logo





نقش دو متن در تاریخ فعلیت‌دار ما

دوشنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۴

مهدی استعدادی شاد

new/mehdi-estedadi-shad04.jpg
مقدمه

در ماههای اخیر دو متن، یکی "مسئلۀ یهود" برونو باوئر منتشر شده به‌سال ۱۸۴۳ میلادی در برانشویگ آلمان و دیگری "ولایت عزرائیل" جلال آل احمد منتشر شده به‌سال ۱۳۶۳ خورشیدی در تهران، مورد توجه و تامل نگارنده بوده است.

لیکن قبل از اشاره به نکات متن‌های یادشده، از علت و انگیزشی بگوئیم که باعث ارجاع به متنها و بررسی حاضر شده است. دو تصویر واقعی که به تابلوی تاریخ جاری ما افزوده شده، در این رابطه عامل و دلیل بوده است.

پیدایش انگیزه

یکی از تصاویر در مجموعۀ آن بازتاب‌هایی بوده که از دل تظاهرات ایرانیان خارج نشین در همراهی با جُنبش اعتراضی "زن، زندگی، آزادی" بیرون آمده‌است.

آنجا، در فرتورهایی از تظاهرات ایرانیان، بیکباره حضور پرچم اسرائیل خود را برخ میکشد. آنهم پرچمی که ستاره شش پر داوود را به رنگ آبی بر پارچۀ سفید دارد.

در هر حالت، در نگاه اولیه، بین سر دست گرفتن پرچم اسرائیل و تظاهرات ایرانیانی که خواستار آزادی از سیطره حکومت مذهبی و رهایی زنان از قیود مردسالارانه هستند، ربطی منطقی و درکی معقول مشهود و معلوم نیست. به‌ویژه که در دهه‌های اخیر سیاست اسرائیل نیز زیر چنبرۀ قدرتنمایی مذهبیون افراطی دست و پا زده‌است.

در رابطه با تعجب و حیرت بالا، نکته زیر را ناگفته نگذاریم. این که در افکار عمومی جهانیان، یعنی آنچه به دور از تحمیق تبلیغات رسمی در رسانه های غربی شکل می‌گیرد، میزان جاذبه و محبوبیت اسرائیل در سال اخیر بسیار کاهش یافته است. آن‌هم به خاطر رفتار جنایتکارانه‌ای که در نوار غزه نسبت به مردم بومی اعمال کرده است. تو گویی که اسرائیل در تقابل با تروریسم حماس هزاران بیگناه را میکُشد و برای خود نکوهش و انزجار می‌خرد.

بنابراین سر دست گرفتن پرچم چنین حاکمیت دُگم، بیرحم و غیرانسانی در میان آزادیخواهان محلی برای حضور ندارد. آن‌هم درست در جایی که برای رهایی از سیطرۀ خلیفه بر ایران اعلام حضور می‌کنیم و خواهان الغای امتیازات ویژه روحانیت در کشورداری می‌شویم.

وانگهی وقتی گروهی از ایرانیان پرچم اسرائیل را بالا میبرند، این اغراق و مبالغه هم به تنفرشان از رژیم حاکم به ایران بر می‌گردد و هم به کار و نفوذ لابیگری بنفع اسرائیل.

البته به اتکای شبکۀ گسترده و با نفوذ آنوسی‌ها یا یهودیان مخفی، لابیگری به نفع اسرائیل در این کارزار استاد است که تمامی انتقادهای جهانیان نسبت به حاکمیت مبتنی بر ایدئولوژی قوم گرای خویش را واپس زند. پشت مبارزه با یهود ستیزی قایم شده آن حاکمیتی که به دهه‌ها در پی سرکوب و حذف و آواره سازی بومیان و شهرک سازی‌های تحمیلی و تعرضی بر سرزمینهای ایشان بوده است.

اما ایرانی اسیر نفرت و خشم خود نسبت به رژیم ولایت فقیه، گویی فعلا کار زیادی به رفتار معقول و متعادل ندارد. این که به رابطۀ یادشده درست و واقعی بنگرد.
چون دشمن دشمن ما الزاما دوست ما نیست.

بر این منوال تصویر دومی ساخته و پرداخته شده است. تصویر و تصوری مبتنی بر عکس دیدار رضا پهلوی با بنیامین نتانیاهو؛ که به عنوان فرد متهم به تبهکاری و همه کارۀ سیاست اسرائیل در این سالها شهرۀ عام و خاص است. آنهم دیداری که، بنا بر عکس یادشده، گویی در یک آبدارخانه صورت گرفته و نشانه کوچک شماری دیدار کننده از اسرائیل است.

این دیدار و حادثه، در واقع بخشی از اپوزیسیون واقعا موجود ایرانی در خارج را از منظر شعور و عقلانیت سیاسی زیر سوال میبرد. اپوزیسیونی که گویا توجه و اعتنایی به استقلال کشور و قوام رای خود ندارد.

در مجموع آن دو تصویر بالایی علت واکنش است. باعث انگیزشی میشود که به رویه سوءاستفادۀ حکومت اسرائیل از ستمهای رفته بر یهودیت و نیز خود مظلوم نمایی قومی بپردازیم. آنهم در دورانی که در دنیای غربی، با اشاره به تابو و ممنوعیت یهودستیزی، سانسور گسترده تری در مورد انتقاد از اسرائیل اعمال میشود.

سانسوری که نمی‌خواهد از روند دگردیسی‌های ادیان ابراهیمی در درازای تاریخ چیزی بداند. همچنین در ضمیر خود واقعیّت آشکار زیر را واپس میزند. این که مومنان باورمند به "خدای خود پرست"، یعنی آن یهوه، روح القدس و الله، عموزادگانی هستند که با هم در حال داد و ستد و رقابتند.

دگردیسی‌های معنایی و کارکردی دین

مُبلغان یکسونگر بومی، افرادی از لون خمینی تا شریعتی یا از نوع آل احمد و بازرگان تا سروش، تبلیغ کرده و تبلیغ میکنند که دین، دستور و برنامۀ راهنما برای زندگی است؛ که البته از یکسری کلیشۀ رفتار آئینی تشکیل شده است.

البته منظور تدقیق شده آن مُبلغان، مذهب شیعه همچون شاخه و مشتقی از اسلام بعنوان دین تک خدایی و برخاسته از روایت ابراهیمی است که به انسان ترسیده از مرگ همواره وعدۀ رستگاری در دنیای اُخروی را میدهد. اصولا همین وعدۀ رستگاری ادیان ابراهیمی آن عاملی است که میان انسان از مرگ ترسیده و دین‌فروشان باعث داد و ستد و معامله میگردد.

بطوری که روند دگردیسیها در گام بعدی، به دین فروشان میرسد. کسانی که فرد مومن را جلب و بسیج میکنند تا یکسری رفتارهای کلیشه ای را انجام دهد.

آنجا فرد مومن، پس از اشتراک در عمل، خود را عضوی از "جماعت هم‌عقیده" می‌بیند. بنابراین فرد مومن شده از مکانیزم تشکیل گروه و فرقه ایماندار، کسب نیرو کرده و به یک هویت جدید اجتماعی میرسد.

در این لحظه، یعنی به محض تشکیل گروه و سازمان یابی مومنان، مُبلغان دین فروش خواستار اجرای کامل قوانین دلخواه خود میشوند. چنان که از حاکمیت وقت، به عنوان یک گروه‌بندی اجتماعی صاحب زور، سهمی از قدرت را طلب کرده وبتدریج میخواهند که قانونگذار به ساز دینشان برقصد. حتا اگر موسیقی در مرام آنان اکیدأ حرام باشد.

از این مرحله ببعد است که دین تبدیل به ایدئولوژی میگردد. چنان که از جماعت مومن یک نیروی اپوزیسیون و خواستار کسب کُل قدرت سیاسی میسازد.

در تاریخ پیش آمده که در یک فضای مناسب و پس از چالشها و تقلای لازم ، اپوزیسیون بر اریکه قدرت تکیه زند و جامعه را به اجرای احکام خویش وادار کند.

از این لحظه ببعد دوباره یک دگردیسی جدید شکل گرفته است. چرا که دین ایدئولوژی شده به شکل آموزه دولتی و دکترین کشورداری در آمده است. آموزهای که هم قانون را تعیین میکند و هم الزام اجرای آن را.

از منظر آزادیخواهی اینجا، یعنی در مرحلۀ نهایی دگردیسی دین که حاکمیت را بدست گرفته، با پدیده ای مهیب روبرو میشویم. حاکمیتی که نه فقط نیروی انتظامی و ارتش رسمی را بخدمت گرفته بلکه همچنین نیروهای ستیزه جوی غیر رسمی و بسیج شده را همچون برساخته هایی برای لحظه مبادا در اختیار دارد.

معمولا این نیروها در اثر تزریق صدقه و وعده پاداش دنیوی و اُخروی بوجود میآیند و از میان نیازمندان اقتصادی یارگیری شده تا هر تفاوت نظر و رفتار دگراندیشانه را در نطفۀ اولیه خنثا سازند.

این فرایند در قرن بیستم در جاهای مختلفی، از جمله در ایران، تجربۀ زیسته و دردناک بسیارانی بوده است. فرایندی که عاملیتش را نیروهای تمامیت خواه در کف داشته و قابله زایمان نظامهای توتالیتر گشته تا آدمی، چه سیاسی و چه غیر سیاسی، در آن زجر کُش شود.

تجربه دهه های اخیر جهانیان نشان داده که این نظامهای اغلب دارای رهبران خودشیفته بوده، نه فقط زبان و فرهنگ دلخواه خود را پدید آورده بلکه همچنین کلیه عناصر زبانی و فرهنگی قبلی را به نفع خود از شکل انداخته و از محتوا و معنای پیشینی تهی ساخته اند. سخنها به کردار بازی شوند.

دستاوردهای نقد دین

از منظر تاریخ تحولات فلسفه، در عصر جدید پیشگامی نقد دین به آگوست کنت فرانسوی( ۱۷۹۸-۱۸۵۷) میرسد که در مسیر ابتکارات اندیشگری خود در قیاس با متافیزیک و یزدان شناسی بر برتری و ترجیح علم پای فشرد. او که نُه سال پس از پیروزی انقلاب کبیر فرانسه بدنیا آمده، بنوعی میراث دار و خوشه چین الغای امتیازات ویژه دینداران و امر لائیسیته (دستاورد انقلاب) بود که سپس نظریه جامعه شناسی تحصلی را پایه ریخت.

البته تاثیر انقلاب فرانسه بر همسایگان، بویژه بر آلمان، بتدریج اثر خود را می‌گذاشت و بحرانهای سیاسی بعدی و خودآگاهی جدید اجتماعی را باعث میشد.

اما در دهه های آغازین قرن نوزده و تا مرگ هگل به سال ۱۸۳۱ هنوز ذهنیت آلمانیها گرفتار محافظه کاری، ایده الیسم متکی بر مذهب مسیحیت و نظام فرمانفرمایی پراکنده امیران و سلاطین جسته و گریخته بود.

در هر حالت این هاینریش هاینه شاعر و تحلیلگر سیاست و فرهنگ اروپایی بوده که در آن سالها نقش واسطه بین جوامع فرانسوی و آلمانی را برای دستیابی به تفاهم ایفا کرده است. او در بررسی "تاریخ دین و فلسفه در آلمان" که برای فرانسویان نوشته، به قیاس جالبی در رابطه با دو کشور یادشده دست زده است.

چون وی انقلاب فرانسه را در راستای چالش با سلطنت شاه ارزیابی کرده است. در حالی که انقلاب در آلمان را در صورت شکل گرفتن و تحقق، آن واقعه ای دیده که به چالش با سلطنت خدا خواهد پرداخت. از اینرو نتیجه گرفته که انقلاب فرانسه "داستان آرامش بخشی برای شب" است. حال آن که انقلاب در آلمان رعد و برقی بُهت آوری خواهد بود که در پیامدش حتا شیران افریقا را به فکر پناه جستن خواهد انداخت.

در واقع دو سال بعد از انتشار اثر هاینه، کتاب دیوید فریدریش اشتراوس بنام "زندگی عیسا" همچون مانیفست جُنبش هگلیان جوان انتشار مییابد.

اثر اخیر را سرآغاز انتشاراتی باید دانست که با آثار انتقادی فویرباخ و برونو باوئر تداوم مییابد. چنان که مارکس با تکیه برهمین تحول و دگرگونی نظری ناشی از آثار یادشده، در "مقدمه نقدی بر فلسفۀ حق هگل" مدعی شد که در آلمان نقد مذهب به سرانجامی مطلوب رسیده است.

بر این منوال به خود می‌گوئیم که از گذشته بایستی درس گرفت. به‌طوری که امروزه در نگرش به روند تاریخی نقد دین متوجه می‌شویم که از هر گونه یک‌سونگری دوری کنیم. به‌واقع بخاطر تفاوت‌هایی در این‌جا و آن‌جای ادیان ریز و درشت، اساس آن‌ها را از هم مجزا نبایستی دید. پژوهش پیرامون نقش دین نباید به نمونه خاصی از آن خلاصه شود. در حالی که در مورد سایر نمونه ها ایراد قضایا به سکوت برگزار می‌گردد یا به‌خاطر خود سانسوری مولفان بر زبان نمی‌آید.

چرا که در قدیم این رویکردها تجربه شده است. اروپائیان در روند طی شده از نقد دین بیشتر مسیحیت را مدنظر قرار داده اند. بطوری که نیچه در اثر "آنتی کریست"برای نکوهش مسیحیت حتا تا پای تحسین از اسلام در اندلس پیش تاخته است. آنهم اویی که حتا از سرآمدن نقد رادیکال فلسفی نسبت به مطیع سازی انسان بشمار رفته است.

حالا، با این پسزمینه تاریخی و درس آموزی از دستاوردهایش، به اثر "مسئلۀ یهود" برونو باوئر( ۱۸۰۹- ۱۸۸۲) برسیم. اثری که پس از انتشار چند رساله و ابراز انتقادات مولف نسبت به مسیحیت و نیز نقد تلقی هگلی از یزدان شناسی و نقش روح در روند رشد تاریخی ذهنیت عمومی، یهودیان را در راستای دغدغه های ذهنی خود مورد خطاب قرار داده است.

برونو باوئر در مجموعۀ سرگذشت خود دو دغدغه ذهنی داشته است. یکی از این دغدغه ها نگرانی عقب افتادن آلمان از منظر هژمونی فرهنگی در رقابت با روسیه است. دیگری تجهیز و آمادگی برای تشکیل یک آلمان متحد است که نظام پراکنده امیرنشینی را پشت سر بگذارد تا به هدف حاکمیتی فراگیر برای تمدن آلمانی برسد. بنابراین در دو مطلب پی در پی، باوئر از قابلیتهای مومنان مسیحی و یهودی در راستای تحول جامعه آلمانی میپرسد تا پاسخ به یکی از دو دغدغه ذهنی خود را دنبال کند.

البته باوئر مطلبی را که در پرتو آزادی سیاسی نوشته تا شامل حال تمامی شهروندان کشور و باعث تشکیل جامعه مدنی شود، بی پاسخ نمانده است. چون مارکس، دوست دهسال جوانتر او با قلمی پُر از کنایه، نقدی نگاشته که از منظر شهرت تاریخی متن باوئر را تحت الشعاع قرار داده است. باوئری که خواستار مشارکت یهودیان در امر تحول آلمان شده بود. آنهم البته به‌شرطی که ایشان پیشاپیش از امتیازات حاشیه نشینی و از دور بر حاکمان تاثیر گذاشتن دست کشند.

در مقاله باوئر نکاتی به قرار زیر مطرح شده که شرح خلاصه اش را چنین می توان بازگو کرد. او معتقد بوده که تحول شرایط عمومی زندگی در آلمان آن روزگار به رهایی یهودیان از قیود گذشته وابسته است. گرچه "اگر ناقدی آغاز به بررسی منش ویژه یهودیان کند، چنان فریادی بر می‌خیزد که گویی خیانتی به انسانیت شده است". اما "زاده شدن در دوران تازه ای که در حال پدید آمدن است برای جهان مسیحی به بهای دردهای بسیاری خواهد بود.آیا یهودیان نباید رنجی ببرند و در عین حال با کسانی که برای جهان نو جنگیده و رنج برده حقوق برابر داشته باشند؟".

بنابراین "مسئلۀ یهود فقط بخشی از یک مسئله عمومی بوده که عصر ما جویای حل آن است". عصری که در آن بخشی از بشریت خواستار جدایی دین از حکومت شده است.
بدین ترتیب باوئر با طرح چنین پرسشهایی است که لزوم نقد مسیحیت و یهودیت در آلمان را یادآور میشود. از اینرو نیز به فرد شاخص جریان "جانهای آزاده" در برلین بدل شد. وی بعنوان شخصیت محوری آن جُنبش، مثل همکارانی دیگر، سرنوشتی جز اخراج از کار تدریس و تربیت نسل بعد نداشت. او که رواقی مسلک و پرهیزکار قلمداد شده، شخصیتی تاریخی است که نیچه را مرید و هوادار خود میسازد.

چکیده سخن باوئر در مورد خدا سازی و نقش دین به قرار زیر است. آنچه بزعم کارل لوویت در اثر مهمش "از هگل تا نیچه" ، از دل رادیکالترین ارزیابی یزدان شناسی و درک و دریافت هگلی از دین توسط باوئر بیرون آمده است. زیرا باوئر آشکار کرد که در لایه های درونی نگرش هگلی، دین نفی شده و به جای خدا امر خودآگاهی نشسته است. آن چکیدۀ سخن باوئر را در عبارات زیر بخوانیم:

"فیض و رحمت خدا چیزی بیش از امکانات "فرد" نیست که دست خود را به سوی تصویر آینه ای خویش دراز میکند. مذهب این تصویر آینه ای را خدا می‌خواند و فلسفه این توهم را نابود میکند و به انسان نشان میدهد که چیزی در پشت آینه نیست. بنابراین فقط بازتاب "فرد" است که "فرد" اعمال خود را متوجه آن کرده است".

در هر حالت روش باوئر مانند فویرباخ نیست که بخواهد "ذات" مسیحیت را انسانی کند، بلکه تلاش میکند "نا انسانی بودن "آن را در تمام آنچه انسان طبیعی باید باشد آشکار سازد. بزعم او انسان به ذات آزاد است و حتا این آزادی را میتواند در امر خودکشی نشان دهد. بیگانگی یعنی گم کردن خود که فقط با مسیحیت زدایی از ذهن و عین میتواند مرتفع گردد.

باوئر همچنین در مطلب پرسش از "استعداد رهایی مسیحیان و یهودیان" مینویسد:" مسئلۀ رهایی یک پرسش همگانی است. بنابراین یهودیان مثل مسیحیان میخواهند رها گردند. چنین است که با داشتن هدف غایی آزادی، تاریخ باید در این مسیر تلاش کند. بنابراین در میل و تمنای آزادی مسیحیان و یهودیان به هم میرسند. چون در ذات حقیقی هر دو آنان تفاوتی بر سر خواسته آزادی نیست. اما پیش از رسیدن به هدف، هر دو جمعیت بایستی شرایط بردگی خود را بشناسد. شرایطی که در قبل به دسته ای ختنه کردن را تحمیل کرده و به دسته دیگر غسل تعمید را. بر این منوال هر دوی آنان خود را مجزا از کُل بشریت دیده و خود را همچون ذاتی بیگانه از آن میپنداشته است".

در هر حالت بحث باوئر دربارۀ "مسئلۀ یهود" یک نقطه عطف در روند اندیشه است که حال حاضر را متوجه گذشته و آینده میسازد. آن بحث یک گذشته دارد که به رقابت آباء کلیسا و متفکران مسیحی ( از آلابارد تا لوتر) با خاخامهای یهودی بر میگردد. در آن مرحله کشاکش بر سر اینست که کدامشان دین "راستین" هستند و به خدا نزدیکتر. این کشاکش چند بار کار دست امپراتوری رُم میدهد که آموزه و دکترین خود را تعویض کند.

اما مضمون نقد باوئر که نقطه عطفی در مسیر مواجهه با دین یهود و یهودیان را رقم می‌زند، به تفاوت اساسی زیر می‌رسد. زیرا او همچون متفکری مُدرن از دایره رقابت فرقه ها بیرون آمده و در پی شهروند سازی از فرد مومن است. به همین علت بدنبال رسیدن به هدف اتحاد آلمان است و به تمام اقشار اجتماعی فراخوان شرکت در تحولی فرهنگی را میدهد . اقشاری که باید حاکمیت جدیدی را بسازد. بی آن که دین را وارد سیاستگزاری کشوری کند.

نزد باوئر در آنجا یک گروهبندی اجتماعی دعوت به همکاری میشود. گروهی که قبلا از طریق فعالیت اقتصادی و بهره از نزول پول (ممنوع نزد مسیحیان) و نیز تولید شراب، امکان تاثیر گذاری بر حاکمان اروپایی را داشته است.

تا این مرحلۀ تاریخی اما هنوز بنی اسرائیل ، بعنوان جماعتی که میخواسته کشور و حاکمیت خاص خود را داشته باشد، به میدان نیامده است.

در واقع میل احداث کشور با موج‌های متفاوت یهودیان کوچ کننده از اروپا به فلسطین در اوایل قرن بیستم بتدریج شروع گشته و پس از تجربۀ هولناک نازیسم به صورت قاطع جان گرفته است. اسرائیل در ۱۹۴۸ تاسیس می‌گردد. سفرنامه جلال آل احمد به مرحله پس از "مسئلۀ یهود" باوئر و تاسیس کشور تعلق دارد که به دعوت دیپلماتیک از سوی دولت اسرائیل انجام میگیرد.

رویکردی به دور از تعصب یا اعلام نفرت هنگام بررسی؟

پس از مرگش، نگاه‌های مختلفی به سرگذشت و میراث جلال آل احمد شده‌است.

رایج‌ترین نگاه، نگاه گرایش ابزار ساز سیاسی است. در این نگاه سیاست زده و قدرت پرست، آل احمد وسیله قرار می‌گیرد. از یکسو حکومت خلیفه، وی را پیشقراول و همیار خود در جهاد علیه "کفر آباد" غرب میبیند.

در سوی دیگر اپوزیسیون عوامزده از او یک متهم ردیف اول میسازد که تقصیر و گناه شکل گرفتن وضع ناگوار موجود بر دوشش است.

پیش‌زمینۀ این نگاه‌های جانبدار و مُغرض، آن روایت‌هایی است که یا توسط قوم و خویشان و یا به‌وسیلۀ رقیبان و مخالفان وی ساخته و پرداخته شده‌است.

برای دسته اول که در پی تجلیل و مدح سرایی از فرد مرده بوده، متنهای برادرش شمس آل احمد و همسرش سیمین دانشور ("غروب جلال") نمونه است.

برای دسته دوم به آن متنهای بیشتر منفی بین باید اشاره داد که این تحلیلگر و آن نویسنده انتشار داده است. بعنوان متن شاخص دسته اخیر میتوان به نامه ابراهیم گلستان به سیمین دانشور اشاره داد؛ که بدان در فرصتی دیگر بطور مجزا خواهیم پرداخت.

البته میان این دو شیوۀ ستایش و انکار افراطی آل احمد متن‌های معتدلی نیز وجود دارند. از جمله آن‌چه مصطفا رحیمی هنگام مرگ جلال نگاشته‌است.

این‌جا، اما تمرکز را بر نگاه حکومتی و دستگاه سلطه میگذاریم که به‌وسیله دولتمردان و پس از انقلاب اسلامی شده در پایان سال پنجاه و هفت شکل گرفت. به‌ویژه که در کتاب "ولایت عزرائیل"، کتابی که در واقع توسط برادرش شمس آل احمد پس از مرگش سرهم بندی شده و به جیم الف هدیه شده، مسئله بر سر تقابل شیعه گرایی و دولت بنی اسرائیل است. یعنی آن تقابلی که میتواند همچون رقابت و خود ستایی "عموزادگان ابراهیمی" تلقی شود.

در آن‌جا رژیم خلافت شیعه با امکاناتی که از ثروت کشور به‌دست آورد، همواره در پی تعمیق و اشاعۀ عناصری بوده‌است که پایه های ایدئولوژیک و جهان بینی خود را تحکیم می‌کنند. جهان بینی که در واقع در دشمنی با مُدرنیته شکل گرفته بود. با عصیان و قیامی که خود را در مبارزه با غربزدگی و بازگشت به خویشتن شرقی و تمنای صدر اسلام تعریف می‌کرد.

در این رویکرد حکومتی و رسمی شده که به سرگذشت آل احمد گزینشی نگریسته و فقط دورۀ متاخر وی را برداشت کرده، آن نویسندۀ "مدیر مدرسه" به ابزار تبلیغاتی یک عده قدرت پرست از خود راضی فروکاسته میشود.

برای نگارنده این دورۀ اخیر و نیز مورد سؤاستفاده واقع شده از سوی رژیم به سالی برمی‌گردد که گویی آل احمد دُچار استیصال شده‌است. زیرا او که به جوانی خود را از قید و بند پدر روحانی رها و از دستورات وی سرپیچی کرده، یکباره دنبال رهبر و پدر معنوی گشته‌است. به‌طوری که در نامه‌ای به خمینی تبعیدی به‌سال ۱۳۴۳ با وی و در واقع با بنیادگرایی شیعه بیعت کرده‌است.

در حالی که او متولد سال ۱۳۰۲ و نیز در یگانه ملاقاتش در ۱۳۴۱ با خمینی مقیم قم، بیش از دو دهه فعالیت اجتماعی و سیاسی و نیز تلاش در جهت آرمان‌های این‌جهانی را پشت سر گذاشته‌است. بطوری که بعد، تا زمان مرگش به سال ۱۳۴۸، هفت سالی زندگی کرده‌است.

حال با چنین تفسیر و تاویلی از زندگی جلال آل احمد، که می‌خواسته جانب انصاف را رعایت کرده باشد و به دام افراط و تفریط مدح و ردیۀ نویسی نیفتد، بپردازیم به "ولایت عزرائیل". اثری که گفتیم توسط شمس آل احمد سرهم بندی شده و او با پُرچانگی در مقدمه بلندی که بر آن نوشته پای تعریف و تجلیل خامنه‌ای از آل احمد را نیز به میان کشیده‌است.

جلال آل احمد در کنار نثر نویسی شخصیت دار و روایت داستان‌ها و نگارش مقالات موثر در کارنامه خود، هم‌چنین دارای سفرنامه است.

یکی از این سفرنامه ها گزارشی است که وی از مشاهدات دو هفته ای خود از اسرائیل بدست داده است؛ دو هفته ای که از ۴ تا ۱۷ فوریه ۱۹۶۳ مصادف با بهمن ماه ۱۳۴۱ طول کشیده است.

از مقدمه و ضمائم افزوده کتاب توسط شمس آل احمد گذشته، نوشته آل احمد پنج فصل دارد که لحن و پیام فصل آخرش"آغاز یک نفرت" با چهار فصل قبلی تفاوت دارد. همان قید نفرت در عنوان فصل آخر آن را از مشاهدات معقول چهار فصل قبلی دور ساخته و زیر سوال برده‌است. به همین دلیل است که در عنوان این بخش از نوشته خود پرسش زیر را آوردیم که رویکردی به دور از تعصب یا اعلام نفرت هنگام بررسی؟

این پرسش برای مخاطب ما میماند. وختی به کارنامه جلال آل احمد در سفرنامه نویسی نگاهی میکند. او که ۱۵ سال پس از تاسیس کشور اسرائیل بسال ۱۹۴۸ بدان آنجا رفته است. آل احمدی که فروردین ۱۳۴۳ به حج و عربستان رفته؛ و سپس در تابستان همان سال به شوروی رفته و در تابستان ۱۳۴۴ به ایالات متحده امریکا.




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد