logo





منورخانم

دوشنبه ۱۴ آبان ۱۴۰۳ - ۰۴ نوامبر ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
« عرض سلام، خانوم مدیر. »
« علیک سلام، آقا، انگار از خارج تلفن میزنی، پول تلفن زیاد و شرمنده نشم. »
« خیالت آسوده باشه، با تلگرام تلفن میزنم، وقت داری وتلف نمیشه، میتونیم تا خروسخون گپ بزنیم، خانوم مدیر. »
« شما کی هستی آقا؟ »
« اگه اجازه بدی، بازکردن این معما رو به عهده ی خود سرکار میگذارم. »
« چیجوری ؟ یعنی من بایدچی کارکنم؟ »
« مسابقه ی بیست سئوالی راه میندازیم، من نشونه ها شو میگم، خانوم مدیر باید اسم منو بگه. »
« آقا، تو این دورانی که سگ صاحبشو نمیشناسه ، انگار بامن مزاحت گرفته، اتفاقا خیلی وقته با کسی حرف نزده م، تنهائی و سکوت دقمرگم میکرد، خوب کردی تلفن زدی، بفرما، گوشم با شماست. »
« یادش بخیر، توت بخارائیائی که هر فصل، به اون تمیزی تو سبدای برگ چیده شده میریختی و میدادی ببرم خونه و باهمکارت، خانومم و بچه ها بخوریم، هنوز مزه ش روزبونمه،‌خانوم مدیر. »
« مایه توتستون تو ده ونک داشتیم، واسه خیلیا توت میدادم و میفرستادم، یادم نمیاد کدومشون هستی، آقا. »
« سالای هفتاد، دختر پشت کنکورمو، هفته ای دو روز میاردم خونه ت و ریاضی کمکش میکردی، سبدای تون رو هم همون موقع میدادی. »
« من پیش و بعد از بازنشستگی، شاگردای زیادی تو خونه درس میدادم، نمیدونم پدر کدومشون هستی، آقا. »
« به سه معلم، همکار فرهنگی ودوست صمیمی میگفتم سه تفنگدار، انگاریه روح تو سه تا جسم بودین، به دوستی یکرنگ و صاف و صادقتون، همیشه حسرت میخوردم، سرکار، خانومم و منور خانوم. »
« آهها! اسم منور رو آوردی، داغمو تازه کردی، امشب باز تاخود خروسخون من شیطونم و خواب بسم اله. »
« چطور مگه! نکنه منور خانوم طوریش شده باشه؟ »
« مگه خبرنداری؟ »
« ما که دربه درد یارون شدیم، از کجا خبر داشته باشیم؟ »
« منور به اون خوبی، منوری که یه دنیا خانوم، مدیر و مدبر بود و ما دو تا رو همیشه هدایت میکرد، سرطان گرفت، سرطان چن سال مثل خوره خوردش، خانوم به اون خوشگلی ودرشتی، این آخریا شده بود یه مشت پوست و استخون، نگاش که میکردم جگرم کباب میشد. تادم مرگ کنارش بودم. »
« سرنوشت دختر و پسرو شوهرش چی شد، دختره با پدرش خیلی گستاخ بود. »
« چن ماه آخر رو تو خونه ش بودم،‌ تروخشک وتموم کاراشو میکردم. وقتی مرد، خون به دل، رفتم دنبال زندگیم. »
« وضع شوهرنویسنده و اهل قلمش که با دخترش دایم بگو مگو داشت، به کجا کشید؟ »
« هیچی، قبل از فوتش، دفتردار رو آوردن خونه شون، یکی ازدوتاخونه رو به اسم دختره ویکی رو به اسم پسرش کردن که بعد از مرگش مالیات بهش نخوره. »
« پدره که حتم دارم نمیتونه با دختره زندگی کنه، بعد از مرگ منور،‌سرنوشتش به کجا کشید؟‌، همچین سلامت چندانیم نبود، آدم خوش فکری بود، چنتا کتابم چاپ کرده. »
« پسرش تو لندن زندگی میکنه، قرار شد خونه ی پسرش دراختیار پدره باشه، پسرشم هرازگاه میاد و تا توتهرون موندگاره، با پدرش زندگی میکنه، خوشبختانه پسره پدرشو دوست دره و مثل دختره با پدرش کارد و پنیرنیستن. »
« دختره مثل گذشته، باپدره هنوزم کارد وپنیره ؟ »
« دختره ورپریده ایه که لنگه نداره، ازمنم خجالت نمی کشید، رو به روم، بدترین اهانتاروبه پدرش میکرد. مدتها منور رو تادم مرگ، تروخشک کردم. الان چن سال از مرگش گذشته، دختربی چشم و رو، به من، دوست وهمکاردل وجونی مادرش، حتی یه تلفنم نزده. »
« آره دختره رو کمابیش می شناسم، تو انجمنای ادبی و فرهنگی بودم، یه دختر فرانسوی رو دنبال خودش انداخته بود، تو تموم این انجمنا می برد واز قبل دخترفرانسویه، واسه خودش کسب وجه میکرد. دخترچشم دریده ایه، باپدرش تو شورابودیم، چند مرتبه به خونه ش دعوتم کرد، حتی جلوی منم به پدرش گستاخیای ناجوری میکرد، رو این اصل خیلی خونه شون نمیرفتم، پدرش آدم باسوادو هنرمند خوش فکرخوبیه، راستی الان پدره درچه حاله؟ وضعش چطوره،‌خانوم مدیر؟ »
« گفتم که هرچی منتظر شده م، یه نفرشون یه تلفنم بهم نزد، چندی پیش به پدره تلفن زدم که جویای احوالش بشم، گفت: من شنوائیمو ازدست داده م، هیچ چی نمی شنوم ونمیتونم شمارو بشناسم، معذورم...»
« عجبا!روزگارغریبی شده خانوم مدیر، حالاو باهمه ی حرفاوتفاصیل، سرآخرمنو شناختی یانه هنوز؟ »
« شرمنده م، حافظه م صعیف شده وبجا نمیارمتون. »
« یادتونه، هروقت میامدم دخترمو ازخونه تون ببرم، باخنده می گفتی: فلانی، تو مثل قالی کرمونی، اصلاوابداتکون نمیخوری! »
« خدانکشتت، فلانی، واسه چی زودتر نگفتی و منوکلاف سردرگم کردی؟ به خانومت سلام مخصوص برسون، به جای من ببوسش، بگو تهرون که اومدین، اگه به من سرنزنین، مشغول ذمه عمروعثمان و علی هستین!...»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد