سیروس نهاوندی از نگاه سیاوش پارسانژاد
باقر مرتضوی: شما در کتابتان(۱) نوشتهاید که وقتی از طرف سازمان انقلابی به ایران اعزام شدید، رفتید با بیژن قدیمی تماس گرفتید. آدرس و محل اقامت بیژن را از خارج میدانستید یا اینکه آن را در ایران از کسی گرفتید؟
• سیاوش پارسانژاد: بیژن از دوستان قدیمی ما بود، من و کوروش لاشایی در مونیخ با بیژن قدیمی، باهم بزرگ شدیم، طبعاً همدیگر را از قبل می شناختیم، ولی آدرس او را از سازمان گرفتم. دانستم که بیژن کجا کار میکند. در یک درمانگاه کار میکرد و من در همان درمانگاه با او تماس گرفتم.
س: بیژن قدیمی میگفت؛ قرار بوده که روز و محل و ساعت ملاقات با سیاوش پارسانژاد را به ما یعنی همهی اعضای گروه اعلام کنند. هیچکس آن موقع فکر نکرده بود که چنین رفتاری برای چیست؟ بعداً معلوم شد...
• سیاوش پارسانژاد: من اما خیلی اصرار داشتم، اصرار فوقالعاده که جز بیژن قدیمی، هیچکس نداند که من به ایران آمدهام. بیژن قدیمی دوست من بود، رفیق قدیمیام بود، رفیق سازمانیام بود، به او اطمینان کامل داشتم، ولی از نظر شرایط مخفیکاری صحیح این بود که کس دیگری، یعنی نفر دومی از این مسئله اطلاع پیدا نکند. اینها بین خودشان قراری گذاشته بودند، که البته می تواند این قرار با راهنمایی همان شخصی که ساواکی بوده، انجام گرفته باشد، و آن اینکه ما باید همهمان، همه چیز را بدانیم. کی؟ کجای دنیا در شرایط مخفی، همه کس همه چیز را میداند؟ هیچکس نمیداند. من حتّا قبلاً اعتراض کردم که چرا پرویز واعظ زاده، نهاوندی را پیش من آورد، من با نهاوندی کاری نداشتم...
س: شما سیروس نهاوندی را از خارج میشناختید؟ کمی بیشتر توضیح بدهید. کمی از خصوصیاتش بگویید و ...
• سیاوش پارسانژاد: تا آنجا که به یاد دارم، زمانی که کنفرانس مقدماتی سازمان انقلابی در مونیخ تشکیل شد و متعاقب آن، کنفرانس اول سازمان انقلابی که در تیرانا تشکیل شد، زمانی بود که من داشتم امتحانات نهایی پزشکیام را میگذراندم و آنقدر گرفتاری درسی داشتم که فرصت کافی برای کار سازمانی نداشتم. به همین دلیل کوروش لاشایی از طرف ما در آن جلسات شرکت داشت، بعد از آن جلسات، من و کوروش مأموریت پیدا کردیم که برویم به شهرهای آلمان و رفقای چپی را پیدا کنیم، و بسیجشان کنیم برای سازماندهی و تشکیل سازمان انقلابی. البته کار سخت و سنگین و شاید احمقانه ای بود. فقط شنبه و یکشنبه تعطیل بودیم و میخواستیم تمام شهرهای آلمان را بگردیم، تمام شب را تا صبح رانندگی میکردیم و صبح تا شب هم با بچهها مذاکره. به هرحال من آقای نهاوندی را برای اولین بار در هامبورگ، منزل محمد جاسمی دیدم. ما آدرس جاسمی را داشتیم، با کوروش رفتیم آنجا. نهاوندی جوانی بود کوتاه قد تا حدی سیهچهره – تا آنجایی که من خاطرم هست – و من دیگر سیروس نهاوندی را در آلمان ندیدم.
س: در آن جلسهای که شما او را دیدید، آدمی بود که شما را به خودش جلب بکند؟
• سیاوش پارسانژاد: اصلاً، برای اینکه نقش اول را محمد جاسمی در تشکیلات آنجا بازی میکرد. سخنگوی واحد هامبورگ، محمد جاسمی بود. او فقط آنجا نشسته بود و گوش میداد و شاید یک کلامی بعضی اوقات میگفت. ولی نقش عمده را محمد جاسمی داشت.
س: شما میدانید که نهاوندی عضو سازمان جوانان حزب توده بود؟
• سیاوش پارسانژاد: نه، اطلاع ندارم.
س: پدرش در ایران طبق اسنادی که دارم، داروخانهای داشت به اسم سیمین، سیمین هم اسم دخترش بود. میگویند سیروس در ایران عضو سازمان جوانان حزب بود که در هامبورگ بعداً با محمد جاسمی همحوزه می شود. بیشتر میخواهم خصوصیات فردی او را بدانم، اشخاصی که به ایران می رفتند برای بسیج و جمع آوری افراد علیه حکومت، باید یک خصوصیاتی هم داشته باشند.
• سیاوش پارسانژاد: در ایران زمان شاه، شایعه بود که قشر مخالف دستگاه، روشنفکران، دانشجویان و دانشآموزان هستند. کسی که در ایران زندگی میکرد، امکان جمعآوری کسانی را که علیه حکومت بودند، داشت. کسانی که ضد رژیم بودند و یا تمایل داشتند ضد شاه تبلیغ بشود، زیاد بودند. کسی مثل ما که مخفی به ایران میرفت، مجبور بود مخفی بماند. برای همین نمیتوانست علنی فعالیت کند. ولی کسی که آزاد بود، راحت میتوانست این طرف و آن طرف برود، به دانشگاه برود و... به سادگی میتوانست مردم را سازماندهی کند، و این کار زیاد مهمی نبود. خیلی از نیروهای چپ در ایران بودند که هر کدامشان را یکی دو نفر اداره میکردند و کار اینها کم ارزشتر از کاری که نهاوندی انجام میداد، نبود. کار خیلی بزرگی برای کسی که علنی زندگی میکرد، نبود. پیدا کردن افراد چپ و صحبت با آنها کار مشکلی نبود.
س: شما در کتابتان نوشتهاید که یک روز مانده به آخر سال ۴۸ دستگیر شدید. فردای آن روز هم اکبر ایزدپناه دستگیر شد.
• سیاوش پارسانژاد: ما قرار داشتیم با گروه بیژن قدیمی. آن فردی که در بین آنها پلیس بود(۲) و ما آن موقع نمیدانستیم کیست، قرار ما را لو داده بود. من با عباس اردیبهشت قرار داشتم. در پارک شهر تهران قدم میزدیم، غروب بود. عده زیادی در اطراف ما بودند، و این خیلی برایمان عجیب بود. فکر می کردیم این موقع شب چرا اینهمه آدم اینجا هستند و دوروبر ما میپلکند. معلوم بود ساواکی هستند. آمدیم بیرون و رفتیم در خیابان و جاهای مختلف نشستیم. دنبالمان بودند، مسلم بود که تحت تعقیب هستیم. من در حالیکه حوادث شب و آن ساعتها را در ذهن مرور کردم، رفتم منزل، فردا صبح هم رفتم سر قرارم با اکبر ایزدپناه که البته این کاری صد در صد اشتباه بود. مرا همان شب دستگیر کردند و اکبر را دو شب بعد در زندان دیدم، نمیدانم او کی دستگیر شد. همان روز، همان شب و یا فردایش؟
س: لاشایی در کتابش مینویسد وقتی اکبر ایزدپناه آمد خارج، تو از طرف سازمان انقلابی با او مذاکره کردی، دربارهی چه چیزهایی صحبت کردید؟ مذاکرات حول چه مسائلی بود.
• سیاوش پارسانژاد: آن موقعها مسئلهی بسیج تودهای و کار دهقانی مطرح بود، ولی نه آنطور که بعدها توسط کسانی مثل پرویزواعظزاده و محسن رضوانی به خطمشی عمومی سازمان تبدیل شد. توجه روی مسئلهی دهقانی و جنبش دهقانی بود. ولی اینکه در این خطمشی انقلابی، ایران هم همان جامعه روستایی باشد و محاصرهی شهرها در آن صدق کند، مطرح نبود. اینها که گروهی تشکیل داده بودند در ایران، چنین عقیدهای داشتند و عقیدهشان هم درست بود. عقیدهی آنها این بود که نیروی انقلابی در شهرهای ایران هستند، نه در روستاها. این کافی بود که مدتی در ایران بمانی و به این مسئله پی ببری، من هم در عرض دو ماهی که آنجا بودم، به این امر پی برده بودم و به همین دلیل کار به آنجاها کشید که بعداً شد. صحبت اکبر ایزدپناه این بود که شما اگر حرفی برای گفتن دارید، بلند شوید بیایید ایران و ما میگفتیم خوب، ما عازم هستیم، تعداد زیادی هستیم و سازمان بزرگی هستیم و باید اینها را ابتدا سازماندهی کنیم و بعد میآییم. صحبت ما بیشتر این بود. او گفت خب اگر میخواهید، پس بیایید ایران، وقتی آمدید در ابتدا ما با شما کاری نداریم. ما هم میگفتیم ما حاضریم، داریم میآییم. مسئلهی دوم مسئلهی اختلاف ایدئولوژیک بود.
س: وقتی مجید زربخش به ایران رفت، با سیروس نهاوندی شش ماه مذاکره کرد، به جایی نرسید. ولی آنها اکبر ایزدپناه را از طرف سازمان رهایی بخش میفرستند خارج که با سازمان انقلابی تماس بگیرد و طرف مذاکره شما بودید و صحبتهای طولانی با او داشتید.
• سیاوش پارسانژاد: عرض کردم خدمتتان، الان از این ماجرا ۴۰ سال گذشته، این دو تا مطلب عمدهای بود که ما صحبت کردیم. ما دوستی قبلی داشتیم. اکبر ایزدپناه یک موقعی مخفی بود، مدتی من در بروکسل تنها زندگی میکردم و نشریهی توده را بیرون میدادم. مقالاتش را آماده میکردیم، تایپ میکردیم، چاپ میکردیم، آماده که میشد، پخش میکردیم. این کار من بود، اکبر ایزدپناه یک مدتی که مخفی بود. بازرگان (محسن رضوانی) آوردش پیش من، چند هفتهای باهم بودیم و از آنجا رفاقتمان پایهریزی شد. همدیگر را دوست داشتیم. خیلی پسر خوبی بود و به همین دلیل هم وقتی رفتیم به ایران، من گفتم سیروس نهاوندی بهتر است فقط با پرویز واعظزاده در رابطه بماند. اکبر ایزدپناه را من مرتب میدیدم. و آن براساس سابقهی دوستی ما بود.
س: اکبر قبلاً مونیخ بود یا هامبورگ؟
• سیاوش پارسانژاد: من فکر میکنم هامبورگ بود.
س: مذاکرات شما چه مدت طول کشید؟
• سیاوش پارسانژاد: ۴-۳ هفتهای طول کشید. او از ایران آمده بود، من در پاریس بودم و باهم صحبت میکردیم. بالاخره نتیجه به آنجا رسید که؛ ما که داریم میآییم، حالا دیر یا زود، وقتی آمدیم ایران با شما تماس میگیریم. مطلب دوم این بود که خطمشی انقلاب باید در داخل ایران تعیین بشه. شما الان میگویید نیروی انقلاب ایران در شهرها هستند، خُب، فرمایشتان درست، ما باید خودمان بیاییم این مسئله را بررسی کنیم. صحبتها به اینجا ختم شد. یعنی آنها عضو سازمان ما نشدند و در ضمن میخواستند ارتباطشان را با ما نگهدارند.
س: از آن زمان که شما رفتید به ایران یک تضادی در مورد نام سازمان بین گروهها در خارج از کشور موجود بود. هنوز هم هست. میگویند سازمان آزادیبخش همان سازمان انقلابی است. یا اینها باهماند. میخواستم این را بیشتر توضیح بدهید.
• سیاوش پارسانژاد: آنها که نمیخواستند تشکیلاتشان را به ما هدیه بکنند. سیروس نهاوندی یک آدمی بود، تا آنجا که من میشناختمش – البته شناخت من خیلی کمه نسبت به سیروس- همیشه میخواست یک کار مشخص را خودش کرده باشد، یک کار مهمی خودش کرده باشد، یک آدم مهمی باشد، حالا این آدم مهم در طول زندگیش، یک کاری میکند، اینجا نشد، آنجا. آن موقع هم که گروه خودش را تشکیل داد، می خواست بگوید که من، سیروس نهاوندی، یک کاری کردم و یک گروه مخصوص خودم را دارم. بعد هم که نشد و آن گروه از بین رفت. بعد که ساواکی شد میخواست در داخل ساواک قدرتی باشد و یک کاری بکند، یعنی بیشتر یک حالت خودخواهی و خودپرستی درش بود – فکر میکنم البته- و این خیلی اثر داشت.
س: وقتی خارج بودید، اینها در ایران سازمانی ایجاد کردند، اسمش را هم سازمان رهاییبخش خلقهای ایران گذاشتند، تمام اعلامیههایی که بعد از فرار سیروس نهاوندی از زندان منتشر شد، به اسم سازمان آزادیبخش خلقهای ایران است. حتّا در روزنامهای که گزارش دادگاه آنها را منتشر میکند، مینویسد، سازمان رهاییبخش خلقهای ایران یک جوری قاطی کردهاند. محسن رضوانی هم میگفت اینها میخواستند سازمان رهایی بخش باشند، سازمان مجاهدین هم سال ۵۵ اعلامیه داده بود و نوشته بود سازمان رهاییبخش خلقهای ایران که اعضایشان الان در زندان هستند و سیروس نهاوندی فرار کرده و پلیسه و سازمانی به نام سازمان آزادیبخش خلقهای ایران درست کرده، شما از این مطلب اطلاع داشتید؟
• سیاوش پارسانژاد: نه، زیاد خاطرم نیست. ولی تفاوتی هم با هم نداره، به هرحال یک نام مخصوص برای خودش انتخاب کرده بود. و تحت این نام هم حتّا وقتی که پرویز واعظزاده بود، او سازمان خودش را نگهداشت. به خاطر همان مسئلهای که من گفتم، یعنی حفظ قدرت، آدم قدرت طلبی بود.
س: این را هم بگویم که به آن توجه کنید، در سالهای بعد اعلامیههای متعددی در خارج از کشور پخش میشد که مدعی بودند سازمان رهاییبخش را سازمان انقلابی لو داده. الان ۴۰ سال از آن موقع گذشته.
• سیاوش پارسانژاد: اینکه آن موقع سازمان انقلابی در چه حالتی بود، نمی دانم. من دیگر در سازمان انقلابی نبودم. آن موقع من مصاحبه کرده بودم. وقتی در زندان بودم، سازمان رهاییبخش لو رفته بود، این هم اتهامی است، حدسی است که فکر میکنند لابد منی که مصاحبه کردم، حتماً اینها را لو دادم. چون مطلقاً اینطور نبود، همانطور که در کتابم هم نوشتم، اکبر ایزدپناه خودش گواه است، اگر زنده مانده باشد، سعی بود که گروه پرویز واعظزاده و گروه سیروس نهاوندی – که آن موقع خائن نبود – لو نروند، به همین دلیل تمام شکنجههایی که شدم، تمام کارهایی که با من کردند، این بود که بگوییم ما همدیگر را از کجا میشناسیم. نزدیک دو ماه، هیچکدام چیزی نگفتیم، تا بالاخره من فکر کردم که اینها اکبر را با من دیدهاند. پس ما باید یک راهی پیدا میکردیم و همانطور که در کتابم نوشتم، مخفیانه کاغذی نوشتم به اکبر که با وجودی که ما با هم رفیقیم، قراری هم با هم گذاشته بودیم که هم او بداند و هم من که مثلاً روز دوشنبه، جلوی فلان مغازه، ساعت 10 همدیگر را ببینیم و همدیگر را پیدا کردیم و رفتیم... ولی چون ساواک فکر نمیکرد که دو تا زندانی انفرادی میتوانند با هم کاغذ رد و بدل کنند و قرار ملاقات بگذارند. قبول کردند، برای اینکه از اول هم نگفته بودیم. بعد از دو ماه که این را گفتیم، آن را به حساب اقرار ما گذاشتند. فکر میکنم سیروس نهاوندی از آنجا لو نرفت، البته میشود فکر کرد که خوب، ما از زندان آزاد شدیم، اکبر ایزدپناه از زندان آزاد شد. بعد از مدتی اکبر با گروه نهاوندی تماس میگیرد. اگر ساواک دنبال اینها بوده، باید از آن طریق آنها را هم پیدا میکرده، اگر اینطور بود، باید همان موقع هم پرویز واعظزاده و دیگران را پیدا میکردند، در صورتی که آنها را پیدا نکردند.
س: شما چه سالی دستگیر شدید؟
• سیاوش پارسانژاد: من آخر سال ۴۸، شب عاشورا بود، دستگیر شدم و آخر اردیبهشت ۴۹ آزاد شدم .
س: بعد از شما، اعضای گروه بیژن قدیمی دستگیر شدند؟
• سیاوش پارسانژاد: بله، بعد گروه قدیمی دستگیر شدند.
س: و سال ۵۰ هم گروه نهاوندی دستگیر شد، شما در مجموع چند ماه در زندان بودید؟
• سیاوش پارسانژاد: دو ماه در زندان بودم.
س: شما بعد از واعظزاده به ايران رفته بودید؟
• سیاوش پارسانژاد: پرويز يك ماه قبل از من آمده بود و نسبتاً جا افتاده بود.
س: در تهران كجا زندگى میكردید؟
• سیاوش پارسانژاد: صلاح بود كه اتاقى كرايه كنم و يك زندگانى كارگرى را نظير ساير كارگرها آغاز كنم. روز بعد به يك معاملات ملكى در خيابان سلسبيل مراجعه کردم و اتاقى را در يكى از كوچههاى آن خيابان در يك خانه بزرگى كه دو خانواده در آن زندگى مىكردند، كرايه كردم. همان روز يك گليم، يك تخت فلزى با تشك و لحاف، يك بخارى نفتى و يك چهارپايه خريدم و اتاق را تجهيز كردم. به صاحبخانه گفتم كه از شهرستان آمدهام و دنبال كار مىگردم. صاحبخانه نيز كه دو دختر پا به بخت داشت، سعى میكرد كه نهايت محبت را به من ارزانى دارد و در ضمن در طرز زندگى من بيشتر دقيق شود كه براى من به هيچ وجه خوشايند نبود و به فكر تعويض اتاق بودم. واعظزاده نيز به همين ترتيب اتاقى تهيه كرده بود. هيچكدام از آدرس ديگرى اطلاعى نداشتيم و فقط قرار روزانه داشتيم و اگر در تهران بوديم بيشتر ساعات روز را باهم میگذرانديم. قرار هفتهاىمان پابرجا بود كه اگر روزى همديگر را گم كرديم، بتوانيم مجدداً پيدا كنيم. از گروههايى كه به هر يك از ما وابسته بودند يا وابسته میشدند، ديگرى شناسايى نداشت و فقط كميت و كيفيت كارها را به اطلاع هم مىرسانديم و نتيجهگيرى میكرديم.
س: آيا سيروس نهاوندى را مىديدید؟
• سیاوش پارسانژاد: سيروس نهاوندى نيز گروه خود را داشت و يك روز كه با واعظزاده قرار ملاقات داشتم، او نيز به ديدنم آمد. قرار گذاشتيم كه بعد از اين فقط در تماس با واعظزاده باشد.
س: فعاليت شما در ايران به چه صورت بود؟
• سیاوش پارسانژاد: اوقات واعظزاده و من بيشتر پيرامون مطالعه در اوضاع سياسى، اجتماعى و اقتصادى كشور مى گذشت و هر روز در اين باره بحث و تبادلنظر داشتيم. بيشتر توجه من به سمت روستاها بود كه آيا اصلاحات ارضى رژيم كه اين همه دربارهاش صحبت و تبليغ مىشد، منجر به يك تغيير اساسى در جامعه روستايى شده است يا نه؟ اولين روستايى كه مورد مطالعهام قرار گرفتند، در اطراف يكى از شهرستانهاى مركزى ايران و در كنار كوير قرار داشت. در اين روستا كه مركب از حدود هفتاد پارچه آبادى بود، تقسيم اراضى به صورتى كه دولت تبليغ مىكرد، صورت نگرفته بود چون اراضى بزرگى نظير گذشته ديگر وجود نداشت. از زمان رضاشاه به بعد مالكان بزرگ قطعههاى زمين خويش را يا با زور و يا از روى رضا به دهقانان فروخته و به شهرهاى بزرگ كوچ كرده بودند و دهقانان به خردهمالكينى تبديل شده بودند كه روى زمين متعلق به خودشان كشت میكردند. بازماندگان اربابان قديم نيز كه امروز صاحب زمينهاى كوچك و با باغهای ميوه بودند، براى كار به كارگر كشاورزى احتياج داشتند و به آنها مزد مىپرداختند. به اين ترتيب جمعيت عمده اين قبيل روستاها را خردهمالكين و كارگران كشاورزى تشكيل میدادند كه كنار بازماندگان اربابان قديم زندگى میكردند و احترام آنها را نيز داشتند. روستاى ديگرى را كه مورد مطالعه قرار دادم در مازندران قرار داشت. دكتر بيژن قديمى يكى از رفقاى همفكر دورهی دانشجويى كه براى من دوست بسيار با ارزشی بود و در هيئت تحريریهی مجلهی پيوند مشتركاً قلم میزديم. او در درمانگاهى در يكى از روستاهاى مازندران طبابت مىكرد. طبق قرار قبلى به ديدارش رفتم و پس از بحث و گفتگوهاى بسيار زياد درباره فعاليتهاى سياسى و راه آينده، فرصت يافتم كه به روستا سرى زده و با يكى از خدمتكاران درمانگاه و چند نفر از دهقانان گفتگويى داشته باشم. اين روستا مشمول اصلاحات ارضى شده بود و دهقانانی که صاحب زمين شده بودند، در گفتگو با من به جانِ بانىِ اين كار و کسی كه باعث شده وضع ماديشان بهتر شود، دعا مىكردند.
س: چگونه لو رفتید و از چه طريقى؟
• سیاوش پارسانژاد: دكتر بيژن قديمى پس از آمدن به ايران و شروع به كار طبابت، به اتفاق عدهاى از دانشجويان چپ شهر مونيخ كه پس از اتمام تحصيل به ايران آمده بودند، گروهى را تشكيل داده بودند. من از طريق بيژن با اين گروه تماس داشتم و در جريان فعاليت و نظرهاى آنان قرار میگرفتم. آنها همگى نظر داشتند كه راه "محاصره شهرها از طريق دهات" با شرايط ايران تطبيق ندارد و بايستى بررسى همه جانبهاى در مورد مرحله تكامل جامعه ايران صورت گيرد. به همين دليل از پيوستن. به سازمان انقلابى استقبال نمیكردند و تمايل داشتند در آن شرايط استقلال خود را حفظ كنند. اكثريت اعضاى اين گروه از طرف سازمان انقلابى به چين اعزام شده و تعليم ديده بودند. از بيژن خواهش كردم كه مرا به اعضاى گروه معرفى نكند و شخصاً با هم تماس داشته باشيم. از آنجا كه اين گروه مدتى بدون ارتباط با سازمان انفرادی كار كرده و براى خودش مقرراتى وضع كرده بود، اعضا نمىتوانستند مسئله آمدن يكى از كادرهاى بالاى سازمان را در جمع مطرح نكنند و دربارهی تماس يا عدم تماس تصميم نگيرند. بدون اينكه مرا در جريان بگذارند در جمعشان مطرح مىكنند كه من به ايران آمدهام و با بيژن تماس گرفتهام. اعضاى گروه كه هر كدام مسئلهای داشتند، ابراز علاقه میكنند كه تك تك مرا ببينند و مسائلشان را در ميان بگذارند. من موافقت كردم كه با يك نفر از آنان به نام "ع.ا." كه از مونيخ میشناختم و انسان مطمئنى بود، ملاقات كنم و بقيه سعى كنند مطالب و مشكلاتشان را توسط بيژن و او با من درميان گذارند. حدود دو ماه بود كه مخفيانه در تهران زندگى مىكردم و غير از آن دو سفر به جايى نرفته بودم. تقريباً هر روز با پرويز واعظزاده و اكبر ملاقات میكردم و بيشتر وقتم صرف مطالعه و به ويژه پژوهش در تحولات رفرميستى ايران میشد. متأسفانه به خاطر خيانت يك فرد از اعضاى گروه قديمى كه با ساواك همكارى مىكرده ساعت و ملاقات ع. ا. و مرا به اطلاع ساواك رسانده بود. اين شخص خود بعدها نزد اين دو نفر به عمل پستش اقرار كرده بود. دو روز مانده به آغاز سال ١٣٤٩ طرف عصر با ع.ا. در پارك شهر تهران قرار ملاقات داشتم، با او به قدم زدن و گفتگو پرداختم. انسانهاى زيادى در اطراف ما میلوليدند كه معمولاً براى آن موقع روز غيرعادى بود. بعد به خيابانها آمديم، وضع به همان ترتيب ادامه يافت. هر دو شك كرديم كه ممكن است تحت تعقيب باشيم. ساعت ٢٣ از يكديگر جدا شديم. من به يك كوچه بنبست پشت سفارت انگليس رفتم و مدتى ايستادم. پس از چند دقيقه شخصى از سر كوچه سركشيد و چون متوجه شد كه او را دیدهام، خود را عقب كشيد. شكى نبود كه تعقيبم مىكنند. يك تاكسى صدا زدم از محل دور شدم و بعد در كوچه پس كوچههاى جنوب شهر ساعتها گشتم تا ديگر كسى را نمىديدم و به نظرم رسيد كه ردم را گم كردهاند. به خانه رفتم و تا صبح استراحت كردم. فردايش كه شب عيد و مصادف با شب عاشورا بود، ساعت ٩ صبح با اكبر قرار داشتم و سر قرار حاضر شدم، در حالى كه شرط احتياط آن بود كه اين كار را نمىكردم. عصر در خانه هنگامى كه مشغول صرف شام بودم، در اتاق را با تلنگر زدند بدون اين كه قبلاً زنگ در خانه به صدا درآمده باشد. به تصور اينكه صاحبخانه است، در را گشودم. در يك لحظه حدود پنج تا شش نفر با لباس شخصى به انفاق يك سرهنگ به اتاقم يورش آوردند و با اسلحه كمرى تهديدم كردند و فرمان دادند كه گوشهاى بايستم. حقيقت اين بود كه اين فرد ساواكى كه خود را در گروه قديمى جا زده بود، مشخصات كامل مرا به اطلاع ساواك رسانده بود.
س: در ارتباط با اين قضايا اكبر ايزدپناه را هم گرفتند؟ و كارتان به كجا كشيد؟
• سیاوش پارسانژاد: تاكتيك آنها اين بود كه زندانى جديد را پس از بازجويى و دو سه ماهى زندان آزاد میكردند و با پيگرد او سعى میكردند ساير رفقايش را شناسايى و دستگير كنند. اگر زندانى به فكر فرار و گذر از مرز مىافتاد، مجدداً او را دستگير مىكردند. با يكى از رفقاى ما چنين كرده بودند. نگرانى من از اين بود كه چنين برنامهاى را با اكبر پياده كنند و منجر به دستگيرى گروه نهاوندى و احياناً واعظزاده شود. روى تكه كاغذى نوشتم كه اكبر بايستى اعتراف كند كه مرا از اروپا مشناخته و در آنجا قرار گذاشته بوديم كه چنانچه روزى هر دو در ايران بوديم، بتوانيم از روى قرار مشخصى همديگر را بيابيم؛ مثلاً اولين دوشنبه هر ماه ساعت ده صبح جلوى فلان مغازه در فلان خيابان. ما از همين طريق همديگر را پيدا كرده و ملاقات میكرديم و رفاقت ما بيشتر جنبه خصوصى داشت نه سياسى. تكه كاغذ را به او رساندم. او به هيچوجه قبول نمیكرد كه چنين اظهارى كند و تصور میكرد كه آنها را فريب داده است و وانمود كرده كه او را عوضى گرفتهاند. براى من اين موضوع منطقى به نظر نمیرسيد. ساواك رد مرا شب پيدا كرده بود. فردايش من اكبر را ملاقات كرده و ساعتها با او قدم زده بودم. شب مرا و فردايش اكبر را دستگير كرده بودند. نمیشد تصور كرد كه يك دستگاه عريض و طويلى نظير ساواك با تجربهاى كه در پيگردى دارد، قبول كند كه اكبر را عوضى به جاى شخص ديگرى دستگير كرده است. بالاخره او را به هر نحوى بود قانع كردم كه چنين كند. خودم نيز چند روز بعد در مقابل پرسش مجدد آنان كه اكبر را از كجا میشناسم، همان لاطائلات را نوشتم و چون نوشتههاى من با اقارير اكبر مطابق بود و آنان تصور هم نمیكردند كه ما در زندان با يكديگر تماس گرفته باشيم، مورد قبولشان واقع شد و ديگر پرسشى در اين مورد نكردند. از من نيز قبول كردند كه در ايران فقط با گروه قديمى و ع.ا. تماس گرفتهام و در آن مدت كوتاه فرصت كار ديگرى نداشتهام.
سیاوش پارسانژاد در گفتگو با باقر مرتضوی
2013
*سياوش پارسانژاد در يك خانوادهی ادارى به دنيا آمد. شاگرد درسخوانى بود، وقتى خبر تأسيس حزب نیروی سوم خلیل ملکی را شنید، از آنجا که هم حزبی سوسياليست و هم ملى بود، طرفدار آن گردید. بعد از آن گرايش به حزب توده پيدا مىكند و عضو سازمان جوانان اين حزب مىگردد. بعد از اخذ ديپلم در سال ١٣٣٥ براى ادامهی تحصيل عازم شهر مونیخ در آلمان مىشود. در دانشكده پزشكى آن ثبت نام مىكند و با ايرانيانى چون مهدى تهرانى، كورش لاشايى، بيژن قديمى و همايون خرازى و فرامرز صادقى آشنا مىشود و به اتفاق انجمن دانشجويان ايرانى مقيم مونيخ را تأسیس نموده، و از طرف انجمن نشريهی پیوند را که ابتدا درسى و سپس سياسى شد، منتشر مىكنند.
در اولين نشست دانشجويان در هامبورگ به سال ۱۳۳۹ (آوریل ۱۹۶۰) شركت مىكند كه دانشجویان ایرانی از کشورهای مختلف اروپا در آنجا جمع بودند.
در كنگرههاى فدراسيون آلمان، از جمله هانوور، دوسلدرف و همچنين در كنگره دانشجويان ايرانى در لندن نمايندهگى دانشجویان شهر مونيخ را بر عهده داشت.
در همین ایام در حزب توده نیز فعال مىشود و در پخش و توزيع نشريهی مردم فعالانه شركت مىكند، و با رهبران حزب، از جمله عبدالصمد كامبخش، ايرج اسكندرى و نورالدين كيانورى در رابطه قرار میگیرد.
بعد از تشكيل سازمان انقلابى حزب توده ايران به سال ١٣٤٣ از حزب توده جدا و به اين سازمان مىپيوندد.
قبل از تشكيل كنفرانس اول در تيرانا همراه با گروهى از جمله ايرج كشكولى، طلوع، بيژن قديمى براى دورهاى تعليماتى و آموزشى به چين سفر مىكند.
پس از كنفرانس دوم در سال ١٣٤٤ همراه گروهى به كوبا میرود.
بعد از جلسهی كادرها در بلژيك در سال ١٣٤٦ دوباره به چين مىرود.
در جلسهی "بكرهجو" در تابستان ١٣٤٧ به عضویت در هيئت اجرائيه سازمان انتخاب مىشود.
پس از مدتى اقامت در كردستان، در اواخر سال ١٣٤٨ (يك روز مانده به عاشورا) عازم تهران میشود.
___________________________
۱ - گوشه ای از تاریخ جنبش چپ ایران، در قالب یک سرگذشت دکتر سیاوش پارسانژاد، نشر نیما، اسن، آلمان، چاپ اول، ژوئیه ۲۰۰۲
۲- منظور موسی رادمنش است.
۳- پاسخ به پرسشها از اینجا به بعد به نقل از کتاب گوشهای از تاریخ جنبش چپ ایران، در قالب یک سرگذشت اثر سیاوش پارسانژاد میباشد که در توافق با نویسنده به این شکل، در تکمیل آن، آمده است.