قبل از آنکه بچهها سر سفره که حوا آماده کرده بود، بنشینند، داد کنار سفره نشسته بود و روی نان برشتهاش مربا و سرشیر میریخت و آرام آرام با چایاش که در آن شیر ریخته بود میخورد.
اولین نفر از فرزندان او که سر سفره حاظر میشد با صدای بلند میگفت: این هم اولین تنِ لش ، پس بقیه مفت خورها کجا هستند؟
او با نگاهی به سماور که در حال بخار کردن بود و آب درونش قل میخورد و سر سماور شروع به تکان خوردن کرده بود چای خود را مینوشید و برای آخرین پسرش که سر سفره مینشست با دهانش صدای شبیه به گوز در میآورد، حوا باشنیدن این صدا نفرین میکرد و زیر لب دعایی میخواند، دعایی که هیج کس نمیدانست چیست.
میبینی پسرم زندگی هم مثل این سماوره باید در جوش و خورش باشه، در غیر اینصورت نه رشدی هست و نه پیشرفتی، نه حرکتی و نه خندهای پسرم.
"حسین بابا یادت باشه امروز ۵ تا گوسفند و یک گاو با استخوان ولی پاک شده می آورند"
"محسن بابا حواست باشه مینیبوس باید روغن و فیلترش رو عوض کنی"
"مجید خبر مرگت رستوران رو یه بار هم که شده بده درست بشورن، هفته دیگه هم که حیدررنگش میکنه،یادت نره از قنادی نظافت براش شیرینی و بستنی بگیری.و غدای آهو خانم و بچه هاش را تا همسرش از زندون آزاد نشده یادت نره
داد مینیبوس را که درخط اهواز به شهرهای اطراف کار میکرد به محسن سپرده بود، تمام کارهایش بر عهده او بود، رستوران بزرگی در کنار ترمینال داشت، کشتار روز، خرید فروش، علوفه برای دامها بر عهده حسین بود، و باقی کارها بر روی دوش حسن، که در حقیقت از ۵ صبح تا ۱۰ شب وقت نفس کشیدن هم نداشت (به گفته خودش).
"حوا خوشگله"
داد این زن لب شکری را حوا خوشگله صدا میزد. (( گفتی از کجا میای ؟ ))
حوا که یک ظرف شیر داغ را روی سفره گذاشت به داد نگاهی کرد و گفت: "برای بار چندم به تو بگم که من اهل ایذه هستم، ایذه".
داد بلند گفت: "جادش لیزه" و بلافاصله شروع به خندیدن کرد، طوری که نوههایش در طبقه بالا از خواب بیدار شدند.
ایذه، لیزه...ایذه، لیزه.
داد با شوخ طبعی اش و و روابطش با مردم و مغازه داران که همیشه با خنده و شوخی و مهربانی همراه بود زبانزد عام و خاص بود، او کاهی با حیدر نقاش شوخیهایی میکرد که همسرش انگشتش را به دهان میگرفت و گاه با هم عرق و یا شراب مینوشیدن.او به حیدر میگفت:
"عاشقتم حیدر چون عاشق زندگی هستی، نوکرتم چون میدونم نوکر مهربانی و دوستی و صفا هستی“ و با صدای بلند میخندید.
میبینی تن لش؟ زندگی تا نجوشه،صبح و شبی، خورد و خوراکی و عیش و نوشی در کار نیست و با کف دست به گردن حسین زد.
حسین گفت: "مظلومتر از من پیدا نکردی این مشروب خورِ بی دینِ زن باز رو بزن". وبه حسن اشاره کرد
داد گفت: “دهان کثیف پر شر و بلا را ببند تا سنگ نبستم به گردنت” و با دستمال صبحانهاش بینی اش را تمیز کرد.
عربزاده! خیانتکار هم شده.
تو که دیشب کاسه شرابخوری مرا شکستی، تو که ادعای مسلمانی میکنی. حسن آروم زمزمه میکرد. رو به آسمان میکند و میگوید "تو چه خدایی هستی که لذت بندهات را نمیتوانی ببینی؟" حسن در حال شعر خواندن به طرف توالت رفت.
ابریق می مرا شکسنی ربی / بر من درب عیش را ببستی ربی
من میخورم و تو میکنی بد مستی / خاکم به دهن مگر تو مستی ربی
حسین گفت: "دهان نجست را ببنبد کافر". داد فریاد زد:"تو و اون آخوندها که شبها تو مسجد لول میخورید کثیف هستید، این بدبخت که همش کارش تمیزکردن خونه و مغازه ماشینهاست.
چندروزی بود که روحانیون افراد مذهبی و مردم بازار رو به خصوص دانشآموزان دبیرستانی و راهنمایی را دور خود جمع میکردند و از شهادت و بهشت و کلید بهشت برای آنها صحبت میکردند، از دین میگفتند که در خطر افتاده تا وعدههای مجانی کردن آب و برق و شهید شدن در راه خدا.
حوا با عجله، غرغرکنان و همراه با نفرینهای فراوان، خود را به داد که در حال مطالعه کاغذهای خرید مینیبوس بود رساند، چانه خود را لمس کرد و با حالت تعجب و عصبانیت گفت: "یکی از این حرامزادهها آمد، نامهای در دست دارد، هر کاری کردم نامه را به من نداد، شمارا میخواهد."
داد خود را به درب خانه رساند.
داد: "بفرمایید پسرجان، چه فرمایشی دارید؟"
جوانی با چشمهای درشت و بینی کشیده و عقابی شکل، با خندهای که به نیشخند بیشتر شباهت داشت نامه را به داد تحویل داد.
به داد نگاه کرد و با اشارهای گذرا به اسلحه کمریاش گفت: "در ضمن به حسن بگویید دهان نجسش را آب بکشد و به مسجد بیاید، وگرنه خودم میآیم و او را میبرم و دهانش را میدوزم."
بدون خداحافظی رفت.
داد با عصبانیت گفت: تو غلط میکنی حرامزاده، نجس، لیاقت شما همان آخوندهای شپشزده هستند. در را بست و به آسمان نگاه کرد و گفت: حق این کشور با این تاریخ و فرهنگ این نبود پروردگارا.
اقای داد بعد از خواندن نامه کت و شلوار سرمهای با پیراهن سفیدش را پوشید و به پسر جوانش گفت: بابا جان اگر محسن آمد بگو این وسایل را ببرد و خریدها را در دفتر وارد کند.
از او خواسته بودند برای حل موضوعی به کمیته در بازار برود، دفتر کمیته درست روبروی کارخانه یخسازی و در فاصله حدودا ۳۰ متری گاراژ و رستوران بود .
داستان عجیبی است، باید از خواب بیدار شد یا اینکه برای همیشه در خواب بود، راه آفرینش با راه شما متفاوت است، شما از جنس او نیستید،هستید؟ نه نیستید. حسن بلند اینرا گفت و ماصی در گوشه لین ۳ جواب داد:
چه خواب چه بیدار، هستی بیدار است و هوشیارو تو بیدار تاریخ
ماصی همه جا بود و اخبار همه را داشت، شعر میسرود و گاه ترانههای اسپانیایی و یونانی میخواند، بدون آنکه زبان آنها را بلد باشد.
گناهان زیادی کردهایم اما گناهان شما حجم و ابعادش چنان بزرگ است، که بشر قادر یه توصیف آن نخواهد بود و آینده با گناهان امروز شما تاریکتر و گناهان نیز بزرگتر خواهند بود، امروز شما سنگ بینای یک جریان را پایهگزاری کردهاید که خون هزاران بیگناه با گناه بزرگ شما ریخته خواهد شد، شاید من قادر نباشم با شما بجنگم اما میتوانم واقعیت را بیان کنم، قدرت بیان کمتر از قدرت توپ و تانک و شمشیر نیست. ماصی با خود درددل میکرد.
حرامزادهها، آقای داد همیشه بیشتر جوانهایی را که لباس خاکی بر تن داشتند و صورت خود را اصلاح نمیکردند حرامزاده میخواند. داد برای حوا توضیح داد که گاه پیش میآید که شبها بدون دلیل ماشینهای در حال حرکت در خیابان را متوقف میکنند و اگر با اعتراض کسی روبرو بشن او را به کمیته میبرند، بعد از خرد کردن شخصیت او و توهین با دریافت جریمه یا و صیغه (پول ، طلا یا اسناد گرانبها) او را آزاد میکردند.
در موارد زیادی با زدن شلاق به گفته خودشان درس اخلاق میدن ، گاهی اوقات دیده میشه که معترضان را بین قاچاقچیان مواد مخدر جای میدهند و از آنها دیگر خبری نمیشود.
باد شدیدی که در حال وزیدن بود حالا با باران همراه شده بود و بساط دست فروشان را بهم ریخته بود ، بساطی که در جلوی مغازه ها چیده بودند و سعی میکردند با کمترین خسارت آنها را جمع کنند. در حالی که باد اجسام سیک را با خود در هوا میرقصاند ، یکی از فروشنده ها فریاد زد ، بیشرف چرا عروسک ها را میدزدی ، آقای داد که به سمت دفتر مسعول کممیته میرفت شخصی را دید که با عروسکی در دست به خدا و پیر و پیامبر فحش میداد.
"حاجی دفتر آقای حسن نژاد اینجاست"
جوانی اینرا به داد گفت.
"من حاجی نیستم بچه جان"
داد با عصبانیت به جوان گفت.
آقای محمد علی حسینی که عاشق غذاهای چرب بود ، هر روز کباب بره با نان برشته همراه چند پیاز و سبزی های متفاوت یا اینکه جگر قلوه ویا مرغ بریان شده برنج فراوان ، او به گفته نگهبانش شب ها همیشه آب گوشت با مقدار زیاد پیاز و ماست میخورد ، غذا خوردن او تقریبا یک ساعت طول میکشد ، بخصوص اگر آبگوشت را همراه جگر کباب شده میخورد ، حتی بعد از غذا یک ساعت هم میخوابد ، در غیر این صورت 45دقیقه در خواب خرناسه میکشید.
مثلا محمد علی حسینی که مثل علف هرز بدون آنکه کسی اورا قبلا در شهر دیده باشد ، یا اینکه کسی حتی اسمش را شنیده باشد ، یک مرتبه آمد و شد همه کاره شهر ، شهری که ۸۰ سال سابقه صنعتی داشته و هیچ گاه هیچ مامور یا انسان مذهبی هیچ نقشی در محور های کلیدی ، چه قضایی و چه اجرایی نداشته است.
این مامور شکمگنده یک تا دو ساعت در روز را صرف غذا خوردن میکرد، به همین انداره زمان را صرف دستشویی رفتن و شستن بدن خود میکرد، روزهایی که کلهپاچه میخورد ، ۲ تنگ بزرگ آب روی میز بود ، یکی آب سرد ، دیگری معمولی ، هر گاه که تصمیم به خوردن آب میکرد اول یک جرعه از آب یخ میخورد و بعد یک جرعه آب معمولی ، هر گاهی کسی از او سوال میکرد که دلیل این کار چیست ، میگفت : « آقا جان بروید ، حدیث های پیامبر را بخوانید ، بخوانید تا درس زندگی بیاموزید ، بروید بخوانید آقایان »
او اعضای داخلی حیوانات را بعد از سرخ شدن یا کباب شدن میپرستید و چنان یا حرص و ولع میخورد که گویی هیچگاه در زندگی غذا نخورده است. ، آنقدر به خوردن ادامه میداد که دیگر بی حال در گوشهای مینشست و معمولا عاروق میزد، گاه برای صبحانه ششتا و گاه هفت عدد تخم مرغ با کره سرخ شده میخورد و گاه سرشیر با مقداری پنیر اما بیشتر سرشیر با مربا و عسل را ترجیح میداد و در طول روز چندین لیوان چای مینوشید.
نگهبان نامه را ازداد گرفت و به او اشاره کرد که پشت در منتظر بماند ، زمانی که داد وارد اتاق شد ، او مشغول نوشیدن آب یخش .. . بعد آب بدون یخ بود ، به داد نگاهی انداخت و گفت :
“با سن و سالی که دارید بعید میدانم مخالف ایجاد ستاد برای جبهه های حق علیه باطل باشید ، با چهره نورانی که من در شما میبینم ، این باور را دارم که خود سنگ بنای اولیه این ستاد را خواهی گذاشت ، حتما میدانید که این کار هم ثواب دارد هم مثل این است که خود به جبهه رفته باشید حاج آقا داد”.
داد :” ببخشید حاح آقا من حاجی نیستم ، ولی احساس میکنم در زندگی ثواب زیادی کردهام ، شبها چندین خانواده گرسنه را نان میدهم”.
او نگاهی به داد انداخت و با حالت تمسخرآمیزی گفت: فقط شبها؟
داد به نامه اشارهای کرد و گفت: نه عزیز ۳۰ سالی هست که کار من روزها و شبها همینه برا شهرم و دلم میکنم.
مامور به نامه اشاره کرد و گفت: شما در مورد نامه نگران نباشد، بعد آنرا بلند کرد و به داد نشان داد و ادامه داد : این فقط تکهای کاغذ است با مقداری جوهر که به راحتی میشود آنرا پاک کرد یا نوشتهای دیگر جایگزینش کرد، و باز هم نامه رو روی میز گذاشت.
*****
داد بعد از گفتگو با مامور محمد علی حسینی به دفتر شهرداری رفت.
آقای داد گیج و مبهوت در حال خواندن شعارهای نوشتهشده روی دیوارهای شهرداری بود که صدایی شنید.
« شما با من کاری داشتید آقای داد؟»
« سلام پسر جان میخواستم با آقای صدیق حرف بزنم»
این را گفت و نامه را به دستش داد و با تعجب به آن مرد نگاه میکرد که از کجا او را میشناسد؟
نامه را گرفت و گفت :« خودم هستم ، خوب شد آن پسر دیوانهات را نفرستادی و خودت آمدی»
گویا خلاف شنیدهاید ، من پسر دیوانه ندارم.
بعد از آنکه داد وارد اتاق شد ، صدیق که جوانی ۲۵.۲۶ ساله بود، با چشمان سیاه و بزرگش به او فهماند ، که همه چیز عوض شده.
" همه چیز اسلامی میشود، عوض میشود، اسلام در راس امور قرار میگیرد ، مسلمان باید خود را فدای اسلام کند، مال و جان و همه چیزش را در راه اسلام و مسلمین بدهد."
آنها از آقای داد میخواستند که یکدوم ترمینالش را برای ایجاد ستاد ( ستاد جنگ ، کمیته ای برای مبارزه با فساد و بدحجابی ) در اختیار آنها قرار بدهد و داد هم تنها یکدوم سهم داشت.
بعد ار حدود ۲ ساعت بحث و گفتگو، صدیق به او یک آدرس داد و گفت: برو پیش حاج بهرام، او همه چیز را آماده کرده، اینرا بدان که اجرت با خداست و او مثل این ماموری شکمگنده نیست، آدم خوبیه، باور کن ...!
داد با فکر پریشان وبا عصبانیت راه افتاد و متوجه شد که دفتر حاج بهرام، در ساختمان سابق پیشآهنگی بود ( ساختمان پیش آهنگی جایی بود که دانش آموزان در آن به یادگیری موسیقی، خیاطی و آموزش کارهای دستی میپرداختند و مدارس دانشآموزان را برای این آموزشها به آنجا میفرستادند)
*****
آقای داد ۴۰ سال در این شهر زندگی میکرد و شاهد ساخت تمام خیابانها و ساختمانهای شهر بود، او تقریبا تمام مغازهداران شهر را میشناخت و به اکثر آنها برای شروع کارشان کمک کرده بود، پشت رستوران او یک پارکینگ بزرگ بود، که او با دو شریک خود، آن را به یک ترمینال مسافربری تبدیل کرده بودند، که او تنها مالک پنجاهدرصد ترمینال بود.
وقتی به آدرس نوشته شده در نامه رسید با اینکه بهار بود اما باد گرمی میوزید و او در حال عرق کردن بود ، وارد ساختمان کمیته شد، چشمانش آنچه را که میدید باور نمیکرد، با خود میگفت :
« اینجا که سینما بود، یعنی سینما را هم تعطیل کردند، اینجا که نه مشروب بود و نه فاحشه خونه ، اینجا چرا تعطیل شد؟ »
نامه را نگاه کرد تا اطمینان پیدا کند که آدرس درست است، پسر نوجوانی که تازه بالای لبش در حال سبز شدن بود و یک اسلحه کلاشنیکف روی شانه داشت پشت در اتاق ایستاده بود، نامه را به او نشان داد و گفت: پسرجان دفتر حاج بهرام اینجاست؟.
پسر گفت: برادر، حاج بهرام، بله اینجا هستند، کمی جلوتر، اتاق دوم.
سالن سینما را با دیوارهای پیشساخته به اتاقهای بزرگ و کوچک تبدیل کرده بودند (۵ اتاق کوچک و۲ اتاق نسبتا بزرگ )
بر روی دیوارها پارچههای نصب کرده بودند که سخنان آیتالله خمینی نوشته شده بود.
" انقلاب به زحمتکشان و فقرا تعلق دارد"
"پیامبر هم انقلاب کرد ، او هم زحمت کش بود"
"همه چیز ما به اسلام تعلق دارد"
حاج بهرام نتوانست داد را مجبور کند که نیمی از زمینش را برای ستاد در اختیار ماموری شهرقرار بدهد، اما به او گفته بود که این مامور غریبه شکم گنده وجدان ندارد.
آقای داد وقتی از کمیته خارج میشداین ۴۰ سال از نظرش ناپدید شد، او در پاییز سال۱۳۱۷ به این خیابان آمده بود و سنگ بنای اولیه کارش را گذاشته بود.
آقای داد اولین رستوران شهر را بنا کرده بود، مدتی بعد اولین کتابفروشی را برای دوستی راه انداخت و بستنیفروشی را نیز ایجاد کرده بود، تا پیش از آن مردم بستنی را از فروشگاههای شرکت نفت تهیه میکردند، بستنی در جای دیگر ساخته میشدو با اتومبیلهای سیار به لینهای شرکت نفتی آورده میشد، اما در رستورانهای شهر نیز موجود بود.
آرام آرام کفشفروشی، پارچهفروشی، لباسفروشی، چند رستوران کوچک و چند مغازه کوچک به شهر رونق داده بود، شهری که از کارگران و کارمندان شرکت نفت با چند فروشگاه بزرگ و باشگاه تفریحی ورزشی برای آنها آغاز به کار کرده بود حالا رونق گرفته بود و صاحب دو میدان اسب دوانی، پنج زمین گلف، چندین استخر و استادیوم فوتبال شده بود.
*****
۲ هفته بعد از امضای ورقه واگذاری یکسوم از زمین ترمینال به ستاد جنگ و آزادی حسن از زندان به جرم توهین به رهبر انقلاب و اختلال در کار روحانیت شهر، داد سر سفره شام نشست.
داد سالها پیر شده بود، در این ۲ هفته او ۲ قرن پیر شده بود و ساکت.
سماور در حال جوشیدن بود، حوا با چشمانی پر از اشک از داد پرسید:
نمیخوایی بدانی که من از کجا میام؟ و آرام بشقاب برنج و کاسه خورشت سبزی را جلوی داد گذاشت.
داد نگاهی به او کرد و گفت:
"یادش به خیر، روزهای خوب، خدا نگهدار"
حوا نالهای کرد و خود را به اتاق کوچکی رساند که بتواند گریه کند.
فلامنگو مانویل اسکاسنا با صدای ماضی، چهار لین شرکت نفت و خانههای شخصی را به سکوت وا داشته بود.