که به آن نگاه میكردم، انسان بزرگي را در چهرهي او ميديدم. من در این فضا بزرگ شدم.
پس از آنکه دیپلمام را در شیراز گرفتم، آمدم تهران. در رشته اقتصاد دانشگاه تهران قبول شده بودم. سال ۱۳۴۴ بود که با برخی از بچههای دانشگاه که گرایشهای چپ داشتند، آشنا شدم. یکی از این افراد پسر خیلی نازنینی بود به نام پرویز زاهدي که شنیدم چند سال پیش در پی سکته، فوت کرده است. یکی دیگر از دوستان هم بود که بعداً استاد دانشگاه شد و آدم بسیار با استعدادی بود، و من نمیخواهم در اینجا اسمش را بیاورم. من تحت تأثیر اینها قرار گرفتم. با هم میرفتيم و مینشستيم و از تاریخ صحبت میکردیم. آنها از ماتریالیسم تاریخی میگفتند و من تقریباً جذب آنها شده بودم تا اینکه فکر میکنم سال ۱۳۴۶ بود که رحیم بنانی به همراه داود ایوزمحمدی آمدند خانه ما و خوب، من همان علاقه و سمپاتی را به رحیم داشتم. اینها چند جلسه آمدند و با من صحبت کردند و متوجه شدند که مستعد جذبشدن هستم. اینها خودشان تازه پیوسته بودند به سیروس نهاوندی. هنوز صحبت سازمان رهائیبخش و اینها نبود. روشنتر گفته باشم؛ ایرج ابراهیمی(۱) قبلاً آمده بود ایران. او که ایوزمحمدی و رحیم بنانی را از پیش میشناخت، آنها را با سیروس نهاوندی آشنا میکند. رحیم بنانی پیشینهاش مشخص است، ابتدا در جبهه ملی فعال بود. از دوستان صمیمی دکتر بختیار بود و با حزب ایران کار میکرد. خانههایشان هم نزدیک هم بود. هر دو در منطقه اختیاریه تهران ساکن بودند. آن دو وقتی با سیروس در ارتباط قرار میگیرند، از دکتر بختیار فاصله میگیرند و گرایش پیدا میکنند به جریان چپ. با اين حال ، هر از چند گاه دکتر بختیار را میدیدند، او همیشه گلایه داشت که چرا زیادتر به ديدنش نميآيند.
بعد از مدتی ایندو به من پیشنهاد کردند که با آنها کار تشکیلاتی کنم و گفتند؛ ما در گروهي مشغول فعالیت سیاسی هستيم . فکر کردیم که تو هم اگر مایل باشی میتوانی با ما در این تشکیلات کار کنی.
کار ما در ابتدا با خواندن کتابهای درباره عمل و شناخت از كجا سرچشمه ميگيرد و درباره تضاد از مائو تسه دون شروع شد. قبل از آن هم من کتابهائی مثل اصول مقدماتی فلسفه و هر چه در این زمینه گیرمان میآمد را خوانده بودم. دوستان از نظر فکری اندکی غنیتر بودند و ما این کتابها را که میخواندیم دربارهاش بحث میکردیم. برنامه کوهنوردی هم داشتيم و اغلب برنامه یکروزه یا دو سه روزه تدارک میدیدیم تا آمادگی بدنی و جسمانی پیدا کنیم. پس از مدتی به من گفتند که اگر دوستان مستعدی دارم و یا میشناسم که میتوانند بیایند با ما کار کنند، به دنبالشان بروم و جذبشان کنم. اولین کسی که با من مرتبط بود، احمد اسماعیلزاده جهرمی بود که با هم در کلاس ششم دبیرستان همکلاس بودیم. او در دانشکده معماری دانشگاه ملی درس میخواند و من در دانشگاه تهران، رشته اقتصاد. ما در تماس دائمی باهم بودیم. بالاخره با او صحبت کردم و او هم به ما پیوست. یکی دیگر از همکلاسیهای سابق من که دانشجوی دانشکده فنی بود به نام محمدکریم حميری، او هم به ما پیوست. من با کریم از بچگی همکلاس بودم. کریم دانشجوی بسیار با استعدادی بود. من و او در سالهای اول دانشگاه باهم همخانه شدیم، در کوی اسکو بغل سینما دیانا. کریم در ابتدا گرایشهای مذهبی داشت، صبحها بلند میشد و کتاب كيمياي سعادت و قرآن میخواند. بسیار پسر سالم و خوبی بود. جالب است كه بگويم تا آن زمان در عمرش یکبار هم به سینما نرفته بود! و من میکوشيدم او را با فيلمهاي خوب آشناكنم. بعد از مدتی با او در رابطه با ماتریالیسم تاریخی صحبت کردم و خیلی هم به مطالعات علمی علاقهمند شده بود. احساس میکرد نگاه علمی به پدیدهها نسبت به دیگر نگاهها پذیرفتنیتر است. کریم نیز به این شکل جذب ما شد. روزی به من گفت که یکی دیگر از بچههای سیاسی است که میتوانیم با او هم صحبت کنیم.
س: اسم او چه بود؟
• هادیگرامیفرد: فرخ نگهدار از چريكهاي فدايي. کریم با فرخ همکلاس بود و مثل اینکه فرخ نگهدار هم روی کریم کار سیاسی میکرد ولی چون با من از بچگی دوست بود، بالاخره ترجیح داد که به طرف ما بیاید. در همین رابطه، پسرعمه کریم، محمود باقرینژاد، که دانشجوی صنعتی آریامهر بود و به خانه ما رفتوآمد داشت، و خیلی پسر نازنینی بود نیز به ما پیوست. یکی دیگر از دوستانی که جذب ما شد، محمدامین حميری بود که دو سال پیش متأسفانه به علت بیماری سرطان فوت کرد. و بعد حمید گرامیفرد، برادرم که سرباز بود در سپاه عدالت در اصفهان. او دو سال و نیم از من کوچکتر است. از سربازی که برگشت، جذبِ ما شد. یواش یواش از جانب ما هم این جریان مقداری رونق گرفت.
س: اگر اجازه بدهید تا اینجا یک جمعبندی کوتاهی بکنیم؛ تا آنجائی که من اطلاع دارم و الان هم شما توضیح دادید، در واقع به سازمان انقلابی در خارج خبر میرسد که یک عده از جوانان جبهه ملی به اندیشه مائو تسه دون گرایش پیدا کردهاند و سازمان انقلابی از هامبورگ سیروس نهاوندی، اکبر ایزدپناه، کوروش یکتایی و محمود جلایر را برای سازماندهی و بسیج این عده به ایران میفرستد. آنها تا این مقطع توانستهاند ایوزمحمدی و رحیم بنانی را بسیج کنند و از طریق آنها شما را بسیج و متشکل مینمایند. چنین است؟
• هادی گرامیفرد: بله درست است.
س: آیا شما تا آن موقع سیروس نهاوندی را دیده بودید؟
• هادی گرامیفرد: نه ندیده بودم.
س: ایوزمحمدی و رحیم بنانی آن موقع صحبت از سازمانی خاص میکردند یا نه؟
• هادی گرامیفرد: بله. آنها میگفتند ما تشکیلاتی داریم و زیاد هم طول نکشید که ما وارد کار تشکیلاتی شدیم. در این مقطع من خانهای جداگانه گرفتم و مینشستیم، صحبت میکردیم و با هم کتاب میخواندیم. مثل کتاب تاریخ مشروطیت. فکر میکنم زمستان ۱۳۴۸ بود که به من پیشنهاد شد بروم به کردستان. تدارکی دیده شد و مرا به مهاباد فرستادند. آن موقع در مهاباد سد شاپور اول را میساختند. گفتند برو آنجا نزد مهندس فلانی و کار کن.
س: اسم آن مهندس چه بود. آیا او هم از طرفداران شما بود؟
• هادی گرامیفرد: نه او عضو تشکیلات ما نبود. دوست صمیمی منوچهر نهاوندی معروف به هوشمند بود. اسمش مهندس علي نویدی بود. من هم هیچ اطلاعی از ساختمان و کار ساختمانی نداشتم. من یک اسم مستعار داشتم. شناسنامهای را دزدیده بودیم به نام رمضان حسنزاده که سنش هم به من نمیخورد. بالاخره خودم را به مهندس معرفي کردم و به عنوان کنترلر مشغول كار شدم. اين درست موقعي بود كه در کردستان گروه ملاآواره؛ سلیمان معینی، عبدالله معینی، محمد امین سراجی و اسماعیل شريف زاده توسط بارزانی لو رفته و دستگیر شده و جنازههایشان را چند روزي در شهر آويزان كرده بودند.
س: آیا برای تحقیق و بررسی از اوضاع کردستان و نیروهای سیاسی آنجا به کردستان رفتید؟
• هادی گرامیفرد: من رفته بودم یک گزارش از وضعیت سیاسی کردستان تهیه کنم و اگر آنجا جنبشی باشد، به آن بپیوندم.
س: در آن دوره سازمان انقلابی در خارج از کشور هم این کار را کرده بود. عدهای از کادرهایش را به کردستان فرستاد که به گروه ملاآواره بپیوندند. وقتی آنها به آنجا، به "بکرهجو"ی عراق میرسند خبردار میشوند که اعضای گروه توسط رژیم شاه تیرباران شده و جنازههایشان را در شهر میچرخانند. جلسه مشهور "بکرهجو" در همین ایام یعنی سال ۱۳۴۸ در همین رابطه با حضور دوستانی که آنجا رفته بودند، تشکیل میشود. اینکه این دو با هم ارتباطی مستقیم داشتند یا اتفاقی بوده، نمی دانم.
• هادی گرامیفرد: نه، من فکر میکنم که اتفاقی بوده است. من مرتب از کردستان گزارش تهیه میکردم. اندیشههایشان را درآورده بودم. متوجه شدم که جنبش صرفاً گرایشهاي ناسیونالیستی نداشت. یک نفر جزو کشتهشدگان بود به نام علی عجم که کرد نبود و ترک بود. اين به ما ميفهماند كه اين جنبش یک جنبش صرفاً کردی نیست. گويا وقتی این علی عجم را میخواستند اعدام بکنند از او سؤال کرده بودند که چه میخواهی؟ گفته بود هیچی، فقط مرا از کمر به پائین ببندید که وقتی تیرباران میشوم و میافتم به مردم تعظیم کرده باشم. این را من در گزارشم نوشته بودم که جریان فقط کردی نیست، بلکه با آنها نیروهای دیگر هم دارند همکاری میکنند. به هرحال من گزارشها را تهیه میکردم و مرتب مینوشتم و به سازمان تحویل میدادم. آنها به من گفتند که گزارشهای تو با آنچه ما از کانال دیگر به دست آوردهایم مطابقت دارد.
س: شاید این کانال دیگر سازمان انقلابی بود؟
• هادی گرامیفرد: من هم فکر میکنم که سازمان انقلابی بوده است. جريان بامزهاي را برايتان تعريف كنم. يك روز از ميدان شهر به طرف كارگاه (سد) كه نزديك شهر بود ميرفتم؛ سربازي به طرفم آمد سلام نظامي داد و به من گفت: جناب سروان، سركار استوار ميخواهد شما به پاسگاه بياييد. برق از من پريد. به پاسگاه رفتم استواري آنجا بود. با احترام شغلم را پرسيد. گفتم كارمند سد هستم. گفت خواهش ميكنم با اين لباس رفتوآمد نكنيد. گفتم مگر لباسم عيبي دارد؟ گفت: آخر با اين پوتين و اين شنل مشكي و اين كلاه شما را با يك افسر اشتباه ميگيرند. مقصودش اين بود كه ممكن است آسيبي به من برسد. موضوع ديگري را تا يادم نرفته برايتان بگويم وقتی که در کردستان بودم، یک روز در روزنامه خواندم که بانک ایران و انگلیس در تهران را عدهای نقابدار زدهاند. قبل از اینکه به کردستان بروم ما در نشستهایمان در این باره صحبت میکردیم که پول مخارج سازمان را از کجا به دست بیاوریم. هرکس یک پیشنهاد میداد، دوتا، دوتا یا سهتایی مشورت میکردیم. من و رحیم که بیشتر با هم در ارتباط بودیم در اینباره بیشتر صحبت میکردیم. آن موقع بود که این بحث پیش آمد، میشود بانک هم زد و راجع به این هم مقداری صحبت کرده بودیم. کردستان بودم که یک مرتبه خبر را در روزنامه خواندم. از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. گفتم این کار، کار خودمان است. نمیدانی چه حالی شدم وقتی گزارش این عمل را با جزئیات در روزنامه خواندم. روز پنجشنبه پنج دقیقه مانده به ساعت دوازده ظهر، رفقا حمله میکنند که خوب میدانی چه کسانی بودند. در ضمن بگویم وقتی اعصاب من مرتعش میشود و حالت عصبی پیدا میکنم، خوابم میگيرد. بعداً من این مطلب را در تحقیقات پاولوف خواندم. که برخي افراد درپي كششهاي عصبي خوابشان مي گيرد. من از اين دسته افراد هستم. این را در روانشناسی میگویند: "سیستم وقفهای ضعیف". بالاخره وقتی روزنامه را خواندم از خوشحالی خوابم برد و وقتی بیدار شدم، وحشت برم داشته بود که نکند در خواب حرفهائی زده باشم. بعدها وقتی دستگیر شدم فهمیدم که سرقت بانک کار بچههای ما بوده است. به هرحال طراح این عملیات بیشتر سیروس نهاوندی بود.
س: نظر شما چیست؟ چرا بانک ایران و انگلیس؟
• هادی گرامیفرد: به چند دلیل بانک ایران و انگلیس انتخاب میشود:
۱- به خاطر پیشینهی منفی دولت انگلستان در ایران.
۲- بانک ایران و انگلیس درست در کنار کلانتری بود. سیروس بسیار آدم تیزهوشی بود. به یاد دارم که یک روز به من گفت؛ اگر به پلیس دقت کرده باشی او همیشه سرش بالاست و دورها را نگاه میکند و جلوی خودش را نگاه نمیکند. گفته بود بهتر است از این موضوع استفاده بشود که آنها متوجه دور هستند و نه بغل دستشان. به همین دلیل این بانک انتحاب شد که بغل دست کلانتری بود.
۳- اینکه نزدیک به ۹ میلیون تومان پول آن موقع در گاوصندوق این بانک بود. این موضوع از طریق یک دوست دوره سربازی ایوزمحمدی که در آنجا کار میکرد، به دست آمده بود. دوستان چندینبار تصمیم گرفته بودند که به این بانک حمله کنند ولی موقعیت را مناسب نديده بودند. سیروس نزدیکی بانک در قهوهخانهای مینشسته و مسائل را تحتنظر میگرفته. بالاخره يك روز پنج شنبه را انتخاب میکنند و ساعت ۵ دقیقه مانده به دوازده ظهر که بانک تعطیل میشود، رحیم به داخل بانک رفته و نگهبان را میگیرد و ضربهای به سر او میزند. اگر روزنامههای آن روزها را پیدا کنید عکس فردي را انداخته بودند که سرش نیز زخمی بوده و باندپیچی کرده بودند. برای این ۵ دقیقه به ۱۲ را انتخاب میکنند که بانک ساعت ۱۲ تعطیل میشد و دیگر کسی به بانک نمیآمد.
قرار بود که دکتر گیفانی که اسم مستعارش خسرو بود پردهای را به روی پنجره بانک بکشد تا کارگرانی که در بیرون از بانک کار میکردند، متوجه این قضیه نشوند. گیفانی كشيدن پرده را فراموش کرده بود. ضمناً رفقای ما وسائل چنداني براي دفاع از خود هم نداشتند. آنها فقط چند تا نارنجکِ دستساز داشتند. یک کلت هم داشتند که ماشهاش خوب کار نمیکرد. بالاخره به یک بدبختی و با چنین وضعیتی میروند برای سرقت بانک. از جمله شرکتکنندگان این عملیات، احمد گیفانی (خسرو) از قوم و خویشان نهاوندی بود که پزشکی خوانده بود . اکبر ایزدپناه و ایوزمحمدی هم بودند. آنها وقتی متوجه میشوند که پرده یادشان رفته و از بیرون دیده میشوند، عملیات را ناتمام متوقف میکنند و با همان پولی که جلوی پیشخوان بود، یعنی ۱۹۴ هزار تومان، بانک را ترک میکنند. یکی از نکتههای جالب این بود که وقتی وارد بانک میشوند خانمی آنجا پول میگرفته و ایوزمحمدی به خسرو میگوید؛ خسرو به پول خانم دست نزن. و اين براي ساواك مسئلهاي شده بود كه اگر اينها سارق هستند چرا پول اين خانم را برنداشتند.
س: نقش سیروس نهاوندی در سرقت بانک چه بود؟
• هادی گرامیفرد: سیروس نهاوندی طراح این ماجرا بود و او بود که دستور نهائی ورود به بانک را داد. آن روز سیروس نهاوندی و محمود جلایر در قهوهخانهی نزدیک بانک نشسته و مراقب اوضاع بودند. در ضمن كورش يكتايي هم با يك گاري و يك بمب صوتي در فاصلهاي دورتر ايستاده بود تا در صورت بروز حادثهاي با انفجار بمب صوتي توجه به آنجا جلب شود.
س: از قرار معلوم مقداری از این پول مدتی نزد شما بود. با آن چه کردید؟
• هادی گرامیفرد: یک چمدان پر از پول که در کل صدهزار تومان بود، نزد من در خانهای که زندگی میکردم، به امانت گذاشته شده بود. من این پول را زیر تختخوابِ فنری خودم گذاشته بودم. دائماً هم دانشجویان و دوستان میآمدند خانهام و من میترسیدم که آنها متوجه بشوند که در این چمدان پول است. من آن موقع به وسواس دچار شده بودم و هرازگاهی میآمدم، در خانه را میبستم و چمدان را کنترل میکردم. می خواستم بدانم که آیا پولها سر جایشان هست یا نه. از این پول میخواستیم زمین بخریم، اطراف خراسان. و طبق نظریهای که داشتیم یعنی «محاصره شهرها از طریق روستا»، در روستاها کار بکنیم. میخواستیم این زمین نزدیک مرز افغانستان باشد که در صورت لزوم بتوانیم فرار کنیم و همچنین زمینهای باشد که بتوانیم با بچههای چپ افغانی رابطه داشته باشیم و با آنها در آینده همکاری کنیم.
س: میتوانید بگوئید که شما زمان سرقتِ بانک ایران و انگلیس، مجموعاً چند نفر در تشکیلات جمع کرده بودید؟
• هادی گرامیفرد: در واقع سرقت بانک همزمان است با رفتن من به کردستان. درست یادم است که موقع رفتن من به کردستان، ایوزمحمدی به من گفت که اگر بتوانی با گروه ملاآواره تماس بگیری، به آنها بگو ما حدوداً ۴۰ نفری هستیم که میتوانیم در خدمت این جنبش قرار بگیریم.
س: آیا شما در آن مقطع مرکزیتی انتخاب کرده بودید و آیا ردهبندی تشکیلاتی وجود داشت؟
• هادی گرامیفرد: من بیشتر در ارتباط با رحیم بنانی بودم. به نظر میرسید تقسیم کار شده بود. من گزارشها را به رحیم میدادم و او به بقیه گزارش میداد.
س: حدس میزنید چه کسانی جزو رهبری در آن دوره از فعالیتها بودند؟
• هادی گرامیفرد: به طور یقین میتوانم بگویم که در رأس همه سیروس نهاوندی بود. و در کنار او افرادی چون ایوزمحمدی، محمود جلایر و ایزدپناه و منوچهر نهاوندي و رحيم بناني. به نظر میرسد که اینها هسته اصلی رهبری را تشکیل میدادند.
س: بعد از سالها که به تشکیلات آن دوره مینگرید، آتوریته سیروس نهاوندی بالاتر بود یا ایوزمحمدی؟
• هادی گرامیفرد: سیروس نهاوندی از نظر تئوریک و خلاقیت خیلی بالا بود. حتا من بعدها هم نظیرش را ندیدم. سیروس چند زبان میدانست، شخصیتی بود چند بعدی. آلماني و انگلیسیاش خوب بود و بعضی وقتها میدیدی که به ایتالیائی حرف میزند و ترکی هم که بلد بود. بعدها فهمیدم که دايهاش ترک بوده. کمی هم فرانسه میدانست و در آن موقع یک معجونی بود. برای مثال روزی من رفتم دکتر، نتیجه آزمایشهایم را که دید نظری داد که درست بود. برای ما خیلی مهم بود که این آدم همهفنحریف است و بسیار مطلع. وقتی راجع به ساختمانسازی حرف میزدیم، میدیدیم وارد است. اطلاعاتش از فلسفه سياسي که واقعاً شگفتانگیز بود. در واقع آدمی بود جاذب. یادم میآید، روزی با هم به تماشای فیلم داغ ثروت رفتیم که كرك داگلاس و وارن بتی بازی میکردند، تفسیری که او از این فیلم میکرد من حتا بعدها که تفسیرهای منتقدان سینمائی را مطالعه کردم، به چنان زیبایی و دقت نبود. خلاصه اینکه؛ آدمی بسیار باسواد، باهوش، جذاب و دوستداشتنی بود. انسان ریزنقش و کوچولوئی با ژست و گاهي رفتاري مشابه وودي آلن که همه را جذب خود میکرد.
س: از خصوصیات دیگرش بگوئید.
• هادی گرامیفرد: در برابر این سؤال، گریگوری، قهرمان داستان دن آرام شولوخوف را به یاد میآورم. گریگوری تا وقتی که با سرخها بود رویشان خیلی تأثیرگذار بود و وقتی رفت طرف "گاردهای سفید"، نیروی فوقالعادهای شد به نفع آنها که به سرخها ضربه هاي مهلكي زد. من همیشه سیروس را با گریگوری در داستان دن آرام مقایسه میکنم. یعنی آن دو را مشابه میدانم. سیروس هم تا وقتی اینطرف، یعنی طرف مردم بود، واقعاً آدم توانمند و حیرتانگیزی بود و وقتی که رفت به آنطرف، آنجا هم کارهایش حیرتانگیز بود. من با همه رفقای رهبری سازمان رهائیبخش بودم. سیروس از همهشان بسیار جلوتر بود.
س: كمي از منوچهر نهاوندی بگوئید. چرا به او هوشمند میگفتند؟
• هادی گرامیفرد: نهاوندیها از یک خانواده ثروتمندی هستند. برادر منوچهر، شمسالدین نهاوندی گويا نزدیک هائيتي جزیرهای داشت. منوچهر اسم شناسنامهایاش است. به این خاطر به او هوشمند میگفتند که واقعاً آدم باهوش و دوست داشتنی بود. در میان خانواده و دوستاناش همه به او میگفتند؛ هوشمند. بعدها مسئول من شد، یعنی من و احمد اسماعیلزاده و هوشمند شدیم یک شاخه در سازمان. هوشمند رابط ما بود با رهبری. خودش هم احتمالاً توی رهبری بود. همراه سیروس، اکبر، ایوزمحمدی و جلایر و بناني. منوچهر با اينكه از يك خانواده ثروتمندی بود، بسيارآسانگير بود. مثلاً چنان تعريف آش زندان را ميكرد توگويي بهترين غذا را داري ميخوري.
س: چرا شش نفر رهبر انتخاب کرده بودید؟ سیمین جزو آنها نبود؟
• هادی گرامیفرد: سیمین را دقیق نمیدانم. ولی اینطور شده بود که شش نفر جزو رهبری بودند و برای ما هم زیاد مهم نبود.
س: یوسف اسدی چه نوع آدمی بود؟
• هادی گرامیفرد: من مدتی در معدن ذغالسنگ کار میکردم. یوسف اسدی مرا به آنجا معرفی کرده بود. در معدن ذغالسنگ شریک بود و خودش هم رادیو تعمير ميكرد. از نظر تحصیلات و دانش در سطح بالائی نبود و فکر میکنم سواد ابتدائی داشت. تا جايي كه من او را میشناختم، مرد صميمي و بااخلاصي بود. یوسف اسدی یک نفر را به سازمان جذب کرده بود که کارگر معدن بود، به نام حسین کهفر که ما به شوخی به او میگفتیم حسین کافر. او هم جوان زحمتکشی بود و واقعاً هم جذب سازمان شده بود و با تمام قوا برای سازمان کار میکرد. سواد خواندن و نوشتن قرآنی کمی داشت. مدتی که من خانهای در مهرآباد جنوبی داشتم، حسين کهفر هم با من بود. من سعی کردم به او خواندن و نوشتن یاد بدهم. بعدها که به زندان افتاد، کتاب ژان کریستوف را میخواند. او مدتی هم در معدن ذغالسنگ کار میکرد و من هم با او کار میکردم. من به او آموزش سیاسی میدادم و خودم هم در آنجا آموزش میدیدم. من حتا بیلزدن هم بلد نبودم. وقتی برای اولینبار بیل در دست گرفتم، حسین گفت؛ اگر تو را ببینند سریع میفهمند که تو تا به حال بیل نزدهای. درست میگفت من تا آن موقع بیل نزده بودم.
س: میدانید یوسف اسدی جزو آن کسانی است که بعد از دستگیری، سریع آزاد شد و روزنامهها عکس او را انداختند. شما دراینباره چه فکر میکنید؟
• هادی گرامیفرد: آری، او یک روز بعد از دستگیری آزاد شد. نمیدانم چرا. آیا اشتباه ساواک بود؟ دقیق در جریاناش نبودم ولی میدانم که وقتی بیرون آمده بود، پنهان شد. یوسف را دقیق نمیدانم ولی یکی دیگر از بچهها حتماً ساواکی بود. او از قدیم و از سازمان جوانان حزب توده با منوچهر نهاوندی در ارتباط بود. یک کارگر سالامبورسازی، یعنی دباغی بود. فکر میکنم محرم نام داشت و آذري بود. بچهها به او مراد میگفتند و برای اینکه تربیت کارگری پیدا کنند، نزد او کار میکردند. زنش هم مریض بود و وضع مالی بدی داشت و مرتباً از سازمان پول میگرفت. من هرگز او را ندیده بودم ولی گزارشهائی که از او به سازمان میآمد، میخواندم و از دور با او آشنا بودم. بعدها فهمیدم که برخي از سلاحهايي را که ما داشتیم، محرم تهیه کرده بود كه از قضا خراب از آب درآمدند. وقتی ما در کوی کن خانه داشتیم، زیر اجاقگاز خانه، اسلحهها را جاسازی کرده بودند. من وقتی که در زندان بودم و شنیدم سیروس فرار کرده، رابطه او با سیروس بعد از فرار، یکی از دلایل قطعی برایم بود مبني بر اینکه سیروس پلیس است.
رفیقی داشتیم که اسماش محمدعلی بود. زمانی که مرا دستگیر کردند، او تا یک سال سر قرار میآمد و میدید که من نیستم. من در دستگیریام اسمی از این جوان نبردم. او قوم و خویش همان اسدی بود، فکر میکنم بچه خواهرش بود. بعد از دستگیریهای سال ۵۵، این جوان را هم دستگیر کردند. او را در زندان دیدم و پرسیدم که تو اینجا چه میکنی؟ گفت که با گروه آزادیبخش دستگیر شدم. او به من گفت که من یک سال سر قرار میآمدم و تو را پیدا نمیکردم، بعد مرتب میرفتم کوه تا ببینم کسی را میتوانم پیدا کنم یا نه. میگفت آنجا محرم را دیدم و به سازمان وصل شدم. از او پرسیدم که آیا سیروس را هم میدیدی و آیا سیروس هم محرم را میدید؟ گفت، آره من و محرم سیروس را میدیدیم. گفتم اینکه برای ساواک محرز بود که محرم اسلحهها را به ما داده و در این تردیدی نیست و او را نگرفته بودند و بیرون داشت کار میکرد. حالا یا جناب سیروس باید خیلی ابله باشد که با این آدم دائماً در تماس باشد! که نبود، یا باید ساواکی میبود که با محرم دائماً در رفت وآمد باشد. جز این نمیتواند باشد. برای چه او باید برود پهلوی محرم؟!
اتفاقاً در زندان متوجه شدم که بچهها فکر میکنند من هم ساواکی هستم و این البته زیر سر اکبر ایزدپناه بود. بچهها با من حرف نمیزدند. روزها پسِ روزها و شبها در پی شبها مینشستم پشت پنجره زندان و فکر میکردم، منتظر ماه میماندم که بیاید و برود، هر روز سه درس انگلیسی میخواندم، ورزش میکردم و پیش خود میگفتم زمانی، شاید وقتی که شصت و یا هفتاد ساله میشوم، اینها بالاخره میفهمند که چنین چیزی نیست. دوران خیلی سختی را میگذراندم. به همین دلیل من حاضر نبودم برچسبی به کسی بزنم، مگر اینکه دلیلی قطعی داشته باشم. در زندان موردی پیش آمد که مرا نزد ایزدپناه بردند. من او را در آغوش گرفتم و گریه کردم و گفتم که اینها فکر میکنند من ساواکی هستم. بعدها فهمیدم کسی که این حرف را زده خود اکبر بوده و این برایم خیلی دردآور بود. احساسم را میفهمید؟
در همان موقع در زندان به بچههاي بيرون ندا دادم که مواظب آقا آرتیسته باشید. منظورم از آرتیسته البته همان سیروس نهاوندی بود. اولین روزی که من از زندان آزاد شدم، حمید برادرم را دیدم و به او گفتم که سیروس پلیس است. او گفت تو چی داری میگی. دلایلم را یک به یک برشمردم و گفتم به این دلایل او ساواکی است. سیروس به دیدن من نیامد، ولی سعید حدائق آمد و سعید از من سؤال کرد که راجع به ما چه فکر میکنی؟ گفتم من دلیل قطعی در مورد تو ندارم ولی در مورد سیروس چرا. به حمید گفتم که به این دلیل که محرم برای ما اسلحه تهیه کرده بود و دستگیر نشد و سیروس میرفت پهلوی محرم. و این موضوع هیچ ردخور ندارد. همان شب یا فردایش، سیروس حمید را میبیند و از او میپرسد که هادی چه میگوید؟ حمید نیز همین حرفهای مرا به او میگوید. جالب است که سیروس حتا یک کلمه حرف نمیزند. میپرد توی ماشیناش و میرود. و دیگر رفت که رفت. ما هم خیلی دنبالاش را گرفتیم، ولی پیدایش نکردیم.
بعدها سازمانهای دیگر نیز گفتند و نوشتند که سیروس پلیس است ولی من دلیل خودم را داشتم.
س: چندین جا آمده است که در زندان، در رابطه با فرار نهاوندی، بین رفقای زندان دو نظر وجود داشت؛ یکی از طرف کامران رفیعی در کتاب خاطرات صفرخان با علی اشرف درویشیان. آنجا آمده است که فرار سیروس را قبول نداریم. دیگری گزارش عباس تمبرچی است. او مینویسد در سال ۵۳ زمانی که گرسیوز برومند از زندان آزاد میشود، به واعظزاده میگوید که در زندان دو نظر موجود است، یکی فرار را تأیید میکند و دیگری این فرار را قلابی میداند. مسعود مولازاده در گفتگویی که با او داشتم میگوید، در زندان به عزیز سرمدی، صفرخان قهرمانی و ذوالانوار گفتم که فرار سیروس را قبول نداریم. همچنین میگوید که، در زندان اصغر ایزدی، در مورسی که میزند، از "فرار رفیق سیروس نهاوندی" صحبت میکند. اشرف دهقانی هم در کتاب حماسه مقاومت از "فرار انقلابی سیروس نهاوندی" سخن گفته است. سؤال این است که این دو نظر از طرف چه کسانی بود؟ آیا این دو نظر در میان خودتان هم بود؟
• هادی گرامیفرد: لابد میدانید که ساواک خیلی روی ما نیرو گذاشت. یعنی ما بیشترین گروهی بودیم که طولانیترین مدت را در سلولهای انفرادی و عمومی در اوین به سر بردیم، یعنی ۲۰ ماه. در این مدت ساواک میخواست که بچهها را به شکلی برای یک دادگاه فورمالیته متقاعد کند. ولی بچهها مقاومت کردند. یک روز دیدم سیروس را بغل کرده و آوردند به سلول انفرادی. پایش را گویا سوزانده بودند یا اینکه ناخناش را کشیده بودند. این زمانی بود که ما حدوداً یک سال در زندان بودیم.
س: میدانید که سیروس در سوم آبانماه سال ۱۳۵۱ از زندان فراری داده شد؟
• هادی گرامیفرد: دستگيري ما؛ من، كريم حميري، سيروس نهاوندي و فاطمهسلطان نهاوندي روز پنجشنبه ۹ آذر ۱۳۵۰ رخ داد . به احتمال زياد عده ديگري چند روز بعد دستگير شدند. طي يك هفته تقريباً، همهي شناخته شده ها دستگير شدند. دو سه هفتهي اول بازجويي انفرادي بود. پس از آن همه را در يك سلول عمومي، در زندان اوين، جمع كردند. در اين سلول عمومي، جز گروه ما، از بچههاي چريكهاي فدايي، همچون مهدي سامع، ابوالقاسم طالعپرور، جمشيد طاهريپور، مصطفي مدني، احمد احمد، مراد خورشيدي و عدهای دیگر از ساير تشكلها بودند. بچهها، به هر حال، در شرايط روحي مناسبي نبودند. سيروس در اينجا شروع كرد به بيان تاريخچهي سازمان و كارهايي كه انجام شده بود، از جمله مصادرهي بانك ايران و انگليس و تلاش براي به گروگان گرفتن سفير آمريكا (دوگلاس مكآرتور دوم)، و در خلال آن شرح و بسط انگيزهها و در عينحال، با گذاشتن مشتها بر روي هم و گفتن اينكه؛ بايد از نو ساخت. اين امر در بالا بردن روحيهي بچهها و ايجاد حس احترام در سازمانهاي ديگر بسيار مؤثر بود. چند روزي ،شايد يك هفته، سيروس با ما بود. در همين اتاق بچههاي رهبري شامل سيروس، منوچهر، داوود ايوز محمدي، اكبر ايزدپناه، رحيم بناني و محمود جلاير ساعتها و ساعتها در گوشهاي از اتاق باهم جلسه ميگذاشتند. آنچه در اين جلسهها ميگذشت، به ما چيزي گفته نميشد. تنها يك روز، فكر ميكنم داوود ايوز محمدي، به من گفت: سيروس در مقام مسئول سازمان، مسئولانه عمل نكرده است. انتظار بيشتري از او ميرفت. نزديك به يك هفته اين وضعيت ما بود. پس از آن سيروس را بردند . در هر صورت؛ ديگر خبری از او نشنيدم تا اینکه دادگاه برگزار شد. پس از آن از اوين به قصر رفتيم، حدود تير ماه ٥٢ بود، آنجا شنيديم كه گويا سيروس فرار كرده است. این را نیز بگویم که او روزی، پيش از رفتناش، من را كنار كشيد و گفت: "آينده نشان خواهد داد كه حق با كيست" .
س: یعنی چه؟
• هادی گرامیفرد: شايد ميخواست بگويد؛ بچههاي رهبري اشتباه میکنند که من مسئولانه برخورد نکردهام. تا اينكه يك روز، پس از ماهها بيخبري از سيروس، من در سلول انفرادي بودم كه از سروصداي او فهميدم سيروس را آوردهاند. از سوراخ در سلول او را ديدم. پايش باندپيچي بود و او را روي دست ميبردند. ظاهراً یکجوری صحنهسازی کرده بودند. اين زماني بود كه داشتند فشار ميآوردند كه ما مصاحبه كنيم.
یک روز هم اکبر ایزدپناه را آوردند به سلولی که من و ایوزمحمدی در آن بودیم. خیلی او را زده بودند. به یاد دارم که شعری را میخواند: «دشمن نتواند شکند عزم گرانم/ هر چند که اکنون شده آماده جانم». معلوم بود که تحت فشار است. بعداً مرا بردند و انداختند در سلول امین حميری. امين توی سلول یک دمپائی داشت و یک نصف تیغ كه توي دمپايي جاسازي كرده بود. او مظلومانه گفت: هادی این نصف تیغ را گذاشتهام برای اینکه اگر روزی دیگر نتوانم مقاومت کنم، رگ دستم را بزنم. همه مان به نوعی گرفتاری داشتیم. مثلاً روزی عضدی آمد به سلولم و گفت: میآیی برای مصاحبه؟ من هم که واقعاً میلرزیدم، گفتم نه. بچهها مجموعاً به این موضع رسیده بودند که اگر رهایشان بکنند، فعالیت نخواهند کرد، ولی در زندان وا هم نخواهند داد و تسلیم نخواهند شد. ما نمیخواستیم گاو پیشانیسفید باشیم. ساواک دائماً بچههای ما، به خصوص رهبری، را آزار و اذیت میکرد. تصمیم گرفتیم که روی همین موضع ایستادگی کنیم، دفاع ایدئولوژیک نکنیم و دفاع حقوقی بکنیم تا رهبری اعدام نگردد.
س: چرا بين دستگيري تا تشكيل دادگاه شما بين ۱۸ ماه تا دو سال طول كشيد ؟
• هادی گرامیفرد: سازمان دو كار پر سروصدا انجام داده بود. در آغاز هم با پايداري و با توضيح مواضع، از اعتبار و حيثيت بالايي بين زندانيان و گروههاي سياسي برخوردار شده بود. ساواك فشار بياماني وارد ميكرد تا اين اعتبار را بشكند. سياست شلاق و هويج ساواك بالاخره كارساز شد و تیم رهبري سازمان را، كه عمدتاً در عمليات بانك و سفير شركت داشتند و اين خود آنها را زير تيغ اعدام قرار داده بود، شكست. به يقين ضعف افراد رهبري در اين شكست تأثير زيادي داشت. ميتوان گفت كه جز رحيم بناني كه شجاعانه پايداري ميكرد، بقيه وا دادند. اين وادادگي تا آنجا پيش رفت كه اكبر ايزدپناه روزي در زندان اوين به حسن سحرخيز كه خواسته بود براي تعدادي از زندانيان تازهوارد كه پوشش مناسبي نداشتند، لباس جمع و جور كند، با تهديد گفته بود كه حق ندارد از اين كارها بكند. چون: "ما با زحمت اين امكانات را براي خود فراهم كردهايم". هراس او این بود که نكند متهم شوند، دارند به زندانيان ديگر كمك ميكنند!! يا اينكه منوچهر نهاوندي به مأموران ساواك گفته بود؛ چرا شما كارهايي را كه در جهت عمران و آباداني مملكت ميكنيد، به اندازهي كافي تبليغ نميكنيد!!
بچههاي پايين، اما محكم ايستادند و صرفنظر از اينكه چه ديد سياسي داشته باشند، نخواستند با سرخم كردن در برابر رژيم خود را بيشخصيت كنند. ضمن اينكه حاضر به دفاع ايدئولوژيك هم نبودند.
س: تو چند سال در زندان ماندی؟
• هادی گرامیفرد: من ۸ سال گرفتم، که ۷ سال ماندم. من و مسعود مولازاده همزمان آزاد شدیم.
س: شما کی آزاد شدید. آیا کسی هم تا انقلاب در زندان ماند؟
• هادی گرامیفرد: من و مسعود در زمان انقلاب آزاد شدیم. رحیم بنانی، موقعی که بختیار نخستوزیر شد آزاد شد. آنها از زمان جوانی با همدیگر دوست بودند. بختیار آمد به دیدنش، البته نه در مقام یک نخستوزیر که در مقام یک دوست، رحیم را بغل کرد و بوسید و گریه کرد. بقیه قبلاً آزاد شده بودند.
س: چرا شما را دو دسته کردند. یک عده را در دادگاه علنی، و عدهای دیگر را در دادگاههای غیرعلنی محاکمه کردند؟
• هادی گرامیفرد: دلیلاش را نمیدانم و نمیتوانم بگویم چرا. فکر میکنم یک توافقی شده بود، به این شکل که آنها بیایند در دادگاه، دفاع ایدئولوژیک نکنند و ساواک نیز آنها را اعدام نکند.
س: چرا در دو گروه؟
• هادی گرامیفرد: شايد فكر ميكردند ممكن است، غير از رهبري، كسي در دادگاه سخناني به زبان بياورد كه مطلوب ساواك نباشد. منوچهر یک روزی که داخل حیاط زندان قدم میزدیم به من گفت، ما باید همهمان برای آزادشدن یک چیزی بنویسیم که بیرون بیائیم. من منوچهر را خیلی دوست داشتم، او خیلی چیزها را به من آموخت و مسئول تشکیلاتی من هم بود، ولی من به منوچهر گفتم؛ نه، من چیزی نمینویسم. منوچهر دیگر با من حرف نزد. من احساس میکنم منوچهر اعتقادي به فرار واقعي سيروس نداشت. همان موقع که در حیاط قدم میزدیم گفتم؛ منوچهر، مثل اینکه سیروس دارد در مورد فرارش و اسارتش در زندان کتابی مینویسد. منوچهر حرفهای مرا تأیید نکرد. من آن موقع به سیروس مثل یک قهرمان نگاه میکردم. قضاوت من این است که منوچهر متوجه امر شده بود.
س: شما اصلاً از وجود سازمان انقلابی اطلاع داشتید؟ و اینکه مجید زربخش از طرف سازمان انقلابی به ایران میآید و با بچههای سازمان شما مذاکره میکند؟
• هادی گرامیفرد: اصلاً من تا موقع دستگیریام هیچ اطلاعی از سازمان انقلابی و اینکه بچهها زمانی عضو آن بودند، نداشتم. من در زندان این موضوع را متوجه شدم. نه تنها من، بقیه بچهها هم همینطور. من که کادر سازمان بودم، نمیدانستم، چه رسد به بقیهی اعضاء. حتا در زندان که صحبت میکردیم، ما چه جوری لورفتهایم؟ گفته میشد که ما را واعظزاده لو داده است.
س: شما در کتاب شکنجهگران سخن میگویند، اعترافات تهرانی را دیدهاید؟
• هادی گرامیفرد: من دادگاهاش را به تمامي از تلويزيون ديدم.
س: او مینویسد: «در سال ۵۰ یک گزارش رسید که خانهای در حدود کوی گلستان وجود دارد که این گزارش را یکی از کارمندان ساواک داده بود و گفته بودند که دو نفر جوان به این خانه رفتوآمد میکنند و اغلب به کوهنوردی میروند»(۲). این جوانان که تهرانی از آنها میگوید، چه کسانی بودند؟
• هادی گرامیفرد: من بودم، منوچهر نهاوندی بود و احمد اسماعیلزاده و گاهي هم كريم حميري. اتوموبیلی که آنجا بود، همان اتوموبیلی بود که با آن میخواستند سفیر آمریکا را نقل مکان دهند. این اتوموبیل ماهها در این خانه بود.
س: آیا آنجا خانه تیمی بود؟
• هادی گرامیفرد: آره، آنجا خانه تیمیمان بود که اسلحه هم در آن مخفی شده بود. اسلحه ها را زیر اجاقگاز آشپزخانه مخفی کرده بودند. البته من از وجود اسلحه در آنجا اطلاع نداشتم. بعدها فهمیدم. این خانه متعلق به احمد اسماعیلزاده بود. خانه من نبود. من خانهای جداگانه داشتم ولی میآمدیم آنجا و کولهپشتیمان را برمیداشتیم و معمولاً شبهای جمعه یا چهارشنبه میرفتیم کوه، جمعهها برمیگشتیم. احمد هم با بچههای کوچه دوست شده بود و با آنها صحبت میکرد. حتا یکبار ماشین را به بچهها نشان داده بود و آنموقع هم شیشه اتوماتیک داشتن، نشان از لوکس بودن ماشین بود. اینکه انگشت بزنی و شیشه بره بالا و بیاد پائین، برای بچههای کوچه و همسایهها خیلی جالب بود. حالا چرا احمد این کار را کرده بود، نمیدانم.
یک روز صبح من دمپائی به پا داشتم و میخواستم بروم نان بخرم. دیدم در یک پیکان سفیدرنگی دو تا زن چادری نشستهاند و به من نگاه میکنند. من کمی شک کردم. صد در صد مطمئن نبودم که آنها مرا تعقیب میکنند، لذا رفتم خانه. دو سه روز بعد ما دستگیر شدیم. حالا چطور؟ من یک خانه داشتم در خیابان ستارخان (کندی). تازه هم خانه را اجاره کرده بودم که مادر و برادرم حمید در آن خانه باشند. یک روز عصر میخواستم از خانه ستارخان بیایم به کوی کن پهلوی اسماعیلزاده، این خانه در کوی گلستان نبود که تهرانی میگوید، در کوی کن بود. من منتظر تاکسی ایستاده بودم، هرچه ایستادم، تاکسی نیامد در همین حین یک جیپی آمد و جلوی پای من ایستاد و من گفتم کن، گفت سوار شو و من هم سوار شدم. آمدیم نزدیک خانه کن. متوجه شدم که یارو مرا با تردید سوار کرد، رفتارش عجیب بود. این ماشین ساواک بود که مرا سوار کرده بود.
س: الان میگوئی که ماشین ساواک بود، یا آنموقع فهمیدی؟
• هادی گرامیفرد: بعداً فهمیدم. خودم هم گیج بودم. آنها دو نفر بودند. فهمیدم که راننده مانند مسافرکشها رفتار نمیکند.
س: پولی هم از تو گرفت؟
• هادی گرامیفرد: نه نگرفت. این همان روزی بود که من دستگیر شدم. یعنی دو روز بعد از آنکه من آن خانمها را در ماشین جلوی خانهمان دیده بودم. بعدها تهرانی در دادگاه گفت که گزارشی داشتند از اهالی همان محل که رفت و آمدهای مشکوکی آنجا میشود. یعنی واقعاً خود مردم این گزارش را داده بودند. عصر پنجشنبهای بود که قصد داشتم با دوستم محمدعلی به کوه برویم.
س: کدام محمدعلی؟
• هادی گرامیفرد: همان کسی که یک سال تمام میآمد سر قرار و مرا پیدا نمیکرد، که بعداً با آزادیبخشیها دستگیر شد. در هرصورت غروب پنجشنبه بود. زنگ در را زدند. زنگزدن به این شکل قرارمان نبود. معمولاً بایستی دو بار زنگ زده میشد. اینبار دو تا نبود که بدانم دوستان آمدهاند. من با تردید در را باز کردم که یک سرباز تفنگ به دست جلویم سبز شد. اول او به طرف من آمد و بلافاصله چند نفر ریختند و مرا گرفتند. من با دمپائی بودم، دمپائیام را یواشکی درآوردم مأموري دست چپ من را گرفته در حالي كه در دست ديگرش يك مسلسل بود مرا با خود ميبرد. من با دست راستم ضربهاي به خرخره او زدم که فرار کنم. تمرین کرده بودیم که هرطور شده در موقع دستگیری از دست پلیس فرار کنیم. ولی ضربه ضربهی کاری نبود که او را از پا بیاندازد، به زمین افتاد ولی دست مرا ول نکرد. فوری مرا برگرداندند و بردند به داخل ماشین. تازه اگر هم فرار میکردم، یک کوچه بیشتر نبود و فوری با مسلسل من را میزدند. بعد دیدم که ضلع شمالی خانهامان که دیوار بود، گوش تا گوش مأمور ایستاده است. در عرض آن دو سه روز آخر، عکسهای مختلفی از ما گرفته بودند که در زندان آنها را به ما نشان دادند. عکس من بود، احمد اسماعیلزاده و رحیم بنانی بود. در هرحال گفتههای تهرانی به ساواک، با دانستههای من منطبق بود. واقعاً کار آن موقع ما غلط بود و الان میفهمم که رفتار درستی نداشتیم، کولهپشتی میانداختیم پشتمان و به کوه میرفتیم. آنهم زمانی که چریکهای فدائی خلق سر و صدای زیادی کرده بودند.
یادم رفت بگویم، کریم حميری هم، همزمان با من دستگیر شد. او را همان موقع که به طرف خانه، نزد ما میآمد، گرفتند. از او پرسیده بودند که آن پسر مو فرفری کی بود، آن موقع موهای من مثل الان نریخته بود. خیلی کریم را زده بودند. من از بچهگی با کریم دوست بودم، پسری لاغراندام بود و مرا هم بسیار دوست داشت. زیر شکنجه بسیار مقاومت کرده بود که اسم مرا نگوید. آنقدر او را زده بودند که پاهایش لت و پار و زخمی شده بودند و مدتها آنها را پانسمان میکردند. البته این را نیز بگویم که کریم همیشه گرایشهای مذهبی داشت و بعدها هم برگشت به همان مواضع مذهبی و عارفانهاش.
س: در این خانههای تیمی که صحبتاش را میکنید، چهکار میکردید؟ شما یک خانه خصوصی داشتید و یک خانه تیمی یا اینکه در خانهای که زندگی میکردید، خانه تیمیتان هم بود؟
• هادی گرامیفرد: همیشه یکسان نبود. یک موقع در خانه خودمان جلسه میگذاشتیم، مثل خانه من که همراه برادرهایم و مادرم در آن زندگی میکردیم. احمد اسماعیلزاده میآمد آنجا و جلسه میگذاشتیم. مادرم بو میبرد که من یک کارهائی دارم میکنم ولی میگفت که ننه مواظب باش و غیره. مثلاً یک بار به مهدی برادر بزرگم گفتم، امروز خانه نیا. او آن موقع سمپات ما بود ولی عضوش نکرده بودیم. گفت باشه. ما در آن روز در خانه جلسه سازمانی داشتیم و احمد اسماعیلزاده و چند نفر دیگر آنجا بودند. چون با احمد همکلاس بودم، برادرم مهدی نیز او را میشناخت، بعد از چند ماهی از من پرسید؛ هادی آن روز احمد هم بود؟ گفتم چطور؟ گفت هیچی. دیدم احمد سيگار آسيا ميكشد. آن روز توي زيرسيگاري تهسیگارهای آسيا بود! و مهدی متوجه آمدن او به خانه شده بود با این حرف میخواهم بگویم که در بعضی مواقع خانههایمان استفاده دوگانه داشت.
س: خانههای تیمی که سایر سازمانها داشتند، با خانههای تیمی شما متفاوت بود. چون شنیدهام که در خانههای تیمی سازمان چریکها و مجاهدین برنامههای کاری از پلیکپی گرفته تا نقشه عملیات مسلحانه و جاسازی اسلحه و زندگی عادی با سه یا چهار نفر صورت میگرفت. در مورد شما چطور؟
• هادی گرامیفرد: وقتی در سازمان ما اختلافنظر بهوجود آمد، مبارزه مسلحانه شهری یا محاصره شهرها از طریق روستاها، سال ۵۰ بود که قرار شد جلسهای تشکیل شود و شرایط و اوضاع را مطالعه کنیم. بعد یک جلسه وسیعتری بگذاریم تا تکلیف خطمشی سازمان مشخص شود. که یکی از این جلسات در خانه خودمان در ستارخان برگزار شد. سیمین نهاوندی هم در جلسه شرکت داشت.
س: چند نفر در آن جلسه بودید؟
• هادی گرامیفرد: سیمین، احمد اسماعیلزاده، محمود باقرینژاد و من بودم، این جلسه بیشتر برای کادرها بود و ما هم کادرهای سازمان بودیم.
س: مسئول جلسه که بود؟
• هادی گرامیفرد: سیمین نهاوندی بود.
س: نتیجهاش چه بود و چه شد؟
• هادی گرامیفرد: این اولین و آخرین جلسه بود که تازه شروع شده بود و نمیتوان از آن نتیجه گرفت. در واقع در ابتدای کار بودیم که بعد دستگیر شدیم. خیلی موقع بدی ما را دستگیر کردند یعنی موقعی که اختلاف در درون سازمان پیدا شده بود.
س: حدوداً میتوانید بگوئید چه کسانی روی خطمشی مبارزه مسلحانهی شهری بودند و چه کسانی راه محاصره شهرها از طریق روستاها، یعنی نقطهنظرات راه چین را قبول داشتند؟
• هادی گرامیفرد: داوود ایوزمحمدی روی خطمشی محاصره شهرها از طریق روستاها بود، یعنی جامعه را نیمه مستعمره و نیمه فئودال میدانست. اکبر ایزدپناه و خود سیروس میگفتند که نه جامعه دیگر عوض شده و سرمایهداری حاکم است. دلیل اینکه این بحث پیش آمد، این بود که وقتی بانک ایران و انگلیس سرقت شد و وقتی چند بار برنامه ربودن سفیر به عقب افتاد و وقتی آن کار هم صورت گرفت ولی موفق نبود، داوود ایوزمحمدی اعتراض میکند و میگوید، ما مثل اینکه به بیراهه میرویم و قرارمان این نوع مبارزه نبود. این مبارزه چریک شهری است و ما نمیخواستیم مبارزه چریکی شهری انجام دهیم. داوود این مسئله را در سازمان بیان کرد ولی اکبر ایزدپناه بیشتر متمایل به جریان چریک شهری بود. البته شرافتمندانه عملکرده بودند یعنی کسی علیه نظریه کس دیگر در سازمان یارگیری نکرده بود. به همین دلیل سیروس نهاوندی پیشنهاد میکند که مطالعه تاریخ ایران را در برنامه بگذاریم تا بچهها آگاهی عملی و سیاسی پایهای داشته باشند و هم به لحاظ تئوریک و سیاسی، مارکسیسم را مطالعه کنیم و روی آنها کار کنیم سپس جلسهای تشکیل دهیم برای کادرها و در آن جلسه، هم سازماندهی مشخص بشود و هم خط و مشی روشن گردد. و اینکه؛ جامعه ایران را چه جامعهای میدانیم و خطمشی ما چه باید باشد. قرار بود پس از اين مرحله شیوهی مبارزه تعیین شود و اینکه چنین تشکلی چگونه تشکیلاتی باید داشته باشد. چون سیروس احساس کرده بود که بعضیها در رهبری هستند اما صلاحیت آن را ندارند، حداقل از لحاظ تئوریک. گفتند کسی آن دیگری را تحت تأثیر قرار ندهد، یعنی اعمال نفوذ سیاسی در این فاصله نکند. این را شرافتمندانه عمل کردند و واقعاً این طور شد. مثلاً من که آن زمان بیشتر با اکبر بودم، او هیچوقت سعی نکرد که نظراتش را به من القا کند. فقط قرار شد که در این مورد تحقیق شود که؛ 1۱- ایران چه جامعهای است. ۲- خطمشی مبارزه باید چگونه باشد ۳- شکل تشکیلات باید به چه نوع باشد و ۴- چه کسانی در رهبری باشند.
س: شاید بتوان چنین گفت که در یک طرف سیروس نهاوندی و اکبر ایزدپناه و در طرف دیگر، داوود ایوزمحمدی که از نظر فکری در مقابل آنان بود. به نظرم ديگران چندان موضع روشني نداشتند.
• هادی گرامیفرد: آره تقریباً چنین است.
س: شما بر مبنای چه سیاستی یا ارزیابی، با توجه به موقعیت خودتان به این نتیجه رسیدید که باید سفیر آمریکا را به گروگان گرفت؟ چرا سفیر آمریکا؟ این ایده از طرف که بود؟
• هادی گرامیفرد: سیروس آدمی بود که شب از تو جدا میشد و صبح که برمیگشت، یک دنیا طرح در سر داشت. سیروس خیلی آدم خلاقی بود. من بعدها دیدم که زياد کتاب پلیسی میخواند. زبان آلمانی و انگلیسیاش خوب بود. همه تحت تأثیر او بودند. ولی چرا گروگانگیری؟ سیروس نظرش این بود که اولین گروهی که پرچم مبارزه را در ایران برپا میدارد، آن گروه برنده جریان سیاسی در ایران خواهد بود. به دنبال این نظر صحبت شد که ما باید یک کار بزرگ در ایران انجام دهیم. در رابطه با این کار بزرگ همیشه صحبت میکردیم. مثلاً اعلامیههائی را در سطح شهر در هوا منفجر کنیم و تمام شهر را پر از اعلامیه کنیم. کریم حميری روی این موضوع کار میکرد. مثلاً توی این خانه کن که بودیم از باروت و این چیزها استفاده میکرد و یک سری عملیاتی انجام میداد که بدانیم آیا میتوانیم اعلامیهای با استفاده از مواد منفجره در سطح شهر پخش کنیم. چون او هم سواد تکنیکی داشت و هم ریاضی میدانست. مثلاً من به اصفهان رفتم و در شهر آدرسهای خیلی از آدمها را جمعآوری کردم.
س: آدرسهای به خصوصی را؟
• هادی گرامیفرد: آدرس مردم را، قصدمان آدرس بخصوصی نبود. میخواستیم به آدرس هر خانهای یک نامه بفرستیم که اطلاعیه ما در آن باشد و موجودیتمان را اعلام کنیم. میخواستیم مردم را در جریان قرار دهیم. حالا یا به شکل انفجار و یا به شکل فرستادن نامه به در خانهها. من مثلاً تمام آدرسها را پشت پاکتها با دستکش و دست چپ نوشتم. یک خاطره جالبی دارم از این جمعکردن آدرسها در اصفهان. آدرس خانهای را مینوشتم که یک بقال از مغازهاش بیرون آمد و گفت: آقا بهخدا ما زیاد کاسب نیستیم و پولی درنمیآوریم. او فکر کرده بود که من مأمور دارائی هستم. بالاخره تلاش ما از همه این حرفها این بود که ما یک کار بزرگ انجام دهیم. نتیجهاش این شد که در آن موقع راکفلر داشت به ایران میآمد. قرار بر این شد که اعلامیه بدهیم که مقدمهاش را هم من نوشتم و بقیهاش را سیروس نوشت، قلم بسیار خوبی داشت. نتیجهی بحثِ این کار بزرگ، رسید به ربودن سفیر آمریکا. از رحيم بناني شنيدم بارها شده بود که میتوانستیم سفیر آلمان را دستگیر کنیم ولی سیروس میگفت نه. ما میگفتیم بابا، این سفیر آلمان در چنگمان است، ولی سیروس میگفت نه، فقط سفیر آمریکا. مک آرتور یکی از بزرگترین سفرای آمریکا در دنیا بود. برای این کار هم تدارک دیده شد. خانهای هم اجاره شده بود.
س: آدرس آن خانه را به یاد دارید ؟
• هادی گرامیفرد: آدرس را الان نمیدانم، رحیم باید بداند. رحیم در آن خانه زندگی میکرد، به عنوان یک آدم ثروتمند گردنکلفت، با ماشین آخرین سیستم. درباناش هم یوسف اسدی بود که با احترام در را باز میکرد و رحیم از ماشین پیاده میشد. قرار بود که سفیر را بگیرند و در این خانه نگه دارند. قرار شد که بعد از دستگیری اطلاعیه بدهیم و یکی از درخواستهایمان هم آزادي زندانیان سیاسی باشد. در ادامه بحث بر روی طرح، صحبت شد که زندانیان را به کدام کشور ببریم؟ صحبت از الجزایر شد. الجزایر همان اول رد شد، چون آنها نگاه مذهبی داشتند. سیروس به سفارت تانزانیا رفت ولی متوجه شد که منشیاش جاسوس است. این را باید بگویم که سیروس آدم خیلی تیزی بود. بنابراین از آنجا هم بیرون آمده، به سراغ سفارت یمن جنوبی میرود. در کشور آلمان یا انگلیس درست يادم نيست.
س: متوجه نشدم. سیروس در ایران به این سفارتخانهها رجوع میکند یا در خارج از ایران؟
• هادی گرامیفرد: در ایران نه، بلکه در خارج از کشور.
س: سیروس یعنی در این میان به خارج آمده بود؟
• هادی گرامیفرد: آره، آمده بود خارج.
س: مطمئنید؟
• هادی گرامیفرد: بله
س: کسی به این صورت که شما میگوئید از این قضیه خبردار نیست. البته مسعود مولازاده و کوروش یکتایی با شک و تردید در گفتگو با من به این مطلب اشاره کردند که در تدارک و تهیه گذرنامه برای سیروس دست داشتند. شما میگوئید یا به انگلیس و یا به آلمان رفته بود. پس شما مطمئن هستید؟
• هادی گرامیفرد: آره من به این موضوع مطمئن هستم. سیروس به خارج آمده بود، یا انگلیس و یا به آلمان. حالا من کل ماجرا را میگویم.
با سفیر یمن جنوبی تماس میگیرد، حالا یا توی آلمان یا توی انگلیس. میگويد ما یک گروه و یک تشکیلات هستیم در ایران و می خواهیم یک کار بزرگ انجام بدهیم و با این کار آزادی زندانیان سیاسی را تقاضا کنیم. آیا یمن جنوبی امکانی برای مبادله گروگانها با زندانیان سیاسی در اختیار ما خواهد گذاشت؟ سفیر ابراز علاقه میکند و میگويد پول هم اگر بخواهید، ما می توانیم به شما کمک کنیم. با اینکه ما سازمانی قوی نبودیم، سیروس میگويد نه، ما از منابع داخلی کمک میگیریم. خلاصه ، چهرهي يك سازمان نيرومند را مينماياند. آن موقع شاید بیشتر از ۴۰ نفر نبودیم. بعد قرار شد که زندانیان سیاسی آزاد شوند و در آنجا جلسهای برگزار کنند و نظراتشان را در مورد ادامه و شکل مبارزه در ایران بگویند. ضمناً هیچکس هم مجبور نباشد که مثلاً حتماً آنجا بماند. میخواهم بگویم که موضوع اینچنین بود. یا اینکه قرار بود که به دنبال این قضیه، آنها به ما در آنجا ايستگاه رادیو بدهند. به هرحال شبی که جریان پیش آمد، سفیر آمریکا در راه برگشت از میهمانی منزل علم بود. جلوی او را با دو ماشین میگیرند. یکی همان ماشینی که در خانه بود، که در اصل قبلاً متعلق به اشرف پهلوی بود. در واقع کشتی بود این ماشین. به طوری که احمد میگفت وقتی با این ماشین در خيابان ميگذشتم ، پلیس به ما سلام میداد.
س: یعنی از این ماشین استفاده علنی هم میکردید؟
• هادی گرامیفرد: بله. بعضی وقتها. این اواخر، مدتها روکش رویش بود. یعنی بعد از ناموفق بودن جریان سفارت، دیگر ماند آنجا. دو نفر در این عملیات بودند که راننده بودند؛ سیمین که باید جلو ماشین سفیر قرار میگرفت و منوچهر در عقب. منوچهر میگفت پاهایم میلرزید، بیان احساساتش را میگویم. او ترس داشت از اینکه با ماشین سفیر برخورد کند. میگفت؛ کمی بیشتر از ماشین سفیر فاصله گرفتم. یک تبری هم همراه داشتیم. فکر میکردیم چون ماشین سفیر ضدگلوله است، با تبر بزنیم و شیشه ماشین را بشکنیم. طرح دیگری هم بود که فوری بعد از توقف ماشین رنگ به روی شیشه ماشین بپاشند تا جلو دیدشان را بگیرند. بعدها دیدیم که مشابه این طرح در یکی از کشورهای آمریکای لاتین اجرا شد. همینطور که قبلاً گفته شد در این عملیات اکبر ایزدپناه، ایوزمحمدی، منوچهر، سیمین و فکر میکنم رحیم مشارکت داشتند.
س: این اسلحهها را از کجا گیر آورده بودید؟ همان آقای محرم یا مراد داده بود؟
• هادی گرامیفرد: من میدانم که یک مقدار از این اسلحهها را مراد از افغانیها گير آورده بود.
س: اگر مراد از همان اول پلیس بود که این موارد را گزارش میداد؟
• هادی گرامیفرد: نه آن موقع که پلیس نبوده. بعدها ما مسلسل خوب داشتیم. نمیدانم از کجا آورده بودیم ولی من خودم با آن تمرین میکردم، توی ابراهیمآباد توی کوههای طالقان که دوره میدیدیم و به ترتیب هم میرفتیم. گروه، گروه میرفتیم و آموزش میدیدیم.
س: جایی اشاره کردید که بچهها گفتند، شاید شما را پرویز واعظزاده لو داده. این چه بحثی بود؟
• هادی گرامیفرد: همان روزهای اول بازداشت بود که ما را در اتاقی جمع کردند، بعد از بازجوئیهای اولیه. به هر حال همه دنبال این بودند که ما از کجا لو رفتیم، ما خیلی از خودمان مطمئن بودیم. ارزیابی ما این بود که سازمانهای دیگر همه ضربه خوردند. چریکها، مجاهدین ولی ما تا کنون ضربه نخوردیم و این نشاندهنده این بود که ما تا به حال خوب عمل کردهایم. من که آقای واعظزاده را نمیشناختم، ولی اسم واعظزاده را شنیده بودم و کسی گفت که او ما را لو داده.
س: در مورد اسم سازمان چگونه به نتیجه رسیدید؟
• هادی گرامیفرد: اسم سازمان، فکر میکنم، رهائیبخش را من پیشنهاد کردم. بحث بود که چه اسمی بگذاریم، گفته شد "خلقهای ایران" حتماً باید همراه آن باشد، چون ایران از خلقها تشکیل شده و باید کلمه خلقها باشه. اسمهای مختلفی پیشنهاد شد و فکر میکنم که من گفتم سازمان رهائیبخش خلقها. چون مطمئن نیستم، پافشاری هم نمیکنم، مهم هم نیست. اين زماني بود كه بحث اعلان موجوديت سازمان پيش آمده بود.
س: یعنی سازمان رهائیبخش؟ متن اعلاميه را چه کسی نوشته بود؟
• هادی گرامیفرد: سیروس متخصص جمعبندی بود. جمعبندی ها را برای هر کسی که میخواندی، یک گوشهای از نظرهای او نیز در آن بود. یعنی مثلاً من میدیدم که این بخش همان نظری بود که من داده بودم. و دیگری میگفت این تیکه مال من است. یعنی او میتوانست نظریات را جمع کند و افراد هم احساس غرور میکردند و سهم داشتند در این جمعبندی. او این هنر را داشت که بتواند این نظریات را جمع و به گونهای تدوین کند که همه احساس کنند که در آن نقش دارند.
س: شما كي و چگونه از كشته شدن پرويز واعظزاده، مينا رفيعي، ماهرخ فيال، مسعود صارمي، جلال دهقان، و ديگران باخبر شديد؟
• هادی گرامیفرد: فكر ميكنم اول ديماه ۵۵ بود كه ساعت۷ صبح از راديوي بند زندان قصر اين خبر را شنيديم. و من با سرودن اين چند بيت به سوگ نشستم:
مينا شكست و ماه رخش در نقاب شد / ميخانه سوخت و یکسر در پيچ و تاب شد
چون دانه تا بشود بارور ز خاك / آن ارغوان ريخته خاكاش نقاب شد
آن سر كه آنهمه آتش به سينه داشت / آتش به سينه و چشم به خاور به خواب شد
آن پاكتر زآتش و روشنتر از زلال / چون نقب زد به خيمهي شب آفتاب شد
يادشان گرامي باد !
هادی گرامیفرد در گفتگو با باقر مرتضوی
۲۰۱۴
_____________________________________
۱-ایرج ابراهیمی متولد ارسنجان فارس، عضو سازمان جوانان حزب توده ایران بود. در دانشگاه گیسن در دانشکده کشاورزی درس میخواند و در همین رشته فارغالتحصیل شد. توسط ایرج کشکولی به سازمان انقلابی جذب میشود. او جزو گروهی بود که به سرپرستی سیروس نهاوندی، به همراه پرویز واعظزاده و رضانیا در جمع دومین گروه اعزامی به چین رفتند . ایرج ابراهیمی همراه بهمن رضانیا قرار بود برای کمک به ایرج و عطا کشکولی در درگیریهای ایل قشقایی با رژیم شاه، به آن منطقه رفته و در جهرم مستقر شوند. آنان خلاف این تصمیم، به دنبال زندگی خصوصی خود میروند.
۲-کتاب شکنجهگران سخن میگویند، اعترافات تهرانی، صفحه ۱۹۹