گل آرا خبر استخدامش را که شنید، دلش میخواست از خوشحالی بال در آورد. هفته پیش به سفارش یکی از دوستان پدرش که در وزارت ارشاد پست مهمی داشت، خودش را به قسمت کارگزینی ستاد ارشاد اسلامی معرفی کرده بود. متقاضی زیاد بو ، اما او چون نامه سفارشی بهمراه داشت اول از همه خارج از نوبت پذیرفته شد. منشی دفتر او را به دفتر کار ش هدایت کرد. قبل از اینکه از در خروجی بیرون برود ،منشی به او فهماند که متقاضیان در واقع دو بخش هستند نام ترا به دلایلی که من هنوز نمیدانم.
در ردیف اول گنجاندهاند.اما این را بدان که ما در این وزارتخانه متقاضیان کنجکاو را تحمل نمیکنیم ،پرونده اش را زیر بغلش میزنیم و درب خروجی را نشانش میدهیم. این چیزها را می گویم که حواست جمع کارت باشد .از این در که خارج می شوی،اگر یک کلام از ملاقات امروز به بیرون درز پیدا کند، کارت را از دست می دهی. بعد برگهها را یکی یکی از توی پرونده در آورد،بررسی کرد ببیند چیزی کم و کسری دارد یا نه. منشی به او خاطرنشان کرد روز مصاحبه کاغذ ها باید درست و مرتب توی پرونده آماده باشد.گل آرا بعد از پایان تحصیلات متوسطه در رشته مددکار اجتماعی یک دوره آموزشی سه ماهه را پشت سر گذاشته بود. همزمان علاوه بر کلاس آموزشی هفته ای دو روز در خانه سالمندان به زنان خدمتکار خواندن نوشتن یاد می داد. برخی شبها برای تهیه شام در آشپزخانه خانه سالمندان به زنان آشپز کمک می کرد..او دلش می خواست در امتحان دانشکده تربیت معلم شرکت کند، اما پدرش دلش میخواست که دخترش یک دوره فشرده خیاطی ببیند. پدرش در بازارچه سر گذر حاج محمود یک بنگاه خیریه داشت. یک پایش توی بنگاه بود یک پایش توی مسجد. همه اهل محل حاج اکبر را بخوبی میشناختند. حاج اکبر معتمد محل بود. جمعهها در مسجد «سیدرضا » زنان بی بضاعت را میپذیرفت و به مشکلات آنها رسیدگی می کرد. همه حواسش به این بود که مبادا یتیم بچهای شبها سرش را با شکم خالی زمین بگذارد. همسرش کبرا خانم خانه دار بود. دخترش گل آرا اما حواسش جای دیگری بود. پدر و مادرش همین یک دختر را داشتند. آنها تلاش میکردند که گل آرا روابطش بیرون از خانه با دوستان همسن سالش مطابق میل آنها باشد. کبرا خانم روزهای جمعه برای نماز جماعت سر گذر به مسجد سید رضا میرفت. دلش می خواست گل آرا همراهش باشد.اما گل آرا دلش می خواست با دوستانش به دور از چشم پدر و مادرش به محلات دیگر سر بزند. دلش میخواست به چشم خودش ببینید آنها چگونه زندگی میکنند. وقت بی وقت چشم والدینش را که دور میدید سری به آنجاها میزد. عصر یکی از یکشنبهها گزارش به فروشگاه مرکز شهر افتاد. فروشگاه چند طبقه بود. آسانسور کار گذاشته بودند. با آسانسور بالا رفت. حالا یادش نبود که از آسانسور از کدام طبقه بیرون آمده بود. اول از همه چشمش به اشیاء و لوازم تزیینی افتاد. همه چیز مرتب چیده شده بود، غرفه غرفه،پشت هر غرفه فروشندهای ایستاده بود. چیزی که در نگاه اول توجهاش را بخود جذب کرد طرز آرایش، مانتوهای آبی روشن چسبان به تن فروشندهها بود. موهایی که تا به نیمه از زیر روسری بیرون افتاده بود. در غرفه ای فروشنده از زبر دو ابروی کمانی به گل آرا نگاه میکرد. یک بار از او پرسید چیزی میل دارد ؟گل آرا جرأت نکرد کلامی بگوید.لبخندی زد و به غرفه دیگر رفت.این بار چشمش به پله برقی افتاد.پیش از آن که از پله برقی پایین برود، با حواس نداشته نزدیک بود سرش به آیینه قدی بخورد .گل آرا نگاهی گذرا به خودش انداخت ،به دیدن صورت پریده ی بدون آرایش و مانتوی تیره گل و گشاد و موهایی که بهدقت زیر لچک سیاهش پنهان کرده بود، بفهمی نفهمی چندشش شد. هبهسرعت از پله برقی پایین رفت.چند لحظه بعد خودش را در خیابان بیرون از فروشگاه یافت. در درونش غوغایی بر پا شده بود. در ایستگاه اتوبوس بسرعت از اتوبوس بالا رفت ،خودش را روی صندلی انداخت و چشمانش را بست. به محض رسیدن به خانه به اتاقش رفت و در بروی خود بست.گل آرا آن شب دلش نمی خواست شام سر سفره حاضر شود.دنبال بهانه می گشت که از اتاقش بیرون نیاید. از توی اتاق صدای پدرش را شنید که از مادرش پرسید: «گلی»چش است،احوال ندار است ؟مادرش گفت چه می دانم عصری از خانه بیرون رفت که کمی هوا بخورد ،لابد خسته است.گل آرا وقتی که دید، مادرش به اصرار از او می خواهد که بیاید شام بخورد ،آمد سر سفره. آن شب هرچی که بود آنها کاری به کارش نداشتند. کسی نپرسید عصری کجا رفته و کجا را دیده است.مادر شام کشید. پدر که هیچ وقت عادت نداشت موقع شام حرف بزند، همانطور که لقمه بر می داشت بی آن که از گوشه چشم نگاهی به گل آرا بیاندازد،رو کرد و به همسرش کبرا خانم گفت: امروز یک پا رفتم وزارتخانه، ارشادی ها همه جمع بودند.حاج رضا صادقی گفت همین روزها از نور چشمی طی نامهای خواسته خواهد شد که در فلان تاریخ خودش را به بخش کارگزینی معرفی کند. البته مدارک تکمیلی یادش نرود.گل آرا بفهمی نفهمی به شنیدن خبر استخدامش لبخند زد. سه روز بعد پستچی درب خانه را به صدا در آورد.یک نامه سفارشی.گل آرا امضا زد و نامه را گرفت.وقتی به مادرش گفت که نامه رسیده است و در نامه سفارشی با استخدام او موافقت شدهاست ،مادرش با رضایت لبخند زد و گفت شکر خدا همین روزها می روی سر کار ،باید به فکر آینده خودت باشی.گل آرا بدیدن نامه گل از گلش شگفت. با خودش گفت بزودی در وزارت ارشاد مشغول به کار خواهد شد. . گل آرا پیش خودش فکر می کرد امروز فردا در وزارت ارشاد مشغول به کار خواهد شد.احتمالا به او یک پست اداری پیشنهاد خواهد شد.پیش خودش می گفت: شاید یک دوره فشرده کارآموز ی را از سر بگذراند.سپس به عنوان کارمند رسمی مشغول به کار خواهد شد.اما در آنجا وقتی به گفتند که از اول قرار نبوده است در وزارتخانه مشغول به کار شود ، دود از سرش پرید . منشی دفتر کارگزینی برای او توضیح داد که برای گل آرا یک شغل دیگر در نظر گرفته شده است:او به عنوان مشاور راهنما در ستاد ارشاد اسلامی مشغول به کار خواهد شد: ابتدا باید یک دوره فشرده آموزشی ببینی،بعدش..،گل آرا دوید وسط حرف منشی:این دوره آموزشی مجانی است ؟منشی گفت آری.گل آرا گفت: مثل دوره فشرده آموزش مددکاری ؟منشی گفت: همین طور است.یادت باشد این دوره آموزشی در ساختمان اصلی ستاد ارشاد به طور گروهی انجام خواهد گرفت.در آنجا شما توسط یک تیم زبده تعالیم لازم را فرا خواهید گرفت .باقیش دیگر با خودت است.منشی مکثی کرد و گفت:این را هم بدان خیلی از خواهران تا به حال آمادگی خودشان را داوطلبانه اعلام کردهاند.گل آرا پیش خودش اینطور تصور می کرد پیشنهاد جدید با توضیحاتی که منشی دفتر کارگزینی داده است ،می باید شغلی آبرومندانه باشد.خواهی نخواهی از این پیشنهاد خوشحال شد.باری ،گل آرا به اندازه کافی وقت داشت که به زندگی اش سر و سامان بدهد.بعد از آن که مدارک تکمیلی را که از او خواسته بودند، آماده کرد،به فکر خریدن یک مانتو ی تازه افتاد.این بار دیگر سوار اتوبوس نشد،به ایستگاه مترو رفت، مسیری را که به فروشگاه بزرگ می رسید،گرفت. مترو این وقت روز شلوغ بود ،سوزن می انداختی جا نبود.گل آرا دل تو دلش نبود.مسافرها تنگ هم ایستاده بودند.گاهی که نگاه مسافر ی روی چهره اش می افتاد ،گل آرا سرش را پایین میانداخت ،پوست صورت پریده اش گلبهی می شد.گل آرا گرچه همیشه اوقات لچک بسر می کرد ،اما چشمان آهووش او نگاه مسافر ها را بخود جذب می کرد .حالا بگذریم اگر حجاب از سر بر می گرفت و موهایی شبق وارش را روی شانه ها می ریخت، به یقین می توانست دلهای مشتاقانش را ببرد .به فروشگاه که رسید ،یک راست به قسمت لباس های خانم ها رفت .گل آرا خودش می دانست چی می خواهد ،بدنبال مانتو چسبان به رنگ آبی روشنی بود که آن روز عصر یکشنبه به تن فروشنده وسایل تزیینی دیده بود.طولی نکشید که مانتو دلخواهش را پیدا کرد.در رختکن به چشم خودش دید که تا چه اندازه مانتو قالب تنش است .از این کار که فارغ شد ،با پله برقی به قسمت کفش و کلاه فرنگی و شال ابریشم رفت. آنگاه نوبت وسایل آرایش رسید.آنقدر خر ت و پرت برداشت که خودش هم نمی دانست چگونه جواب مادرش را بدهد.دست آخر پیش خودش گفت مادرم را می توانم یک جوری راضی کنم .اما پدرم، باید همه چیز را از دیدرس او پنهان کرد .گل آرا همانطور که پیش بینی کرده بود.مادرش چندان حساسیتی بخرج نشان نداد که هیچ حتی از گل آرا خواست که مواظب باشد پدرش بویی نبرد.تا ببینیم چه کار باید کرد.خواهی نخواهی مادرش تو فکر آینده دخترش بود،اینکه روزی خواستگاری پیدا شود و جشن عروسی دخترش را در همین خانه راه بیاندازد؛خانه ای که دخترش را به دنیا آورده و خودش تر و خشک کرده بود.تا آنجایی که یادش بود از یکی یک دانه اش مثل تخم چشمش مراقبت کرده بود. آرزویش این بود گل آرا را که تازه بیست بهار را پشت سر گذاشته بود به خانه بخت بفرستد. پدرش نگران بود که مبادا گل آرا سر به هوا شود،از خانه بیرون بزند و با آدم های نااهل مراوده ایجاد کند. همیشه میگفت گل آرا دختر محجوبی است ،حیف است گیر یک شوهر ناباب بیافتد ،باید تا دیر نشده خواستگاری پیدا شود که هم با ایمان باشد هم دستش به کاری بند باشد که بتواند یک خانواده را اداره کند.مادرش حدس می زد که شوهرش بدنبال یک آدم بازاری است.می گفت خواستگار که بیاید ،اول باید دید پدرو مادرش متدین هستند یا نه.دویم کسب و کارش چیست.مسجد برو هست یا نه.او چند باری هر بار به بهانه ای این را عنوان می کرد.اما همیشه جواب رد می شنید.گل آرا می گفت حالا چه وقت این حرفها ست،مگر شوهر قحطی است،به علاوه در شرایط حاضر من آمادگی شوهر کردن ندارم.پدر نگران از او اصرار ،حرف آخر اینکه: شما می خواهید از همین الان مرا خانه نشین کنید ،شما طوری رفتار می کنید انگار که من روی دستتان مانده ام.چرا راحتم نمی گذارید ،بگذارید زندگی کنم.بعد از آن مادرش زیاد به پر و پایش نمی پیچد.بخصوص که این روزها گل آرا داشت خودش را برای کار در وزارت ارشاد آماده می کرد.گل آرا زمانی که دوره مددکاری اجتماعی می دید،یک دستگاه کامپیوتر خریده بود .واقعیت این بود سیستم کامپیوتری در حال توسعه بود و گل آرا با همه تردستی همیشه کمی عقب بود . البته گل آرا دختر با استعدادی بود، خیلی زود میتوانست خودش را با تازه های تکنولوژی هماهنگ کند .می توان گفت کار آموز خبره ای بود . اساسا هر وقت دست به کاری می زد ،همه سعی اش را می کرد که آن کار را به بدرستی انجام دهد.این هم از ویژگی های گل آرا بود . مادرش تا حدودی با احوالات او آشنا بود ،پدر اما نه ، تصویر یک دختر محجبه محجوب خانه دار در ذهنش نقش بسته بود . واقعیتش این بود که پدر و مادرش می دانستند که دخترشان گل آرا شیفته هنر و ادبیات است. گل آرا در اتاقش کتابخانه کوچکی داشت .هر بار که گذارش به کتابفروشی های جلوی دانشگاه می افتاد ، اول نگاهی به تازه های کتاب می انداخت؛گل آرا به شعر و رمان علاقه زیادی داشت.در کتابخانه کوچکش مجموعه ای از اشعار و آثار نویسندگان معاصر دیده می شد.والدینش می دانستند که دخترشان علاقه فراوانی به مطالعه دارد در واقع تمام فامیل می دانستند که دختر یکی یک دانه کبرا خانم و حاج اکبر اهل شعر و ادب است . بفهمی نفهمی ذوقی هم دارد.اما حاج اکبر می گفت این کتاب ها «سم»است.به کبرا خانم می گفت : این کتاب های «ضاله» چیست که می خواند ،حیف وقتش نیست که مغزش را با خواندن این نوع کتاب ها از کار بیاندازد.واقعیتش این بود که حاج اکبر دلش نمی خواست که در و همسایه ، بگیر اهل محل بدانند که دخترش گل آرا حاضر است از نان شبش بزند و با پول آن کتاب بخرد. «کرم کتاب » مادرش کبرا خانم به دوست و آشنا می گفت دخترم گل آرا کرم کتاب است. خانه که هست همیشه سرش توی کتاب است.شب ها خواب ندارد؛بسکه کتاب می خواند.گرچه مادرش کبرا خانم هیچوقت نمی گذاشت دخترش گل آرا بدون« پول توجیبی »از خانه بیرون برود .هر گز پیش نیامده بود از او او بپرسد که چرا پول تو جیبی اش را خرج دفتر و کتاب می کند .البته به زعم کبرا خانم ،گل آرا پول تو جیبی اش را دور می ریخت.واقعیت این بود که گل آرا دختر تنهایی بود ،شاید از این رو بود که به کتاب پناه برده بود.چندان علاقه ای بکار بیرون نداشت .پدرش اعتقاد داشت گل آرا احتیاج به کار ندارد،خدا یک لقمه نانی به ما داده ،ما هم الحمدلله خدا را هزار مرتبه شکر یک شغلی داریم که محتاج کس و ناکس نباشیم. اگر اصرار مادرش کبرا خانم نبود هرگز در وزارت ارشاد دست به دامن بالایی ها نمی شد . وقتی که گل آرا همان شب سر سفره به پدر گفت شما قرار بود برای من کاری در وزارت ارشاد پیدا کنید.پدر گفت قرار بر این بودهاست که به تو پستی در وزارتخانه پیشنهاد شود.مگر غیر از این است؟ گل آرا گفت: نه,در قسمت کارگزینی به من گفتند که قرار است ترا به عنوان مشاور راهنما استخدام کنند،می گفت خیلی ها آماده اند بطور داوطلب مشغول این کار شوند .پدر گفت:چه بهتر ،لابد این کار مزایای بیشتری دارد. مادر درآمد که: گلی جان هرچی که هست خیر است انشاالله.
باری،سر انجام روز موعود فرا رسید .گل آرا رأس ساعت هشت صبح در اتاق انتظار دفتر کارگزینی نشسته بود.طولی نکشید که متقاضیان دیگر هم آمدند . صندلی ها اشغال شد .همه مثل هم بودند. تو گویی مثل دختران دم بخت در انتظار گشایشی در زندگی بودند ؛محجبه،با مانتو تیره گل و گشاد ،سگرمه ها در هم .همدیگر را خواهر صدا می کردند.چشمان سرد وبی مهر و بی حالتشان لرزه به اندام گل آرا می انداخت.این فضا برای او بیگانه بود .سقف کوتاه اتاق انتظار ،دیوارهای خاکستری ،صندلی ها ،مهتابی روشن، به او دهن کجی می کردند .چهره های عبوس متقاضیان روی او سنگینی می کرد.گل آرا دیگر طاقت نیاورد و به منشی دفتر کارگزینی که مرتب از اتاق کارش بیرون می آمد و آنهایی را که تازه رسیده بودند به یک اتاق دیگر راهنمایی می کرد،پرسید: ببخشید خواهر ،نوبت مصاحبه کی می رسد ؟منشی ابرو در هم کشید و گفت قدری صبر داشته باش خواهر. در اتاق را باز کرد و رفت تو ،اما در را نبست،طوری که گل آرا می توانست صدای مردی را بشنود که از منشی دفتر می پرسید:همه آمدند ؟ منشی اما جواب نداد ،آمد بیرون.پرونده قطوری روی دستش سنگینی می کرد.نیم ساعت بعد ،منشی از روی لیست اسامی متقاضیان را خواند.گل آرا توی لیست بود .اولین نفر که از در تنگ بیرون آمد ،رنگ بصورت نداشت.هنوز پایش را توی راهرو نگذاشته بود که نفر دوم را صدا زدند.دومی که از در تنگ بیرون آمد ،نمی توانست سر پا بایستید.تلو تلو خوران خودش را به راهرو رساند.از زمانی که مصاحبه شروع شده بود هر چند دقیقه یک بار نگهبانی توی اتاق انتظار سرک می کشید و می رفت توی راهرو.گویی برای سرشماری می آمد.در وقفه ای که بوجود آمده بود ،گل آرا فرصت پیدا کرده بود که تو ذهنش جواب یک سری سوالات فرضی را مرور کند.وقتی منشی نامش را صدا کرد مثل فنر از جایش پرید .مرد میانه سالی پشت میز نشسته بود.سرش پایین بود . مشغول مرور پرونده ای بود که منشی روی میز کارش گذاشته بود.مصاحبه که شروع شد، گل آرا یک دفعه حواسش رفت جای دیگری.این مصاحبه آن چیزی نبود که گل آرا انتظارش را داشت ؛زمانی که او می خواست دوره آموزش مددکاری ببیند ،مصاحبه کننده بیشتر در رابطه با همکاری و همیاری مددکار اجتماعی با مردم از او پرسش هایی می کرد ،اما این بار مصاحبه نوع دیگری بود؛نماز و روزه و فقه و دعا و مناجات ،رعایت حجاب و چادر و مقنعه و حفظ شئونات اخلاقی و اسلامی و مبارزه با بی حجابی,امر به معروف و نهی از منکر.،تآمل و مدارا ،تمرکز روی مسائلی از این دست دور می زد.در همین حین زنگ تلفن به صدا درآمد.:بعله. حاج آقا ،ایشان در اتاق حضور دارند.،بعله حق با شماست ،بروی چشم.خواهش می کنم ،دستور می فرمایید.ما تحت اوامر حضرت عالی هستیم .سایه حضرت عالی از سر ما کم نشود.خدا نگه دار.وقتی مصاحبه کننده گفت که حاج آقا بودند ،گل آرا نفهمید که از کدام حاج آقا حرف می زند. البته هیچ وقت نفهمید.سپس دگمه زنگ را فشار داد و از منشی خواست که او را به طبقه بالا هدایت کند.گل آرا با همان حجب همیشگی از مصاحبه کننده تشکر کرد و دنبال منشی راه افتاد.در راهرو منشی از نگهبان خواست که گل آرا را به طبقه بالا هدایت کند پرونده گل آرا را بدست نگهبان داد.متقاضیان دیگری هم بودند که در راهرو منتظر نوبت بودند . گاهی یک نفر می پرسید : برادر پس کی نوبت ما می رسد ؟ نگهبان شانه هایش را بالا می انداخت و جواب می داد :صبر داشته باش خواهر ،نوبت تو هم می رسد.پوتین ها یش را کف راهرو می کشید و سلانه سلانه قدم بر می داشت.گل آرا هم جوری که عقب نیافتد ،به فاصله یک متر دنبالش می رفت.طبقه بالا شباهت زیادی به طبقه اول داشت و متقاضیان را به صف کرده بودند . روی دیوار پوستر های تبلیغاتی نصب کرده بودند.زن های محجبه کنار هم ایستاده بودند.یک «ون» هم زیر یک درخت کهنسال پارک کرده بود .روی یکی از پوسترها نوشته بود:«حجاب بان» روبهرو ،موازی آن روی پوسترها زنان محجبه ای با سلاح سبک کنار هم ایستاده بودند.گل آرا وقتی چشمش به سلاح ها افتاد،کمی جا خورد .رفت صف اول زیر پوستر حجاب بان ها ایستاد . وقت سرشماری به او گوشزد کردند که باید برود صف مقابل بایستد.گل آرا نگاهی دوباره به ماشین « ون» ،زنهای محجبه ، ماشین پلیس ؤ نیروهای انتظامی انداخت و با قاطعیت گفت : من حجاب بان هستم . مربیان سه نفر بودند ،یک مرد مسن که بعداً معلوم شد سر مربی است و دو ز ن میانه سال که مربی دختر های محجبه بودند.مربی ها اصرار کردند که گل آرا برود صف مقابل بایستد ،اما سر مربی گفت اشکال ندارد بگذارید همانجا بایستد.گل آرا بلافاصله توی دلش گفت:بعله ،من حجاب بان هستم.البته تا وقتی که با دوتا چشم ها ی خودش حجاب بان ها را از نزدیک ندیده بود و شاهد اعمالشان نشده بود،نمی توانست تصور کند حجاب بان چه کسی است.، از وجناتش و پیدا بود که راضی به نظر می رسید.دوره ها ی آموزشی از فردای همان روز شروع شد. تعداد متقاضیان زیاد بود، اما مربی ها به این امر عادت داشتند.کلاس ها که دایر شد سر مربی ضمن معرفی خودش ورود خواهران را به ستاد «امر به معروف و نهی از منکر »خوشآمد گفت ،بعد درباره مطالبی که خواهران باید بیاموزند تو ضیحات مختصر ی داد.از جمله تقویت گشت های «تذکر لسانی»و همچنین«برخورد قانونی با هنجار شکنان » در خاتمه گفت که:حواستان جمع باشد ،ما در این ستاد معیار ی داریم ،از نظر ما گذراندن این دوره ها حایز اهمیت است.مربیان ما تمام توانشان را بکار می گیرند که کلیه اطلاعات لازم را در رابطه با دوره آموزشی در اختیارتان بگذارند. آنگاه مکثی کرد و گفت:شما هم باید بطور مرتب در دوره آموزشی شرکت کنید.تا بتوانید در آزمون نهایی موفق شوید. بسم الله ،این گوی این میدان . حالا اگر سوالی هست بفرمایید در خدمت شما هستیم.هیچکس سوال نکرد.گرچه گل آرا یکی دو بار دلش می خواست سوال کند،،اما وقتی که چشمش به قیافه های عبوس مربی ها افتاد که پشت سر مسئول ستاد ایستاده بودند ،یادش رفت در رابطه با چه مقوله ای باید سوال کند.توی دلش گفت ،باشد یک وقت دیگر .هنوز زود است.حق دارم بدانم برنامه چیست ،وظایف ما کدام است.مسؤلین ستاد چه انتظاری از ما دارند. گلی،حواست باشد تو صرفا جهت خدمت به زنان میهن داوطلب شده ای.فراموش نکن هیچ کس ترا مجبور نکرده عضو خانواده ستاد امر به معروف و نهی از منکر شوی.تو به میل خودت این شغل را انتخاب کرده ای. در همین حین یک صدایی از درون به او پاسخ داد:من ترا می شناسم ،حتی بیشتر از خودت.در همین حین مربیهای عبوس ختم جلسه را اعلام کردند.گل آرا برخاست و کلاس آموزش را ترک کرد.هنوز پایش را توی حیاط نگذاشته بود که احساس کرد کسی بازویش را گرفته و بسوی خودش می کشد.برگشت،صغرا همکلاسی اش بود ،همین امروز صبح باهم آشنا شده بودند.صغرا درآمد که:تو چی فکر می کنی ؟گل آرا گفت منظورت چیه ؟صغرا نگاهی به دور و بر انداخت و گفت: برویم توی خیابان حرف بزنیم ، اینجا بعضی از خواهران زاغ سیاه آدم را چوب می زنند.این جور آدم ها صرفا برای جاسوسی عضو ستاد شده اند.گل آرا گفت چه حرفها می زنی صغرا ،جاسوس کجا بود ،اصلا جاسوسی برای کی؟صغرا با انگشت اشاره سقف آسمان را نشان داد:حواست جمع باشد ،اینجا همه خواهران چهار چشمی همدیگر را می پایند.گل آرا گفت خوب که چی ،ما که چیزی نداریم از هم پنهان کنیم . روز اول است که به کلاس آموزش آمده ایم این شب پدر که به خانه آمد خواست بداند کلاس آموزش چگونه گذشته است.گل آرا یک چیزی سرهم کرد،مادر گفت گلی خسته است ،رفت که شام را آماده کند.سر سفره پدرش دید که دخترش توی فکر است ،دوباره خواست سوال کند،اما مادر با چشم و ابرو حالیش کرد که راحتش بگذارد.گل آرا آن شب یکی دو بار از خواب پرید ،لبه تخت نشست ،سرش قدری درد میکرد. متقاضیان ، سقف کوتاه کلاس آموزش ،فضای سرد راهرو ،نور مرده ای که توی راهرو منتشر بود ،منشی با آن مانتوی گشاد تیره، سخنان سر مربی با ریش انبوه و مهر وسط پیشانی اش و بخصوص قیافه عبوس مربی ها بارها پیش چشمش آمد .از خودش می پرسید این ، آن کاری بود که او همیشه آرزویش را داشت ؟ دانشکده تربیت معلم، عمارت قدیمی،باغچه ای پر از گل ،نرده های چوبی دور عمارت ، حیاط خلوت برای بازی بچه ها ،کودکانی که در حیاط خلوت در هم می لو لیدند و های هو می کردند .یک موسیقی شاد همراه با ترانه های کودکانه؛رویایی که گل آرا از نوجوانی به آن فکر می کرد .با پشت دست پیشانی نم دارش را پاک کرد و دوباره سعی کرد چشم رویهم بگذارد.
صبح روز بعد روی صندلی سکوی مترو نشسته بود که تلفن همراه -موبایل -زنگ زد.شیده بود ،می خواست بداند بالاخره در ستاد ارشاد پذیرفته شده است یانه.شیده خودش در امتحان ورودی دانشکده تربیت معلم قبول شده بود.خودش می گفت راضی است .ظاهراً زیاد سخت نم گیرند.چیزی که هست به حجاب آدم گیر می دهند.بعدش خندید و گفت از همان درب ورودی کارمندان حراست به دانشجویان گیر می دهند که مبادا مانتوی چسبان ،یا نمی دانم چرا چندتار مویت بیرون زده باشد.معلم ها ظاهراً طرز پوشش دانشجو مسأله شان نیست،اما مسؤلین چرا،.بعدش خواست بداند در ستاد ارشاد چی میگذرد ،به آدم گیر نمی دهند.گل آرا خودش هم نمی دانست چی بگوید . فقط گفت بعضی از مربیان عبوس و خشک و نچسب هستند ،اما چیزی که هست خوشبختانه در حال حاضر از حراست و این حرفها خبری نیست.بعد خندید و گفت:شاید هم هست و ما نمی بینیم.در همین حال مترو سر رسید و گل آرا گفت: تابعد. خودش را چپاند توی واگنی که سوزن می انداختی جا نبود.گرچه مترو به عادت معمول در این وقت روز شلوغ بود.شاید هم بخاطر ازدحام جمعیت در سکوی مترو ها مجبور می شد یکی دو بار در ایستگاه های بعدی توقف کند.اما با این حال گل آرا توانست به موقع در کلاس آموزش حاضر شود.این بار یکی از دو مربی داشت در باره تاریخچه گشت ارشاد حرف می زد .مربی که نامش خواهر رقیه بود، درشت اندام بود با ابروان پر پشت ،اما چیزی که برای گل آرا عجیب بود خواهر رقیه با آنکه میانه سال بود صورتش پوشیده از چین و چروک بود.خواهر رقیه از آن ها خواست که یادداشت بردارند و اضافه کرد توضیحاتی که او می دهد حایز اهمیت است،چون این اطلاعات در آزمون نهایی بکار خواهران می آید.گل آرا اینطور یادداشت کرد:برای گشت ارشاد یک نام رسمی انتخاب کردند ؛امنیت اخلاقی یا بگیر طرح ارتقای امنیت اجتماعی.مقرر شد برنامه اجرایی این طرح توسط نیروی انتظامی انجام گیرد. این ایده در راستای مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی تحت عنوان طرح جامع عفاف... به شنیدن واژه عفاف گل آرا زد زیر خنده . خواهر رقیه از توضیحات بیشتر باز ایستاد.اما نفهمید چه کسی خندیده است. خواهر رقیه به اینجا که رسید انگار که یک چیزی بیخ گلویش گیر کرده باشد ،به سرفه افتاد.بعد شروع کرد بی وقفه سرفه کردن.جوری که از شدت سرفه تن و بدنش به هم می پیچید.از زبان گل آرا در آمد که : آب ،یک لیوان آب بخورید.خواهر رقیه همانطور که جزوه آموزشی را به سینه چسبانده بود ،از در اتاق بیرون رفت.دفعتا از میان پچ و پچ خواهران یک بار دیگر صدای خنده گل آرا تو کلاس آموزش پیچید.خودش هم نمی دانست چرا خندیده بود.گل آرا دختر شادی بود.گاهی پیش می آمد که پیش دوست و آشنا در میان گپ و گفتی که جریان داشت بزند زیر خنده.این کار همیشگی او بود.آن روز صبح ظاهراً همکاران دفتر کارگزینی به داد خواهر رقیه رسیده بودند. چند تا از خواهران رفته بودند سر و گوش آب بدهند. ظاهراً خواهر رقیه افت فشارخون داشت.به هر حال هرچه که بود بخیر گذشته بود.خواهر رقیه یک ساعت مانده بود به صلات ظهر به کلاس آموزش برگشت ؛رنگ بصورت نداشت .این بار از دفتر یک بطری آب با خودش آورده بود. همانطور که سرش پایین بود شروع کرد در باره تشکیل گشت ارشاد توضیحاتی بدهد.یک مرتبه سرش را بالا گرفت و از میان جمع که به خواهر رقیه بود ،چشمش به گل آرا افتاد که داشت با تلفن همراه ور می رفت.ظاهرا دوستش شیده برایش پیغام فرستاده بود.خواهر رقیه گفت :کسی حق ندارد موقع آموزش تلفن همراه دستش بگیرد.متعاقب آن گفت: یادتان باشد که ما بنا به وظیفه شرعی آمدهایم اینجا آموزش ببینیم،کارهای زیادی داریم که باید در آینده انجام بدهیم.گل آرا پرسید: مثلاً چه کارهایی ؟خواهر رقیه نگاه تندی به او انداخت و گفت:یک بار پیش خودتان فکر نکنید که می توانید از آموزش رایگان برخوردار بشوید.روی این طرح ها کارشده ،مقامات ساعت ها روی آن کار کرده اند.بعد یک قلپ آب خورد و از خواهران تقاضا کرد که حواستان را روی دروس آموزشی متمرکز کنند.سپس اینطور ادامه داد.:در خرداد ۷۵ طرح مبارزه با «بد حجابی »درهمین شهر خودمان -تهران -آغاز شد.گل آرا اینطور یادداشت کرد: در واقع تشکیل گشت ارشاد بر اساس مصوبه ای بوده است که در آخرین روزهای فعالیت دولت محمد خاتمی در شورای عالی انقلاب فرهنگی به تصویب رسید و در اوایل روی کار آمدن دولت محمود احمدینژاد به اجرا درآمد.اما چیزی که بنظر گل آرا عجیب رسید این بود که در مرداد سال قبلش شورای عالی انقلاب فرهنگی راهبردی گسترش فرهنگ«عفاف» را تصویب کرده بود.گل آرا به شنیدن کلمه عفاف دوباره زیر خنده زد.اما خوشبختانه خواهر رقیه چیزی نشنید، خواهر ی که جلوی او نشسته بود و بدقت درس آموزشی را دنبال می کرد ـ بعدها گل آرا دانست که از آن خواهران خشکه مقدسه است.نامش سمیه بودـ.برگشت و به گل آرا گفت :خواهر اینجا کلاس آموزش است، نه کلاس رقص. .گل آرا جواب نداد ،اما با تمسخر ـ چشم و ابرو، لب و دهان ـ ادعایش را در آورد. خواهر سمیه زیر لب گفت: سر به هوا ، باشد ، خواهیم دید که اینجا جای تو است یا جای ما .گل آرا اول خواست چیزی بگوید اما پیش خودش فکر که حالا موقع این حرفها نیست . باشد یک وقت دیگر ،خدمتش می رسم. این بار هرچی که بود بخیر گذشت. هر دو کارآموز کوتاه آمدند.در این جا خواهر رقیه جزوه آموزشی را روی میز کارش گذاشت و گفت :لازم می دانم که قدری با هم به قضایا نگاه کنیم.ببینیم حجاب اسلامی چیست .ما از شما می خواهیم با ما در این زمینه همراه باشید.درست لحظاتی که او داشت با تفسیر یکی از احادیث بر ضرورت رعایت حجاب استدلال می کرد،گل آرا داشت به روزی فکر می کرد که باید کنار «ون»همراه خواهران بایستد و به عابرین پیاده که برای کار از مترو خارج یا از اتوبوس پیاده شده اند با ملایمت تذکر لسانی بدهند و از آنها بخواهند که مطابق قانون شرع رعایت حجاب اسلامی را بکنند.گل آرا از خودش می پرسید چگونه می توان با آنها گفتگو کرد؟جرات نمی کرد از خودش بپرسد حق دارد که با آنها از پوشش و حجاب و عفاف حرف بزند؟گل آرا به اینجا که می رسید،کم می آورد ،دریچه های ذهنش بسته می شد. چشمهایش را بست و از خودش پرسید:چرا حالا من باید اینجا باشم؟دقایقی به همین حالت گذشت.چشم که باز کرد دید کلاس تعطیل شده و خواهر رقیه به دفتر برگشته است.آفتاب بالا آمده بود.نور آفتاب چشم را می زد.خواهران به سمت در خروجی می رفتند.خواهر صغرا بیرون در خروجی منتظر ایستاده بود.گل آرا وقتی که می خواست به صغرا یادآوری کند دیشب نتوانسته چشم رویهم بگذارد ،دید سه تا از خواهران خواهر سمیه را دوره کرده اند ،او همانطور که حرف می زد با دست او را نشان می داد.گل آرا زیر بازوی صغرا را گرفت و بیخ گوشش گفت: زود برویم از اینجا.صغرا گیج و مبهوت پرسید چی شده ؟گل آرا گفت : بعداً برای تو می گویم.وقتی سر کوچه می پیچیدند ،گل آرا برگشت دید دارند آنها را تعقیب می کنند.بعد از آن دیگر لازم ندید برای صغرا توضیح بدهد .صغرا گفت:به ما گیر داده اند.وقتی به ایستگاه اتوبوس رسیدند ،آنها جلوتر نیامدند.جلوی یک عمارت مخروبه ایستاده بودند و آنها را می پا ییدند . صبح روز بعد پیش از آنکه گل آرا سر کلاس آموزش حاضر شود،با بلند گو از طرف اداره حراست از او خواستند که خودش را به دفتر معرفی کند.دفتر حراست در یک مکان نیمه تاریک در طبقه همکف بود.وقتی خواست با دو بند انگشت در را بکوبد ،صدایی گفت:در باز است بیایید تو.به مجردی که گل آرا خواست برود توی دفتر ،یکی از مامور ها آمد بیرون.گل آرا شناختش؛همانی بود ک دم در ورودی می ایستاد ، ورود و خروج کارآموزان را زیرنظر می گرفت ..اتاق معمولی بود .لامپ کم نوری از سقف آویزان بود.یک میز چوبی با دوتا صندلی.دیوار ها پوشیده از پوسترهای تبلیغاتی بود.روی یکی از پوسترها نوشته شده بود: گشت ارشاد وظیفه دارد به افراد بی حجاب تذکر دهد.در پوستر دیگر: گشت ارشاد در مراحل اولیه طرح های نخستین صرفا به پوشش زنان تمرکز دارد.ساعت گشت از ۱۲ شب تا ۶ صبح.در صورت لزوم در محلات تهران از ۱۰ شب تا ۶ صبح.در پوستر آخر اینطور نوشته شده بود: طرح های مختلف امنیتی در نقاط مختلف از جمله تفرجگاه ها اجرا می شود. گل آرا بگوش خودش. شنید :من مدیر و مسئول بخش حراست ستاد ارشاد هستم.بعد بی مقدمه پرسید:خواهر نظرت درباره کلاس آموزشی چیست .؟گل آرا نمی دانست چی بگوید.قدری فکر کرد و گفت: من تازه به ستاد آموزش آمده ام، شناخت زیادی از عملکرد ستاد ندارم . رئیس حراست گفت: نظرت درباره مربی های آموزشی چیست ؟گل آرا جواب نداد. پیش خودش گفت من می گویم تازه به ستاد آمده ام ،او مرتب سؤال می کند.رئیس حراست تکانی به بالا تنه اش داد و پرسید:نظرت در باره خواهران کلاس آموزشی چیست؟گل آرا فکری کرد جواب داد:گفتم که ،من یکی دو روز است به این آموزشگاه آمدهام،هنوز با محیط اینجا آشنا نشده ام. رئیس حرا ست گفت: مثلاً چیز بخصوصی ندیده ای؛رفتار نامتعارفی ،حرکات جلف و زننده بدور از شؤنات اسلامی.به هر حال ستاد در نظر دارد خواهران را به گونهای صحیح آموزش دهد ، فردا که به کف خیابان می روند قادر باشند با کسانی که قانون حجاب را رعایت نمی کنند،طبق قانون شریعت،برخورد کنند.بعدخاموش شد،دستی به سرش کشید و زیر لب چیزی گفت که گل آرا نشنید.سپس چشم در چشم گل آرا دوخت و با صراحت گفت: بگویید ببینم ،می توانیم روی شما حساب کنیم؟گل آرا اندیشید ؛لابد می خواهد که با آنها همکاری کنم.پرسید:از چه لحاظ ؟
رئیس حراست گفت:می توانید قدری در باره اخلاق و رفتار و گفتار خواهران کار آموز دقت کنید .سپس لبخند ی زد و گفت : بالاخره ما باید بدانیم خواهران با چه هدفی به ستاد ارشاد اسلامی آمده اند.اساسا چه اهدافی را دنبال می کنند.گل آرا انتظار نداشت که رئیس حراست از او چنین در خواستی کند ،فکری کرد و گفت:هدف من از شرکت در کلاسهای آموزشی آموختن شیوه های است که بتوانم مثل هر انسان دیگر به جامعه خدمت کنم.شما از من می خواهید درباره دیگران به شما گزارش بدهم،از شما در مقام یک مسئول بعید است که همچون چیزی از من بخواهید. رئیس حراست بی هیچ مکثی اینطور جواب داد:ما از همه خواهران انتظار همکاری داریم.دشمن مرتب در حال توطئه است .اگر شما همکاری نکنید ،چگو نه می توانیم توطئه دشمن را خنثی کرده و از انقلاب اسلامی محافظت کنیم؟گل آرا با خودش اندیشید ،این یارو دنبال جاسوس می گردد. لابد از نظر او فقط جاسوس ها می توانند انقلاب را از گزند احتمالی دشمن محفوظ نگه دارند. از روی صندلی برخاست ،پیش از آنکه از در اتاق حراست بیرون برود،گفت: برادر حراستی، ما نه جاسوس هستیم نه دشمن انقلاب.ما فقط خدمتگزار مردم هستیم. آمد بیرون.از فرط عصبانیت خون خونش را می خورد .تا به حال کسی جرات نکرده بود چنین چیزی از او بخواهد.پیش از آنکه در کلاس آموزش حاضر شود،یک تک پا تا دم در حیاط رفت که هوایی بخورد.در همین حین چشمش به ماموری افتاد که بیرون درب ورودی ایستاده بود و زاغ سیاهش را چوب می زد؛همانی بود که کارآموزان را می پایید و ورود و خروج آنها را زیر نظر داشت..گل آرا دستی به پیشانی نمدارش کشید و با خودش گفت: گیر چه آدمایی افتاده ایم.به محض ورود کارآموزان برگشتند نگاهش کردند.انگار همه می دانستند او از دفتر حراست بیرون آمده است.این بار اما یک مربی دیگر آمده بود آموزش بدهد,نامش خواهر شایسته بود؛لاغر و بلند بالا بود ،عبوس مثل مربی همکارش.لابد او هم در جریان بود که از دفتر حراست احضار شدهاست. از این رو نپرسید کجا بوده و چرا دیر در کلاس آموزش حاضر شده است.. گل آرا که میرفت سرجایش بنشیند ،صغرا لبه دامنش را گرفت و کشید و به گل آرا که رنگ بصورت نداشت نگاهی کرد وزیر لب گفت :چی شده،خوبی ؟گل آرا لبخند زورکی زد و سرجایش نشست.در همین حین خواهر سمیه که جلو رویش نشسته بود ،برگشت و با لحن تمسخر آمیزی چیزی پراند.گل آرا چنان به او توپید که دیگر تا پایان عصر جرأت نمی کرد به پروپای گل آرا بپیچد. فاصله اش را با گل آرا حفظ می کرد. یک روز در حال تنفس صغرا برای آنکه بترساندش ،گفت: گل آرا دختر خطرناکی است.یک وقت دیدی بلایی سر تو آورد.از آن روز به بعد خواهر سمیه ا ز گل آرا فاصله می گرفت.گاه بیگاه بدور از چشم کار آموزان سری به دفتر حراست می زد.البته دیگر در ستاد همه میدانستند که او مأمور است و گزارش احوال می دهد.
با ورود گل آرا خواهر مربی برای بار دوم اما خیلی سریع خودش را معرفی کرد و به اصل مطلب پرداخت.مبحث امروز پیرامون ستاد امر به معروف و نهی از منکر بود. بخش اول بحث مربوط می شد به چگونگی عملکرد ستاد.گل آرا مثل همیشه یادداشت بر می داشت.تا آنجایی که گل آرا توانسته بود بفهمد از دید مسؤلین ستاد ،ستاد امر به معروف و نهی از منکر مخالف مقابله مستقیم پلیس با زنان بد حجاب بود.خواهر شایسته همانطور که گاه گاهی گوشه چشمی به جزوه می انداخت، افزود:از نظر ستاد با راهکارهای مناسب و بدون تنش های اجتماعی می توان این مسأله را حل کرد.در اینجا گل آرا مجبور شد سخنان مربی را قطع کند:می شود برای ما قدری توضیح بدهید که چگونه و از چه راهی می توان با زنهای ...کمی مکث کرد و سپس با لحنی که تردید درش بود ،گفت:بد حجاب برخورد انسانی کرد؟ خواهر مربی گفت : همانطور که ملاحظه می کنید این بحث طولانی است و من حالا در این جلسه وقت کافی ندارم جز به جز برای شما شرح بدهم.بگذارید اول این بحث تمام بشود ،در خاتمه سؤالی اگر هست به آن پاسخ می دهم.خواهر شایسته به اینجا که رسید نشست، نفس بلندی کشید .یک قلپ آب از بطری خورد و نگاهی به جزوه آموزشی انداخت .آنگاه اینطور ادامه داد:از نظر ستاد ،ستاد امر به معروف و نهی از منکر «در حوزه عفاف و حجاب» در مواجهه با این مسأله نیروی انتظامی نباید بطور مستقیم وارد عمل شود . همچنین نباید حل این مسئله را با محاکم قضایی گره زد.برای رفع معضل « جرم و بد حجابی »نیازی به دستگیری و پرونده سازی و دادگاهی مجرم نیست.خواهر شایسته مکثی کرد و یک قلپ دیگر آب خورد. باری،در مبحث حوزه عفاف و حجاب در عین اعتقاد به لزوم حل معضل بزرگ اجتماعی باید با مردم مدارا کرد.بویژه از طریق ارشاد و تذکر لسانی.خصوصا پرهیز از خشونت فیزیکی.در خاتمه باید عرض کنم برای پیشبرد اهداف باید از ظرفیت های حقیقی و مجازی بهره گرفت.خواهر شایسته یکدفعه احساس کرد نفسش دارد بند می آید.از کارآموزان که به عرایض او توجه کرده بودند، تشکر کردو ختم جلسه را اعلام کرد.یادداشت ،جزوه و بطری آب را بر داشت و به دفتر بازگشت.گل آرا علارغم اینکه از برخورد با مسئول حراست ناخشنود بود.اما بفهمی نفهمی از جلسه آن روز رضایت داشت . از در خروجی که می گذشتند ،خواهر صغرا گفت : حتم دارم هنوز گوشه حیاط ایستاده اند و پشت سر تو غیبت می کنند. گل آرا گفت : لابد از آنها خواسته اند راپرت بدهند.خواهر صغرا لبخند گوشه دهانش را که دید،گفت:حدس می زدم که برای استنطاق ترا احضار کرده باشند .گل آرا که سوار اتوبوس می شد گفت :دریغ از یک جو شرف،تف.سوار شو ،بریم یک جای خلوت پیدا کنیم ،باید با هم حرف بزنیم.
از اتوبوس که پیاده شدند،سر راه یک ساندویچ خریدند ،رفتند پارک زیر یک درخت کهنسال نشستند. هوا خنک و مطبوع بود. گل آرا همانطور که به ساندویچ گاز می زد ، پرسید: میشود صغرا صدایت کنم ،بهتر است کلمه خواهر را درز بگیریم . بعد، بطور اختصار قصه آمدنش به ستاد ارشاد را برای صغرا حکایت کرد . آنگاه از او پرسید به چه انگیزهای به ستاد آمده است.صغرا گفت:من در کودکی پدر و مادرم را از دست دادم.مادر بزرگ نگهداری مرا به عهده گرفت.من از نوجوانی کار کردهام.مادر بزرگ را که از دست دادم ،انقلاب شد. با موج رفتم .طرفدار مردم فقیر و بی بضاعت هستم. خودم از دوره جوانی برای بدست آوردن یک لقمه نان دست به هر کاری زده ام.اما تنفروشی نکردم ، از تو چه پنهان اعتقاد چندانی به آموزش ستاد ندارم .این چیزها را به تو می گویم چون فکر می کنم که تو با اینکه دختر یک حاجی هستی با خواهرانی که در ستاد دیده ام خیلی فرق داری . آنها دو قشر هستند ، یا نسبت به این حکومت دچار توهم هستند ،البته منافع هم دارند یا از روی بیکاری و بدبختی به ستاد رو آورده اند .گل آرا هاج و واج نگاش می کرد.ساندویچ به نیمه رسیده بود، گفت:پاشو برویم کمی قدم بزنیم.بعد پرسید:نگفتی چطور به ستاد آمدی ؟صغرا گفت: البته به تو اعتماد دارم ، اما این را نمی توانم بگویم .در ضمن از من مپرس کجا زندگی می کنم.بعد مکثی کرد و گفت:تو دوست خوبی هستی ،دختر محکمی هستی ،می توانم حدس بزنم امروز مسؤلین حراست خواستند ترا بخرند ،اما مطمئن هستم تو زیر بار نرفته ای.گل آرا خنده ای زد و گفت:گل آرا را نمی توان خرید نه مسؤلین حراست، نه مسؤلین امر به معروف و نهی از منکر.سپس هردو زدند زیر خنده . وقت خداحافظی گل آرا گفت در خانه ما بروی تو باز است .پدرم همیشه مشغول کسب و کارش است ،در بیرون کارهایی دارد که هر گز تمام نمی شود.مادرم زنی مهربان و دلسوز است. از دیدن تو خوشحال می شود. پیش از جدایی همدیگر بغل و بوسیدند.
در حیاط را که باز کرد ،دید خاله اکرم و خاله اقدس توی تراس نشسته اند و عصرانه می خورند .ظاهرا مادرش کبرا خانم عصر ی باغچه را آب داده بود باغچه بوی گل می داد.وسایلش را برد تو اتاقش گذاشت و برگشت کنار خاله ها نشست.گفت و گو گل کرد ،از هر دری سخنی.دست آخر مادرش کبرا خانم گفت:خاله ها برای تو خواستگار پیدا کرده اند.گل آرا با آنکه خسته بود ،جواب رد نداد،می خواست ببیند چه کسی را پیدا کردهاند . برای گل آرا باعث سرگرمی بود.اندیشید:خاله ها تا کار دست آدم ندهند دست بردار نیستند.:خوب تعریف کنید ببینیم چه شازده ای را پیدا کردهاید؟خاله ها هرکدام یک حبه قند توی دهان گذاشتند و با دو بند انگشت استکان چای را گرفتند و یکی دو قلپ خوردند.خواستگار یک آقای تحصیل کرده بود که تازه از فرنگ برگشته بود.بر و رویی هم داشت.پدرش پیش از آنکه از دار دنیا برود،مال و منال و ارث و میراث زیادی به جا گذاشته بود. آنگاه مادرش کبرا خانم گفت:از خانواده رشیدالملک است .خاله بزرگتر گفت:به دو سه زبان فرنگی حرف می زند.خاله کوچکتر اضافه کرد: متدین است ،با شخصیت است.البته سن و سالی از او گذشته است.خاله دوم گفت:سن و سال که مهم نیست ،باید دید بدرد زندگی زناشویی می خورد یا نه.گل آرا که حواسش رفته بود جای دیگری ،تکانی خورد و پرسید: اهل مطالعه است ؟دو تا خاله ها نگاهی به خواهر بزرگتر کبرا خانم انداختند و اینطور جواب دادند:خوب گلی جان معلوم است ،یک آقای فرنگ رفته و با تجربه حتماً اهل مطالعه است. چیزی که هست در فرنگ که بوده همه فکر و ذهنش این بوده تا آنجایی که برایش مقدور بوده به تحصیلاتش ادامه دهد . بخاطر همین وقت کافی نداشته تشکیل خانواده بدهد.مادرش کبرا خانم از دهانش در آمد که: البته جوان هم نیست.در اینجا کمی مکث کرد،نگاهی به خواهران کوچکتر انداخت و گفت:پیر پیر هم نیست.فکری کرد و گفت حدودا هم سن و سال عموجانت است،البته قدری جوان تر ،اما خداییش را بخواهی به او نمی آید سن و سالی داشته باشد..در اینجا هم برای خاله ها هم برای کبرا خانم تردیدی نبود که گل آرا شروط بعدی را خواهد پذیرفت.گل آرا که آنها را بخوبی می شناخت ؛هم مادر را هم خاله ها را بزبانی که حداقل برای مادرش آشنا بود،گفت :این را می دانم هر مادری دلش می خواهد روزی دخترش را به خانه بخت بفرستد.مکثی کرد و گفت: خاله های مهربانم به من لطف دارند . همیشه به من عنایت داشته اند.شما تا حالا هر کاری که از دست تان بر می آمده برای من انجام داده اید . خودم هم نمی دانم چه طوری می توانم جواب محبت ها ی شما را بدهم.شرمنده ام .باور کنید از روی شما خجالت می کشم.پیش از آنکه خاله بزرگتر پیشنهاد کند چنانچه اگر گل آرا موافق باشد یک روز که او وقت آزاد دارد و در خانه است،از او ـ در اینجا بر ما روشن نشد چرا خاله بزرگتر از بردن نام خانوادگی خواستگار خود داری کرد.ـ دعوت کنیم که بدیدن گل آرا بیاید.البته تا بحال پیش نیامده بود که برای گل آرا خواستگار پیدا شود.شاید کسی چه می داند،شاید تا کنون چنین موقعیتی پیش نیامده بود ،هرچی که بود در حد اشاره و گاهی هم گپ و گفتی بود که گاهی وقت بی وقت بین مادر و دختر پیش می آید. و به نظر راوی این یک امر طبیعی است.آن روز عصر هر طور که بود خاله ها موفق شدند توافق گل آرا را به این امر ـ بهتر است بگوییم آشنایی پیش از خواستگاری ـ بدست بیاورند. . روز تولد امام هشتم یک روز تا با توافق خواهر بزرگتر کبرا خانم دست به کار شدند.آن روز حاج اکبر با معتمد های محله در مسجد بود .البته به او گفته بودند مولود امام هشتم قرار است یک آقای تحصیل کرده و تازه از فرنگ برگشته یه خواستگاری دختر ش گل آرا بیاید.از آنجا که هم همسرش کبرا خانم هم خاله ها با اخلاق حاج اکبر آشنا بودند، خواستند او را در جریان بگذارند .در واقع حاج اکبر چارهای نداشت که بپذیرد باری، ساعت دیدار فرا رسید خاله ها سالن پذیرایی را به دقت تزیین کردند. دسته گل و گلدان های سرامیک ،شیرینی و چای و قهوه و میوههای فصل ،همه چیز آماده بود.گل آرا هم دستی به صورت کشیده بود.یک کت و دامن آبی روشن تنش بود.گل آرا به اصرار مادر و خاله ها پذیرفته بود که ـ آشنایی ـ صورت بگیرد ،اما خودش ته دلش یه اینکار راضی نبود.اما ملاقات آنطور که خاله ها انتظار داشتند چندان با توفیق زیادی همراه نبود:همه چیز با شتابزدگی انجام گرفت .گیر کار این بود که گل آرا حاضر نشد سینی چای را جلوی روی مهمان بگیرد.این کار توسط خاله کوچکتر صورت گرفت.مادرش کبرا خانم بدیدن مهمان دست و پایش را گم کرده بود ؛یک نگاه به مهمان می انداخت یک نگاه گل آرا.مهمان کت و شلوار خاکستری تنش بود. یک کراوات سرمهای رنگ به گردنش زده بود . خاله بزرگتر از همان بدو ورود مهمان را به سالن پذیرایی هدایت کرد.دسته گل را از دستش گرفت.مهمان که آداب معاشرت سرش می شد اول چشمانش را در حلقه چرخاند تا گل آرا ببیند.بعد دست راستش را روی سینه چپ گذاشت و به خانم والده عرض ادب کرد.سپس به خاله ها ابراز ارادت نمود.آنگاه همچنان که در اغلب دید و بازدید ها رسم است ،رسم ادب بجا آورد ،از اینکه اورا پذیرفته بودند تشکر کرد.بعد نوبت به صاحب خانه و خاله ها رسید.آنها هم از اینکه مهمان لطف و بزرگواری کرده ،دعوت آنها را پذیرفته بود ،از او تشکر کردند.گل آرا سرجایش نشسته بود.بی آنکه حتی یکبار سرش پایین را بیاندازد حضار را نگاه میکرد.فقط یک بار برخاست از قوری برای خودش چای ریخت، سپس فنجان چای را به دست گرفت و یک جرعه نوشید.خاله ها به نوبت یک چیزی هایی گفتند .مثلا در باره گرما،سرما و بارندگی و رطوبت هوا.مهمان گفت ما بسکه گرفتار کارهای مختلف هستیم حتی وقت نمی کنیم برای نهار از اداره بیرون برویم.همانجا یک چیزی می خوردیم ،بیسکویت با یک فنجان چای.گل آرا یکی دو قلپ چای خورد و چشم به گل بته های قالی دوخت.ظاهرا زمان به کندی می گذشت.هم برای مهمان هم برای مدعوین. دور اول چای و شیرینی تمام شد. گل آرا دلش می خواست آنها را به حال خودشان بگذارد و به اتاقش برگردد.مهمان گاهی اوقات سر بر می گرداند و چشمانش روی صورت گل آرا ثابت می ماند.زیبا بود،آری دختر زیبایی بود . جوان بود . ظرافت خاصی در حرکات و رفتار ش بود که آدم را بخودش جذب می کرد . بعلاوه گل آرا دختر ی انعطاف پذیری بود.بعد، از هر دری سخن گفتند، از تزیینات توی سالن بگیر تا گلدان های بزرگ گلی توی تراس.باغچه پر از گل های رنگارنگ بود.شمعدانها ردیف روی تراس چیده شده بود.دو تا درختچه لیمو دو سوی تراس .لیمو هنوز سبز بود ؛آنها را توی گلدان های بزرگ گلی کاشته بودند.در باغچه درخت میوه کاشته بودند؛از همه نوع اینجا آنجا .دور تا دور باغچه تا چشم کار می کرد بوته های گل رز بود.مهمان پرسید:ماشاالله چه باغچه ای،چه کسی به باغچه می رسد؟گل آرا که تا آن موقع یک کلام حرف نزده بود, گفت: آقاجان عصر ها که سر کار بر می گردد صندلی را می گذارد روی تراس ،می نشیند باغچه را تماشا می کند.مادرش کبرا خانم گفت:گلی جان با دست های خودش باغچه را آب می دهد.به شنیدن این حرف گل از گل مهمان شگفت.می خواست بگوید سبزی باغچه از توست ،اما گفت:احسنت ..دلش می خواست خم شود و دستهای ظریف گل آرا را ببوسد.مهمان نگاهی به ساعتش انداخت و گفت :خوب دیگر مزاحم نمی شوم .و برخاست ،همانطور که با دستمال عرق پیشانی را پاک می کرد،گفت :ببخشید وقت شما را گرفتم.و یک قدم عقب رفت. دوباره گفت از آشنایی با شما خوشبخت شدم..گرچه دلش می خواست روبهروی گل آرا بنشیند و سیر تماشایش کند.همه از جا برخاستند و تا دم در مهمان را مشایعت کردند.مهمان که رفت همه نفس راحتی کشیدند.الحمدالله همه چیز بخیر گذشته بود.درست بود که گل آرا چند کلمه با او حرف نزد، اما اخم هم نکرد.این خودش نشانه خوبی بود. کبرا خانم گفت:گل آرا صبور است،اهل مدارا است. بعد دست تو گردن گل آرا انداخت و بوسیدش و گفت:مادر فدایت بشود انشاالله .اما با این حال هیچکس جرأت نمی کرد نظرش را بپرسد.هنوز زود بود ،باید راحتش می گذاشتند کمی فکر کند.انتخاب همسر شوخی بردار نیست .کار یکی دو روز که نیست ،قرار است به پای هم پیر شوند. گرچه گل آرا خسته شده بود .او حال و حوصله چنین دید و بازدیدهایی را نداشت.کلافه می شد،همچنانکه امشب کلافه شده بود.اما از یک نظر راضی و خوشحال بود.خواهی نخواهی دلش می خواست برای یک بار هم که شده خواستگار به خانه اش می آمد.دلش می خواست با دوتا چشم ها ی خودش ببیند که فامیلش چه عکسالعملی در برابر یک آدم بیگانه از خودشان نشان می دهند؛ آدمی که تا دیروز کسی او را نمی شناخت ،امروز آمده از تو خواستگار ی کند بی آنکه کوچکترین شناختی از تو داشته باشد.خدای من این چه رسم و رسوماتی است.چرا پدر و مادر ها دخترشان را اینقدر ارزان می فروشند.پس عشق و علاقه چی؟ گل آرا وقتی که میرفت بخوابد, چشمانش در آیینه به صورت خودش افتاد: از دیدن خواستگار چه احساسی به تو دست داده است ؟ آن شب گل آرا بیآنکه جوابی پیدا کند ,چشمهایش را بست..
گل آرا از مترو که پیاده شد،دید جلوی در ورودی ستاد ازدحام شده است.چند تا مأمور حراست مسلح جلوی در ورودی ایستاده بودند.از خودش پرسید مأمور ها از کجا آمده اند.در همین حین دوتا «ون» از گرد راه رسیدند.راننده ها پاسدار بودند . متعاقب آن یک ماشین پلیس هم رسید، چهار تا مأمور نیروی انتظامی از توی ماشین پیاده شدند.خواهران را به صف کردند.مامورهای حراست شروع به سر شماری کردند.در همین حین رییس دفتر حراست از ساختمان ستاد بیرون آمد ،«کولت»به کمرش بسته بود.جلو ی ون ها ایستاد.اول نگاهی به برادران انداخت .بعد رو کرد و به خواهران آموزشی و سخنرانی کوتاهی کرد : خواهران توجه داشته باشند امروز برنامه گشت ارشاد آغاز میشود.البته فعالیت های گشت ارشاد اسلامی دیرتر انجام می شود.امروز با وسایل نقلیه در سطح شهر تهران به به تهیه گزارش اقدام می کنیم.می شود گفت برای شناسایی محلات تهران میرویم.برادران نیروی انتظامی جهت راهنمایی ، مشارکت و همیاری و حفظ شئونات اخلاقی ، اجتماعی و فرهنگ اسلامی در کنار خواهران ستاد آموزشی ارشاد خواهند بود.حالا از خواهران تقاضا دارم که با حفظ رعایت حجاب اسلامی به نوبت سوار ون ها بشوند.در همین حین یک جیپ ارتشی از راه رسید . راننده جیپ یک پاسدار مسلح بود . خواهران سوار ون ها شدند.سپس نوبت نیروی انتظامی رسید که سوار ماشین پلیس بشود.درست پیش از آنکه ماموران امنیتی حراست سوار جیپ ارتشی بشوند، سر و کله دو مربی عبوس در آستانه در پیدا شد.پیش از آنکه ون ها راه بیافتند ،خواهران چشمشان از پشت شیشه ها به دوتا مربی عبوس افتاد که مثل مجسمه ماتم شاهد اولین مانور نمایشی خواهران آموزشی ستاد ارشاد اسلامی در سطح شهر تهران بودند. صغرا رو کرد به گل آرا که کنار دستش نشسته بود و گفت :ما را به کجا می برند ؟گل آرا با زبانی که رگه هایی از طنز در آن بود،گفت:همه ما حجاب بان هستیم.
اول گشتی در شهر زدند ،راهبندان بود . راننده یکی از ون ها قسمت شرقی خیابان شهر پارک کرد.از خواهران تقاضا کردند پیاده شوند .در همین حین مسؤل ستاد با ماشین جیپ رسید.خواهران را به چهار گروه تقسیم کردند؛هر گروهی در حفاظت دو مامور مسلح حراستی. ماشین نیروی انتظامی نیز از راه رسید و به فاصله حدود بیست متر سر چهارراه توقف کرد.اتوبوس مسافر بری سر ایستگاه توقف کرد.مسافر که پیاده میشد،خواهران اگر چیز غیر متعارفی در حرکات او می دیدند یا بخاطر عدم رعایت حجاب اسلامی تذکر لسانی می دادند .در ابتدا ابدا خشونت کلامی در کار نبود.فقط یک بار دختر جوانی که دستی به صورتش برده بود و مانتوی چسبان تنش بود ، از بد شانسی گیر خواهر سمیه افتاد.خواهر سمیه دست برد و آستین مانتو دختر را گرفت و کشید:این مانتو چی هست که تنت کرده ای, خجالت نمی کشی.دختر جوان دست روی سینه خواهر سمیه گذاشت و کمی اورا به عقب راند و گفت : خجالت خودت بکش، این وقت روز سر راه مردم سبز شدی که چی،مگر تو کار و زندگی نداری که مزاحم مردم می شوی .خواهر سمیه انگار که شکار تازه گیر آورده باشد ،صدایش را بلند کرد و گفت: دختر بی حیا این چه وضع لباس پوشیدن است.همان لحظه چشمانش به دو از ماموران نیروی انتظامی افتاد که داشتند به سمت آنها می آمدند.یکهو خودش ندانست چه کار دارد می کند،دست برد که موهای سرش را بگیرد و بکشد که روسری از سر دختر افتاد زمین .دختر هم شد روسری را بر داشت سرش کرد :ببین چیکار کردی،خدا ازت نگذرد..و های های گریست.مامورهای انتظامی به موقع رسیدند و کار را فیصله دادند.اول خواهر سمیه را که حسابی چوش آورده بود، آرام کردند و از او خواستند که برود سوار ون شود . سپس همانطور که سعی کردند دختر را آرام کنند از او خواستند که روسری اش سرش بگذارد و موهایش را بپوشاند.بعد راهی اش کردند.خواهر سمیه به محض اینکه خواست از ون بالا برود،خودش را رو در روی گل آرا و صغرا دید.گل آرا گفت بایست ببینم مگر به تو یاد ندادهاند که وظیفه تو امر به معروف و نهی از منکر است.نشنیدی که آن روز خواهر شایسته به تفضیل در رابطه با احترام به شهروندان و کرامت انسانی حرف می زد.مگراز همان اولش قرار نبود با پرهیز از خشونت با کسانی که حجاب اسلامی را رعایت نکرده اند ،برخورد شود .تو به چه حقی با او به خشونت رفتار کرده ای .خواهر سمیه گفت:تو چهکاره ای که به من تکلیف می کنی که حق دارم چه کار بکنم و چه کار نکنم.صغرا درآمد که: ماشاالله زبان هم داری.تا خواهر سمیه آمد به او بتوپد ،گل آرا گفت :یک وقت پیش خودت فکر نکنی هر کاری که دلت خواست میتوانی انجام بدهی .این را بدان من یکی تنها نیستم ؛هستند کسانی که جلوی خل بازی های ترا بگیرند.خواهر سمیه خواهی نخواهی جا زده بود . فکرش را هم نمی کرد که گل آرا به زبان تلخ با او سخن بگوید.خزید توی ون و به دلایلی که خودش هم نمی دانست از حرص یا چیز دیگر گریه اش گرفت.هرچی که بود خواهر سمیه احساس بدبختی می کرد.همچنان که توی خودش مچاله شده بود ،ریز ریز گریه می کرد.
باری، اولین روز گشت ارشاد برای گل آرا با تجربه تلخی همراه بود.در واقع مغایر با آن اصولی بود که در کلاس آموزش خواهران مربی به آنها آموخته بودند .یک چیزی در او شکسته بود .چقدر دلش می خواست شیده را ببیند و با او حرف بزند. چرا پیشنهاد پدرش را قبول کرده بود.می توانست یک شغل دیگر انتخاب کند.زیر لب تکرار کرد: تذکر لسانی ،تذکر لسانی.مرده شور.
اما مخاطب فکر نکند که داستان به همین سادگی خاتمه یافته بود نه،این آغاز ماجرایی بود که هم دامن گل آرا هم دامن بقیه را گرفت.از یک طرف یکی از ماموران حراست که شاهد قضایا بود رفت خدمت رییس حراست هرآنچه را که اتفاق افتاده بود ،سیر تا پیاز تعریف کرد. رئیس حراست گفت :گزارش ،من به یک گزارش کتبی احتیاج دارم.اما چیزی که هم برای خواهر سمیه هم گل آرا عجیب بود روز بعد هیچکس در باره حادثه دیروز نه در کلاس آموزش نه در راهرو و نه محوطه حیاط ستاد چیزی نگفت. آن روز هیچکس را به دفتر رئیس حراست احضار نکردند ،به کسی اخطار ندادند.گل آرا گفت: قضیه چی هست ،من که سر در نیاوردم. صغرا گفت: دنبال فرصت می گردند که دمار از روزگار ما در بیاورند.وقتش که برسد به سر وقت همه خواهند آمد.گل آرا گفت من که باکم نیست ،از چی باید ترسید،ترس یعنی چه.آن کسی باید بترسد که دستانش آلوده است.طی این هفته چند نفر غایب بودند.مربی ها از روی لیست حاضر غایب می کردند.فردای آن روز بخشنامه صادر کردند به این مضمون: هیچکس حق ندارد بدون مجوز قانونی غیبت کند.مسؤلین هیچ گونه عذر و بهانه ای را نمی پذیرند.کار آموزی که دلایل کافی برای غیبت نداشته باشد ،در دادگاهی ویژه محاکمه خواهد شد.صغرا گفت:تا به حال پیش نیامده که ارگانی علنآ اعلام کند چنانچه بار دیگر کسی تخلف کند ،اورا پشت در های بسته محاکمه خواهد کرد. این خواهر سمیه و کسانی که دوروبرش می پلکند ،اگر نیرو بگیرند دمار از روزگار همه در می آورند،این خط و این نشان.از ما گفتن بود از دیگران نشنیدن،من اینها را خوب می شناسم .با آنها بزرگ شده ام.درست است که این جور آدم ها دچار توهم هستند،اما اگر خوب نگاه کنی،می بینی که منافع دارند ،دلشان میخواهد خودشان را بکشانند بالا.،برای این کار حاضر هستند همه کار انجام بدهند .گل آرا گفت:داری اغراق می گویی صغرا. تو داری غلو می کنی،همه جا آدم های خوب و بد پیدا می شود.آدم هایی مثل خواهر سمیه از ناچاری به ستاد آمده اند .مردم گرسنه هستند ،نان نیست ،آب نیست ،می دانی اجاره یک چشمه اتاق چقدر است ؟صغرا گفت می فهمم حق با تو است ،گرانی بیداد میکند.مردم در مضیقه هستند ،حاضر هستند برای یک لقمه نان تن به هر ذلتی بدهند.روزگار غریبی است.اما فقط این چیزها نیست ،بعضی از این ها اعتقاد دارند به عملی که انجام می دهند ،برای آنها امر به معروف و نهی از منکر یک وظیفه اخلاقی است. این جور آدم ها همه ما را به چشم دشمن نگاه می کنند.تو یک دشمن هستی ،من یک دشمن هستم.همه کسانی که با آن ها نیستند ،دشمن انقلاب هستند.در همین جا هست که آدمها به خودی و غیرخودی تقسیم می شوند.گل آرا پرسید:تو راهی برای تفاهم می بینی ؟صغرا گفت: تا در بر همین پاشنه می چرخد ، تفاهمی در کار نیست.گل آرا پرسید چاره چیست ؟صغرا اینطور پاسخ داد :ما چاره ای نداریم که به هم نزدیک بشویم ،عقلما ن را روی هم بگذاریم و یک راه حل پیدا کنیم.گل آرا پیش خودش فکر کرد که باید دانشجو ی تربیت معلم را پیدا کند و با او حرف بزند.
فردای آن روز پیش از آن که گل آرا کفش و کلاه کند که راهی ستاد بشود،مادرش با زبانی که برای گل آرا آشنا بود , پرسید:گلی جان ، خواستگار از تو خوشش آمده است ؛دیروز از طریق خاله ها پیغام فرستاده ، اگر گل آرا خانم رضایت داشته باشند،روز و ساعتی را انتخاب کنند تا به همراه والده برای امر خیر به دیدن ما بیایند , داماد آدم خوب و بی عیب و نقصی است.من فکر می کنم که نباید چنین فرصتی را از دست داد.گل آرا که عجله داشت خودش را به کلاس آموزش برساند ، گفت خاله ها به من لطف دارند ، خودم از آنها تشکر میکنم.اما چه اصراری هست که من باید با مردی که هم سن و سال عمویم است ،ازدواج کنم.مادرش کبرا خانم گفت:گلی جان سن و سال مهم نیست ،خواستگار تحصیل کرده است ، از نظر شغلی موقعیت خوبی دارد.بعلاوه از یک خانواده متشخص است ،این را بدان در این دور و زمانه همچین شوهری پیدا نمی شود.گل آرا پیش از آنکه از در سالن بیرون برود ،حرف آخرش را زد:مادر جان،من هنوز جوان هستم ،من تا عاشق مردی نشوم،محال است تن به ازدواج بدهم.
کلاس آموزش مثل همیشه دایر بود.خواهر رقیه داشت توضیح می داد که چگونه می توان با یک زن بد حجاب گفتگو کرد.به نظرش خشونت کلامی چندان کاربردی ندارد .شرط اول اینست که به جای خشونت کلامی به او گوش سپرد.باید دید به چه انگیزهای شؤنات اسلامی را رعایت نمی کند.چه برداشتی از اخلاق و فرهنگ اسلامی دارد.من عقیده ام اینست حتی اگر لازم شد به جای توهین و تهدید و بازداشت واستنطاق ،و از این قبیل کارها، با تذکر لسانی و برجسته کردن ارزش های اخلاقی و فرهنگ اسلامی جایگاه واقعی یک زن مسلظشمان را به مخاطب نشان دهیم.با خشونت هیچوقت نمی توان به نتیجه رسید.خواهری که نامش فاطمه بود ،گفت:ولی ما در مقابل انقلاب مسئول هستیم ،من خودم بشخصه برای حفظ شئونات اسلامی به ستاد ارشاد آمده ام ،از نظر وجدانی نمی توانم بگذارم یک عده آدم غیر مسئول انقلاب ما را به بیراهه بکشانند.ما خون نداده ایم که یک عده از خدا بیخبر به انقلاب ما صدمه وارد کنند.می جنگم، حاضرم از جانم مایه بگذارم.در همین حین نگاه گل آرا روی صورت صغرا افتاد.لبخندی گوشه دهانش هویدا شد؛ لبخند ی که یک نوع ریشخند درش نهفته بود.گل آرا خودش هم دلش می خواست بر گردد و به خواهر فاطمه که بر افروخته بود و داشت با حرارت حرف می زد دهن کجی کند و ادای اورا در بیاورد.دست آخر خواهر رقیه مجبور شد حرف خواهر فاطمه را قطع کند:خوب،این هم عقیده ای است.ولی اجازه بده خواهران دیگر هم حرف بزنند .گل آرا دستش را بلند کرد که جواب دهد،اما تا آمد چیزی بگوید ،خواهر سمیه درآمد که: خواهر فاطمه حرف دل ما را زده. یک دقیقه اجازه بدهید .پاشد و رو کرد به کلاس گفت: خواهرانی که موافق هستند،دستشان را بلند کنند.خواهررقیه هم به تأکید گفت:بعله، ایده خوبی است.صغرا اول از همه دستش را بلند کرد.گل آرا بدیدن صغرا اول کمی جا خورد ،اما زودی شسطش خبر دار شد که ،هم خواهر رقیه هم خواهر فاطمه هم خواهر سمیه پیش پایشان تله گذاشته اند . همانطور که دستش را بالا گرفته بود ،با صدایی محکمی گفت: من هم موافق هستم. آنگاه خواهر رقیه ساعت تنفس اعلام کرد. خواهران گوشه و کنار حیاط پر و پخش بودند.گروهی موافق گروهی نه چندان مخالف در حال گفتگو بودند.صغرا، گل آرا را به زاویه حیاط برد و گفت:شروع شده.گل آرا پرسید:چی شروع شده؟ صغرا گفت: عده ای از قبل توافق کرده اند که دست ما را رو کنند.همه چیز دارد طبق برنامه پیش می رود.می خواهند ببینند ،خواهران چه موضعی در مقابل انقلاب دارند.این یک طرح از پیش ساخته شده است ،یک سناریو است :موافق ،مخالف،خودی ،غیر خودی.یک عده هم بین موافقان و مخالفان در نوسان هستند،به آنها کمی فرصت داده می شود ،تکلیف خود را معلوم کنند ،به گمان من خیال دارند تکلیف بعضی ها را معلوم کنند همین روزهاست که پرونده ما را بزنند زیر بغل ما و بگویند بفرمایید ،در خروجی آنجا ست.خوب حواست را جمع کن.دست آخر گفت:به هیچکس اطمینان نکن.گل آرا ته دلش گفت:حتی به تو،من چیز زیادی از تو نمی دانم.زیر لب گفت: روزگار غریبی است. ساعت تنفس به پایان رسیده بود.خواهر سمیه شانه به شانه خواهر فاطمه بطرف راهپله می آمد.صغرا اینطور وانمود کرد که آنها را ندیده است ،گل آرا چشم در چشمان آنها دوخت ،اما کلامی از دهانش بیرون نیامد.فاطمه برای آنکه تنش به تن گل آرا نخورد که مبادا نجس شود ،کمی عقب کشید.گل آرا اما حواسش جمع بود،گفت:مسایلی که مطرح کردی،جالب بود.،مکثی کرد و گفت: و قابل تامل.فاطمه بادی به غبغب انداخت و گفت: خوشحالم بعضی ها از بحثی که مطرح کردم،خوششان آمده.خواهر سمیه که به گل آرا اطمینان نداشت ،گفت:ببینیم و تعریف کنیم ،باید دید در عمل تا چه اندازه به این قبیل مسائل وفادار هستیم.صغرا که دلش می خواست به خواهر سمیه طعنه بزند ،گفت:منظورت از گوشه و کنایه چیست،بهتر نیست شفاف حرف بزنیم؟خواهر فاطمه گفت: بحث ما روشن است.گل آرا گفت: شاید منظور خواهر صغرا اینست که در عمل باید همه جوانب امر را در نظر گرفت .از قدیم گفته اند راز موفقیت آگاهی است .خواهر فاطمه گفت : به گمانم ایمانت سست است .ما به آنچه که می خواهیم انجام بدهیم ،ایمان داریم ,گل آرا گفت اگر من در تمام زمینهها با تو موافق نباشم،معنایش اینست که ایمان من سست است؟سپس با صراحت گفت:این خواهر سمیه درست است که روز گشت ارشاد در برخورد با آن خانم «,بد حجاب »قدری زیادهروی کرد ،یادش رفت بر اساس مصوبه شورای عالی انقلاب فرهنگی با آرامش و طبق رهنمودهای خواهران مربی ستاد ارشاد در کلاس آموزش به شیوه «تذکر لسانی» آن خانم را هدایت کند،اما تصور من اینست که خواهر سمیه باطنش خوب است ،دیدیم که خودش هم دست آخر از کاری که کرده بود متآثر شده بود .ولی تو خواهر فاطمه ،آدم دگمی هستی، آدمی هستی انعطاف ناپذیر.اگردر آینده بخواهی بر همین روال پیش بروی،همه دوستانت را از دست می دهی . خواهر فاطمه برآشفت: ،تو نمی خواهد به من درس بدهی ،اول برو جلوی آیینه یک نگاهی به ریخت و قیافه خودت بیانداز ،بعد بیا با هم حرف بزنیم .خواهر سمیه ته دلش از گل آرا که در باره احساسات رقیق او حرف زده بود، بفهمی نفهمی خشنود و راضی بود,آستین مانتوی خواهر فاطمه را گرفت و کشید و گفت : برویم خواهر ،مربی حالا صدایش در می آید. پا توی راهرو گذاشتند و به کلاس آموزش رفتند.گل آرا گفت:یک وقتی ضرورت ایجاب می کند که آدم در رابطه با بعضی مسائل سکوت کند . اما سکوت در همه حال جایز نیست. فاطمه را اگر ولش کنی هرچی که دلش می خواهد بگوید، ظاهراً امر به او مشتبه شده که صلاحیت دارد در همه زمینه ها نظر بدهد.و ،در همه موارد حق با اوست اگر بگذاری به همین روال پیش برود، بعدش دیگر نمی توان با او گفت وگو کرد.اینطور نیست ؟صغرا گفت: فاطمه آدمی نیست که بشود با او گفت وگو کرد.یک سری چیزها یی توی کله اش چپانده اند و فاطمه آن چیزها را طوطی وار تکرار می کند ،هرکسی به حرفهایش شک کند،در می آید که یارو ضد انقلاب است.هم طرف را مجبور می کند که سکوت اختیار کند هم کارش را پیش می برد .در راهرو پا به پا کردند ،گویی هم گل آرا هم صغرا حسی به آنها می گفت روز های تیره و تاری پیش رو دارند. .گل آراگفت:هرچه باشد تازه اول کار است ،باید دید این داستان به کجا خاتمه پیدا می کند.
این بار هنوز پایشان را توی کلاس آموزش نگذاشته بودند،که با اعتراض شدید خواهر رقیه مواجه شدند.:حدود نیم ساعت از ساعت تنفس گذشته ،شما دو نفر هنوز درحال وقت گذراندن هستید . یکی از خواهران که اسمش ستاره بود ، گفت:این دو تا خواهر کلاس آموزش را جدی نمی گیرند ، باید توبیخ بشوند. خواهر رقیه گفت:در غیاب شما یک اصل اساسی برای کارآموزان تشریح شده است ،من که نمی توانم از نو در باره آن حرف بزنم ،وقت کلاس گرفته می شود.گل آرا گفت :شما می توانید ادامه بدهید ،به هر حال اینجا کسانی هستند که یادداشت کردهاند.مثلا من از خواهر سمیه خواهش می کنم که یادداشت را در اختیار ما بگذارد. ،خواهر سمیه که از این پیشنهاد کمی جا خورده بود ،من منی کرد و دست آخر گفت ،باشد،من حرفی ندارم. سپس خواهر رقیه اینطور ادامه داد: همانطور که واقف هستید ،برای ما رعایت حجاب اسلامی یک اصل است .هم اکنون طرح لایحه حجاب و عفاف در شورای نگهبان در حال بررسی است.رهبر معظم می فرماید : رعایت حجاب از نماز شب هم واجبتر است.. خواهر رقیه یک قلپ آب خورد و گفت :در خاتمه می خواهم نظر خواهران را به این مسئله جلب کنم که ما در کلاس آموزش موارد ضروری را به شما آموختیم.علاو بر آن در جلسه بعدی تنی چند از برادران و خواهران در ستاد ارشاد حضور پیدا خواهند کرد و رهنمودهای لازم را به شما خواهند داد. بد نیست یک نگاهی به یادداشت ها بیاندازید.
دم در خروجی ستاد خواهر سمیه که در حال گفتگو با خواهر فاطمه ،خواهر زهرا و خواهر معصومه بود،به محض اینکه چشمش به گل آرا و صغرا افتاد, جلو آمد و دفتر یادداشت را نشان داد و گفت: می دانی، من آنقدر ها حضور ذهن ندارم که هم یادداشت بردارم هم به مربی گوش بدهم.من هوش و حواس درست و حسابی ندارم.گل آرا دستش آمده بود که خواهر سمیه کارآموز سادهای است ،و البته بر عکس آنچه که خودش در کلاس آموزش وانمود می کرد، چندان باهوش نبود .اما مثل خواهر فاطمه دختری چندان سخت و انعطاف ناپذیر هم نبود.اما زود باور بود و سریعاً تحت تاثیر جو قرار می گرفت.برای همین خواهر فاطمه او را در چنگش گرفته بود.شاید کسی چه می داند ماموران حراست بویژه رئیس حراست در همان نگاه اول پی برده بود که خواهر سمیه را با اندک ترفندی می توان در خدمت اهداف ستاد ارشاد قرار داد.شاید هم خواهر سمیه خودش بیش از همه به ضعف اش آگاه بود . گذشته از این حرفها بدش نمی آمد که خودش را توی دل مربیان و بویژه بالایی ها جا بزند.زیرا ،قبل از انقلاب کسی او را داخل آدم حساب نمی کرد،حالا که برایش این موقعیت پیش آمده بود چرا باید از قافله عقب می ماند، مگر چه چیزی از دیگران کم داشت.دلش می خواست حالا که اوضاع بر وفق مراد بود او هم به خواسته اش می رسید.نانی و آبی و یک پست بدرد بخور. دلش می خواست مثل بقیه یک جوری خودش را بالا بکشد.با بالایی ها در ارتباط باشد و هر طور که شده جای پایش را در انقلاب محکم کند.خواهر سمیه می توانست چشمانش را ببندد و انگشت روی کسانی بگذارد که تا قبل از انقلاب هیچ کاری انجام نداده بودند ، اما به محض اینکه اوضاع بهم خورد و بهمن روی سر از ما بهتران ریخت; آنهایی که پیش از آنکه زیر آوار مدفون شوند،دار و ندارشان را برداشتند و راهی فرنگ شدند . یک عده هم تا بخود شان بجنبند سر از سیاهچال ها در آوردند.در واقع هم چوب حماقتشان را خوردند هم سرشان کلاه رفت.خواهر سمیه با همان حواس نداشته این چیزها دستش آمده بود.روی همین اصل در صدد بود به هر قیمتی که شده خودش را بالا بکشد و به اصطلاح جای پایش را سفت کند.صغرا گفت:به این ترتیب ارشادی ها موفق شده اند جناح خودشان را در مقابل «دشمن»تقویت کنند.گل آرا گفت:قضایا آنقدر پیچیده است که کسی نمیداند کی،کجا،و چگونه باید به این قبیل آدم ها اعتماد کرد.اوایل همه دم از بی نیازی می زدند،می گفتند برای نان انقلاب نکردهاند ،اما حالا هر کسی بدنبال سهم خودش است.دین و ایمان بهانه شده است.صغرا گفت: متأسفانه هنوز هستند آدمها یی که دچار توهم هستند.رژیم هم این را می داند.از بخشی از اینها بعنوان بازوی سرکوب استفاده می کند.همین ها که به اشاره ای به خیابان می ریزند و خیابان را فرق می کنند.
گل آرا صبح،ناشتایی خورده و نخورده از خانه بیرون زد تا خودش را به ایستگاه مترو برساند.جلوی در ورودی چهارتا «ون»ایستاده بود ،ماشین های پلیس توی محوطه پارک کرده بودند.ماموران انتظامی در حال گفتگو با ماموران حراست بودند.خواهران کار آموز را به صف کرده بودند.هوا دیگر روشن شده بود .نسیم ملایمی می وزید. پرندگان لا به لا ی شاخ و برگ درختان بهم میپیچیدند . در همین حین مربیها در آستانه ظاهر شدند.اول مربیان ، بعد برادران ،بعد خواهران محجبه در آستانه ظاهر شدند . یکی از برادران گفت :برای ما مایه شادمانی است که می بینیم به کوشش خواهران مربی دورههای آموزشی با موفقیت انجام یافته است.من و همکارانم به این امر وقوف کامل داریم که شما قادر هستید وظایف خود را بخوبی انجام دهید.برادران نیروی انتظامی و برادران حراست ستاد در کنار شما هستند.آنگاه یکی از خواهران محجبه اینطور ادامه داد : همانطور که خواهران مربی به شما اطلاع داده اند ،هم اکنون طرح لایحه حجاب و عفاف اسلامی در شورای نگهبان در حال بررسی است.اما ستاد ارشاد اسلامی مدتی است که به همت نیروی انتظامی کارش را شروع کرده است و همانطور که کارشناسان ارشد ما بعد از مطالعات زیاد این پروژه را به مقامات امنیتی-قضایی و رؤسای ارگانهای انتظامی ارایه داده اند،این پروژه سرانجام در جلسه علنی شورای مجلس اسلامی به بحث و بررسی گذاشته شد. . گر چه وکلای مجلس شورای اسلامی با مفاد آن به ب توافق رسیده اند. با این حال نظر شورای نگهبان تعیین کننده است.من دیگر حرفی ندارم.در همین اینجا لازم می دانم از طرف همکاران خود؛خواهران مربی و همچنین برادران حراست تشکر و قدردانی کنم.
رؤسای حراست و نیروی انتظامی برنامه های گشت ارشاد را ارگانیزه کرده بودند. از خواهران خواستند سوار ون ها بشوند.حراستی ها سوار جیپ های ارتشی و افراد نیروی انتظامی سوار ماشین های پلیس شدند.اولین گروه را سر چهارراه ولیعصر پیاده کردند. یک ماشین جیپ و یک ماشین پلیس کمی دورتر از ماشین ون توقف کردند.با سلاح کمری و باتوم بدست منتظر ایستاده بودند.خواهران محجبه با کمی فاصله در انتظار اولین قربانی بودند که طبق رهنمودهای مربیان با تذکر لسانی از او بخواهند که حجاب اسلامی را طبق قانون شرع رعایت کند.اولین زن بد حجاب پذیرفت ،خودش را قدری جمع و جور کرد،چند تار مویش را هم زیر روسری از دید نا محرم پنهان کرد.دو زن دیگر که از جلوی نیروی انتظامی می گذشتند ،با اخطار ماموران نیروی انتظامی روبهرو شدند.: خواهر خودت را بپوشان .زنها که چشمشان به خواهران و نیروی انتظامی افتاد ،گفتند: بازهم که اینها پیدایشان شده ،مگر قرار نشد که دست از سر ما بردارند.گل آرا که کنار صغرا ایستاده بود ،شروع کرد با زبان خوش با آنها گفتگو کردن. صدای گل آرا نرم و صاف بود :از شما خانمها تقاضا داریم که حجاب اسلامی را رعایت کنید.صغرا طوری که خواهران دیگر نشوند،با صدایی ریزگفت:خوب دیگر خانمها ی گل یک کمی رعایت کنید.این بار همه چیز به خیر و خوبی گذشت.اما درست وقتی که آنها سرگرم ارشاد بودند ،خواهر فاطمه بازوی یک دختر بد حجاب را گرفته بود و با کمک یک خواهر دیگر اورا مجبور کردند که سوار ون شود.دختر فریاد می زد که:شما از جان ما چی می خواهید ،چرا راحتمان نمی گذارید ،بگذارید پیاده شوم .در لحظه ای که او می خواست پیاده شود ،گل آرا چشمش به شیده افتاد .گل آرا خودش را به ون رساند و رو کرد به خواهر فاطمه و گفت: برای چی به زورکردیش توی ون ،مگر قرارمان این نبود که با بد حجاب ها به زبان خوش حرف بزنیم, مگر در کلاس آموزش مربی ها به ما یاد ندادهاند که باید از طرق تذکر لسانی با بد حجاب ها برخورد کرد ،نه خشونت.زود در ون را باز کن بیاید پایین.خواهر فاطمه گفت :تو نمی خواهد تو کار من دخالت کنی، طوری زد به سینه گل آرا که اگر صغرا به موقع بازویش را نگرفته بود ،گل آرا نقش زمین می شد. در همین حین یک ون دیگر از گرد راه رسید ،سه تا زن بد حجاب توی ون نشسته بودند . ماشین نیروی انتظامی ون را همراهی می کرد .گل آرا چشمش به خواهر سمیه افتاد که جلو ی ون کنار راننده نشسته بود و قربانی های آن روز را به ستاد ارشاد می برد . ماموران نیروی انتظامی به راننده های زن علامت می دادند که ماشین ها را کنار جاده نگه دارند و از ماشین پیاده شوند..گل آرا که از خشم بخود می پیچید ،در یک حرکت ناگهانی دوتا شانه خواهر فاطمه را گرفت و او را به زمین زد، در ون را باز کرد و از شیده خواست از ون پیاده شود و بگریزد. شیده مثل یک پرنده اسیر در قفس را باز کرد و بال بال زد و پر کشید و رفت.مادام که او می گریخت ،صغرا به بهانه اینکه پایش لغزیده است ،خودش را روی خواهر فاطمه انداخت ،حالا دیگر نوبت فاطمه بود که برای گل آرا خط و نشان بکشد. ، با تهدید از گل آرا خواست که صغرا را کنار بزند و به او کمک کند که از روی زمین بر خیزد. گل آرا وانمود کرد که چیزی نشنیده است.برگشت دید شیده جلوی یک اتوموبیل شخصی را گرفته دارد سوار می شود.لابد از او خواسته بود که او را از آنجا دور کند. یکی از مأمور ها ی نیرویی انتظامی که باتوم دستش بود، زنی را اسیر کرده بود و با ضرب و شتم اورا توی ون می چپاند.گل آرا که از خشم داشت آتش می گرفت ،با ناامیدی فریادی از ته دل کشید و گفت:ولش کنید زن بیچاره را. نیروی های انتظامی سهتا زن دیگر راهم بطرف ون هدایت می کردند،هدایت که؛ به زور بازو و ضرب و شتم.زنها مقاومت می کردند. رانندگان ماشین ها شیشه ها را پایین کشیده ،در حال عبور از نیرویهای انتظامی می خواستند که آنها را رها کنند.در همین حال وقتی که صغرا چشمش به نیروهای انتظامی افتاد ،اینطور وانمود کرد که دارد به خواهر فاطمه کمک می کند که از روی زمین پا شود.یک ون دیگر مملو از قربانی از گرد راه رسید؛ خواهر معصومه جلوی ون کنار راننده نشسته بود ،دست تکان داد.خواهر فاطمه که تازه از روی زمین پا شده بود و داشت دست روی مانتو خاک آلودش می کشید ،لبخندی به خواهر معصومه زد و اینطور وانمود می کرد که همه چیز روبراه است و جای نگرانی نیست. , در واقع حالش خوب نبود.سرش کمی گیج می رفت،پشت دستها و همچنین روی گونه راستش خطی از خون به جا مانده بود. پیش از آنکه ماموران حراست ستاد و نیروهای انتظامی از راه برسند دو تا ون حامل قربانی های آن روز سیاه هم رسیدند. آنگاه ماشین های پلیس نیروی های انتظامی و جیپ های ارتشی حراست در یک خط موازی راه افتادند و به سمت مسیری که به ستاد ارشاد اسلامی می رسید ،راندند. گل آرا روز بدی را از سر گذرانده بود . صحنه هایی که دیده بود مثل پرده سینما پیش نظرش می آمد؛ زنهای بی پناهی که توسط نیروهای انتظامی کنترل می شدند ،خشونت خواهر فاطمه و، آه شیده ،نور چشمی شیده،اسیر خواهر کوردل شده بود .اگر به موقع بدادش نرسیده بود ، اورا هم مثل بقیه با خودشان می بردند.آن وقت او ،گل آرا چه خاکی بسر می کرد.آن روز عصر صغرا پیش از آنکه از گل آرا جدا شود، پرسید:می شناختیش ؟ گل آرا چشمان غمگینش را به صغرا دوخت و :گفت: بعله، دوستم شیده بود.و اشک توی چشمانش حلقه زد. صغرا ،دست روی بازوی گل آرا کشید و گفت :حدس می زدم که باید آشنا باشد.گل آرا گفت: شیده مثل خواهرم است .با گوشه دستمال چشمان ترش را پاک کرد و گفت:چه روز بدی بود ،تا وقتی که زنده ام این لحظه را فراموش نمی کنم .فکرش را بکن.آن لحظهای که شیده را مثل یک پرنده در قفس اسیر کرده بودیم ،وای اگر بدانی چه حالی به من دست داد وقتی که با دوتا چشم ها ی خودم دیدم دختر ی که توی ون اسیر است ،شیده نازنین من است . صغرا گفت:من احساس ترا می فهمم ،تجربه تلخی بود . مکثی کرد و گفت: نمردیم و معنا ی تذکر لسانی را فهمیدیم ، تف.
اما آن چه که برایشان عجیب بود وقتی رسیدند به ستاد خواهر فاطمه یک کلام حرف از دهانش بیرون نیامد .اصلا بروی خودش نیاورد یک ساعت قبل بین آنها چی گذشته بود.حتی وقتی که خواهر سمیه از خراشیدگی گونه و دستها پرسید ،فاطمه اینطور وانمود کرد که چیزی نیست ،این فقط یک خراش کوچک است،این را با چنان غروری گفت که خواهران نه سمیه نه معصومه نه زهرا جرات نکردند کنجکاوی بیشتری بخرج دهند.گل آرا که همچنان داشت به این روز سیاه فکر می کرد و چشمان رهیده شیده لحظهای از پیش نظرش محو نمی شد ،تکانی به خود داد و گفت:معلوم است ،فاطمه دختری است که دلش می خواهد همه ازش حساب ببرند.خودش را یک هوا از بقیه بالاتر می داند.بین او و بقیه یک حالت مرید و مرادی وجود دارد .اگر آنها بفهمند که مرادشان یک دختر بی عرضه است ،دیگر خطش را نمی خوانند .صغرا خنده ای زد و گفت:شاید به خاطر همین بود که عصری از تو فاصله می گرفت و وانمود می کرد که ترا نمی بیند .اما حواست را جمع کن،بعد از آنچه که بین شما گذشته ،خواهر فاطمه مترصد فرصت است ،او به این سادگی دست بردار نیست تا نیشش را به تو نزند .گل آرا گفت:برای من دیگر مهم نیست که چی توی کله ی خواهر فاطمه است.یا توی کله مریدان نادانش.مهم اینست که جای من دیگر در این ستاد نیست.وانگهی من که از اول نمی خواستم در ستاد مشغول به کار شوم. پدرم در وزارت ارشاد برای من کار پیدا کرده بود.قرار بر این بود که در آنجا یک کار اداری به من پیشنهاد کنند.آنها بدون آنکه نظرم را بپرسند مرا فرستادند به ستاد.ستاد هم که می بینی عملکردش چگونه است.یک مشت آدم متوهم را بازی دادهاند که خودشان را در جامعه تثبیت کنند.از آنها بهعنوان وسیله استفاده می کنند. گاهی اوقات از خودم می پرسم چگونه یک خواهر محجبه به خودش این اجازه را می دهد که به بهانه بد حجابی زنی را تحقیر کند .این چه شغلی است آخر،عده ای را علم کرده اند علیه عده ای دیگر.صغرا گفت: مقاومت، ، راه دیگری وجود ندارد.
سر شام مادرش دهانش را باز کرد که حالی بپرسد، گل آرا بغضش ترکید. گفت دیگر پایش را توی ستاد نمی گذارد.مادر گفت:چی شده گلی جان؟ گل آرا گفت:امروز بر او چه رفته است ،مادر به دو دست روی زانوها زد و گفت:ای داد و بیداد. در اتاق بغلی باز بود.پدر همه چیز را شنیده بود . پاشد آمد سر سفره و گفت: تقصیر من است ،اما من چی می دانستم که آنها ترا به ستاد ارشاد می فرستند.قرار ما این بود که کارگزینی یک کار آبرومندانه به تو پیشنهاد کند نه اینکه ترا بفرستد ستاد.آخر ستاد به چه دردت می خورد، تو که اینکاره نیستی.مادر گفت: ستاد ارشاد ،ستاد ارشاد ،کار قحطی بود .گل آرا گفت:دیگر رویم نمی شود تو چشمان شیده نگاه کنم.تنم می لرزد وقتی آن صحنه را بیاد می آورم.یک لحظه پیش خودتان تصور کنید ،شیده را مثل یک پرنده گرفتند کردند توی قفس.مادر گفت:این حکمت خدا بود که تو آنجا باشی و نجاتش بدهی.
آن شب نه پدر نه مادر جرأت نکردند به او بگویند فردا به ستاد برود یا نه .شاید پیش خودشان فکر می کردند،حالا که کار به اینجا کشیده ،بهتر است گل آرا را آزاد بگذارند که خودش تصمیم بگیرد.
گل آرا آن شب اصلا نتوانست چشم بر هم بگذارد.هزار جور فکر و خیال بسرش زد . صبح ناشتایی خورده و نخورده کفش و کلاه کرد و راهی ستاد شد.ظاهرا هیچکس از حادثه دیروز بویی نبرده بود. خواهر سمیه ته راهرو معرکه گرفته بود ،عده ای را دور خودش جمع کرده بود و داشت با آب و تاب تعریف می کرد چه دستهگلی به آب داده است.در همین دم خواهر فاطمه همراه خواهر معصومه و خواهر زهرا از توی اتاق بیرون آمدند.خواهر فاطمه به او نزدیک شد .اما آن دو خواهر رو بر گرداندند و به خواهر سمیه و آنها ی دیگر پیوستند.خواهر فاطمه سینه به سینه گل آرا ایستاد و گفت:یک وقت پیش خودت فکر نکنی که از تو حساب می برم نه،توی این ستاد هیچکس جرأت نمی کند جلوی روی خواهر فاطمه بایستد ، وقتش که برسد کاری می کنم که برای همیشه از ستاد بروی بیرون و دیگر پشت سرت را نگاه نکنی.گل آرا چشم در چشمش دوخت و گفت :این منم که تصمیم می گیرم در ستاد بمانم یا نه ،تو در ستاد هیچکاره هستی.اگر شهامت داری برو به مریدان خودت بگو که دیروز گل آرا چه بلایی سرت آورد.اگر نگویی خودم حادثه دیروز را به آنها خواهم گفت ،خواهر فاطمه دید هوا پس است .کمی جا خورد .در همین حال صغرا نفس زنان رسید و گفت: اتوبوس مسافران را وسط راه پیاده کرد و بدون اینکه توضیح بدهد دور زد و رفت.بیست دقیقه بعد اتوبوس بعدی آمد. برای همین تأخیر داشتم.خواهر فاطمه پیش از آنکه به مریدانش بپیوندد رو کرد و به صغرا گفت:تو هم حواست را جمع کن .صغرا به تمسخر گفت:چی شده خواهر فاطمه،انگار امروز همچین میزان نیستی ؟و زد زیر خنده. فاطمه جواب نداد ، راهش را کشید و رفت.صغرا با لحن بخصوصی گفت :برو برو مریدانت منتظرند. فاطمه که به مریدانش پیوست ،صغرا رو کرد و به گل آرا گفت:دیدی ،نگفتم فاطمه جرأت نمی کند به آنها بگوید دیروز چه اتفاقی افتاده بود؛ مرادشان افتاده بود زمین و دست و پا می زد. سپس به گل آرا گفت:با اتفاقی که دیروز رخ داده ،فکر نمی کردم دیگر پایت را در ستاد بگذاری. گل آرا گفت:تو حق داری ،اما من اول باید با این جماعت حسابم را روشن کنم که فکر نکنند با یک دختر محجبه محجوب بزدل مطیع روبرو هستند.بعدش هر چه می خواهد پیش آید ،پیش آید ،چه باک.صغرا گفت:حق با تو است ،راستش در راه که می آمدم داشتم پیش خودم فکر می کردم از دست این جماعت هر کاری بر می آید . تازه شروع کار ستاد است . گل آرا گفت: بالاخره در چنین شرایطی یک نفر باید بایستد. بعد گفت: برویم سر کلاس اینجا رفت و آمد زیاد است. این بار مربیها هردو حضور داشتند.طولی نکشید که رئیس حراست هم آمد . آنروز قرار شد یک نمایش تک پرده اجرا کنند.اشخاص نمایش عبارت بودند از یک خواهر محجبه که قرار شد به زنان بد حجاب که از توی مترو بیرون می آمدند تذکر لسانی بدهد.یک مأمور نیروی انتظامی ،یک مآمور حراست. یکی از مربی ها گفت:چه کسی داوطلب است که نقش خواهر محجبه را بازی کند .اول از همه خواهر سمیه دست بلند کرد.مربی دیگر با دست گل آرا نشان داد.تو خواهر ،تو همان زن بد حجابی هستی که خواهر سمیه قرار است ترا ارشاد کند . قرار شد خواهر فاطمه نقش نیروی انتظامی و خواهر معصومه نقش مأمور حراست را ایفا کند.گل آرا گفت:من نقش هیچکس را بازی نمی کنم. فکر می کردم که در کلاسهای آموزشی به ما یاد داده اند که با احترام با زنان بد حجاب برخورد کنیم. از خشونت کلامی پرهیز کنیم.برخورد فیزیکی هرگز.پس این جزوهها ی امر به معروف و نهی از منکر برای چی در اختیار کارآموزان قرار داده شد.حالا اگر یادتان باشد ،خواهر مربی،خواهر شایسته در چند جلسه نکات ریز آن را سر کلاس آموزش توضیح دادند.اما آنچه دیروز سر چهارراه اتفاق افتاد درست عکس آن چیزی بود که من کارآموز انتظارش را داشتم.ما بدون کوچکترین انعطافی قربانی را تا حد مرگ کتک زدیم ،به او اهانت کردیم.دست آخر او را در قفس کردیم و به ستاد ارشاد آوردیم . آنگاه فردای آن روز برای یکدیگر شرح فتوحات باز گفتیم.گل آرا به اینجا که رسید ،خاموش شد.مربی اول گفت: اگر کسی نکته ای به نظرش می رسد عنوان کند.خواهر سمیه دست بلند کرد و به جای اینکه برای جمع توضیح بدهد ،رو کرد و به گل آرا گفت: اتفاقا من میخواستم در پاسخ اعتراض تو بگویم درست است که من بار اول کمی غیر منصفانه عمل کردم،اما این بار بعد از بحثی که با هم داشتیم همان شیوه ای را بکار بردم که مورد توجه تو بود ؛اول با تذکر لسانی شروع کردم ،بعد سعی کردم او را اغنا کنم که باید حجاب اسلامی را طبق قانون شرع رعایت کند . دست آخر چون نمی خواست بپذیرد ،او را سوار ون کردم . البته باید اعتراف کنم که از میان آن جمع تنها یک نفر حاضر شد به تذکرات من توجه کندو آن چند تار موهایش را زیر روسری کند. خواهران زدند زیر خنده.مربی ها سعی کردند ادامه بحث را بیاندازند روی خط دیگری .در همین حین رئیس حراست یک سخنرانی کوتاه کرد:من باید بروم .وقت زیادی ندارم ،باید در یک جلسه مهم شرکت کنم ،اما می خواهم در اینجا به صراحت بگویم که خواهران در مجموع فعال بودند ،کارتان مثبت بود .اما این را بدانید که شما راه درازی در پیش دارید.دشمن مترصد است نظم جامعه را بر هم زند ،ما انقلاب نکردهایم که یک عده خدا نشناس خون شهدای ما را پایمال کنند.پایداری شما خواهران ضامن بقای انقلاب ما است.مراقب باشید دشمن در حال توطئه است.من به نوبه خودم به شما تبریک می گویم.برادران از فعالیت های شما گزارش مبسوطی تهیه کرده اند.بیش از این وقت تان را نمی گیرم.در این دم دوتا مأمور حراست سرشان را توی کلاس آموزش کردند ،اما داخل نشدند. رئیس حراست بی آنکه خداحافظی کند به همکاران پیوست.صغرا از پشت شیشه ها دید که راننده در جیپ ارتشی را باز کرد و رئیس حراست رفت روی صندلی عقب نشست.در ورودی باز شد.جیپ از محوطه بیرون رفت و متعاقب آن دو مامور سوار موتور سیکلت شدند گاز دادند و و بدنبال جیپ راندند.مربیان هنوز در حال نمایش بودند . خواهران ،معصومه و زهرا به نوبت داشتند می گفتند که چگونه با کمک نیروهای انتظامی و به ناچار به ضرب و شتم زن های بدحجاب را یک به یک داخل ون کرده بودند.گل آرا که رگه هایی از اعتراض و ناخشنود ی در صدایش بود،گفت:شما واقعا شاهکار کردهاید ،همین روز هاست که از طرف مقامات بالا نشان سبز دلیری را به شما اهدا کنند.خواهر معصومه و خواهر زهرا به نحوه حرف زدن گل آرا اعتراض کردند.در همین دم خواهر فاطمه که تا آن وقت ساکت نشسته بود اما گوش بزنگ که یک جوری گل آرا را در جلوی مریدان بچزاند،از جایش پرید و با صدای بلندی گفت:در کلاس آموزش ضد انقلاب رخنه کرده ،من دیگر نمی توانم این وضع را تحمل کنم.بعد رو کرد و به مربیان گفت:شما همینطور ساکت نشسته اید که او هر چه دلش خواست بگوید ،چرا اجازه می دهید که یک عنصر نفوذ ی خودش را به ما تحمیل کند. آخر صبر هم حدی دارد.صغرا که تا آن وقت ساکت بود و خواهران را بدقت زیر نظر داشت ،با لحنی که نارضایتی درش موج می زد ،گفت : من فقط می خواهم بگویم هیچکس حق ندارد در باره این خواهر یا آن خواهر قضاوت نادرست بکند. آنگاه خواهر شایسته گفت: این خواهر حق دارد.خواهرانی که قرار است سر چهارراه ،خروجی ایستگاه مترو،ایستگاه قطار شهری و حتی جلوی تریبونال اتوبوس های مسافرتی امر به معروف و نهی از منکر کنند، به هیچ وجه نباید خشونت کلامی بکار ببرند و یا دست به خشونت فیزیکی بزنند. خواهران حواستان باشد که رمز موفقیت در برخورد با یک فرد بد حجاب اینست که با نرمش،ملایمت و احترام و بخصوص تذکر لسانی از او بخواهید که حجاب اسلامی را رعایت کند.پیش از آنکه مربیان ختم جلسه را اعلام کنند،گل آرا گفت:از حرف تا عمل راه درازی وجود دارد.تجربه نشان داده که با «ون،نیروی انتظامی و ماشین پلیس» کاری از پیش نمی رود.
این قبیل کارها نفرت را بین مردم دامن می زند .مردم اعتماد شأن از ما سلب می شود.مدتی است که من درکلاس آموزش شرکت می کنم ،البته یک چیز هایی آموخته ام ، شما را نمی دانم ،اما من با خودم مسأله دارم،یک چیزهایی هست که من نمی توانم هضم کنم، مثلاً حجاب و عفاف.تا خواهران کار آموز بخواهند اعتراض کنند و نظم جلسه را بهم بزنند ،خواهران مربی ختم جلسه را اعلام کردند و تنفس دادند.
کارآموزان کلاس را ترک کردند.صغرا ماند و گل آرا که در حال مرور یادداشتی بود که برای مدیریت ستاد نوشته بود,به این مضمون: مدیریت محترم ستاد ارشاد اسلامی ،بدین وسیله اینجانب گل آرا انصراف خود را از حضور در کلاس آموزش ارشاد اعلام می کنم.امروز صبح در کلاس آموزش دلایلی که مرا بر آن داشت تا علنآ استعفای خود را اعلام کنم،در جمع خواهران آموزش و خواهران مربی طرح و تشریح کردم.امضآ :گل آرا کارآموز ستاد ارشاد اسلامی.گل آرا استعفانامه را در جوف پاکت گذاشت.بعد رو کرد و به صغرا گفت من امروز ستاد را ترک می کنم. بعد پرسید:تو چی ،دلت می خواهد ادامه بدهی؟صغرا گفت: من ترا می فهمم.تو برای این کار ساخته نشده ای.من اما می مانم،می دانی، وضع من با تو فرق می کند،تو می توانی برگردی سر خانه و زندگی ات.مکثی کرد و پرسید: خیال داری از ستاد که بیرون رفتی دنبال چه کاری بروی؟گل آرا گفت:همان کاری که همیشه دلم می خواست انجام بدهم؛تربیت معلم، می خواهم از این به بعد همه انرژی خودم را برای تربیت کودکان بگذارم.و تو، خیال داری یک مدت طولانی در ستاد بمانی؟من که گفتم ،جایی ندارم که بروم ، خوب ،اینجا این آدمها هم برای خودشان عوالمی دارند.من مشغله هایی دارم ،بطور مثال این هایی که آمده اند ستاد چه قشر از آدمها ی جامعه هستند ،چه تفاوت هایی با هم دارند،چرا آمده اند ، و بدنبال چی هستند ،و از این حرفها.و آن بالاتر ها ،مقامات را می گویم ،از کجا پیدایشان شده ، از توی گور و نمی دانم از کجا آمده اند. می خواهم بدانم .برای آنکه آنها را بشناسی ،باید یک مدتی با آنها زندگی کنی .من آدمی هستم که تا سرم به سنگ نخورد دست بردار نیستم.من در جستجوی کشف حقیقت هستم.می خواهم بدانم در کجای جهان ایستادهام.در همین احوال از بلند گو اعلام شد که گل آرا کارآموز ستاد ارشاد خودش را در اسرع وقت به دفتر مدیریت معرفی نماید.گل آرا پیش از آنکه خودش را به دفتر معرفی کند ،شماره تلفن ،ایمیل ، آدرس پستی و مشخصاتش را یادداشت کرد و بدستش داد.وقتی نوبت صغرا شد،گفت؟اگر حالا یادت باشد قبلاً به تو گفتم که من جا و مکان ثابتی ندارم .من بی خانمانم.اصلا برای ج.ا وجود خارجی ندارم.از این رو اگر روز روزگاری سقط شدم ،هیچکس نیست که بتواند صغرا را شناسایی کند .گل آرا او را در آغوش گرفت و گفت: از این حرفها نزن،تو من را می ترسانی.یادت نرود که با من تماس بگیری.تو همیشه می توانی روی من حساب کنی.صغرا بوسه ای برای گل آرا فرستاد و گفت: این را همیشه می دانستم.
مدیر ستاد پشت میز نشسته بود ،بدیدن گل آرا اخم کرد و با زبانی تلخ گفت:پس کار آموزی که می خواست نظم کلاس را بهم بزند،تو هستی؟روی میزش یک سینی نقره ای بود.توی سینی قوری چای با چهار تا استکان بود .مدیر اول برای خودش چای ریخت،بعد برای مربیها. اما برای کارآموز چای نریخت.مدیر استکان چای را به لب نزدیک کرد و یک قلپ خورد و چون دید چای داغ نیست ، مابقی را هورت و کشید .سپس سینه صاف کرد و گفت:نه تنها خواهران مربی از تو راضی نیستند ،برادر حراستی هم از کار تو رضایت ندارد.تو امروز صبح نظم کلاس را بهم ریختی.خواهران کارآموز را به جان هم انداختی.حالا می خواهم مثل یک دختر معقول روی صندلی بنشینی و برای من توضیح بدهی برای چی نظم کلاس آموزش را به هم زدی.داد وبی داد بخاطر چی بود ؟گل آرا از دیدن مدیر حالش داشت بهم می خورد.پیش خودش گفت: چرا باید با او سخن گفت ،دلش نمی خواست حرف بزند.مدیر گفت: همیشه همینطور است ،لابد در کلاس آموزش بسرت و زد که برای خودت یک چیزی هایی بگویی ،اگر خواهران مربی در کلاس آموزش حضور نداشتند ،تو و دیگران کلاس را می ریختید روی سرتان. این را بدان که ما مدتی است که ترا زیر نظر داریم.برادران حراست مواظب حرکات تو هستند.ما در ستاد کار آموزی را که مطیع نباشد تحمل نمی کنیم. حالا اگر حرفی داری بگو . گل آرا اینطور پاسخ داد:من در کلاس آموزش در حضور خواهران مربی در باره برخی نارساییها سخن گفتم ؛چیزهایی که به چشم خودم دیدم. امروز فهمیدم که با شما نمی توان گفت وگو کرد. شما و امثال شما قادر نیستید مشکلات جامعه را درک کنید.بنابراین لزومی نمی بینم که به پرسش های شما پاسخ بدهم.من امروز پیش از آنکه به ستاد بیایم استعفا نامه ام را آماده کرده بودم.دست کرد از لای پرونده نامه را بیرون کشید و روی میز گذاشت. مدیر که بفهمی نفهمی از پاسخ صریح گل آرا یکه خورده بود ،نگاهی به نامه انداخت ،اما به آن دست نزد .کمی فکر کرد ،نگاهی به خواهران مربی که خاموش بودند،انداخت و گفت:یک وقتی پیش خودت فکر نکنی که از در خروجی ستاد خارج شدی،کار تمام است.از این به بعد ما ترا زیر نظر خواهیم داشت ،گزارش ستاد را در باره تو به تمام موسسات خصوصی و ادارات دولتی خواهیم فرستاد.در بهشت ج.ا جایی برای تو وجود ندارد .از این به بعد همه درها بروی تو بسته است.این را هم بدان از در خروجی ستاد که بیرون رفتی ،تازه مشکلات تو شروع خواهد شد. گل آرا آرام نشسته بود و گوش می داد .مدیر ستاد یک دم دست از تهدید برداشت و به چشمهای گل آرا نگریست تا تاثیر کلامش را روی او ببیند.پرسید: می خواستی چیزی بگویی ؟گل آرا پیش خودش گفت:چرا من باید با چنین آدمی هم سخن شوم. آنگاه مدیر اینطور ادامه داد:خواهر کارآموز،تو آدم مسؤلی نیستی گل آرا از کوره در رفت و گفت:,من آدم مسؤلی هستم. من خودم را در برابر مردم جامعه مسئول می دانم ،از این رو انگشت روی نکاتی گذاشتم که مغایر با قوانین ارشاد بود و امروز در حضور خواهران مربی عنوان کردم.مدیر گفت:نه،می خواستی نظم جلسه را بهم بزنی،به جای اینکه در کلاس آشوب به پا کنی می توانستی از منشی دفتر وقت بگیری و بدیدن من بیایی. در اینجا مربیان عبوس پا در میانی کردند : خواهر گل آرا هنوز جوان هست ،کم تجربه است از شما تقاضا داریم که این دفعه خطایش را نادیده بگیرید.مدیر گفت: یک شرط دارد؛به شرطی که توبه نامه بنویسد و قول بدهد که دیگر از این کار ها نکند.من هم بخاطر شما نامه را بایگانی می کنم.گل آرا برخاست. بی آنکه به قیافه های عبوس مربی ها نگاه کندرو کرد به مدیر گفت: شما نمی توانید با این نوع کارها واقعیت را کتمان کنید ، بالاخره یک روزی حقیقت بر ملأ می شود. در ضمن شما نمی خواهد نگران من باشید. من به کاری که می کنم آگاه هستم.گل آرا این را گفت و از دفتر بیرون آمد.توی راهرو،منشی سر راهش سبز شد و بیخ گوشش گفت:یک وقت پیش خودت فکر نکنی که من راپرت داده ام،این را بدان که من در ستاد هیچ کاره هستم .کار آموزان اینجا آنجا جمع شده بودند و در باره گل آرا حرف می زدند.دم در خروجی یک نفر صدایش کرد، گل آرا برگشت،خواهر سمیه بود،گفت:چه حیف،از پیش ما می روی؟گل آرا گفت: آری از ستاد می روم.خواهر سمیه گفت: تازه داشتیم به تو عادت می کردیم.گل آرا گفت:خوب دیگر زندگی است . خواهر سمیه پرسید:تآسف نمی خوری داری ستاد را ترک می کنی؟گل آرا گفت:تآسف چی، من خودم تصمیم گرفتم از اینجا بروم ,کسی مرا مجبور نکرده.خواهر سمیه گفت: می خواستم این را بدانی که من در باره تو با احدی حرف نزدم.گل آرا گفت:در این مورد تردیدی ندارم.مکثی کرد و گفت:خوب دیگر من باید بروم.اما پیش از آنکه از خواهر سمیه جدا شود ،گفت : اینجا بعضی از خواهران دو شخصیتی هستند ، اما تو نه،نسبت به آنها متفاوت هستی،.بعد اضافه کرد: نگذار از صداقت تو استفاده کنند. به شنیدن این حرف اشک در چشمان خواهر سمیه حلقه زد،دلش می خواست لحظه وداع او را در آغوش بگیرد.اما وقتی برگشت دید خواهران از توی راهرو نگاهش می کنند،ترسید،برگشت سرش را انداخت پایین و به کلاس آموزش رفت.در آنجا چشمش به خواهر صغرا افتاد که ته کلاس نشسته بود و با دستها صورتش را پوشانده بود.شانه هایش در اثر هق هق تکان می خورد.
شب موقع شام به اختصار به پدر و مادرش گفت که امروز استعفا داده است.مدیر را دیده و با او حرف زده ،اما نگفت که توی دفتر به شنیدن حرفهای مدیر به او حالت تهوع دست داده است.مادر گفت:پس تو دیگر از فردا به ستاد ارشاد نمی روی؟گل آرا گفت:نه ،من دیگر به آنجا بر نمی گردم.مادر زیر لب گفت: راحت شدی گلی جان.و اینطور اضافه کرد:مگر کار قحطی ست.پدر خاموش بود .برای او مهم نبود که گل آرا کار پیدا کند یا نه ؛مادام که گل آرا با مادرش حرف می زد،داشت پیش خودش فکر می کرد جواب حاجی آقا را چی بدهد که سفارش دخترش گل آرا را به مسؤلین ستاد کرده بود.حالا دخترش استعفا داده بود ..واقعیت امر این بود که پدر بیشتر نگران گل آرا بود تا دیگران .زیرا این اولین تجربه کاری او بود.می ترسید دخترش روحیه اش را از دست بدهد ، در اتاق را بروی خودش ببندد و دوباره سرش را بکند لای کتابها.
گل آرا آن شب توی فکر بود . روزهایی را که در ستاد آموزش سپری کرده بود . مثل یک سری عکس متحرک پیش چشمش رژه می رفت.خواهران محجبه ،مربی های عبوس ،ماموران حراست با جیپ ارتشی ،نیروهای انتظامی با ماشین پلیس ،زنهای قربانی بی پناه، مدیر ستاد با آن دفتر و دستک ،صغرا و دست آخر شیده ، آه شیده.گل آرا پیش خودش گفت فردا به دیدنش می رود. مطمئن نبود که شیده او را خواهد پذیرفت یانه،زیر لب گفت:شیده به گردن من حق دارد.من به او بدی کرده ام.باید هر طور که هست از دلش در بیاورم.
گل آرا نیمه شب از خواب می پرید،می نشست لبه تخت و به دو دست صورتش را می پوشاند . لحظاتی بعد دوباره به خواب می رفت.گل آرا به این ترتیب شب را هر طور که بود به صبح رساند.
صبح که از اتاقش بیرون آمد ،دید آفتاب بالا آمده ، باد ملایمی می وزید. خانه پر از نور بود ،پدر نبود ،مادر صبحانه را آماده کرده بود.به گل آرا گفت می رود بازار روز خرید بکند و از او پرسید به چیزی احتیاج دارد یا نه.گل آرا گفت نه ،:می روم بیرون یک سری به شیده بزنم .مادر که بیرون رفت ،گل آرا اول دوش گرفت . صبحانه خورد.بعد توی تراس روی صندلی نشست و باغچه را تماشا کرد .بوی خوش گلها توی حیاط پیچیده بود.در اثر تابش ملایم نور آفتاب احساس خوبی به او دست داد،به یاد آورد از زمانی که برای آموزش به ستاد ارشاد رفته بود ، هیچوقت فرصت این را هم پیدا نکرده بود که پا توی تراس بگذارد و از دیدن گلهای باغچه لذت ببرد.صبح زود از خانه خارج می شد،عصر هوا که رو به تاریکی می رفت، به خانه بر می گشت.گل آرا چشمانش را بست و از هوای صبحدم و تابش ملایم نور آفتاب لذت برد.آنگاه به یاد شیده افتاد.از روی صندلی برخاست به اتاقش رفت ،شلوار سیاه جوراب و یک جفت کفش، ،مانتوی آبی و شال ابریشمی را که آن روز از فروشگاه لباس خریداری کرده بود ،از توی کمد جا لباسی بیرون کشید.وقتی کارش تمام شد،رفت جلوی آیینه قدی خودش را تماشا کرد.لباس مناسب تنش بود. به حمام رفت تا دستی به صورتش بکشد ،مواظب بود که زیاد توی ذوق نزند.وقتی که دید همه چیز به قاعده است ،لبخندی گوشه دهانش هویدا شد.پیش از آنکه از خانه بیرون برود ،جلوی آیینه قدی ایستاد ،شال ابریشم را بدور گردن و روی سرش انداخت.اول موهایش را زیر شال پنهان کرد،بعد چند طره از موهایش را از لبه شال بیرون ریخت . چقدر شال ابریشم با آن چند طره موی سیاه و آرایش صورت به چشم زیبا می آمد . گل آرا با هول و ولا سوار اتوبوس شد .دل تو دلش نبود.خودش هم نمی دانست با چه رویی با شیده مواجه شود .توی راه همه حواسش به این بود که مبادا بخاطر آن روز سیاه و شوم شیده از او رو برگرداند . حاضر نشود دوست قدیمی اش را بپذیرد. اول خواسته بود پیش از حرکت زنگی بزند و به شیده اطلاع دهد که دارد بدیدن او می آید.بعدش فکر کرد لزومی ندارد که تلفن کند ،بهتر است مثل سابق سر زده به خانه اش برود .گل آرا آن روز بس که حواسش پرت بود یک ایستگاه جلوتر از اتوبوس پیاده شد.به یاد آورد دارد دست خالی به خانه شیده می رود خواست یک جعبه شیرینی بخرد ،اما آن دور و بر قنادی پیدا نکرد.در همین حین سر نبش خیابان چشمش به یک گلفروشی افتاد. رفت تو و یک دسته گل خرید .از گلفروشی بیرون آمد و در کوچه بعدی پیچید سمت چپ. زنگ در خانه را زد. ضربان قلب می تپید.کسی از پشت در پرسید:کی هست ؟گل آرا جرأت نمی کرد جواب دهد،چشمانش را بست ،به ضربان قلبش گوش سپرد.در باز شد.شیدهبود، چشمش به گل آرا افتاد که با دسته گلی جلوی رویش ایستاده بود: آه گلی جان آمدی.از شوق دیدار گل آرا اشک در چشمانش حلقه زد.
پاریس، سپتامبر 2024 محسن حسام