logo





صدایم باش

دوشنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۴

بهمن پارسا

new/bahman-parsa-05.jpg
درختان ستبرِ باغ بزرگ و وسیع بیمارستان ِ عهد ِ بوق ، لُخت و پَتی سرپا ایستاده اند. این یکی از قدیمی ترین بیمارستانهای دولتی است و مثل اغلب ِاین قبیل ساختمانها ظاهر ِ دل ناپذیر و شکل زِهوار در رفته یی دارد. دیدنش سببِ دلگیری است، به ویژه حالا که آسمان ِ روزهای واپسین دسامبر ابری است و به تاریکی می زند. هوا خنکای گزنده یی دارد، بیشتر سرد است تا خنک. بر شاخه های لخت درختان بعضی جا ها چند برگِ خشک و قهوه یی سماجت به خرج داده و نیفتاده اند، ولی معلوم است که غیر از سقوط راه ِ دیگری در پیش نیست. فرمان طبیعت! از آن همه پرنده های جورا جور و خوش سر و صدا فقط کلاغ ها هستند که حضور دارند و اینجا و آنجا بر شاخسار خشک درختان نشسته اند. وضعشان طوری است که گویی دارند در کمال دقّت و خردمندانه اوضاع و احوال باغ ِ بیمارستان را از زیر نظر میگذرانند تا در فرصتی بهتر نظر نهایی خود را نسبت به ماندن یا ترک این باغ اعلام دارند. گاهی غار غاری نیز میکنند!
در بزرگترین اتاق عمومی ِ‌ بخش ِ مراقبتهای بعد از جراحی های ناشی از انواع بیماری ها یا جراحتهای حاصل از تصادفات و صدمات ِ بدنی در اثر مضروب شدن ، یا هر حادثه یی دیگر ، یازده نفر بستری هستند . شش تایشان زن . روی صورت یکی از این زنها آثار کبودی شدیده میشود. ُ دست راستش را باند پیچی کرده واز گردن آویخته اند . به چوب زی بغل در سمت چپ تکیه کرده و پای راستش را که از مچ تا زیر زانو در گچ میباشد دور از زمین ملق دگه داشته و خود را آرام آرام تا پشت ِ پنجره یی که رو به باغ بیمارستان است کشیده و دارد به نقطه یی نا معلوم نگاه میکند. وضعیتش طوری است که گویی در این دنیا تنهای تنهاست و هیچکس دور و بر او نیست، وی با اضطراب و دلهره یی عمیق مشغول تماشای منظره ی غم انگیز و یاس آور است باغ بیمارستان است. می شود باور کرد که هیچ صدایی را در اطراف خود نمی شنود. حال او شبیه به احوال کلاغ هایی است که در سکوت بر شاخسار لخت درختان حیاط بیمارستان نشسته اند.
- بیا برو رو تختت دکتر الان میرسه و باید رو تخت باشی تا ببینتت!
این صدای مادلِن پرستار شیفت صبح است. زنی از اهالی زییر (سابقن کنگو). کم حوصله ولی سخت مهربان.
- با توام ها... اصلن حوصله ی غُر غُر و تَشر دکتر رو ندارم... بیا.. بیا.. بیا برو رو تختت...
زن همانطور که تا پشت پنجره آمده بود خود را کشان کشان به بسترش میرساند و با زحمت پیکرش را روی تخت جای داده و دراز میکشد.
دکتر آمد، یک حال و احوال کلیشه یی ، نگاهی به ورقه ی صورت وضعیت روزانه و معاینه یی مطابق ِمعمول ِ4 روز گذشته و سپس...
- ..وضع پا بهتره... (پا در گچ است!) دردش طبعییه و کم کم بهترم میشه. ساعد و مچ دستت نیاز به رسیدگی ِ بیشتر و تخصصی داره مینویسم بعد از مرخصی بفرستنت پیش یه متخصص. اوضاع صورت صرف نظر از کبودی رویهمرفته خوبه... شانس داشتی استخوناش نشسکسته.
- رو به مادلِن ، تا صبح دوشنبه همین ترتیب ادامه داشته باشه.
زن بی آنکه حرفی زده باشد فقط به حرفهای دکتر گوش کرده بود. این دفعه دومی است که به دنبالِ یک مشاجره با همسرش به این روز افتاده.
ساعت 2:50 دقیقه پیش از پایان ِ شیفت ِصبح ،مادلِن میاید و کنار تخت زن می ایستد و خیلی آرام بی آنکه غیر از زن کسی صدایش را بشنود نجوا کنان به او میگوید:
خیال نکن همیشه اینطوری تموم میشه ، نه ابدا اینجوری نیس... یه مرتبه طوری کتکت میزنه که آرزوی مرگ کنی و زنده باشی، مثِ یه تیکه گوشت، مث ِ آشغال ِ سبزی.. من تا دو شنبه صبح سر کار نمیام، تعطیلم.. فکرا تو بکن من حاضرم همه جور کمکت کنم تا شرِ اون مردُ از سرت کم کنیُ بِهِت قول میدم قانونم پشت سرِت وایسِه... نترس. نترس ،من اینجا زنای مث تو زیاد دیدم ... تا وقتی ساکت باشی زندگیت مث سگِ خونگیه... فعلن من میرم، دوشنبه می بینمت...
زن ساکت و مستقیم در چشمانِ مهربان و امید وار کننده ی مادلن نگاه میکند و میگذارد قطره های اشک از گونه هایش به آرامی بِسُرَند.
ظرف سه سال ِ گذشته شوهرش! یعنی مردی که با او زندگی میکند ،چندین بار وی را مورد ایراد ضرب قرار داده ولی هرگز نه به این شدت. این بار شدت ِ ضربات وارده بیش از آن بود ه که قابل تحمل باشد تا آن حد که سبب شکستگی مچ و ساق یک پا و شکستگی جدی تری در ساعد و مچ دست راست گردیده. آثار ضربات سنگینی بر صورتش نیز هویداست ولی از لحظه ی ورود به بخش اورژانس همواره تکرار کرده است که همه چیز ناشی از سقوط از پلکان های خانه است. هیچ پزشکی نه در بخش اورژانس و نه در بخشهای جراحی و مراقبت های پس از عمل حرف او را باور نکرده اند... امّا غیر از پذیرفتن آنچه وی گفته نیز وظیفه ی دیگری نداشته اند و نمیتوانسته اند در امور شخصی زن دخالت کنند. او حتّی دخالت پلیس را نیز رد کرده.
مادلن از اولین لحظه ی دیدار این زن صریح و بی پرده و در کمال اختفا در موقعیت های مناسب به او گفته که میداند وی کتک خورده و باید بدون ترس این را بر ملا کرده و از خویش دفاع کند.
زنانی از این قبیل در این جامعه بسیارند. چنین وضعیتی همه روزه و در هر ساعت در هر گوشه و کنار این سرزمین و میتوان گفت در همه ی سرزمینهای دیگر علیه زنان در جریان است و کم اند زنانیکه علیه این ستم قد علم کرده و بطور علنی عاملین را رسوا کنند و از حقوق حقه ی خویش دفاع نمایند. تا وقتی این سکوت بنا به هر دلیل که باشد ، هست، فرصت برای مردان سادیست و زن آزار فراخ تر میگردد.
زن بازهم با زحمت و کشان کشان خود را به پشت پنجره ی رو به باغ بیمارستان میرساند و دوباره در سکوتی عمیق مشغول تماشای درختانِ بی برگ و باری میشود که دیگر کلاغ ها هم بر شاخه هایشان حضور ندارند. او با نگرانی و تشویش و دلهره یی که سبب تهوعش میشود به ورودی بیمارستان مینگرد و پیاده رو هایی که به سمت سالن اصلی راه میبرند. ملاقات کنندگان تا ساعت 8 شب برای دیدار بیماران بستری از این مسیر عبور میکنند. زن نگران است! ازدیدار دوباره ی هیولایی به نام شوهر که وی را به این روز انداخته در هراس است. حالا دیگر بیرون را به سختی میشود دید هوا تاریک شده. اینک وی آرامتر از ساعات پیشین است، ساعت از هشت شب گذشته و دیگر کسی را برای ملاقات به داخل بیمارستان راه نمیدهند. با خود می اندیشد ; شاید دیگر نیاید، شاید هرگز نیاید . چه خوبست که دیگر هرگز او را نبیند. برای همیشه. حتّی خیال اینکه برای همیشه دیگر مرد را نخواهد دید سبب آرامش زن است.
ساعت هفت صبح دوشنبه مادلن وارد اتاق عمومی بیمارستان شده بعداز سرکشی معمولی به تک تک بیماران نزدیک زن آمده ضمن احوالپرسی آهسته و نجوا کنان می پرسد: فکراتو کردی؟‌ میخوای کمکت کنم شرشو از سرت کم کنه؟ میخوای کمکت کنم جریمه ی کاری رو که کرده بپردازه؟ باور کن شدنیه، باور کن!
زن در سکوت و به آرامی به مادلن و چشمان مهربان او می نگرد و حرفی نمیزند.
مادلن میگوید، قبل از پایان شیفت بازم میایم پیشِت، خوب به حرفام فکر کن، من حاضرم همه جور کمکی بِهإت بکنم. باز میام پیشِت... اینرا میگوید از اتاق خارج میشود.
سر پرستار بخش وارد اتاق عمومی بیماران میشود. مستقیم به طرف زن آمده به او می گوید: شما مرخص هستین ، دکتر گفته از حالا به بعد باید با پزشک خودتون برای ادامه معالجات در تماس باشین. صندلی چرخدار میارن که ببرنتون به بخش حسابداری. بیشتر مراقب خودتون باشین... راستی کسی هست که بیاد دنبالتون؟!
صدای مردانه یی بگوش میرسد، نگران نباشین من هستم! زن به دیدن آن هیولا از سر پرستار می پرسد؛ میشه بگین مادلین بیاد اینجا کمکم کنه؟ سر پرستار نخست به مردی که پشت سرّش ایستاده نگاهی میکند و بعد متوّجه زن میشود که به سختی میتواند نفس بکشد و هر آن بیم آن میرود که از پای در آید. مرد ینی همان هیولا با صدایی سر شار از آرامشی بیمار گونه میگوید ، احتیاجی به هیچ کس نیست، من خودم مواظب همه چیز هستم ، شما نگران نباشین.
صندلی چرخدار را آورده اند، زن را به زحمت روی آن نشانده و به دست مردی که مراقب همه چیز خواهد بود می سپارند و او در سکوت می گرید. وقتی قدری دیر تر مادلن برای دیدن او به اتاق بر میگردد با دیدن جای خالی زن چشمش به تکه یی کاغذ مچاله در کنار بالش میافتد،‌با کنجکاوی کاغذ را برداشته و چین و چروکش را صاف میکند روی آن نوشته شده "کمکم کن آدرسم در پرونده ام است" .
---------------------------------------------
15 سپتامبر 2024




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد