logo





سیروس نهاندی، پدیده‌ای که تکرار می‌شود
بخش پنجم از کتاب حلقه گمشده

سیروس نهاوندی از نگاه مسعود مولازاده

دوشنبه ۲۳ مهر ۱۴۰۳ - ۱۴ اکتبر ۲۰۲۴

باقر مرتضوی

ما فرار سیروس را باور نداشتیم
مسعود مولا‌زاده

۱۸ دسامبر ۲۰۱۰ در یک روز بسیار سرد زمستانی برای دیدار و گفتگو با مسعود مولازاده به لندن رفتم. من مسعود را نمی‌شناختم و او را ندیده بودم. می‌دانستم که در دوره‌ى شاه در زندان بود و در آستانه‌ى انقلاب 57 از زندان آزاد شد. نیز می‌دانستم که عضو سازمان رهایی‌بخش خلق‌های ایران بود.

آن روز برف بسیار سنگینی خیابان‌های لندن را در خود پوشانده بود و هوا هم خیلی سرد بود. تنم از سرما می‌لرزید. باورم نمی‌شد که در چند روزی که در لندن خواهم بود، بتوانم تنم را گرم نگه‌دارم. وقتی مسعود را در هتل محل اقامتم ملاقات کردم، صفا و صمیمیت و قیافه‌ى خندان و دل‌گرمش به یاری‌ام آمد و گرما‌بخش تنم شد. مسعود با تمام صمیمیتش مرا در آغوش گرفت و همان آن با هم به گپ و گفت نشستیم. شماره‌ى تلفن مسعود را مجید زربخش به من داده بود که در ۱۶ اکتبر همان سال برای یک سخنرانی به لندن سفر كرده بود. اما او نیز مسعود را ندیده بود و نمى‌شناخت. حتا نمى‌دانست او همان مسعودی است که قرار بود در سال ۱۳۴۶ مجید زربخش را كه برای مذاکره با سازمان رهایی‌بخش مخفیانه به ایران رفته بود، از مرز جنوبی کشور خارج کند.

در همان گپ و گفت دريافتم بیش از ۵ سال است که مسعود با خانواده‌اش در لندن زندگی می‌کند. رازهای دلش را تا به حال با کسی در میان نگذاشته است. نمی‌خواهد وارد بگومگوهای رایج خارج از کشور شود. می‌گوید: دلخورم و این دلخوری‌ها شخصی نیست. هرکس که از فعالیت‌های آن دوره‌ى ما حرف می‌زند یا با عداوت و یا با نادانی از گروه ما یاد می‌کند. ما سال‌های جوانی‌مان را در مبارزه و زندان گذرانیده‌ایم. ولى بعضی‌ها تمام این تلاش و مبارزه را در شخص نهاوندی خلاصه می‌کنند.

حق با مسعود است! آن‌چه مى‌گويد يك واقعیت است، واقعیتی بسیار بزرگ. از سازمان رهایی‌بخش که صحبت به ميان مى‌آيد زود به سازمان آزادیبخش مى‌رسيم و بعد تنها نهاوندی را مد نظر قرار می‌دهیم. خود من هم یکی از همان کسانی هستم که تا پیش از ملاقات با مسعود، فراموش کرده بودم این واقعیت را؛ واقعیتِ وجود يك سازمان انقلابى كمونيست را كه نهاوندى عضو آن بود و تا پيش از اينكه آن سازمان لو رود، خودش هم يكى از انقلابيون آن دوره بود. آرى بايد به اين واقعيت پرداخت و امیدوارم روزی به آن بپردازم و اگر خودم نتوانستم، کسی به آن بپردازد. نمی‌دانم این شانس خوب من بود یا صفا و صمیمیت و پاک سرشتی مسعود یا هر دو که مسعود درد دلش را در عرض سه روز، از ۱۸ تا ۲۲ دسامبر ۲۰۱۰، با من در میان گذاشت. تو گویی دو رفیق چندین ساله به هم رسيده‌اند؛ با درد مشترک و زبان مشترک.

*****

باقر مرتضوی: خیلی ممنون هستم که وقتت را در اختیار من گذاشتی. بايد به سال‌های دهه‌ی چهل برگردیم و خاطرات تو را از آن دوران بشنویم. از اوان جوانیت، سال‌های دانشجویی، سال‌های مبارزه علیه رژیم شاه و چگونگی تشکیل گروه یا سازمان رهایی‌بخش خلق های ایران بگو.

• مسعود مولازاده: من هم بسیار سپاسگزارم که این راه را آمدی و زحمت به خود دادی که صحبت‌های مرا بشنوی. نمی‌دانم چقدر به دردت خواهد خورد! من در خرداد ۱۳۲۲ در مسجدسلیمان متولد شدم. تحصیلات ابتدایی را در آن شهر و اهواز و بعد یک سالی هم در دزفول گذراندم. لاله‌های وحشی مسجدسلیمان هنگام بهار، بوی آشنای چاه‌های نفت و صدای فیدوس (سوت) شرکت نفت که کارگران را به کار فرامی‌خواند، ما را دوباره به آن دیار کشاند. دبیرستان را تا مقطع پنجم ریاضی در آن‌جا طی کردم. در ‌سال ۱۳۴۰ شرکت نفت کنکور استخدامی برگزار کرد که بیشتر به مسابقه‌ى هوش شبيه بود. من در آن كنكور شرکت کردم و نفر اول شدم. ۱۸ سال بیشتر نداشتم که در Data Processing Section که مرکز کامپیوتر شرکت نفت در کل ایران بود و به آن "هالریت" می‌گفتند استخدام شدم. بیش از یک سال در آن‌جا کار نکرده بودم که به خاطر اعتراض به قطع اضافه‌کاری، مرا اخراج کردند. گويا کله‌ام بوی قورمه‌سبزی مى‌‌داد. اما اولین باری که دستگیر شدم، توسط شهربانی بود. ۱۷ سال داشتم و هنگامه‌ی انتخاباتِ مجلس شورای ملی بود. در مقابل کاندیدای فرمایشی رژیم – که نامش در خاطرم نیست، عباسقلی بختیار به معرفی و حمایت شاپور بختیار از مسجدسلیمان کاندید شده بود. کارگران شرکت نفت به عنوان اعتراض به نحوه‌ى انتخابات در پشتیبانی از عباسقلی بختیار در پُستخانه بست می‌نشینند(۱)و من هم هنگام پیوستن به بست‌نشینان دستگیر و پس از مدت کوتاهی رها می‌شوم.

س: چرا اخراج شدی؟

• مسعود مولازاده: براى یک‌ روز غیبت به خاطر شرکت در اعتصابات دانشگاه تهران!

س: بعد از اخراج از شرکت نفت چه كردى؟

• مسعود مولازاده: به تهران آمدم و در کلاس ششم ریاضی دبیرستان علمیه، دیر هنگام ثبت‌نام کردم که بعد، همراه با ۱۵ نفر دیگر از ‌آن دبیرستان اخراج شدم!

س: این واقعه مربوط به چه سالی است؟

• مسعود مولازاده: فکر می‌کنم سال‌های ۴۲-۴۱ بود. بعد از گرفتن دیپلم و تاخیر یک‌ ساله به سپاه دانش رفتم.

س: دوره‌ى چندم سپاه بودى؟

• مسعود مولازاده: دوره‌ى ششم. دوره‌ى تعلیماتی چهار ماهه را در رضائیه گذارندم؛ در پادگان قوشچی. آن‌جا هم مسئله‌ای پیش آمد که به خاطر آن یک ماهى من را در پادگان بازداشت كردند و اجازه رفتن به شهر را از من گرفتند.

س: به چه علتی بازداشت شدی؟

• مسعود مولازاده: علتش این بود که در رژه‌ى صبحگاهی با دو نفر دیگر از صف بیرون آمدیم و به ستاد رفتیم. به وضع وخیم غذا اعتراض داشتيم. بعد از اتمام دوره‌ى ۴ ماهه‌ى تعلیماتی در رضائيه به محل خدمتِ سپاهی‌ام در شهرستان بانه در استان کردستان منتقل شدم. چند ماهی به طور موقت معلم مدرسه بودم. بعد همراه با يكى از دوستانم داوطلبانه به دهی رفتیم که دیگران طالبش نبودند.

س: ممكن است اسم دوستت را بدانم؟

• مسعود مولازاده: داوود ملاوردی. یک روز به ما خبر دادند که جناب سرهنگ (رئیس سازمان اطلاعات و امنیت شهرستان بانه) همراه با عده‌اى پیشاهنگ – چون فرزندش پیشاهنگ بود – به ده ما آمده‌اند. ما به استقبال او و همراهانش نرفتیم؛ خودش به مدرسه‌ی ما آمد. معلوم بود كه از دست ما عصبانی است. چند روز بعد که من و داوود به شهر رفتيم، به بهانه‌ى اينكه لباس سپاهی به تن نداشتيم، ما را گرفتند و يك ماه در پادگان بانه زندانی کردند.

س: با رفقای سازمان رهايى‌بخش چگونه آشنا شدى؟

• مسعود مولازاده: وقتى دوره‌ى تعلیماتی‌ام را در پادگان رضائیه می‌گذراندم، با داوود ایوزمحمدی آشنا شدم که در گروهان دیگری بود. نامش را قبلاً در فعالیت‌های دانش‌آموزی تهران شنيده بودم. مسئول بخش دانش‌آموزى جبهه‌ى ملى بود.

س: و تو بعد‌ها به واسطه‌ى ایوزمحمدی به سازمان رهایی‌بخش معرفی می‌شوی.

• مسعود مولازاده: بعد از پایان دوره‌ى سپاه دانش، ايوز را در تهران دیدم. از آن به بعد دوستی‌مان بیشتر و بیشتر شکل سیاسی گرفت و جدى‌تر شد. همدیگر را مرتب می‌دیدیم. هنوز سازمان رهایی‌بخش درست نشده بود.

س: ایوزمحمدی به تو گفته بود که با يك گروه سياسى در ارتباط است؟

• مسعود مولازاده: نگفت که با گروهی در ارتباط است؛ گفت ما چند نفر هستیم که با هم فعالیت مخفی می‌کنیم.(۲)

س: دو نفری با هم جلسه مى‌گذاشتید؟

• مسعود مولازاده: بله. اوائل دو تایی بودیم. بعداً سیروس نهاوندی هم به ما پيوست. جلسات‌مان تا مدتى مرتب برگزار مى‌شد؛ تا این‌که من به واسطه‌ى ایوزمحمدی اتاقی در نارمك اجاره کردم. صاحب‌خانه پیرزنی بود که همآن‌جا زندگی می‌کرد. پسرش ارتشى بود و هر از گاهی پيش مادرش مى‌آمد. از این نظر پوشش خوبی بود براى آن خانه. تا این‌که يك شب به خانه نرفتم و نزد دوستانى ماندم که قبلاً همخانه بودیم. نزدیک ظهر دیدیم در می‌زنند. یکی از دوستانم رفت و در را باز کرد و آمد بالا و گفت: مسعود با تو کار دارند. من از پنجره‌ى طبقه‌ى بالا نگاه کردم و دیدم كسانى را كه دم در خانه ايستاده‌اند، نمی‌شناسم. گفتم كه اين‌ها ساواکی هستند و بى‌درنگ از پُشتِ بام فرار کردم و از پله‌های خانه‌ى همسایه آمدم پائین و به کوچه جنب خیابان فخررازی پيچيدم. راه افتادم، از صدای پاهای پُشت سرم متوجه شدم که دنبالم می‌آیند. بدون این‌که پُشت سرم را نگاه کنم، در رفتم و از خیابانی که به موازات خيابان شاهرضا بود، سر درآوردم. دیگر کسی دنبالم نبود و من‌هم به طور عادی راه می‌رفتم. یک‌هو دیدم یک پیکان با چهار سرنشین از کنارم رد شد. به پیکان مشکوک شدم. ایستادم و زنگ در خانه‌ای را زدم. دیدم آن‌ها رفتند چند خانه پائین‌تر و وانمود كردند كه مى‌خواهند زنگ آن خانه را بزنند. اما در چشم به‌هم زدنى به سوى من یورش آوردند و مرا دستگیر کردند.

س: از کجا فهمیده بودند که تو در خانه‌ى يكى از دوستانت هستى و در چه رابطه‌ای مى‌خواستند دستگيرت كنند؟

• مسعود مولازاده: تعداد جوان‌هاى کتاب‌خوان‌ در خوزستان زیاد شده بود که من هم یکی از آن‌ها بودم. سال ١٣٤٧، ساواک برای این‌که خودی نشان دهد، اقدام به دستگیری برخى از آن‌ها کرد. رد پای مرا هم پیش بچه‌های مسجدسلیمان مقیم تهران یافته بودند.

س: آیا به ياد مى‌آورى در آن زمان چه کسانی دستگیر شدند؟

• مسعود مولازاده: تا جایی که یادم می‌آید، منصور(۳) و نسیم خاکسار(۴) بودند، هوشنگ قلعه گلابی، اسدی از آبادان، ذوالنور و عطا ماهرویان از اهواز، ناصر موذن(۵) و عدنان غریفی(۶) از خرمشهر، حسین بابا احمدی، عیدی‌نژاد، بهرام حسنوند و خودم از مسجدسلیمان. دیگرانی هم بودند که نامشان بهخاطرم نیست.

س: بعد از این‌که دستگیر شدی، تو را به كجا بردند؟

• مسعود مولازاده: زندان قزل‌قلعه. اولین بار گروهبان ساقی، زندانبان معروف را آن‌جا دیدم. فرداى همان روزی که دستگیر شدم، با داوود قرار داشتم. همه‌اش در این فکر بودم كه الان داوود کجاست و وقتی مرا سرقرار نبیند چه فکر می‌کند.

فردای روز دستگیری مرا با یک نفر دیگر که بعداً فهمیدم عدنان غریفی است سوار یک جیپ کردند و راه افتادیم. به هر دو‌ى‌مان دستبد زده بودند. نمی‌دانستیم ما را به کجا می‌برند. در نزدیکى‌های میدان راهآهن ما را از جيپ پياده كردند. وارد یک قهوه‌خانه شدیم. چای آوردند. یک ساعتی آن‌جا بودیم. همش از خودم می‌پرسیدم: چرا ما را آورده‌اند اينجا؟ بالاخره ما را به طرف ایستگاه راه‌آهن بردند و زمانی که قطار تهران- خرمشهر می‌خواست راه بیفتد، ما را با همان دستبند و وضع آشفته سوار قطار کردند. ما را به اهواز بردند. چند روزی را در زندان انفرادی پادگان اهواز گذرانديم و بعد به زندان شهربانی اهواز منتقل شديم که ساختمانی بسیار قدیمی بود. دست و پای‌مان را به میله‌ها بستند، در جایی که قبلاً از جمله طویله‌های شیخ خزعل بود. روزها ما را برای بازجویی به ساختمان ساواک مى‌بردند که آن طرف شهر بود. محل نگه‌داری ما آنقدر کثیف بود که همه‌مان بو گرفته بوديم؛ طوری‌ که بازجو از بوی گند عیدی‌نژاد نتوانست او را بازجویی کند. به همین خاطر ما را به زندان دژبان منتقل کردند. پس از اتمام بازجویی‌ها، ما را به بند تازه‌ساز زندان شهربانی که محل نگه‌داری زندانیان عادی بود انتقال دادند. آن زمان زندان شهربانی اهواز زندانی سیاسی نداشت. فقط آصف رزم‌دیده(۷) از حزب توده بود که در بند دیگری نگه‌دارى مى‌شد.

در دادگاهى كه براى من تشكيل دادند هيچ يك از رفقاى گروه‌هاى مطالعاتى نبودند. مرا تنها محاكمه كردند و به اتهام "اقدام علیه امنیت کشور" به یک سال حبس محکوم کردند. دوره‌ى حبسم را در زندان شهربانى اهواز گذراندم. ساير بچه‌ها از سه ماه تا دو سال حبس گرفتند. دائم در فکر اتاقم در نارمک بودم؛ تا اينكه مادرم به ملاقاتم آمد. در یک فرصت مناسب به او گفتم كه برود و آن‌جا را خالى كند. آدرس پستى خانه‌ام را نداشتم و فقط می‌دانستم چه جور می‌شود به آن‌جا رفت. نقشه‌ى خانه را زبانی به مادرم دادم. مادرم، خواهرم را براى انجام اين كار فرستاد. پیرزن صاحبخانه به خواهرم گفته بود: پسر خاله‌اش آمد و اثاثیه‌اش را بُرد. بعداً فهمیدم که داوود ایوزمحمدی و سیروس نهاوندی مسلح به آن‌جا رفته بودند و خانه را تخلیه کرده بودند.

س: از زندان که آمدی بیرون، اولین کاری که کردی چه بود؟ آیا با ایوزمحمدی تماس گرفتی؟

• مسعود مولازاده: خیر. مدتی طول کشید تا با رفقا تماس گرفتم. چون دائم تحت نظر بودم. حتا گفته بودند: هر وقت به مسجدسلیمان میایی باید خودت را به ساواک معرفی کنی. بعد از آزادی، مدتی به عنوان تلی کلرک (منشی) روی اسکله‌ی بندر شاپور کار کردم. بعد برای گرفتن ارتباط به تهران آمدم. ضمن این‌که در پی ارتباط بودم در دبیرستان ملی درخشان نارمک مشغول تدریس شدم. بعد از ظهرها هم در مدرسه‌ای ملی در حوالی عباس‌آباد زبان انگلیسی درس می‌دادم.

یکى از روزهايى که از منزل به سوى محل کارم مى‌رفتم، متوجه شدم كه دو نفر از پشت سر مرا به نام صدا می‌زنند. برگشتم و دیدم دو نفر بارانی‌پوش، دستکش‌های‌شان را درآوردند و خيلى گرم به من سلام دادند. گفتند: آقای مولازاده شما یک بسته پستی دارید که کتاب است و از آلمان برای‌تان فرستاده‌اند. گفتم: من کسی را در آلمان نمی‌شناسم و بسته هم مال من نیست. آن‌ها خداحافظی کردند و رفتند. يك چنين اتفاقاتى به من هشدار مى‌داد كه تماس‌گيرى با رفقا سخت و خطرناک است. بالاخره از طریق دوست مشترکی که سیاسی نبود، موفق شدم با داوود ارتباط بگیرم.

برای اينكه وقت آزاد بيشترى داشته باشم و توجیه مناسبى براى ماندن در تهران، تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم. در کنکور دانشکده‌ هنرهای تزئینی شرکت کردم و قبول شدم. از آن موقع به بعد در واقع نیمه‌مخفی زندگی می‌کردم و وقتِ آزاد بيشتری داشتم. ضمن قرار‌هایی که با داوود و سیروس داشتم، تمرین نظامی هم در کوه انجام مى‌داديم؛ با اکبر ایزدپناه.

س: به چه منظوری تمرین نظامی می‌کردید؟

• مسعود مولازاده: قبل از اينكه در سال ۴۷ دستگير شوم، بچه‌ها در تدارک مصادره یک بانک بودند. من و داوود در کار شناسایی بانک بودیم.

س: درآن سال‌ها، یعنی ۴۷-۴۶ چند نفر بودید؟

• مسعود مولازاده: فکر می‌کنم شش هفت نفر بوديم. البته آن‌ موقع خيال مى‌كردم که خیلی بیشتر هستیم.

س: خط مشی‌تان...؟

• مسعود مولازاده: در جمع ما دو نظر بود. یک نظر از تئوری‌های مائو تسه دون دفاع مى‌كرد؛ یعنی محاصره‌ى شهرها از طریق روستاها. يك نظر هم راه کوبا را درست مى‌دانست و بیشتر به الگوى چریک شهری تمايل داشت.

س: می‌توانی بگویی چه کسانی این یا آن خط را داشتند؟

• مسعود مولازاده: خیر. چرا كه ما بین این دو خط سرگردان بودیم. مثلاً من در جنوب شهر شهرری، در يك کارگاه دباغی کار می‌کردم. ديگر بچه‌ها، در کوره‌پزخانه و یا در روستا کار می‌کردند. هر جا که امکانی بود می‌رفتیم. برنامه‌ى مشخصی نداشتیم. هم در روستایی در اطراف مشهد کار کشاورزی می‌کردیم و هم در اطراف رضائیه، گاوداری راه انداخته بودیم.

س: به فکر اعلام موجودیت‌تان نبودید؟

• مسعود مولازاده: بعد از مصادره بانک ایران و انگلیس در اندیشه‌ى اعلام موجودیت بودیم.

س: گویا در جريان عمليات مصادره يك اشتباه بزرگ هم مرتكب شديد، نه؟ چه کسانی در آن مشارکت داشتند؟

• مسعود مولازاده: کسانی‌‌‌ که به طور مستقیم در عملیات مصادره بانک شرکت داشتند، این‌ها بودند: اکبر ایزدپناه، داوود ایوزمحمدی، دکتر گیفانی و رحیم بنانی. عملياتِ مصادره‌ى بانک بسیار موفقیت‌آمیز بود و برق‌آسا انجام شد. نه کسی کشته شد و نه کسی دستگیر. اما یکی از رفقا فراموش کرده بود پرده‌ای را که به همراه داشت جلوى یکی از پنجره‌های بانک نصب کند تا کارگران ساختمانی ساختمان مجاور بانک، متوجه وضعیت غیرعادی داخل بانک و حضور ما در آن‌جا نشوند، که شدند. به همین خاطر فقط به جمع‌آوری پول‌های گاوصندوق طبقه‌ى هم‌کف اكتفا كرديم.

س: ماجراى سفير آمريكا چه بود؟!

• مسعود مولازاده: براى گروگانگيری سفير آمریکا، بچه‌ها خيلی کار کرده بودند. حدود شش- هفت ماه کار متمرکز. برنامه‌مان اين بود كه درست بعد از اينكه سفير آمریکا، مك آرتور را گروگان گرفتيم، اعلام موجوديت کنيم. من جزو تيم شناسايی و تعقيب سفير بودم. بعد از مدت‌ها شناسايی و تعقيب، فهميديم که محل زندگی سفير در خود سفارتخانه است. خُب اين كار را خيلى مشكل مى‌كرد. يك بار خود سيروس [نهاوندی] را به عنوان مسافر به هتلى كه روبه‌روی سفارت قرار داشت فرستاديم كه نپذيرفتندش. در طرح عملياتِ گروگانگيری سفير، سيمين نهاوندی، اکبر ایزد‌پناه، منوچهر نهاوندی و داوود ايوزمحمدی شرکت داشتند. ايوزمحمدی فرمانده‌ی عمليات بود. در جريان مصادره‌ى بانک، فرمانده اکبر ايزدپناه بود. برای نگه‌داری سفير، خانه‌ای هم اجاره كرده بوديم که فاطمه سلطان نهاوندی و رحيم بنانی در آن زندگی می‌کردند.

س: کوروش يکتايی در صحبتهایش با من گفت که سیروس قرار بود در رابطه با عملياتِ گروگانگيری، به خارج برود و اعلام كند كه سازمان رهائى‌بخش خلق‌هاى ايران دست به اين كار زده است.

• مسعود مولازاده: تصور می‌کنم همين طور باشد. من یقین دارم که او به خارج سفر کرده بود. من خود در جریان تدارک پاسپورت جعلی او بودم.

س: اگر سيروس به خارج آمده باشد، آن طور که شما مي‌گوييد، منطقاً بايد قبل از اقدام به گروگانگيری باشد.

• مسعود مولازاده: کاملاً درست میگوئید، اما من همين قدر مى‌دانستم كه براى اين سفر تداركاتى ديده شده بود. بعدها در زندان از سيروس نهاوندی شنيدم که خودش به سفارتخانه‌های مختلفی رفته بود. اين طور كه مى‌گفت فقط سفارت يمن به او چراغ سبز داده بود که در صورت موفقيت ما را یاری دهد. و ما می خواستیم اعلام داریم که ما يک گروه مارکسيست - لنينيست – مائوئيست هستيم و نام‌مان سازمان رهايی‌بخش خلق های ايران است.

س: راستى، تو مجيد زربخش را از کجا می‌شناختی؟

• مسعود مولازاده: بعدها فهميدم كه نامش مجيد زربخش است. قبلاً فقط می‌دانستم که رفيقی از خارج از كشور آمده كه بايد او را از مرز رد کنیم. مسئوليت اين کار را من و داوود ایوزمحمدی به عهده داشتیم و مقدمات کار را هم فراهم کرده بودیم كه يكباره مرا در تهران دستگير كردند و پس از یکی دو روز در قزل قلعه به اهواز بردند كه داستانش را براى‌تان گفتم.

س: با چه امکانات و تداركاتى می‌خواستی مجيد زربخش را از مرز خارج کنی؟

• مسعود مولازاده: به پدر يکی از دوستانم که روابط گسترده‌ای داشت، گفتم: پسر خاله‌ام بيکار است و می‌خواهد برای کار به کويت برود، آيا می‌توانيد به او كمك بکنيد؟! با کمال محبت پذيرفت. گفتم: او تنها فرزند خانواده است و بايد راه از هر نظر مطمئن باشد. گفت: حتماً. داوود [ايوزمحمدى] در جريان بود. لذا وقتی دستگير شدم، داوود، مجيد زربخش را می‌برد خانه‌ى پدر دوستم و به اين ترتيب كار با موفقيت انجام شد. خيلی نگران بودم که مبادا مجيد لو برود. چون وقتی دستگير شدم راديو عراق اسم ما را که در خوزستان دستگير شده بوديم، مرتب تکرار می‌کرد.

س: تو از محتوای مذاکرات مجيد زربخش، نماینده سازمان انقلابی، با سازمان خودتان چه می‌دانی؟

• مسعود مولازاده: فقط می‌دانم مذاکرات به نتيجه‌ای نرسيد و ما در پی عمليات و اعلام موجوديت بوديم.

س: برگرديم به موضوع گروگانگيری. واقعاً ماجرا به چه صورت انجام شد؟

• مسعود مولازاده: همان‌طور که گفتم، مسئوليت من در حد شناسايی محل اقامت سفير بود و رفت و آمدهاى او. ماجراى عمليات را بعداً از رفقا شنيدم. به اين شرح كه منوچهر نهاوندی راننده‌ى ماشينی بود که ماشين سفير را متوقف كرد. سيمين نهاوندی راننده‌ی ماشين ديگری بود که راه حركتِ خودرو‌ى سفير را از عقب سد کرد. پس از اينكه خودرو‌ى سفير را متوقف كردند، بچه‌ها پياده شدند و به سوى ماشين مك آرتور رفتند تا درِ آن را باز کنند و سفير را بيرون بکشند. در اين فاصله‌ى كوتاه زمانى راننده از فضايى که سيمين بايد پُر می‌کرد و نکرده بود، استفاده می‌کند و دنده عقب می‌رود و موفق می‌شود از روی پل چوبی روى جوی آب بگذرد و سفير را از معرکه نجات دهد. شليک اسلحه‌ى داوود هم که به بدنه ماشين می‌خورد، به جايى نمى‌رسد. می‌شود گفت كه اين عمليات موفقيت‌آميز نبود؛ گرچه نه کسی زخمی شد و نه كسى دستگير.

همان‌طور که گفتم تا آن زمان دو خط در سازمان وجود داشت. بعد از عملياتِ ناموفق گروگانگيرى سفير آمريكا، فکر سومى هم در ميان ما پيدا شد و آن اين بود که ما جامعه‌ی خودمان را درست نمی‌شناسيم؛ از نيروهاى خودمان درست استفاده نمى‌كنيم؛ بخشی از نيروى‌مان را به روستا گسيل كرده‌ايم و بخش ديگر آن را به کارخانه و در شهر. پس از بحث و بررسى موضوع به اين نتيجه رسيديم که نه خط چين، نه خط کوبا، و نه خط چريک شهری، هیچ‌کدام با جامعه‌ى ما تطابق ندارند. گفتيم اگر قرار است خط چريک شهری را دنبال کنيم، چرا به روستا رفته‌ايم؟! به اين ترتيب بحث‌هاى‌مان متمرکز شد روی اين موضوع که دانش ما درباره‌ى جامعه‌مان بسيار ناچيز است. تصميم گرفتيم تمام نيروى‌مان را بگذاريم براى مطالعه و شناختِ جامعه ايران. تاريخ مشروطيت ايران، نوشته‌ى احمد کسروی، اولين کتابی بود که در دسترس ما قرار داشت.

س: چگونه و از چه راهی لو رفتيد؟

• مسعود مولازاده: با احمد اسماعيل‌زاده قرار داشتم. او را سر قرار نديدم. يک ساعت بعد رفتم، باز هم نبود. قرار ديگری در جای ديگری با او داشتم. رفتم سر آن قرار. نبود. با خود گفتم حتماً برايش اتفاقی افتاده. فرداى آن روز با هادی گرامی‌فرد قرار داشتم. با احتياط زياد رفتم سر قرار. از خودم می‌پرسيدم: آيا کار درستی می‌کنم يا نه؟! اگر نروم، به معناى اين نيست كه ترسيده‌ام؟! به هرحال تصميم گرفتم که بروم و رفتم. سر ساعت از محل قرار رد شدم. هادی آن‌جا نبود. بعد از اينكه کلی گشتم و ضد تعقيب زدم، به خانه برگشتم. فردای آنشب جلوی سينما نياگارا مشغول نگاه کردن به روزنامه‌ها بودم که ريختند روی سرم؛ طوری که خيابان شاه بند آمد. در ميانه‌ى بگير و ببند، اسماعيل‌زاده را ديدم كه آن‌ طرف خيابان توی يك ماشين بنز نشسته بود. او دانشجوی معماری بود. من با او در آن‌جا قرار نداشتم. در بازجويی، اسماعيل‌زاده را آوردند و او را با من روبه‌رو کردند. از او پرسيدند که مرا می‌شناسد؟! من زودتر از او گفتم، نه. ولی او گفت آری مرا می‌شناسد.

س: فکر میکنی که اسماعيل‌زاده تو را لو داده بود؟

• مسعود مولازاده: خير. جريان اين بود که خانه‌ى اسماعيل‌زاده تحت نظر بود و من شبى در آن خانه خوابيده بودم. وقتى اسماعيل‌زاده را مى‌گيرند، عکس مرا به او نشان می‌دهند و از او می‌خواهند که محل قرارش را با من، به ساواك بگويد. او يکی دو روز، ساواكى‌ها را گول مى‌زند و برای رد گمکردن اين طرف و آن طرف می‌برد؛ تا اينکه آن‌ها را به طور اتفاقی جلوی سينما نياگارا می‌آورد و من هم كه به طور اتفاقى آن‌جا بودم، دستگير می‌شوم.

من و داوود ايوزمحمدی قبلاً با هم قرار گذاشته بوديم اگر روزی دستگير شديم، چه بگوييم و رابطه‌مان را چگونه توجيه کنيم. موقعی که مرا به سلول آوردند، متوجه شدم داوود هم در يكى از همين سلول‌های زندان اوين است. يك بار كه مرا به دستشويی مى‌بردند، فرصتی دست داد که به او برسانم من از آبان ۴۹ به سازمان پيوسته‌ام!

س: آيا واقعاً سال ۴۹ عضو شده بودی؟

• مسعود مولازاده: خير. از سال ۴۵ عضو بودم. اما به اين خاطر به او گفتم كه در آبان ٤٩ به سازمان پيوسته‌ام که او بداند ماجرای بانک و گروگانگيری و آمدن و رفتن زربخش از سوى من درز پيدا نمی‌کند.

س: دقيقاً كى دستگير شديد؟

• مسعود مولازاده: ما در آذرماه سال ۱۳۵۰ دستگير شديم و دو سال در زندان اوين بوديم. آن موقع هرکس که می‌آمد اوين، در عرض ۲ الی ۳ ماه بازجويی‌اش تمام می‌شد و به دادگاه فرستاده مى‌شد که يا اعدامش مى‌كردند و يا زندانی. اگر حكم زندان مى‌گرفت، به زندان قصر انتقال داده مى‌شد. ولی ما را دو سال به تناوب در انفرادی‌ها و عمومی اوين نگه‌داشتند. قبل از دادگاه هم همه‌مان را در اتاقی جمع کردند.

س: منظور از همه چه کسانی هستند؟

• مسعود مولازاده: همه‌ی رفقای ما را جز چند نفر که همان اوايل آزاد کردند. بعد از مدت‌ها توانستم همه‌ى بچه‌ها را ببينم: محمود جلاير، هادی گرامی‌فرد، بيژن و کامران رفيعی، احمد اسماعيل‌زاده، محمود و کريم حميری، عيسی و حسين موسوی، سيروس نهاوندی، داوود ايوزمحمدی، منوچهر نهاوندی و رحيم بنايی. بعد از صحبت‌هايی که با هم داشتيم، قرار بر اين شد هرکس هر طور صلاح می‌داند، در دادگاه دفاع کند.

س: چه کسی اين تصميم را گرفت؟

• مسعود مولازاده: کسی اين تصميم را نگرفت. دستهجمعى به اين نتيجه رسيديم. اما اين را اضافه کنم، اوايل که يک‌ پارچه شور بوديم، تصميم داشتيم در دادگاه دفاع ايدئولوژيک بکنيم.

س: سيروس نهاوندی هم آن‌جا در جمع شما بود؟

• مسعود مولازاده: بله، بود.

س: شما که دستگير شديد، او کجا بود؟ آيا اصلاً سيروس نهاوندی را در زندان ديدی؟

• مسعود مولازاده: سيروس نهاوندی و دو نفر ديگر، خاطرم نيست چه کسانی، زودتر از سايرين دستگير شدند. همه‌مان در سلول‌های انفرادى زندان اوين بوديم. بعد از اتمام دوره‌ى بازجويی، ما را از انفرادى‌ها به يكى از بندهای عمومی اوين منتقل كردند. در اين بند عمومى براى مدت كوتاهى باهم بوديم. سيروس هم بود.

س: شنيده‌ام كه می‌خواستيد از زندان فرار کنيد. به چه شکلی؟

• مسعود مولازاده: در عمومی كه ما را آورده بودند، زندانيان ديگری هم بودند؛ از جمله مهدی سامع و خشايار سنجری. ما، درست يا غلط، فکر می‌کرديم که ميله‌های آهنی پُشتِ پنجره اتاق را که در فاصله‌ای دور مشرف بر جاده‌ای بود که از جلوی زندان رد می‌شد، با اهرم از هم سوا کنيم و از لای آن‌ها عبور کنيم. حتا وسيله‌ای هم گير آورده بوديم كه فكر مى‌كرديم كارساز است. برای انجام عملياتِ فرار كه ذهن‌مان را گرفته بود، سرگرم بررسی بوديم كه يک شب عضدی بازجوی ما با دو سه نفر ديگر آمدند داخل اتاق و با توپ و تشر همه ما را دوباره به سلول‌ها انتقال دادند و پراکنده کردند. من از آن‌ موقع به بعد سيروس و ساير بچه‌ها را نديدم؛ تا كمى پيش از دادگاه که همه‌مان را در يک اتاق جمع کردند.

س: سيمين نهاوندی و فاطمه‌سلطان نهاوندی هم بودند؟

• مسعود مولازاده: آن‌ها در جای ديگری بودند. اين را هم اضافه کنم که مدتى پس از اينكه پراكنده‌مان كردند، توی سلول‌های طبقه بالا بودم که صدای سيروس را شنيدم که با صداى بلند به نگهبان‌ها می‌گفت مرا سوزاندند، شلاق زدند و... ديگر هيچ خبرى از سيروس نداشتم تا روزی كه اصغر ايزدی با مورس به ما اطلاع داد سيروس نهاوندی از زندان فرار کرده. آن موقع هم در بند عمومى بوديم. داوود ایوزمحمدى که در نزديکى من بود، پرسيد: چه می‌گويد؟ گفتم: می‌گويند نهاوندی از زندان فرار کرده. داوود گفت: بگو معلوم نيست. و من به اصغر گفتم كه معلوم نيست اين خبر درست باشد. واقعيت اين است که بچه‌های ما فرار سيروس را باور نداشتند. بعدها داوود به من گفت که به سه نفر گفته كه فرار سيروس ساختگى‌‌ست. داوود خيال مى‌كرد چون دست ساواك را در سناريوى فرار خوانده، ساواک در پی از بين بردن اوست. به همين خاطر مدتی که در زندان قصر بود، به همه مشکوک بود.

س: آن سه نفر چه کسانی بودند؟

• مسعود مولازاده: صفر قهرمانی، کاظم ذوالانوار، از مجاهدين و عزيز سرمدی كه از بچه‌هاى گروه بیژن جزنی بود.

س: چرا به آن سه نفر گفتيد؟

• مسعود مولازاده: ما اين فرار را ساختگی می‌دانستيم. اين نکته حائز اهميت است. متأسفانه سازمان‌ها و گروه‌های ديگر خيلی سرسری و مى‌شود گفت غيرمسئولانه برخورد کردند. اگر همان وقت مسئله را جدى مى‌گرفتند، شايد مى‌شد از ضربه‌هاى بعدى پيشگيرى كرد. واقعيت اين است هنوز که هنوز است، ما را آدم حساب نمی‌کنند. می‌گويند، گروه نهاوندی. اين بی‌مسئوليتی است. برای نمونه، دوست عزيزی در مقاله‌ای با عنوان وقتى قورباغه ابوعطا می‌خواند در خبرنامه گويا، مورخ ۱۶ آذر ۱۳۸۶ می‌نويسد: "... تنها هنگامی که داوود ايوزمحمدی از اوين به زندان قصر انتقال يافت، به طور مبهم شنيده شد که او به دليل شرايطی که در رابطه با همپرونده‌هايش در اوين زير فشار قرار داشته، اقدام به خودکشی کرد." اين دوست عزيز حتا از خودش نمی‌پرسد، اگر چنين بوده، پس چرا داوود با همين‌ها آزاد می‌شود؟ از آن گذشته هنوز که هنوز است، دوستی‌ها پابرجاست. اين دوستِ عزيز اگر اندکی به خودش زحمت داده بود و با يکی از رفقای همين گروه، چه آن‌ها که قبل و يا آنان که بعداً در آستانه انقلاب از زندان آزاد شدند تماس می‌گرفت، حتماً به او می گفتند که فرار ساختگی سيروس به ديگران اطلاع داده شده بود.

س: شما در دادگاه دفاع حقوقی کرديد. آيا اين تصميم را موقعی که با سيروس در بند عمومى بوديد، گرفتيد يا بعد از فرار ساختگی او؟

• مسعود مولازاده: اين تصميمی بود که هرکس مستقلاً برای خودش گرفته بود و ارتباطی به فرار سيروس نداشت.

س: خُب، حالا کمی از سيروس نهاوندی بگو!

• مسعود مولازاده: سيروس خيلی روشن حرف می‌زد. آرام و خويشتن‌دار بود. ظاهری آراسته داشت. اطلاعاتش از اوضاع ايران و جهان و شناختش از مارکسيسم خوب بود؛ البته نسبت به من.

س: جذابيتش به چه خاطر بود؟

• مسعود مولازاده: خيلی خوب حرف مى‌زد. کلی‌گويی نمی‌کرد. حرف‌هايش قابل لمس بود. اما در تمرين‌هاى نظامی شرکت نمی‌کرد. توانايی خوبی هم در کوهنوردی نداشت.

س: چه خصوصياتِ ديگری داشت که افرادی مثل ايوزمحمدی و یا اکبر ايزدپناه، رهبری سازمان را داده بودند به نهاوندی؟!

• مسعود مولازاده: اين طوری نيست که آن‌ها رهبری را داده بودند به دستِ سيروس. ايوزمحمدی از سيروس خوشش نمی‌آمد. من اين نكته را پيش از زندان هم مى‌دانستم. در واقع ديگران سيروس را به عنوان رهبر سازمان ما معرفى كردند؛ وگرنه اصلاً چنين چيزی نبود. او حتا در عملياتِ مصادره‌ى بانک شركت نداشت.

س: آيا سيروس با خانواده‌اش تماس علنی داشت؟

• مسعود مولازاده: نمی‌دانم.

س: آيا سيروس نتيجه‌ى مذاكراتش را با مجيد زربخش به شما منتقل كرده بود؟

• مسعود مولازاده: به من، نه.

س: نظر گروه شما درباره‌ى حادثه‌ى سياهکل چه بود؟ آيا به گونه‌ای از اين حرکت پشتيبانی کرديد؟!

• مسعود مولازاده: ما اعلاميه نداديم. ولی خوشحال بوديم و قضايا را دنبال می‌کرديم. ما گروهی در خود بوديم.

س: فكر مى‌كنى چرا دادگاهِ عده‌ای از شما علنی و دادگاهِ عده‌ ديگری از گروه شما مخفی برگزار شد؟

• مسعود مولازاده: قرار بود که دادگاه علنی باشد؛ بعد منصرف شدند. علت دقيق‌اش را نمی‌دانم. شايد بشود گفت که ديگر نيازی نبود. دادگاه ما، دادگاه پُرسروصدايی نبود. نه تماشاچی داشتيم و نه خانواده‌هاى‌مان اجازه حضور در دادگاه را داشتند. فقط عده‌ای ساواکی آن‌جا بودند. در زمان کوتاهی ما را محاکمه کردند و هرکس هم از خودش دفاع کرد. من، هادی گرامی‌فرد و بيژن رفيعی به هشت سال زندان محكوم شديم. کامران رفيعی به پنج سال و بقيه ۲ تا ۴ سال حبس گرفتند.

س: اگر بخواهى اين دوره‌ از زندگی‌ات را جمع‌بندی کنى، چه مى‌گويى؟

• مسعود مولازاده: در چند جمله سخت است. واقعاً يک بخش‌اش رنج بود. ولی آن زندگی سراسر شور و هيجان بود.

س: تأسف نمی‌خوری؟

• مسعود مولازاده: نه تأسفی ندارم. اصلاً من هرچه دارم از همان سال‌هاست. هستی‌ام را اساساً همان سال‌ها تعريف می‌کند. به قول حافظ، من از آن خرابات آبادم. ولی اين به آن معنا نيست هرکاری کردم، درست بوده.

س: چه جالب، از زندان که آمديد بيرون چه کردى؟

• مسعود مولازاده: در زندان مسئله‌ى حد توانايی خودم، برايم مطرح بود و آن چيزی که تمام افکارم را به خود مشغول کرده بود اين بود که يک زندگی شرافتمندانه داشته باشم. در زندان اعتقادم به کار مخفی را از دست دادم. به اين نتيجه رسيده بودم كه کار مخفی، آزادی و استقلال فکر را از آدم می‌گيرد؛ البته كار مخفى همراه با چاشنی ديکتاتوری. يعنی در شرايط مخفی، بدون اينکه بخواهی برای ديگران تصميم می‌گيری يا برايت تصميم می‌گيرند. و اين باب طبع من نيست. ديگر اينکه متوجه شدم، آدم سياسی نيستم. آدم سياسى به آن مفهومی که در جامعه‌ی ما پذيرفته شده بود. در آستانه‌ى انقلاب ١٣٥٧ كه از زندان آزاد شدم، از نظر اعتقادی آدم سابق نبودم. ولی اين بدان معنا نبود که نسبت به وقايع جامعه‌ام بی‌تفاوت بمانم. نه! در ايران چه بخواهی، چه نخواهی همين كه پا از خانه‌ات بيرون بگذارى، با اتفاقات و کارهايی روبه‌رو می‌شوی که تو را مجبور مى‌كند موضع بگيری.

س: در عرض اين دو روزی که با هم بوديم، احساس مى‌كنم هر جا كه از گروه نهاوندی و يا نهاوندی ساواکی و غيره صحبت می‌شود، رنج مى‌كشى.

• مسعود مولازاده: دقيقاً اينطور است. بعضی‌ها می‌خواهند بگويند چه کسی بیشتر مبارزه کرده، و چه کسی کمتر و یا چه کسی واداده. اين مرا هميشه می‌آزارد. مثلا آقای ميثمی (از مجاهدين خلق) در کتاب خاطراتش ۴۰ صفحه راجع به ماشين پلی‌کپی نوشته؛ از سير تا پياز؛ که چطور آن را به دست آورده و درستش کرده و غيره و غيره. ولی همين آدم وقتی راجع به عملياتِ گروگانگيری سفير آمريکا صحبت می‌کند، نيم صفحه بيشتر نمی‌نويسد، آن هم فقط تحتِ نام سيروس نهاوندی. بعد هم می‌نويسد: «گويا اين‌ها يک تبری هم با خودشان برده بودند» كه حالتِ تمسخر دارد و لحنی نه چندان دلچسب. اين کم لطفی تنها در مورد ما صورت نگرفته؛ بل‌که به گروه ساکا، آرمان خلق و گروه‌های ديگر تعميم پيدا می‌کند. مثلاً يک نفر مثل خانم ويدا حاجبی که به نحوی با بچه‌هايی که برای آموزش نظامی به کوبا رفته بودند، از جمله اکبر ايزدپناه، مرتبط شد، در کتاب "يادها" در دو خط می‌نويسد:

«... حيرتم از اين بود كه فقط مخفى‌گاه شعائيان و محل سلاح‌ها را از من مى‌خواهند كه از هيچ كدام خبر نداشتم. اما هيچ حرفى از ماجراى سفر به كوبا و آموزش آن گروه بر زبان نمى‌آورند. جز يك بار كه يكى از اعضاى آن گروه را كه با محفل سيروس نهاوندى دستگير شده بود، چند لحظه بالاى پله‌هاى اتاق شكنجه نشانم دادند...»(۸)

فرض كنيم كه خانم حاجبى اسم اكبر ايزدپناه را نمى‌دانست؛ يا مى‌دانست و از ياد برده است. دست كم اما مى‌توانست براى تدقيق خاطراتش تلاش كند که بفهمد چه کسی را با او روبه‌رو کردند. بدتر اينكه كل يك سازمان را به "محفل سيروس نهاوندی" تبديل مى‌كند. اين طرز تفکر که ديگران را کوچک کنی براى اين که خودت را بزرگ کرده باشی، درست نيست. مهدی سامع هم با ما در زندان بود. در آن شرايط سخت با ما زندگی مى‌کرد و مى‌ديد كه چگونه افرادى هستيم و چگونه زندگى مى‌كنيم و اميد و آرزو‌ى‌مان چيست. اما وقتی از رهايی‌بخش‌ها صحبت مى‌كند، تنها به اين بسنده مى‌کند كه آمدند لباس‌ها را کمونی کردند.

مطلبِ آخرم هم درباره‌ى موضوع بايکوت است. همه‌ى زندانيان سياسى می‌دانند بايکوت يعنی چه. اما الان بايکوت به شکل ديگری اعمال می‌شود. يعنی به جاى اين كه فرد را بايكوت كنند، يك گروه را بايكوت مى‌كنند. يك گروه را ناديده مى‌گيرند. بعضی‌ها، حتا گروه‌های سياسی، وقتی از گروه نهاوندی می‌نويسند، اصلاً به روی خودشان نمی‌آورند که در آن گروه، جز نهاوندى، آدم‌هاى ديگر هم بودند. انسان‌هايی که از خيلى از چيزهاى زندگى گذشتند، انسان‌هايى كه براى بهروزى مردم تلاش ‌کردند، مبارزه کردند و به همين دليل ساده سر از زندان در آوردند. ايده‌آل و آرمان داشتند كه انسانى و بزرگ بود. اين آدم‌ها حالا به بوته‌ى نسيان، به فراموشى سپرده شده‌اند. نام سازمان‌شان هم از سازمان رهايیبخش خلق های ايران تبديل شده است به سازمان آزادیبخش، يا گروه سيروس نهاوندی.

هرکس به اندازه خودش حقيقت را میگويد. در واقع اين‌ها تاريخ شفاهی ماست. اما حقيقت آنقدر کوچک نيست که فقط در يک نفر جا بگيرد. هيچ‌كس هم آنقدر بزرگ نيست که تمام حقيقت را در خود جای دهد. نتيجه اينكه صحبتِ ما زمانی معنا پيدا می‌کند که حرفِ تک تک آدم‌هايی که به نحوی با آن جريان در ارتباط بودند، کنار هم گذاشته شوند (حتا سيروس نهاوندی) تا قدم به قدم به حقيقت نزديک‌تر شويم.

مسعود مولازاده در گفتگو با باقر مرتضوی

دسامبر ۲۰۱۰
___________________________________

۱- بست نشستن شماری از کارگران شرکت نفت مسجدسلیمان در تداوم اعتصاب‌شان بود در اردیبهشت ١٣٤٠
۲-  ایوزمحمدی به همراه تنی چند از دوستانش که در سازمان جوانان جبهه ملی فعالیت داشتند، در روند فعالیت‌های سیاسی خویش به اندیشه‌‌ی مائو تسه‌دون گرایش پیدا می‌کنند. در همین رابطه سازمان انقلابی سیروس نهاوندی را جهت ارتباط با آنان، به ایران می‌فرستد. 
۳- منصور خاکسار (١۳۸۸ـ ۱۳۱۷) در آبادان به دنیا آمد. شاعر و نویسنده‌ای از جنوب ایران است. در دهه چهل جُنگ هنر و ادبیات جنوب را منتشر می‌کرد. پیش از انقلاب مدتی در زندان بود. پس از انقلاب در شمار فعالین سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران بود. در همین رابطه پس از سرکوب سازمان‌های سیاسی، در تابستان سال 1362 از کشور گریخت. در شوروی، آلمان و سرانجام آمریکا اقامت گزید. از مسئولین کانون نویسندگان ایران در تبعید بود. به اتفاق مجید نفیسی مسئولیت هفت شماره از دفترهای کانون را بر عهده داشت. از بنیانگذران گروه ادبی دفترهای شنبه در لوس‌انجلس بود.
از منصور خاکسار سیزده مجموعه شعر انتشار یافته است. کارنامه خون، شراره‌های شب، سرزمین شاعر، سفری در مه و لوس‌آنجلسی‌ها از آن جمله‌اند.
منصور خاکسار در ۱۸ مارس ۲۰۱۰/ ۲۷ اسفند ۱۳۸۸ در ۷۱ سالگی به مرگی خودخواسته در لوس‌انجلس با زندگی وداع گفت. 
۴- نسیم خاکسار، نویسنده، شاعر و مترجم، در يازده دیماه سال ۱۳۲۲ در آبادان متولد شد. نخستین داستانش را در ۱۳۴۴ نوشت که در مجله فردوسی چاپ شد. در همین سال به اتفاق تنی چند از دوستانش که به اتفاق هنر و ادبیات جنوب را منتشر میکردند، بازداشت شد. دو سال در زندان ماند. پس از آزادی به نوشتن ادامه داد. چندین کتاب منتشر کرد. در سال ۱۳۵۲ دگربار و این‌بار در رابطه با جنبش چریکی بازداشت شد. تا انقلاب در زندان ماند. پس از آزادی در کانون نویسندگان فعال شد. یک سال نیز در شمار اعضای هیئت دبیران آن بود. 
نسیم خاکسار نیز با یورش حکومت جمهوری اسلامی به دگراندیشان، مجبور به ترک کشور شد. از طریق ترکیه به هلند رسید و تا اکنون در این کشور اقامت دارد. از او تا کنون در خارج از کشور تعدادی رمان، مجموعه داستان، نمایشنامه و شعر، نقدِ کتاب و سفرنامه به زبان‌های فارسی و هلندی منتشر شده است. نسیم خاکسار تاکنون چندین کتاب نیز به فارسی ترجمه کرده است. از جمله اثار او عبارتند از: گیاهک، نان و گل، روشنفکر کوچک، مرائی کافر است، آهوان در برف، گام‌های پیمودن، قفس طوطی جهان خانم، بادنماها و شلاق‌ها، درخت، جاده، کودک، سه نمایشنامه، ماهی‌های ساردین و نمایشنامه‌های دیگر،...
نسیم خاکسار در خارج از کشور چندین دوره عضو هیئت دبیران کانون نویسندگان ایران در تبعید بود. چند سال نیز مسئولیت دفترهای کانون را برعهده داشت. 
۵- ناصر مؤذن، نویسنده و مترجم، به همراه گروه نویسندگان هنر و ادبیات جنوب در پیش از انقلاب چند سالی در زندان به سر برد. پس از انقلاب نیز، در پی یورش رژیم به نیروهای دگراندیش، بازداشت و دگربار چند سال در زندان به سر برد. او هم‌اکنون ساکن آلمان است. از جمله آثار او در عرصه داستان‌نویسی عبارتند از: شب‌های دوبه‌چی (۱۳۵۰)، رقص در انبار (۱۳۵۲)، آفتابگردان (۱۳۵۷) و آخرین نگاه از پل خرمشهر (۱۳۶۰). مؤذن آثاری نیز به ویژه از نویسندگان روس به فارسی برگردانده است.
۶- عدنان غریفی، نویسنده، شاعر و مترجم ایرانی ساکن هلند در ۲۲ خرداد ۱۳۲۳ در خرمشهر به دنیا آمد. در زمان شاه به همراه دوستان خویش در هنر و ادبیات جنوب بازداشت و چند سالی در زندان ماند. پس از آزادی در رادیو و تلویزیون ملی ایران به کار مشغول شد. مدتی نیز به عنوان معلم به تدریس زبان انگلیسی گذراند. از جمله آثار او عبارتند از: شنل پوش در مه، مجموعه داستان‌های کوتاه (تهران ۱۳۵۰)، اين‌سوی عطر قبيله، مجموعه شعر، (تهران ۱۳۵۷)، چهار آپارتمان در تهرانپارس، مجموعه داستان‌های کوتاه، (هلند ۲۰۰۰)، مرغ عشق، يکی از کمدی‌ها، مجموعه شعر، (هلند، ۲۰۰۰)، به موشک بستن فرشتگان، مجموعه شعر، (هلند ۲۰۰۰)، برای خرمشهر امضا جمع می‌کنم، مجموعه شعر، (هلند، ۲۰۰۰)، برنامه حرکت: امروز، اينجا، مجموعه شعر، (هلند ۲۰۰۰)
عدنان غریفی چند کتاب شعر و داستان نیز ترجمه کرده است.
۷-  آصف رزم‌دیده (۱۳۶۷- ۱۳۱۷) در اردبیل به دنیا آمد. پس از پایان دوره‌ی دبستان ترک تحصیل کرد و در شرکت شعله خاور به کار مشغول شد. اردیبهشت ۱۳۴۶ به همراه صابر محمدزاده پس از کشف مطبعه‌ی مخفی ضمیمه مردم و شعله‌ی جنوب در تهران دستگیر شد (مردم ص ٢۰۷ پی دی اف تیر ۱۳۴۶). پس از هشت ماه بلاتکلیفی در ۱۸ دی ماه ۱۳۴۶ در دادگاه بدوی در بسته‌ی نظامی به اتهام "قیام و اقدام علیه امنیت و استقلال مملکت" محاکمه و به ۵ سال و در ۱۸ بهمن ماه ۱۳۴۶ در دادگاه تجدید نظر به ۶ سال حبس محکوم گردید. (مردم، شماره ۳۷، فروردین ۱۳۴۷) ٢۹‌ اسفند ۱۳۴۷‌به زندان اهواز تبعید شد. (مردم ٢۷۹ پی دی اف خرداد ۱۳۴۷) و تا ۴ آبان سال ١٣٥٧ در زندان بود. پس از انقلاب در حزب توده ایران به فعالیت خویش ادامه داد و به همراه حسین جودت، مهدی کیهان، محمود سید روغنی عضو شعبه مرکزی کارگری حزب بود. مسئول این شعبه مهدی کیهان بود و مسئولیت امور شعب کارگری شهرستان‌ها به آصف رزمدیده محول شد. او در پلنوم هفدهم (فروردین ۱۳۶۰) به عضویت در کمیته مرکزی حزب برگزیده شد. در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ هم زمان با یورش اول به این حزب او نیز دگربار بازداشت و در شهریور سال ۱۳۶۷ در "قتل‌عام زندانیان سیاسی" به دار آویخته شد.
۸- ويدا حاجبى تبريزى، يادها، آلمان، ٢٠١٠، ص ١٦٨


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد