logo





بازار مکاره دموکراسی و بُخاری برقی

شنبه ۱۲ آبان ۱۴۰۳ - ۰۲ نوامبر ۲۰۲۴

شهریار حاتمی

new/shahryar-hatami1.jpg
سرما بیداد می کرد و خونه هم که از هر درزش باد سرد میومد تو، منو به استیصال رسونده بود. دست و پام داشت از سرما می سوخت. زن و بچه هم که هی ناله و شکایت می کردن که آخه تا کی میخوای لجبازی کنی، برو یه بُخاری برقی بخر، ما مُردیم از سرما. این بُخاری نفتی لعنتی هم که دیگه کار نمی کنه. در و همسایه همه شون برقیشو دارن، تازه الآن حتی برقیش هم از مُد افتاده، خیلیا نوع هوشمندش رو خریدن که با هوش مصنوعی کار میکنه. زن همسایه هی پُزش رو میده. هر وقت میرم خونه شون، رو میکنه به بُخاری هوشمندش و میگه، "روشن شو" و اونم یهو روشن میشه. اما تو هنوز تو فکر درست کردن کاربوراتور درب و داغون بُخاری نفتی مون هستی که خودت هم میدونی که دیگه از کار افتاده و درست نمیشه. بهش گفتم، بُخاری همشمندی که با "روشن شو"ی زن همسایه روشن بشه، میتونه با "خامش شو"ی زن همسایه بغلی هم خاموش بشه.

البته بیچاره ها خیلی تحمل کرده بودن. خودم هم دیگه راه چاره ای پیدا نمی کردم. هر کاری از دستم بر میومد کرده بودم ولی لامصب درست نمیشد. آخرالامر دل رو به دریا زدم، کفش و کلاه کردم و زدم بیرون.

- آقا، بُخاری برقی دارید؟

- خیر قربان، تمام شده.

- ای بابا، هرجا میرم میگن تمام شده. پس چرا هنوز همه جا نوشتن بُخاری برقی حراج شده، پول دوتا رو بده، سه تا ببر.

- بله قربان، ما هم داشتیم، تا همین پیش پای شما داشتیم، تمام شده. وقتی جنسی ارزون میشه، زود می برنش قربان، شما دیر جُنبیدی. خیلی وقته آگهی کرده بودیم. شما حتماً از اونایی هستین که برگه های آگهی رو یا پاره می کنین میریزین تو سطل آشغال، یا میذارینش ته سطل آشغالتون.

دیدم یارو پرت وپلا نمیگه و درست حدس زده. زده بود وسط خال. همسرم هم همیشه گلایه میکرد و می گفت، آخه مرد، بذار این آگهی ها رو نگاه کنیم، شاید یه چیز به درد بخور که ما لازم داریم و ارزونش کردن، توش پیدا کنیم. واسه این که از تک و دو نیفتاده باشم، بدون این که به حرف فروشنده توجهی کرده باشم گفتم:

- خب آقا، حالا که بُخاریتون تموم شده، کُرسی چی؟ کرسی دارید که لااقل مثه ایام خوب قدیم، بچپیم زیرش و خودمونو گرم کنیم.

پیش خودم گفتم، با اون شاید بشه خودمون رو گرم کنیم، کاچی به از هیچی. یادمه قدیما، آقاجونم یه منقل ذغال آتیش میکرد و میذاشت زیرش و یه لحاف گنده هم روش. با این که هوای خونه سرد بود ولی دست و پامون لااقل زیرش گرم میشد و مثه حالا خون تو رگهامون یخ نمیزد.

- آه، ببخشید قربان، اون که خیلی وقته تموم شده. آخه می دونید، کرسی قبل از این که بُخاری برقی به بازار بیاد، حراج شده بود و زودتر بردنش. قربان شما فکر کنم چندین نسل عقب هستین. الآن دیگه کسی ازش استفاده نمیکنه. اونم دیگه الآن به کار نمیاد، تازه ذغالش هم الآن مصرف یه چیزای دیگه میشه که البته اونم گرم کننده ست. خیلیا هم خودشونو اونجوری گرم می کنن تا از سرما نمیرن.

- بله، متاسفانه شما درست میگید آقا ولی من می بینم هنوز تو بعضی مغازه ها میفروشنش.

- بله قربان، اونا دیگه جنس مرغوبش پیدا نمیشه و کسی اونارو نمیخواد. بعضی فروشنده ها هم اصلاً میگن بیا همین جوری ببر ولی کسی نمیاد ببره. جنساش به درد نخور هستن تازه بدون ذغال که اونم گرما نمیده.

- عجب آشفته بازاریه اینجا. دم هر مغازه ای میری، نوشته بُخاری برقی اما میگن نداریم، فردا میاریم. تکلیف مردم بیچاره چیه؟
- درست میگید قربان، آخه شما یه کمی دیر جنبیدی، عرض کردم که، پیش از شما خیلیای دیگه که زرنگتر بودن، اومدن و بردنش.

- خب حالا یعنی چی، دیگه بُخاری برقی نمیارین؟ مردم باید از سرما بمیرن؟

- چراقربان، نگران نباشین، از نوع خارجی و مرغوب ترش هم قراره برامون بیاد. چند روز دیگه بیاین، داریم. میخواین اصلاً همین الآن سفارش بدین، واستون میذارم کنار. یه پول پیش پرداخت فقط بدین، مسئله حله، چندتا میخواین؟

- آقا ما یه خونه که بیشتر نداریم، یکی بیشتر نمیخوام، ولی از جنس خوبش میخوام، نه از اونایی که زود خراب میشن. قول میدین جنس خوبشو بیارین؟

- می فهمم قربان ولی باید اینو بدونین که اون قدیما بود که جنس مرغوب میومد بازار و یه عمر هم دوام داشت. الآن دیگه به اون مرغوبی، هیچ جا گیرتون نمیاد، همین هم که هست اگه نگیرین، از دست دادین. همه از همینا می برن و خیلی هم راضی هستن.

- ای داد و بیداد، یادم میاد خدابیامُرز آقاجونم می گفت، اون موقع ها پسرجان، بُخاری خیلی کمیاب بود و کارِ دست بود، اصلاً خودش یه هنر بود و حتی بُخاری هایی که امروز از خارج میارن نمیتونه باهاشون رقابت کنه. ساختشون کلی کار میبرد نه مثه حالا که هر کارخونه ای روزی هزارتا ازش تولید میکنه و میده به بازار. مثه حالا نبود که تو هر مغازه ای بفروشنش. اما وقتی هم جایی گیرت میومد، جنس بود ها، اصلاً یه عمری دوام داشت. امروز دم هر مغازه ای که بری، فرقی نمیکنه بقالی باشه یا پارچه فروشی، ماست بندی باشه یا حلبی ساز، همه شون بُخاری میفروشن، اونم میگن بیا پول دوتا رو بده، سه تا ببر. خدا میدونه چه تقلبی توش کردن و چه جنس بُنجُلی دارن به مردم میندازن. مردم هم واسش سر و دست میشکونن و مثل مور و ملخ ریختن تو بازار و هرکسی، داره چارتا چارتا میخره.

فروشنده، با این که حواسش به مشتریای دیگه بود و داشت با اونا چک و چونه میزد، انگار فقط جمله ی آخرم رو شنیده بود، جمله ی آخرمو چسبید و گفت:

- خب قربان، بببنید، خودتون همین الآن گفتید که مردم هجوم آوردن واسه بُخاری برقی، معلومه که زود تموم میشه. بهتون گفتم‌ که باید زودتر میومدید. اما حالا هم مشکلی نیست، ما همین دیروز سفارش خرید دادیم و به زودی میرسه. فقط یه پولی پیش پرداخت کنین، واستون میذارم کنار، چند تا بذارم کنار؟

- آقا، عرض کردم که، من یکی بیشتر نمیخوام ولی میخوام جنسش خوب و با دوام باشه. نه از اونایی که هنوز استفاده نکرده خراب میشن.

- راستش قربان، عرض کردم که، جنس مرغوب الآن دیگه درست نمیکنن و هیچ جا گیرتون نمیاد، میگن کار و کاسبی سازنده ش کساد میشه. اگه هرکی بخواد یه دونه شو ببره و تموم عمرش دوباره نیاد بازار و بخره، خُب سازنده ش چه خاکی تو سرش بریزه؟ خب اگه اونم نتونه فروش کنه چه جوری خونواده شو تامین کنه؟

- می فهمم آقا، اما من که توانایی ندارم هی بخرم و زود خراب بشه و بیام دوباره بخرم. من از کجا پول بیارم آخه، اگه اینجوری باشه که آخرش منم ورشکست میشم.

- نگران خراب شدنش نباشین قربان، سازنده ش فکر همه چیزو کرده و تضمین می کنه و سرویس خدمات رایگان هم در اختیارتون میذاره. فقط باید معلوم بشه اشکال فابریکی داره وگرنه اگه استعمال غلط ازش کرده باشین، هزینه شو باید خودتون بدین. اگه اشکال، فابریکی باشه، هروقت خراب بشه میان و واستون مجانی درستش می کنن. درست هم نشه، یه نوِ شو بهتون میدن. همین همسایه بغلیمون یکی از همین بُخاری ها رو خریده بود و تو بیست سالی که داشتنش، استفاده غلط ازش کرده بودن و تضمین خرید شامل حالشون نشد و دست آخر مجبور شدن به همون بُخاری ذغالی قبلیشون قانع بشن.

- این چه کاریه آخه؟ خُب چرا از همون اول خوبشو درست نمیکنن تا واسه مردم و خودشون این همه دردسر نشه. چیزی که یه بار خراب شد، هر کاریش هم بکنن دیگه اون چیز قبلی نمیشه. یادمه خدابیامرز مادرم وقتی دلش از یه چیزی می شکست، هر چی هم عذرخواهی می کردیم، می گفت، آخه مادرجون، این قلبه، آهن که نیست. وقتی یه بار بشکنه باصدتا معذرت خواهی هم درست نمیشه، مثه قوری چینی میمونه وقتی شکست هر چی هم بَش بزنی، دیگه اون قوری قبلی نمیشه.

- قربان اگه از اول خوبشو درست کنن که بازار اونا هم نمی چرخه. اینم مثه چیزای دیگه یه کار و کاسبیه دیگه. مشتری باید بخره، مصرف کنه و دوباره بیاد بخره. میدونین چند تا خونواده از این راه نون میخورن؟

- یعنی شما هم با این سودجویی ها موافقین؟

- معلومه که نه قربان، ما فروشنده ایم. ما یه واسطه ایم بین سازنده و مشتری. حق بدین که ماهم باید این وسط نون بخوریم. ما جنس اونا رو نیاریم، میدن یکی دیگه واسشون بفروشه. اونا مشتری زیاد دارن.

- خب آقا پس تکلیف ما چیه که باید نون رو از حلق زن و بچه مون بگیریم، سفره مونو خالی نگهداریم و همه دار و ندارمونو بدیم و شکم سودجوها رو سیر کنیم و تازه جنس نامرغوب هم بخریم؟

- دیگه همینه قربان، کسی که مجبورتون نمیکنه بُخاری برقی بخرین، با همون چیزی که خودتون دارین هم میتونین سر کنین. واجب نیست که حتماً بُخاری برقی هم داشته باشین. تازه بعضی وقتا همون جنسی که ازش تو خونه دارین صد برابر از این جنس های تازه بهتره.

- آخه آقا، شما مثه اینکه نفست از جای گرم در میاد. اونی هم که داریم الآن دیگه کار نمیکنه. وگرنه اون موقع ها بُخاری نفتی بهتر بود و خونه رو هم خوب گرم می کرد، الآن دیگه نفتی ها هم، یا دیگه کار نمیکنن و یا از مُد افتادن و باید بری برقیشو بخری. بُخاری برقی هم که داشته باشی، یا یه روز برق نیست و خونه ت سرد میشه و یا اینکه هی زود خراب میشن و باید دست به دامن تعمیرکارا بشی. اگه همون بُخاری نفتیمون هنوز کار می کرد که مغزم معیوب نبود بیام تو این بازار مکّاره ی شلوغ و واق واق این همه فروشنده رو تو گوشم بشنوم که هی داد میزنن بیا از ما بخر، جنس ما بهتره. آخه چه جوری میشه بهشون اعتماد کرد؟

- قربان شما مثه این که دوره ی بُخاری نفتی رو یادتون رفته چطوری بود. همون موقع هم نفتش گیر نمیومد. اون اواخر من خودم با چشمای خودم دیدم که مردم چطور صف می بستن تا چند لیتر نفت گیرشون بیاد. یه بار هم دیدم تو صف دعوا شد و یکی هم طوری با حلب نفتی زد تو سر اون یکی دیگه که یارو بیهوش نقش زمین شد.

دیگه از گفتگو با فروشنده ای که فقط به فکر سود خودش بود، کلافه شده بودم، استیصال هم مثه سرمای کُشنده ی زمستون، تا مغز استخونم نفوذ کرده بود. داغ کرده بودم و دیگه فکر گرم کردن خونه هم از سرم بیرون رفته بود.

کلافه شده بودم و از این همه حقه بازی بازار دلم گرفته بود و سرگیجه ی عجیبی داشتم. دلم میخواست برم وسط بیابون و هرچه زور داشتم تو شکمم جمع کنم و با صدای بلند، جوری که آسمون لامروّت جِر بخوره، فریاد بزنم که من دیگه خسته ام.

از هیاهوی بازار، خسته و درمونده، دوتا گوشامو گرفتم و از بازار زدم بیرون.

استکهلم ۱۲ آبان ۱۴۰۳
شهریار حاتمی


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد