با وداع فریدون تنکابنی در زیر مطلبی را میآورم که بتاریخ چهارشنبه ۱۹ آذر ۱۳۹۳ انتشار داده ام. آن متن را در راستای مراسم حرمتگزاری وی در شهر کلن ارائه کرده بودم.
در ضمن یک عکس هم میگذارم که از راست به چپ چهره افراد: موذن، تنکابنی، شکیبایی، آهنین، اینجانب و عارف را نشان میدهد . جلسه در اشتوتگارت آلمان برگزار شد.آنهم در سریال شبهایی که کانون نویسندگان در تبعید برای آزادی فرج سرکوهی از بند در اروپا برگزار می کرد.
نقش بیپروای طنز
پیشگفتار
همان چند توفیق دیدار با فریدون تنکابنی، و نیز گپ کوتاهی با ایشان، حس مسئولیتی را در درونم شکل داد که حتما در مجلس قدردانی ایشان شرکت کنم.
پیشاپیش میخواستم به گردهمایی بیست و نُه نوامبر دوهزار و چهارده میلادی بروم؛ در گوشهای بنشینم و سخن قدرشناسان را بشنوم و ناظر شکل گرفتن جشن نامهشان باشم.
اما دو روز پیش از گردهمایی دوست نازنینم اسد سیف، که از صاحبقدمان برپایی مجلس بوده است، از من خواست که سهمی به عهده گیرم و سخن کوتاهی در آنجا بگویم؛ آنجایی که شهر کلن آلمان است و محل اقامت تنکابنی به دوران تبعید.
بنابراین چون در گردهمایی از حضور و کوشش قلمی آقای فریدون تنکابنی سخن میرود، خواه ناخواه، پای شوخ طبعی و طنزنویسی در میان است. بویژه که در میان زندگان امروزی ادبیات فارسی، تنکابنی یکی از پیشکسوتان کاربرد طنز و نگارش کنایی بوده است تا از آن دریچه به رفتار جمعی نگاه کند. نگاهی که سعی میکند راست را از دروغ، خوب را از بد و نیک را از پلیدی تشخیص و تمیز دهد.
***
نخست درباره شخصیت تنکابنی بگویم که، در قیاس با برخی از طنزپردازان واقعا موجود، همان آقایی مانده که روز و روزگاری بوده است. مردی محترم. یک شهروند با مسئولیت. انسانی که ارج و ارزشمندی دیگران را حرمتگزار است.
او در گذر زمانه بهرنگ جماعتی در نیامده است که در آشفته بازار کنونی طناز خوانده میشوند. وی با مسخرگی، لودگی و جُک گفتن و در آوردن ادای لهجه دیگران امرار معاش نکردهاست. همان دغدغه دیرینه خود را حفظ کرده است که با طبقه متوسط به جدل بنشیند. با نقد و طعنه به رفتار این قشر اجتماعی، ایشان را یاد مسئولیتشان بیندازد.
در ضمن به جماعت همولایتی که عادت کرده دنیا را با عینک سفید و سیاه ببیند، تنکابنی گوشزد میکند که میان سیاه و سفید رنگهای فراوانی یافت میشوند. از جمله رنگ خاکستری که طیف گستردهای دارد. واقع بینی، روش نادرستی نیست.
ویژگی دیگر تنکابنی، که از بیپروایی نقش طنز و نگاه طناز بر میخیزد، در این نکته بوده که پایبند دُگم حزبی و جزمگرایی ایدئولوژیک نماندهاست. چنان که به گرایش نظری و رفتار رفقایی نگاهی نقادانه انداختهاست که با او روزگاری در عرصۀ سیاست فعال بودهاند. این نکته را گزارشش (یا داستانی) با عنوان «گسستگی» نشان میدهد که در کتاب «فانی و وودی» (کلن- آلمان، ۲۰۰۸) انتشار یافتهاست.
البته کنایه به عملکردها و تاکید بر ارزشهای یادشده را بهتر است از زبان خودش بشنویم. او در قطعه ادبی «کودک استثنایی»، اگر وارونه خوانی ظاهر طنز را بشناسیم، هم ارزشهای مورد قبول و هم رویکرد خود به جهان را از طریق طنزآوری مطرح کردهاست.
کودک استثنایی، که در یادداشت حاضر بر آن متمرکز میشویم و از مجرایش به سرگذشت نویسندهاش خواهیم پرداخت، قطعهای خواندنی و بهقرار زیر است:
همین که نوزاد به دنیا آمد، پزشک ضربهای به پشتش زد که مانند همۀ نوزادان نفس بکشد و به گریه بیفتد. نوزاد نفس کشید، اما بر خلاف نوزادان دیگر به گریه نیفتاد. بلکه با صدایی رسا و شمرده این جملهها را بر زبان آورد: «منت خدای را عز و جل که طاعتش موجب قربت است و به شکر اندرش مزید نعمت/ هر نفسی که فرو میرود ممد حیاتست و چون برمی آید مفرح ذات.»
پزشک با شگفتی و ناباروی ِ تمام ضربۀ دیگری به پشت نوزاد زد. این بار گفت: «از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر/ یادگاری که در این گنبد دوار بماند.»
پزشک با خود گفت: «این کودک استثنایی است و مغز نابغهها را دارد. مسلماً در اینجامعۀ هشلهف ِ عقب مانده دچار زحمت و دردسر خواهد شد. بهتر است نیمی از مغزش را در آورم.»
پزشک نوزاد را عمل کرد و نیمی از مغزش را بیرون آورد. و بعد ضربهای به پشتش زد. نوزاد (غمگسار از زخم ِ درون) این بار گفت: «در زندگی زخمهایی هست که روح را در انزوا مثل خوره میخورد و میتراشد».
پزشک ضربۀ دیگری به پشت نوزاد زد و این بار با حیرت و ناباوری شنید که میگوید: «من مسلمانم، قبلهام یک گل سرخ، جانمازم چشمه، مُهرم نور، دشت سجادۀ من».
پزشک با خود گفت: «خیر، درست شدنی نیست. بهتر است بقیه مغزش را هم بیرون بیاورم. اصلاً مغز به چه دردش میخورد. بیمغز بهتر و راحتتر زندگی خواهد کرد».
پزشک بقیۀ مغز نوزاد را هم بیرون آورد و باز ضربهای به پشت او زد. نوزاد این بار فریاد برآورد: «مرگ بر بیحجاب! مرگ بر لیبرال! مرگ بر سکولار! مرگ بر روشنفکر! حزب الله بیدار است، از لیبرال بیزار است!»
طنز نویس باسابقه، که از آغاز نگارش خود را با «جامعۀ هشلهفِ عقب مانده» در تقابل دیده، در قطعۀ یادشده به ارزیابی محصول جمعیتی هیجانزده در کشور نشستهاست. گرچه در کارهای اولیه وی پیشزمینۀ چنین رویکردی وجود داشتهاست. در این رابطه «یادداشتهای شهر شلوغ» تنکابنی (انتشار یافته بسال ۱۳۴۸) را نباید از یاد برد.
آن اثر، که نویسندهاش را بهعنوان طنزپرداز منتقد به محیط ادبی ایران معرفی کرد، نگارشش بسال ۱۳۴۱ برمیگردد. اثری که با انقلاب سفید در دوره پهلوی دوم همزمان و علتش بدون شک واکنش است؛ واکنشی به تصمیم از بالای «شخص اول مملکت» و پیامدهایش برای شهر «شلوغ» شده.
در یادداشت شهر شلوغ، که بهصورت شعر منثور نوشته و نگارشش در روندی شش ساله ببار نشسته، تهران (پایتخت کشور) انگشت نشان میگردد. شهری که با صفتهایی چون بیهودگی، هیاهو، غبار، زباله، لجن و تعفن از سوی تنکابنی توصیف میشود. آنجا راوی هم از حقارت و از حقیران شکایت دارد وهم از «دود و بادهای خاک آلود / شهر نئون، پلیدی و دهاتی و کج سلیقه...».
«یادداشتهای شهر شلوغ»، در هر صورت، حاصل مشاهدۀ نویسندهای نقاد و نگران آینده کشوری در حال تغییر است. کشوری که با اصل اول انقلاب سفید (رفرم ارضی) فقط بستر کشاکش دربار با روحانیت و سایر مالکان کلان بر سر وضع زمین و کشاورزی نیست.
در ایران آن زمان، بهصورت کم نظیری، ساختار سکونت در مملکت (شهر و روستا نشینی) به هم میریزد. به هم ریختن و سر در گُمی؛ که یکی از پیامدهایش تولید هیجان و تشنج بودهاست. سپس موقعیتی اضطراری بهوجود میآید که امروزه بهتر میشود عناصر جنگجویش را شناسایی کرد. کشاکشی میان شهرنشینان و روستائیان. در یکسو شهردارانی هستند که امکان جا دادن به روستائیان از ده سرازیرشده را ندارند و در سوی دیگر روستائیان محرومی که خواب فتح شهرجاذب را میبینند.
گرچه حکایت آن کشاکش «یادداشتهای شهر شلوغ» همچنان در نزد ما باقی است ولی در قطعۀ «کودک استثنایی»، و با گذشت روزگار، رنگ انقلاب از سفیدی به سیاهی میگرود. در این مرحلۀ گذار فقط با تغییر روحیه رسمی روبرو نمیشویم. روحیه رسمی و تولید دربار، که روزگاری خود را در آستانه سبقت از تمدن جهانی میدید، قالب یخ آفتاب ندیده بود. در بزنگاهی تاریخی بهسرعت آب شد. از اینجا بهبعد روحیه رسمی را حوزه علمیه قالب میگرفت که چشم دیدن فرهنگ شرق و غرب را نداشته و آن ولایتها را همچون «کفرآباد» لعن و نفرین میکردهاست.
البته در دورۀ زایش «کودک استثنایی»، همچنین با عوض شدن ارزشهای عمومی نیز مواجه میشویم که در پیامدش عوضیها با ارزش میگردند. بهوقتی که ریا و دروغگویی عادت جمعی شوند، خر مرد رندی، زبلی و زرنگی نیز در زمره اهداف ردیف میگردند.
به همین خاطر جامعه آرزوها و روءیاهای خود را واپس میزند و به دست فراموشی میسپارد. سکه آرمانگرایی از رونق میافتد و میل تغییر و بهبودی اوضاع از طریق مبارزه سیاسی انگ ساده لوحی و پاکباختگی میخورد. هر فرصت طلب بُنجلی دنبال صف پراگماتیسم میدود و در هیئت عزاداران نان به نرخ روز جا میگردد.
بهواقع برخی از سرلوحههایی را که تنکابنی برای کتابهای خود منظور داشته، مثل سرلوحه «ستارههای شب تیره» یا سرلوحه «یادداشتهای شهر شلوغ»، میتوان در مورد شرایط پس از انقلاب اسلامی در ایران نیز استفاده کرد.
سرلوحه اولی از شاهنامه فردوسی بر گرفته شده و به قرار زیر است: «نهان گشت آئین فرزانگان/ پراگنده شد نام دیوانگان/ هنر خوار شد جادوی ارجمند/ نهان راستی، آشکارا گزند/ شده هر بدی دست دیوان دراز/ ز نیکی نبودی سخن جز به راز...».
و سرلوحه دومی از کلیله و دمنه است که میگوید: «میبینیم که کارهای زمانه میل به ادبار دارد، و چنانستی که خیرات مردمان را وداع کردستی، و افعال ستوده و اخلاق پسندیده مدروس گشته، و راه راست بسته و طریق ضلالت گشاده و عدل ناپیدا و جور ظاهر و علم متروک و جهل مطلوب و...».
باری. قهرمان اثر تنکابنی یعنی همان کودک استثنایی ظاهرا آدمیزادی است که از بدو تولد و همزمان با جنبش معترض سلطنت همچون نابغه کشف میگردد. ولی در روند ساخت و پرداخت جامعه ضایع شده است.
در واقع میشود کودک استثنایی و مورد نظر تنکابنی را همچون نمادی فراگیر به پدیدههای مختلفی تعمیم داد. مثلا آن را عکس برگردانی از همان جامعۀ هشلهف و عقب مانده دانست. همچنین در پسزمینۀ تاریخی قطعه «کودک استثنایی» دورهای از حیات ایران را نهفته دید. اشارههای غیر مستقیم به وضعیّت کشوری میرود که چند دههای بیش نیست از بند شرایط کابوسزای دورۀ قاجار خلاص گشتهاست. سرزمین ما، خواه و ناخواه، در فرداهای جُنبش مشروطه پا به عرصۀ هستی جدیدی گذاشته بود زیرا دارای قول و قرار و عهد و پیمانی گشتهاست که حقانیت حاکمانش با رای ملت مشخص شود.
بااینحال گرانجانی استبداد دیرینه را نبایستی نادیده گرفت. ناآشکار هم نبودهاست. زیرا در چندین مرحله مانع تحقق آرزو و آرمانی شده است که عملکرد حاکمانش منوط به امکان نظارت مردم باشد.
البته استبداد داخلی همیشه یک تنه و متکی بر کد یمین برابر جنبش اجتماعی پیروز نگشته است. در روند تداوم خود از همدستی بیگانگان طماع هم بهره برده است. چرا که هردو مردم قائم به ذات را خوش نمیداشتند. گرایش جهانگشایی با دار و دستهای خودخواه همیشه راحتتر زد و بند کرده تا با جمعیتی کنار بیاید که منافع خود را خوب میشناسد.
به همین علت برنامه و مدیریتی به دهههای متمادی داشتهایم که از همدستی ارتجاع داخلی و جهانخواری خارجی برآمده است. همدستی که نه تنها مخالفان را سرکوب کرده بلکه به فرزند نوپا (نوباوگان خواهان تغییر) همواره آموزش اطاعت و رهنمود نادرست داده است.
با اینحال جامعه ایرانی، در قیاس با همتایان هم منطقهای و هم محله خود، حالتی استثنایی نیز داشته است. چون به تنهایی جنبش مشروطه خواهی و خواستۀ حاکمیت قانونمدار را در خاورمیانه آن روزگار در دستور کار قرار داد.
منتها بخاطر عادتی که به شرایط هشلهفی در جامعه داشتهایم، نه از ناکامی جُنبش مشروطه و احیای استبداد صغیر و کبیر درس گرفتیم و نه از کامیابی میراث خواران انقلابهای سفید و سیاهی که به سالهای ۴۱ و ۵۷ میداندار گشتند.
منتها روایت «کودک استثایی» تنکابنی میتواند این دریچه را بگشاید که با داشتن تجربههای بسیار هنوز چرا اسیر سفید و سیاه بینی جهان یا دیو و فرشته سازی موجودات هستیم. در هر حالت روایت تنکابنی که از بدو تولد آن «کودک» نمادین را همراهی کرده به کارهای خلاف عادت و غیر قابل انتظار او نیز اشاره دارد. خواندن شعر بهجای گریه کردن نوزاد، یکی از آنها است.
البته طنز هر چیزی را پخته و تمام شده تحویل مخاطب نمیدهد. مخاطب اختیار دارد گمانه زنیهای خود را اجرا کند. بهواقع اگر کودک استثنایی را نمادی برای ذهنیت اجتماعی یا فاعل شناسایی در نظر گیریم که قصد رشد و تحول دارد، آنوقت مسیر پیشرفت اندیشه را در قطعه کودک استثنایی درخواهیم یافت که از شعر کلاسیک به ادبیات نویسندگان و شاعران مدرن میرسد. از سعدی و مولوی به صادق هدایت و سهراب سپهری.
با اینحال در نوشته تنکابنی با کودکی آزاد از چارچوبها روبرو نیستیم. کودکی که فقط در پی رسیدن به اهداف متعالی باشد. او همانطور که گفتیم مثل سایر همتایان خود اسیر سیستم تعلیم و تربیتی است که محافظهکاری حاکم برایش در نظر گرفتهاست.
در مسیر رشد و بلوغ، سیستم حاکم نه تنها جلوی ابتکارات وی را میگیرد بلکه همچنین در صورت لزوم دست و پای او را قطع میکند تا از چارچوبهای تعیین شده بیرون نزند. در این رابطه بایست بهویژه حکم پزشک را مبنی بر در آوردن نیمههای مغز نوزاد در نظر گرفت. زیرا نمودی از کار همنوایان و همدستان مستبد است که چندین بار میکوشند گفتار و کردار کودک را تصحیح کنند. برایش برنامه آموزش و پرورش تازهای را تدارک میبیند. پزشک یا همان نماینده عقل سلیم، همچون قیم صغار، به جای ذهن تحولخواه فکر میکند و تصمیم میگیرد. تصمیمی که در واقع کودک را از تامل و اندیشه محروم خواهد کرد.
بنابراین اگر از کارهای غیر متعارف کودک در دورۀ رشد و بلوغ بیاعتنا نتوان گذشت، همچنین بایستی رفتار و سرپرستی عقل سلیم را نیز مورد نقد و بررسی قرار داد تا براحتی تصمیم به در آوردن مغز موجود زنده نگیرد.
البته طبابت پزشک در مورد کودک استثنایی، که نخست نیمی از مغز و سپس باقی آن را در میآورد، با برداشت عمومی یا در اصل خرافهای رایج توجیه میشود. خرافه رایج با زبان بیزبانی میگوید که در آن شهر و دیار (یا زیستبوم) مغز به کار نمیآید. چه بسا بیمغز راحتتر بشود زندگی کرد.
منتها کنایه طنز نویس دو پهلو است. زیرا به مخاطب چیزی نمیگوید (مخاطب بایستی خودش این راز را کشف کند) که آن نوع زندگی دارای ارزش و کیفیت نیست. کیفیتی که زندگی کردن را حرمت ببخشد و همچون هدفی مُهم آن را قابل اعتنا سازد.
در سرانجام قطعه ادبی یادشده ما با شخصیتی، یعنی با همان کودک استثنایی بیمغز شده، روبروئیم که کاری جز شعار دادن نمیداند. شعارهایش نیز مرگ بر زمین و زمان است و هر چه مثل او نیست. قربانیان آن کودک بیمغز از بیحجاب هست تا لیبرال و روشنفکر.
آنجا روندی تاسف برانگیز در مورد انسان رقم خوردهاست. روندی که نشان میدهد درک و دریافت از تاریخ همچون مسیری تک خطی و همواره رو به جلو چیزی جز افسانه نیست.
میبینیم چه سرنوشت غم انگیزی نصیب کودک استثنایی شده است. در حالی که، به روز و روزگاری، وی نمادی برای ذهنیت نوجو بود. او میخواست با نقل قولهایی از فرهیختگان کلاسیک و مدرن راهی بهسوی تحول برای خود بگشاید. اما سرانجام به نعره کشی بدل شد که فقط از مرگ میگفت.
باری. تنکابنی در این چهار و پنج دههای که برای رشد و شکوفایی نگاه طنزآمیز در ادبیات فارسی قلمزده و در این راه قالبهای مختلفی چون قطعه و گزارش نویسی و داستان و چه و چهها را به کار بسته است، از همان شروع کار این نکته را نیز تجربه کرده که نگاه طناز بیدردسر و بهدور از گرفتاری نیست. چراکه انتشار آثاری چون «یادداشتهای شهر شلوغ» و «اندوه سترون بودن» و افشای گمراهیهای حاکمان و خودفریبیهای طبقه متوسط درسالهای ۱۳۴۹ و ۱۳۵۲ برای نویسنده دو بار بازداشت و توهین و زندان در پی داشتهاست. این بخشی از تاوانی بوده که تنکابنی در زندگی خود برای طنزآوری پرداخته است.
البته طنز که به پای نقد وضع موجود میرود، همواره به مذاق حاکمان تلخ و ناگوار بوده و پیگرد و سرکوب طناز را پیامد داشته است. در تاریخ ادبیات، طنزپردازی نمییابید که در بالای مجلس از ما بهتران و صاحب منصبان نشسته باشد. یا دست کم مثل شاعران نظمپرداز صدقهای در ازای کار خود دریافت کرده باشد.
منتها خودستایی حاکمان و بدسلیقگیشان که شوخ طبعی و خوشباشی رعایا را بر نمیتابد، تنها مانع شکوفایی این گونه و ژانر ادبی نبوده و نیست. ما صاحب فرهنگ رفتاری در زیر سایۀ دین و ایمان اسلامی هستیم که در آن پیشاپیش خنده و طنز لعنت شده است. همان دستور پیامبر اسلام کافی است که برای همه عمر مومن را با خندیدن دُچار مشکل سازد. وقتی که گفته با خنده شیطان به درون شما راه مییابد.
برای همین انتظار نامعقولی خواهد بود اگر بخواهیم مومنان بر اساس فرایض دینی خود از نقیضه سازی، فکاهی و طنز استقبال کنند. زیرا خندیدن که میتواند یکی از پیامدهای طنازی باشد، پیشاپیش امری تکفیرشده و انگ عملکرد شیطان خورده است.
سوای بیزاری حاکمان و روحانیون از شوخ طبعی و طنز، در میان شاعران کلاسیک و عرفا نیز همدلی با طنز و طنازی در کار نبوده است؛ عرفایی که در قیاس با شریعتمداران داعیه رهیافت و آلترناتیو بودن را داشتهاند.
منجیک ترمذی گفته: «محال را نتوانم شنید و هزل و دروغ/ که هزل گفتن کفر است در مسلمانی». ناصرخسرو گویا همین رویکرد طنز ستیز را تداوم بخشیده است که سروده: «مکن فحش و دروغ و هزل پیشه/ مزن بر پای خود زنهار تیشه». مولوی را سر آخر این سلسله شاعران عارف مثال میزنیم تا در سنت خود سه نیروی عمده طنز ستیز را یادآور شده باشیم. سه جریانی مخالفی که از سلطان حاکم، متولی امامزاده و عارف و شاعر سنتی تشکیل میشود. مولوی سروده: «گوش سر بند از هزل دروغ / تا ببینی شهر جان با فروغ».
یادداشت حاضر، که قدرشناسی خود از حضور و فعالیت فریدون تنکابنی را عنوان نقش بیپروای طنز داده، در پایان خود لحظهای بر مفهوم بیپروایی تامل میکند که همچون پیشوندی برای طنز در نظر گرفته شده است. بیپروایی طنز در بارزترین مشخصۀ خود آنجایی ظاهر میشود که حس هنرمندانه با اخلاقیات عمومی به چالش برمیخیزد. هنرمند حس میکند که اخلاقیات نامبرده باعث انسداد روزنههای تنفسی جامعه هستند و هر آن امکان خفگی دستجمعی میرود.
بدین خاطر وی برای گشایش و ورود هوای تازه به فضای زیستن تلاش میکند. هنرمند طناز با فرهنگ رسمی، باور عامه و هر آنچه شکل جامد و سنگوارهای به خود میگیرد تا شرایط تقدس یابی را کسب کند مقابله میکند. ارزش کار طناز و دستاوردش درست در همین تقابل و پنجه در افکندن است تا نه فرومایگی بر صدر نشسته و نه گندیدگی که فرمان توقف با استنشاق میدهد و نه پردههای ظاهر فریب و خوشخیالیها و جلوههای گول زننده فرهنگ مصرفی بیشاکی و نافی نمانند.
سخن خود را با سروده طنزی از تنکابنی تمام میکنیم که در اثر «جمهوری عوضی اسلامی» (انتشار یافته بسال ۱۳۶۶ خورشیدی) آمده است: «بود مرد مسافر خامی/ تازه وارد به ملک اسلامی/ رفت تا از برای خود بخرد/ از دکان محله شیر و کره. / گفت بقال:» تخم مرغ و پنیر/ کره و قند و چای و روغن وشیر/ نیست اینجا به قدر یک ارزن «/ گفت:» پس از کجا بگیرم من؟ «/ گفت:» از مسجد محله بگیر، / نشده تا هنوز خیلی دیر «. / گفت:» مسجد چه جای این کار است؟ / خانه ذات حق، نه بازار ست. / توی مسجد نماز میخوانند، / همه این نکته خوب میدانند. / گفت: «بهر نماز خلق الله/ جای مسجد روند دانشگاه». / گفت: «آنجا نه جای ذکر و وضو ست، / جای استاد و جای دانشجو ست. / گفت:» هر دو درون زندانند/ درس مرگ و شکنجه میخوانند. «/ گفت:» زندان چنان که میدانی، / جای دزد است و مجرم وجانی. «/ گفت:» آری، ولی شده وارو، / از زمانی که آمده یارو/ دزدها جمله بر سر کارند، / جانیان کارها به کف دارند. / آنکه خلق آمده از او به امان، / شده او نایب امام زمان. /... /ملک الموت را روانه نما، / تا خمینی برد به آن دنیا. / مانخواهیم این چنین رهبر/ حیله گر رهبر سراپا شر. /... / آ خدا! لطف کن به خلق وطن، / پس بگیر این جناب را لطفأ/ زود از اینجا بیاد پیش شما/ مال بد، باز بیخ ریش شما! «.