....( حرف تو حرف مياری که به حرفام ادامه ندم! نميخوای که بد پهلوون اکبرتو، بشنفی! آره؟!).
( خير پهلوان. من که عرض کردم که ايشان را نميشناسم).
( پاک آچمز شدی و همينجور چارچنگولی توی خودت موندی و داری فکر ميکنی که چطو شد که يه دفعه، از وسط قضيه ی خوردن چلوکباب با بازجوی جاکشم، یهو پريدم و اومدم تو کله ی تو که داشتی راجع به پهلوون اکبرت فکر ميکردی! آره؟!).
( خير پهلوان. داشتم به هويت بازجويتان و هويت آن کسی فکر ميکردم که در آن چلوکبابی، از درون تاريکی صدايتان کرد و...).
( منظورت اونيه که منو از تو تاريکی صدا زد و گفت که به تاريکخونه ی اشباح خوش اومدی؟!).
( بلی).
( بازجويه بود دیگه! خود خود بازجويه بود! جاکش، وقتی از توی تاريکی بيرون اومد، پوزخند زد و گفت: " چقدر ديرکردی؟! يه دست و رو شستن که اينقدر طول و تفصيل نداره! بيا بابا، بيا! چلوکبابت سرد شد و از دهن افتاد. بيا!" داشتم با خودم فکر ميکردم که من، کی رفتم دستشوئی که خودم نميدونم که اومد و دستمو گرفت و کشوندم به يه گوشه ای تو تاريگی وو بعدش دستشو برد و يه پرده ای رو کنار زد و منو برد سر يه ميزی که وردستاش هم اونجا نشسته بودند و خلاصه، ميهمونی شاهونه شروع شد. مجسم کن! چلوکباب سلطانی؟! کباب برگ؟! کباب کوبيده؟! زرده ی تخم مرغ؟! گوجه؟! دوغ؟! و سماغ؟! ريحون؟! پياز؟! تربچه؟ آخ! آخ! آخ! شروع کردم. نميدونی چطوری پشت سر هم ميلومبوندم. مال خودمو هنوز تموم نکرده بودم که اوناهم بشقاباشونو سرازير کردن تو بشقاب من و بعدش هم شروع کردن به دست زدن و خوندن که " همه شو بايد بخوره! همه شو بايد بخوره!". منهم، تند و تند ميخوردم و اوناهم تند تند دست ميزدن و شعار ميدادن " آزادی! دموکراسی! اتحاد! مبارزه! پيروزی! آزادی! دموکراسی! اتحاد! مبارزه! پيروزی!"، که يه دفعه، ديدم اونقدر دهنمو پر ازغذا کردم که نميتونم نفس بکشم و چشام بسته شدن و سرم پر شد از وزو وز و وول وول مگسا و ديدم که نخير مثل اينکه دارم غزل خداحافظی رو ميخونم که تو همون لحظه، ديدم که يه انگشتائی داره ميره تو دهنم و يه چيزائی رو بيرون ميکشه و و اونوخت، من ميتونم بهتر نفس بکشم و يواش يواش، با واز شدن گلوم، چشامم واز شدن و تا چشام واز شدن و اطرافمو نيگا کردم، ديدم بقيه رفتن و من، تک و تنها، سر ميز نشستم وروی ميز هم پرشده از کله وو پاچه وو چشم و گوش و بناگوش و بينی آدم و پر از چرک و مرک و خون! که همينجوری، روهم چيده شده بودن و رو....وو... توشون هم پر از مگس که هی وول ميخوردن و وزووز ميکردن و يه چيزائی ميگفتن که من، از معناش سر در نمياوردم و تا اومدم که فکر کنم و ببينم که قضيه چيه وو من کجام و اونا کجان؟! که يه دفعه، بازجويه وو وردستاش و اون يارو ديگه، پيداشون شد! ايندفعه با علم و کتل و ساز و نقاره ووطبل و آواز سنج و زنجيرو قمه وو کباده وو شمشير و کلی هم آدم، پشت سرشون که مثل روزای ماه محرم، همه شون سياه پوشيده بودن و ميزدن تو سرخودشونو يه عده شون به حالت نوحه خونی، ميگفتن " پهلوون، آی پهلوون! مارا روسفيد کن پهلوون! دنيارو خورشيد کن پهلوون!" و..... يه عده شون هم، به حالت تظاهرات دانشجويای تو دانشگاه، داد ميزدن ميگفتن : " ياالله بخور! ياالله بخور!" و من هم، هی بهشون ميگفتم " والله نميتونم! باالله نميتونم" که تو همون لحظه، يه دفعه، استفراغم گرفت و داشتم بالا مياوردم که چشام، يهو، واشدن و اول، يه سقف سفيد و و بعد هم چندتا ديوار سفيد ديدم بعد هم خودمو ديدم که روی يه تخت دراز کشيده بودم و يه مشت شلنگ و ملنگ بهم وصل شده بود و نيگام رو شلنگا وو ملنگا رفت و رفت تا رسيد به دستگاهی پر از لامپ و مامپ و عقربه وو مقربه وو دوباره، نيگام از اون دستگاهه سر خورد رو يه مشت شلنگ و ملنگ ديگه که می رفتن و ميرسيدن به ....دست ....يک کسی ديگه که روی تخت بغلی، دراز کشيده بود و داشت به من نيگا می کرد و لبخند ميزد! حالا ديگه اينجاشو تو باس حدث بزنی که کجا بودم و اون ياروی ديگه، کی بود و چرا رو اون تخت ديگه دراز کشيده بود و چرا شلنگای دستش ميرفت تو او دستگاهه وو بعد، از دستگاهه، ميومد و وصل ميشد به دست من!).
( کجا بودنتان تا حدودی روشن است. جائی که بوده ايد، می تواند بهداری باشد يا بيمارستان. درست است؟).
(ای والله! بهداری. بهداری زندون! خب! يارو کی بود و اون شلنگ ملنگا برای چی بود؟!).
( آن کسی در روی تخت کنارتان درازکشيده بود، آقای پهلوان اکبرنبود؟!).
(نه بابا! يارو داشت خون ميداد. پهلوون اکبر، خونش کجا بود که به کسی بده! نه بابا! يارو، خود جاکش بازجويه بود که داشت به من خون ميداد!).
( بازجو، داشت به شما خون می داد؟).
( باورت نميشه! نه؟! برای همين بود که ميگفتم، بعضيا، مثل خر ميرن زندون و مثل الاغ بر ميگردن و وقتی هم از وضع و حال زندون، ازشون می پرسی، همش از طول و عرض و ارتفاع زندون و زندونياوو زندونباناشون حرف ميزنن، بی اونکه يکدفعه هم که شده، برن تو عمق..... گوشت با منه پهلوون يا دوباره فرستاديش، پيش پهلوون اکبر؟!).
( خير پهلوان. گوشم با شما است. بفرمائيد).
( خب! نظرت چيه؟!).
( راجع به چه پهلوان؟).
( راجع به پهلوون اکبرت! فکر می کنی که تو سفرش به آمريکا، با پهلوون ترامپ، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
( من که عرض کردم ايشان را نمی شناسم).
(ترامپو نمیشناسی؟!)
( آقای ترامپ را میشناسم. عرض کردم پهلوان اکبر را نمیشاسم)
(خیلی خب. پهلوون اکبر، ولش! پهلوون اصغروکه دیگه نمیتونی بگی نمیشناسی؟! پهلوون اصغر ریزه رو میگم، ها!)
(خیرپهلوان، باور بفرمائيد که ايشان را هم نميشناسم).
(گوگوشو چی؟!).
( کدام گوگوش؟ گوگوش خواننده را می فرمائيد؟).
( بعله! گوگوش خواننده!).
( بلی، ايشان را می شناسم. از جوانی، هر وقت که صدای ايشان را....).
( تا حالا، ميون اونهمه آدم مشهورکه ازت پرسيدم ميشناسيشون يا نه، فقط گوگوشو ميشناختی وو داشتی ميرفتی که فرهنگ و هنرو، صاحب بشی؟!).
(من که بارها عرض کردم پهلوان که شما، بنده را به جای يک کسی ديگر، اشتباهی گرفته ايد).
( بعله! شما، بارها عرض کرديد و ما هم، بارها فرموديم که نخير! بنابراين، بهتره که تا هواتو قطع نکردم، بگی که پهلوون پزشکیان رئیس جمبور ایران بالاخره با پهلوون ترامپ ، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
( می بخشيد پهلوان. ولی من، الان ديگر توی گاوصندوق نيستم که هروقت بخواهيد، هوای آن را ببنديد!).
(خيالات به سرت نزنه پهلوون! اولندش، اونی که در گاوصندقو وازکرده وو گذاشته که بيای بيرون و يه خورده هوا بخوری، هروخت هم که بخواد، ميتونه دوباره تورو بکشونتت توی همون گاوصندوق و ايندفعه، برای ابد، نذارتت که بيای بيرون! دومندش، از کجا ميدونی که اينجائی که الان توش هستی، يه گاوصندوق ديگه نيست؟! گول بزرگيشو نخور! سومندش، قبلن که بهت گفتم؛ حالا ميگيريم که بر فرض محال، از دستمون قسر دررفتی و زدی به چاک، زنتو چيکار ميکنی؟! بچه هاتو چيکارميکنی؟! خواهرا وو برادرا وو ننه و بابا وو فاميل و دوست وآشنا وو.....).
(ببخشيد پهلوان. می خواستم کمی شوخی کرده باشم).
(من که بهت گفتم، شوخی کردن با من، اومد و نيومد داره! نگفتم؟!).
( چرا پهلوان. فرموديد).
( خب! پس خفه شو و به سؤالم جواب بده. اين يارو پهلوون پزشکیان، رئیس جمبور ایران، بالاخره با پهلوون ترامپ ، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
(من چه کسی هستم که ....).
( يعنی چی، چه کسی هستی؟!).
( يعنی اينکه وقتی يک کسی، در مورد يک چيزی اظهار نظر می کند، روشن است که از موضعی به آن چيز، نگاه می کند که بر اساس آن موضع، نظرش نسبت به آن چيز، می تواند مثبت يا منفی و يا ممتنع باشد و آن کس، بايد به هرحال، يک کسی باشد که نسبت به آن چيز........).
(چقدر چيز در چيز ميکنی!....الان،.... تو مونيتور.... نيگا ميکنم و... بهت.... ميگم.....که..... ببينم!.... اسم اون کسی که چند ساعت پيش بودی، چی بود؟.... هاشم؟....هاشم....هاشم......).
( بلی. هاشم؛ هاشم مؤمنيان).
( آره..... هاشم..... اينجاهم تو مونيتور دارم می بينم. هاشم مؤمنيان. متولد دولت آباد. شماره ی
شناسنامه، فلان و صادره از فلان و بقيه اش هم، بی خيال. خب!...... الان ميگيريم که همون هاشم مؤمنيان باشی......خب!..... جناب پهلوون هاشم مؤمنيان، به من بگو ببينم که به نظر تو، پهلوون پزشکیان رئیس جمبور ایران، توی سفرش به آمريکا، با پهلوون ترامپ ، ملاقات بکنه يا نکنه؟!).
(ببحشيد پهلوان. فکرمی کنيد که پهلوان ترامپ و رئیس جمهور ایران، برای ملاقات کردن همديگر، منتظر اين مانده اند که آدم هائی مثل من و ....).
( داری باز اخلاقمو، گه موشی ميکنی ها! نميخواد فلسفه ببافی! جوابش فقط يک کلومه! آره يا نه؟!).
(شما خودتان چه می فرمائيد؟).
( ما، خودمان ميفرمائيم که بعله! ملاقات کنه! چرا نکنه؟!).
(بلی. حق با شما است. چرا نکنند؟).
( بالاخره، جوابت "آره" است يا "نه"؟!).
(بلی. جواب من هم، مثل جواب شما، " آری" است).
( حالا اگه جواب ما، "نع" بود، چی؟!).
( در آن صورت، بدون شک، جواب بنده هم، مثل جواب شما، " نه" خواهد بود پهلوان).
( ايوالله! ميدونستم که جوابت همينه، اما ميخواستم مطمئن بشم! البته، چراشو ميگذاريم بعد از خوردن چلوکباب و فعلن هم، داستان پهلوون اکبرو اصغر و ترامپ و مرامپ و غیره را ول میکنیم و ميريم.....به کجا؟!... اگه..... گفتی؟!).
( به چلوکبابی).
(مگه کمرت راست شده؟!).
( هنوز خير. اما تا حدودی میتوانم پشتم را....).
(بهت که گفتم. اين چلوکبابی ای که قراره ببرمت، از اون چلوکبابيائی نيس که بشه، پشت خم پشت خم، واردش شد! هروقت مثل شاخ شمشاد، سرپا واستادی، اونوخت راه ميفتيم. اما تا کمرت راس شه، با هم ، يه سر ميزنيم به داستان چلوکباب خوردن من و بازجوی جاکشم! قبول؟!).
( مگر چاره ی ديگری هم دارم؟).
( داری؟!).
( خير. ندارم).
( ايوالله! خب!..... به کجای داستان رسيده بودم؟!).
( به آنجای داستان رسيده بوديد که درحال خوردن چلوکباب، بيهوش شده بوديد و چون به هوش آمده بوديد، خودتان را در بهداری زندان ديده بوديد که روی تخت......).
(ایوالله!.... آره! چشامو که وازکردم، ديدم روی تخت بهداری دراز کشيدم و جاکش بازجويه هم رو تخت کنارم دراز کشيده وو داره به من، خون ميده! خب! حالا از من بپرس که تو که از زندون زده بودی به چاک، اونوقت چطو شد که دوباره، از بهداری زندون سر در آورده بودی؟!).
( شما که از زندان فرار کرده بوديد، پس چطور شد که دوباره از بهداری زندان سردرآورده بوديد؟).
( هاهاها ها، آها!....بعله!...به خدمت عرض کنم که.... اونجوری که بعدش برام تعريف کردن، قضيه اين بوده که وسط خوردن چلوکباب، يه دفعه، پريدم و چنگالو ورداشتم و حمله کردم طرف بازجويه که يکی از وردستاش، با مشت ميکوبه، توی شکمم که با سر ميخورم زمين و تا ميان از زمين بلندم کنن، نوک چنگالو که هنوز تو دستم بوده، فرو ميکنم توی رگ دستم وميکشونمش بيرون و تا منو برسونن به بهداری، اونقدر خون ازم ميره که مجبور ميشن بهم خون تزريق کنن و خلاصه....مثل اينکه اون خونی که به من ميخورده، تو دست و بالشون نبوده که بازجويه ميگه، گروه خونی اونم مثل گروه خونی منه وو .....).
( ببخشيد پهلوان. شما، در کجا با چنگال به بازجويتان حمله کرديد؟!).
(به نظر خودم، سرهمون ميزی که داشتم باهاشون چلوکباب ميخوردم، اما به نظر اونا....).
( کدام ميز پهلوان؟!).
( يعنی چی کدام ميز؟!).
(شما، در داستانی که برايم تعريف کرديد، برای خوردن چلوکباب، با بازجويتان و دستيارانش، دو دفعه، سر ميز نشسته بوديد. يک دفعه قبل از فرارتان، در اتاق بازجوئی بود و يکدفعه هم بعد از فرارتان، در تاريکخانه ی اشباح).
( آره. ايوالله! تو اون داستانی که من برات تعريف کردم، آره. دو دفعه باهاشون سر ميز چلوکباب نشسته بودم، اما تو اون داستانی که اونا، اولش تو بهداری برام تعريف کردن، گفتن که زمانی که توی همون مکعب بودم، اعتصاب غذا کرده بودم و داشتم می مردم که منو از مکعب، ميارن بيرون و ميخوان سروم و اينجورچيزا بهم وصل کنن که يه دفعه، می پرم و با همون سوزن سرمی که به دستم وصل بوده، شاه رگمو سولاخ ميکونم و خون که ميزنه بيرون........).
( بنابراين، داستان چلوکباب و فرارتان از زندان و تاريکحانه ی اشباحی که می فرموديد......).
(آره!..... آره!.... منهم همينو بهشون گفتم که يکدفعه، زدند زيرخنده وو گفتند، شتر در خواب بيند پنبه دانه! ميگفتن که داستان چلوکباب و فرار و مرار و تاريکخونه ی اشباح و مشباح و اينجورچيزا، اصلن تو کار نبوده! بلکه چون من، توی اعتصاب غذا بودم و بيهوش شده بودم، خواب چلوکباب و فرار و اينجورچيزارو ميديدم!).
(ولی پهلوان؛ شما، تو داستانی که برای من تعريف کرده بوديد، صحبت از اعتصاب غذا و......).
( آره! اون دفعه که برات تعريف کردم، صحبت از اعتصاب غذا و اينجور چيزا نکردم، چون ربطی به اون چيزی که ميخواستم بهت بگم نداشت! اما اعتصاب غذاکرده بودم. از همون روز اولی که توی اون مکعب چپوندنم، اعتصاب غذاکرده بودم، اما، بعد از دو روز، از طريق رابطی که تشکيلات، در زندان داشت، به من خبر رسيد که باس اعتصاب غذامو بشکنم و منهم فورن، اعتصاب غذامو شکوندم. بعد از همون اعتصاب غذا بود که منو از مکعب بيرون آوردن و بعدش هم با همون کمر دولا و پشت خميده، آوردنم به اتاق بازجوئی وو بعد هم قضيه ی اون جوک خرابکاره و پاسبونه بود که بازجويه برام تعريف کرد و منم برات نقل کردم! جوکه که هنوز يادته؟!).
(بلی. کاملن به خاطر دارم. در حقيقت، تعريف کردن آن جوک، برای راست شدن کمرتان بود).
( ايوالله!....... خب! کجا بودم؟!).
( آنجا بوديد که بازجويتان به شما گفت که داستان چلوکباب و فرار و تاريکخانه ی اشباح......).
( آره!.... به من گفتن که اين چيزا حقيقت نداره و به خاطر اعتصاب غذائی که داشتی ، بيهوش شده بودی و اين چيزارو، حتمن، توی خواب يا توی همون زمان بيهوشی ديدی و يا خيال کردی! گفتم، آخه، من يادمه که وقتی آوردينم به اتاق بازجوئی، قبلش اعتصاب غذامو شکسته بودم! گفتن، اشتباه ميکنی! اگه اعتصاب غذاتو شکونده بودی که بيهوش نميشدی و به حال اغماء نميفتادی! اونقدربا اطمينان ميگفتن که داشتم يواش يواش، دل به شک ميشدم که......).
داستان ادامه دارد.....