logo





«کلام سی و ششم از حکایت قفس تاریکخانه اشباح»

يکشنبه ۱۳ آبان ۱۴۰۳ - ۰۳ نوامبر ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
( آره!.... به من گفتن که قضيه ی چلو.کباب و فراراز زندون و سر در آووردن از تاريکخونه ی اشباح و اينجور چيزا، حقيقت نداره و به خاطر اعتصاب غذائی که داشتی ، بيهوش شده بودی وو اين چيزارو، حتمن، توی همون بيهوشی ديدی يا توی خواب و خيالاتت!
گفتم، آخه، من يادمه که وقتی آوردينم به اتاق بازجوئی، قبلش اعتصاب غذامو شکسته بودم!
گفتن، اشتباه ميکنی! اگه اعتصاب غذاتو شکونده بودی که بيهوش نميشدی و به حال اغماء نميفتادی! اونقدر، با اطمينان ميگفتن که داشتم يواش يواش، دل به شک ميشدم که نکنه راس بگن؟! آخه، دل به شک شدنم هم همينجوری تخمی و بی خودکی نبود. البته، نه روی چلوکباب خوری با هاشون. نه. ولی روی اينکه از زندون فرار کرده باشم و خودمو رسونده باشم به شهر و از تاريکخونه ی اشباح، سر در آورده باشم؟! آره. باس بگم که يه جورائی دل به شک شده بودم! چون، وختی بهشون ميگفتم که وسط چلوکباب خوريمون، ازم خواستين که برم کنار ديفال واستم و ورجه و وورجه کنم و بگم" سقف ما، توی کله ی ما است" و توی همون ورجه وورجه کردنا بوده که يه دفعه ازجام پريدم و با کله ام زدم به پنجره ی آفتابگير سقف بالای سرم و شيشه رو شکوندم و خودمو رسوندم به پشت بوم و از اونجا هم، زده ام به چاک و اینا.......، خب! ميزدند زير خنده وو دستم مينداختن و ميگفتن: " مگه تو، جيمزباند بودی که زير کفشات فنر داشته باشه و اونقدر بپرونتت بالا که که بتونی با کله ی فولاديت، بزنی به نورگير سقف بالای سرت و بعدش هم، اونقدر کوچولو بشی که بشی به اندازه يه موش و خودتو از توی سوراخ اون نورگير، بکشی بالا وو برسونی رو پشت بوم و از پشت بوم، عين جيمزباند، بشی هواپيما و موتوراتو روشن کنی و همونجور که از لوله های اگزوزت، دود و آتيش، ميزنه بيرون، بزنی تو سينه ی آسمونو، و اونوخت خودتو برسونی به چلوکبابی "جولاشکا" و تاريکخونه ی اشباح و.........).
جولاشکا! جولاشکا! جولاشکا!... تاريخ تولد ....شرکت...... جولاشکا؟! از اولين خسوف و کسوف، فراتر می رود، اما..... لحظه ی بسته شدن...... نطفه ی جولاشکا،...... چيزی است در حدود همان خسوف و کسوف اول و........
( چيزی گفتی پهلوون؟!).
( خير پهلوان. بفرمائيد. گوشم با شما است).
( آره!..... همه شون دوره ام ميکردن و ميگفتن که خب جناب جيمزباند! اگه برديمت و نشونت داديم که اتاق بازجوئی که تو ميگی از توش فرار کردی، توی زيرزمين يه ساختمونه هفت طبقه است و بر فرض محال هم که با سرجيمزبانديت، زده باشی و شيشه نشکن نورگير سقف بالای سرتو هم شکونده باشی و بعد هم موش شده باشی و خودتو از تو اون سوراخ، بالا کشيده باشی و رسونده باشی به پشت بوم اتاق بازجوئی، اونوخت چشم که واکنی و دور و ورتو نيگا کنی، تازه می بينی وسط نگهبونا واستادی! چرا؟! چون، بالای سقف اتاق بازجوئی، يعنی کف اتاق نگهبونا وو ....بعدش هم برای اينکه با چشای خودم ببينم، يک کمی که حالم بهتر شد، اومدن و از بهداری بردنم و نه تنها، اتاق بازجوئی رو که بارها، توش بازجوئی پس داده بودم و کتک خورده بودم، بهم نشون دادن، بلکه بالای اتاق بازجوئی رو هم که اتاق نگهبونا بود، نشونم دادن و گفتن که خب! چی ميگی جناب جيمزباند؟!



خب، ديدم راس ميگن و حق با اونا ست. البته، قبل از اونکه اونا بهم بگن و منو ببرن و اتاق بازجوئی و بالای اتاق بازجوئی رو بهم نشون بدن، خودمم، وقتی توی عمق قضيه ميرفتم، فکرميکردم که باس اونجور چيزارو،خواب ديده باشم، اما نه رو شکستن اعتصاب غذام که به دستور تشکيلات، شکونده بودم، شک و مکی داشتم و نه رو اينکه تو اتاق بازجوئی، با هاشون، سر يه ميز نشستم و چلوکباب خوردم! حتا، يادم ميومد که برای شکستن اعتصاب غذام، چه جور بيسکويتی برام آورده بودن و بهم ميگفتن که مبادا همه ی بسته ی بيسکويتو يکجا بلومبونم، چون، هم برای روده هام خوب نيس و هم اينکه، اگه يکی دو ساعت ديگه صبر کنم، شام ميدن و شام اون شب هم، سوپ بود و چنون مزه ای داد که هنوزهم که هست از فکر کردن به مزه ی اون سوپ، دهنم آب ميفته! روی چلوکباب خوردن با اوناهم، همينطور. حتا، يادم ميومد که ميون همون چلوکباب خوردن و خوش و بش کردنم با اونا، يه لحظه هائی ميخ رفتارو گفتارشون ميشدم و يه جورائی، ازشون خوشم ميومد و انگار نه انگار که اينا، همونائی هستن که بارها وو بارها، منو، تا سرحد مرگ شکنجه داه بودن و....آهای پهلوون! باز دارم توی مونيتور، می بينمت که داری حاضر و غايب ميشی، پهلوون!).
( مثل اينکه دارم خواب می بينم پهلوان، اما مطمئن باشيد که گوش و هوشم پيش شما است).
( آره خب! گوشت با ماست، اما هوش و حواست، پيش شرکت جولاشکا است! درست ميگم؟!).
( شرکت جولاشکا؟).
( امواج مغزت که رو مونيتور داره پخش ميشه، يه چنين چيزائی ميگه!).
( مگر شما، در مونيتور، می توانيد ببينيد که دارم چه خواب هائی می بينم؟).
( جوابت، هم " آره" است، و هم " نع"! ديگه چندون راهی نمونده که به پايگاه برسيم. برسيم اونجا، ريز جواب همه ی سؤالائی که تا حالا ، من ازت کردم و جواب ندادی و يا تو از من کردی، جواب نگرفتی، ميگذارم کف دستت. فقط، يه خورده ی ديگه، باس دندون رو جيگر بگذاری...... خب!..... حالا، اگه راس ميگی و همه ی هوش و گوشت، پيش ما بوده، پس به من بگو که توی کجای قضيه خودم با بازجوی جاکشم بودم!).
( در آنجای قضيه بوديد که داشتيد می فرموديد که بازجو و دستيارانش می گفتند که اعتصاب غذايتان را نشگسته ايد و فرار از زندان و رفتن به چلوکبابی " جولاشکا" و تاريکخانه ی اشباح و اينطور چيزهائی، در کار نبوده است).
( ايوالله!..... آره!..... توی همين شک و مک ها بودم که........، يه روز اومدن و گفتن دکتر گفته که حالت خوبه و ميتونيم ببريمت. خب!.... خداوکيلی، باس بگم که تو اون چند هفته ای که تو بهداری بودم، حسابی، بهم رسيده بودن و همچين بگی و نگی، يه خورده حالم جا اومده بود و....... خب!...... حالا، شده وقت مرخص شدن از بهداری که می بينم، يه روز صبح زود، خود جاکش بازجويه، مياد تو اتاق و درو هم پشت سر خودش می بنده وو مثل يه دوست که ميخواد يه چيزخيلی خيلی خصوصی رو، به دوستش بگه، ميشينه کنار تخت و ميگه که : " خب! خوشحالم که حالت خوب شده و امروز از بهداری مرخصت ميکنن و من هم، طبق قولی که بهت دادم، نه ميفرستمت تو مکعب و نه تو سلول انفرادی، بلکه از همينجا، مستقيم ميفرستمت تو بند؛ پيش دوستا و رفقات که چشم انتظار ديدن قهرمون قهرموناشون هستن! ".
بهش ميگم : " از کی قهرمون شدم که خودم خبر ندارم؟!" .
ميگه :" حالا وختی وارد بند شدی و به استقبالت اومدن، ميفهمی! فقط يه نکته کوچولو ايه که باس رعايت کنی وو اون، اينه که باس اين داستان شکوندن اعتصاب غذا و خوردن چلوکباب با ما وو بعد هم فرار و رفتن به چلوکبابی جولاشکا وو تاريکحونه ی اشباح و اينجور مزخرفاتو که برای خرکردن ما بافتی، ديگه، به طورکل، از مغزت بيرون کنی! چيزی که اون بيرون شايع شده وو به خاطر همون هم، شدی قهرمون قهرمونا، اينه که : بعد از دوسالی که تو سلول انفرادی بودی، به خاطر اونکه بازهم پرروئی و يکدندگی کردی، از سلول انفرادی درت آورديم و چپونديمت توی مکعب! اونوخت، توی مکعب هم، روت کم نشده وو برای دهن کجی به ما، اعتصاب غذاکردی. بعد از سه هفته که از اعتصاب غذات گذشته بوده، بيهوش شدی و توی همون بيهوشی ميارنت بهداری. تو بهداری، بهت سروم غذا وصل ميکنن. نصفه های شب که به هوش ميای، تا چشمت به سرم غذا ميفته، چون کسی توی اتاقت نبوده، از فرصت استفاده ميکنی و با همون سوزن سرومی که تو دستت بوده، رگتو می ترکونی و خون ميزنه بيرون...... تا.......چی؟! تا..... صبح که پرستار مياد، با جسد بی خونت رو به رو ميشه وو فورن هم، خون بهت تزريق ميکنن و خلاصه، از مرگ نجاتت ميدن. همين. اين، چيزيه که بوده. بدون يک کلوم بيشتر يا کمتر! حاليت شد؟!".
بهش ميگم: " آره"، اما برای اينکه بفهمم منظورش از اين داستان سازيا چيه، بهش ميگم: " حالا، شکوندن اعتصاب غذا وو فرار و چلوکباب خوردن و تاريکخونه ی ارواحو، ميگيد که چون حقيقت نداشته، نباس راجع بهش با کسی حرف بزنم، اما راجع به اينکه چون تو بهداری، خونی که به من بخوره، نداشتن و اونوخت، چون گروه خونی شما به من ميخورده، خودتون لطف کردين و به من، خون دادين چی؟ خون دادنتون به من که ديگه حقيقت داره. مگه نه؟! پس ميتونم راجع به اون به همبندیام بگم؟!".
جاکش، فورن بر ميگرده وو ميگه : " نع! راجع به اون قضيه هم نباس با کسی حرف بزنی! فراموش کن! کاری که من کردم، برای خدا بوده ووبرای انسونيت يا هرچی! مهم اين بوده که ميخواستم جون يه نفرو نجات بدم که دادم! تموم!".
خب! بعدش هم، از جاش بلند ميشه وو ميگه که : " خب! فعلن، استراحت کن تا شب که بيان و ببرنت پيش همبندیات" و.... بعد هم از اتاق ميزنه بيرون وو منو ميگذاره با هزارون سؤال و فکرو خيال و يکدنيا چيکارکنم و چيکار نکنم که هی خوابم ببره وو هی از خواب بيدار شم و توی همون خواب و بيداری، هی پيش خودم فکر کنم و ببينم که يه جای اين داستانی که برام ساختن، ميلنگه وو انگار يه چيزائی داره دور و ورم ميگذره که من نميدونم و باس هر جور که هست، پيش از اونکه... گوشت با منه پهلوون یا نه؟!)
( بلی پهلوان. گوشم کاملا با شما است. بفرمائيد).
( آره!...... توی همون فکر و خيالات و چه کنم و چه نکنم ها بودم که اومدن دنبالم که ببرنم پيش همبندیام که دوباره جاکش بازجويه، پيداش شد و باز منو کشوند به يه کناری و گفت: " خب! رو چيزائی که بهت گفتم، فکرکردی؟!".
گفتم : " آره!".
گفت : " يعنی موافقی ديگه؟!"
گفتم : " آره!".
دوباره، حرفاشو تکرار کرد و گفت: " برای اينکه خوب شيرفهم بشی، دوباره تکرار ميکنم: اعتصاب غذاتو نشکونده بودی! توی اعتصاب غذات، بيهوش شده بودی که بردنت بهداری! تو بهداری، با سوزن سرومی که به دستت وصل بوده، رگ دستتو ترکوندی و بعدهم خونريزی شديد و تا حالا هم، تحت مداوا بودی و حالا هم که حالت يک کمی بهتر شده، برگشتی پيش همبندیات! شيرفهم شد؟!"
گفتم : " بعله. شيرفهم شيرفهم شدم!"
اونوخت، دستی زد به پشتم و گفت : " برو به سلامت!" و بعدش هم سوار ماشينم کردن و راه افتادن به طرف بند.........).
داستان ادامه دارد......
.................................................

توضيح :

الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"– از همين قلم – را در اینترنت گوگل کنید.
ب : مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد". رمان " آوارگان خوابگرد"، درحدود بیست و چهارسال پيش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است. در صورت تمایل به مطالعه آن، می توانید"رمان آوارگان خوابگرد" را در اینترنت گوگل کنید.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد