logo





مومیایی

دوشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴ اکتبر ۲۰۲۴

محسن حسام

Mohsen-hesam02.jpg
آن روز ، روز نیایش بود. از آغاز قرار بر این بود یک روز آفتابی را برای این کار انتخاب کنیم. هر چند فرقی نمی کرد که هوا مساعد باشد یا نباشد ،واقعیت این بود که جسد روی دست ما مانده بود..شش دانگ حواسمان به این بود که مراسم نیایش رابه نحو احسن انجام دهیم.هر سال با آدابی که از نیاکان ما به ارث رسیده بود، جسد را از سردابه بیرون می آوردیم، کافور می‌زدیم و بعد با شیره گیاهان معطر می‌شستیم. جسد را بر تخت می‌گذاشتیم، به معبد می بردیم و آنگاه سرود می‌خواندیم. هرساله وقت برگریزان پیش از آن که این باد بد سگال از گرد راه برسد و کاسه و کوزه ما را بهم بریزد، کار ما این بود. عیب کار این بود که نه ما و نه دیگران این را پیش بینی نکرده بودیم.گرچه در این سرزمین هوا چهار فصل بود ،اما پاییز ماه باد و باران بود . گاهی اوقات توفان بیداد می کرد.امسال  هوا  برای نیایش مساعد نبود.؛ توده ابرهای متراکم  آسمان دهکده را فرا گرفته بود.چند روز بود که خورشید پشت ابرها پنهان بود.اواخر پاییز بود .در هوای زمهریر هیچکس از خانه بیرون نمی زد.کارمان این بود که کنار هیمه  آتش بنشینیم و  به آسمان چشم بدوزیم. امسال نجار دهکده به  عادت معمول وسط میدان کنار چشمه  تختی ساخت از چوب درخت صنوبر.صبح روز بعد جسد را از سردابه بیرون آوردیم؛جسد بو گرفته بود. به جسد کافور زدیم .باشیره گیاهان معطر شستشو دادیم.هر صبحدم پیران ما می آمدند بر سکوی کنار چشمه می نشستند و چپق چاق می کردند.مردان پیش از آنکه بیل بر دوش به مزارع بروند، سری به میدان می زدند، نگاهی به جسد می انداختند و مأیوسانه سر تکان می دادند.زنان پیش از آنکه از خانه بیرون بیایند و کوزه آب چشمه پر کنند ،بخاطر بوی زننده جسد ،سر و روی با شال پشمی می پوشاندند.پیر زنان هر صبح با گلابپاش به میدان می آمدند و گلاب روی جسد می پاشیدند.کودکان بدور جسد حلقه می زدند و های هو می کردند.آن  سال ملخ به گندم زارها زد.میوه های درختان گندید .آب رودخانه خشکید.ابر بود  و باد بود و بوران .بعلاوه جسد روی دستمان مانده بود و ما همچنان منتظر طلوع آفتاب  تا  مراسم  نیایش به جا آوریم.این یک رسم اجدادی بود‌ . دختران جسور می گفتند تا وقتی که جسد در میدان دهکده بر تخت باقی است و در حال تجزیه شدن است ،شادمانی به دهکده باز نخواهد گشت.هر روز به معبد می رفتیم ،جلوی محراب زانو می‌زدیم ،در پرتو مشعل ها به دعا پارچه‌های دیوارهای معبد چشم می دوختیم و  سرودمی خواندیم.   

    خورشید طلوع نمی کرد. سایه سنگین ابر ها،هوای زمهریر پاییزی.برگها ی سرخ و نارنجی میدان دهکده را پوشانده بود.آب  از دل چشمه مثل سابق نمی جوشید؛ تنها خط باریکی از آب جاری بود . زن‌ها کوزه کوزه آب ذخیره می کردند .پیر دهکده گفت:  آب انبار ،آب ذخیره می کنیم..مردها دست بکار شدند.سطل سطل آب به انبار بردند،.آب انبار لبریز شد.آنگاه نوبت آذوقه رسید.با استر ها به مزارع رفتیم. از زمین سوخته آنچه که باقی مانده بود ،بر گرفتیم ،بار استر ها  کردیم و به دهکده آوردیم . هر روز سپیده دمان چوپان دهکده گله را به صحرا می برد .اما در آن صبحدم پاییز ی گله را به صحرا نبرد.چوپان پیش از آنکه گله را به صحرا ببرد،از آب چشمه نوشیده بود و در دم جان سپرده بود.مردانی که به مزارع می رفتند،تن یخ زده او را پای چشمه کنار خورجین و چوبدستی یافتند.روز بعد یک زن حامله بچه اش را انداخت.پیر زنی قلبش  از کار افتاد.کودکان دچار تهوع می شدند و از پای در می افتادند..پیران ما بی‌اعتنا به مرگ و میر کودکان هر روز بدور جسد حلقه می زدند و اوراد می خواندند. بوی گند جسد میدان را برداشته بود.یک شب ،مردم آبادی با چند مشعل روشن به میدان آمدند.اینجا آنجا خیمه زدند . زنان با دف بدور جسد به رقص و پایکوبی پرداختند. تنی چند از دختران آبادی از صف  مادران جدا شدند.آنگاه دختر جوانی بر سکویی ایستاد و گفت:اجداد ما نسل اندر نسل از مومیایی نگهداری کرده اند. پیران ما هر ساله آداب نیایش به ‌جای آورده اند.اما، این، یک قرن پیش بود.امروز دیروز نیست.شاید زمانی به برکت وجود مومیایی در دهکده آبادانی بود،اما مومیایی دارد آب می شود.؛جسد دارد می گندد ‌‌.این، آن جسد مومیایی شده ای نیست که اجداد ما صد سال پیش برای ما به یادگار گذاشته بودند .اکنون این جنازه که بروی تخت می بینید دارد تجزیه می‌شود.این فقط یک جسد است و نه چیزی بیشتر،حامل بیماری طاعون است.تا طاعون به جان کودکان ما نیافتاده است ،بهتر است هر چه زودتر بخاکش بسپاریم. پیران ما دست از نیایش برداشتند و  خاک بر سر کردند.‌.مردان مشت به سینه زدند و همزبان گفتند:هرگز .زنان مویه کنان گفتند: ای وای و گیسو  پریشان کردند.دختر جوان دیگری بر سکویی ایستاد: اینکه این جا بروی تخت می‌بینید جسدی بیش نیست ؛بوی گندش دهکده را برداشته ،عصر مومیایی ها سپری شده ، ما دیگر نیازی به اجساد مومیایی نداریم.آنگاه دختران شال پشمی از سر بر گرفتند ،گیسو رها کرده و گفتند:شما هنوز دچار  توهم هستید ،دهکده بخاطر وجود مومیایی طاعون زده شده‌است .تنها راه خلاصی از طاعون سوزاندن جسد و چال کردنش در اعماق زمین است.و بسوی جسد رفتند.پیران در پرتو مشعل ها و در حلقه دختران جسور گفتند:. جسد مومیایی نماد هستی ماست. هویت ما ‌با وجود  همین جسد مومیایی معنی پیدا می‌کند.ما امشب در میدان دهکده اعلام می کنیم:زین پس هر کسی به قصد تخریب به جسد مومیایی نزدیک شود ،بدون محاکمه در همین میدان  بدار آویخته می شود. صدای همهمه در میدان پیچید. در تاریکی شب چند مرد با چوبدستی به سوی دختران خیز بر داشتند. من و یارانم با چوبدستی ‌یک قدم پیش گذاشتیم و دختران را در پناه خود گرفتیم.پیر بزرگ گفت:گوش کنید، در شب نیایش نباید قطره خونی ریخته شود .از امشب هفت تن از شما انتخاب می شوند.وظیفه شما نگاهبانی و حفظ جسد مومیایی از گزند بد اندیشان است.نفسی تازه کرد و گفت :به معبد می رویم و نیایش می کنیم. آنگاه هفت تن را بر گزید و به نگاهبانی جسد گماشت.                 

 روز ها می گذشت.هر شب به جسد کافور می زدند و با شیره گیاهان معطر می شستند.جسد تجزیه می‌شد ،بوی مشمزکننده آن در خانه‌های گلی رخنه می کرد .در شبی پاییزی ، نگهبانها  تازه از خانه بیرون آمده بودند که برای نگهبانی به میدان دهکده بروند ،چهار دختر جسور سر و روی با شال پشمی پوشانده جنازه را لای گلیمی پیچیدند و بسوی صحرا رفتند .می گویند آن شب ،شب مهتابی بود و چهار دختر بخاطر نجات جان کودکان  از جانشان مایه گذاشته بودند.  آنها توانسته بودند در پرتو نور ماه جنازه‌ را پشت‌ تپه‌های باستانی دهکده در حفره ای به عمق دو متر  چال کنند و خودشان را در پرتو نور  به یک منطقه امن کوهستانی برسانند. 

از آن شب ،هیچ یک از اهالی دهکده، از آن چهار دختر جسور با خبر نشده است . 

شایع شده است که آنها در مناطق کوهستانی و در میان جنگلها و درختان انبوه خوراک ببر ها و حیوانات درنده وحشی شده اند .شما چی فکر می کنید ؟

  پاریس،اوایل ماه اکتبر ۲۰۲۴    محسن حسام                                      

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد