logo





قلمرو قدرت

دوشنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۶ سپتامبر ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
سه سالی میگذشت که در وزارتخانه استخدام شده بودم. جوانکی بودم، بر و روئی هم داشتم، دیدارم توی ذوق نمی‌زد. شیک می پوشیدم، با بانوی محترمی که تعلق خاطری بهم داشت، دو سه بار توی آسانسور تنها بودیم، بهم تذکر داد:
« این کت و شلوار و پیرهن یقه آهاری آبی رنگ رو نپوش و این کراوات دخترکش رو نزن. »
«سرکار خانوم مدیر دفتر جناب وزیر،لطفا بفرمائین واسه چی این لباس رونپوشم؟ »
« واسه این که زنا و دخترا دنبالت میفتن و من اصلا خوش ندارم، حالیته چی میگم ؟ »
« متوجه شدم، بانو، شما دستوربده، کیه گوش نده. »
« حرفموگوش ندی، گوشمالیت میدم، من آدم حسودیم، حواست باشه. »
محل کارم وچند قسمت دیگر، جابه جا و از وزارتخانه جداشدیم، رفتیم خیابان ویلای شمالی و به مرور، بانوی جوزه ی وزارتی وجریاناتش به باد نسیان سپرده شد.
*
همان سال اول دنبال یک استودیوی تک نفره می گشتم، تلفن چی اداره که هرازگاه توآبدارخانه باهم صبحانه میخوردیم و یکی دو استکان چای می نوشیدیم، آدم خوش صحبتی بودو نفس گرمی داشت وباهام طرح دوستی ریخته بود، تویکی صبحانه خوردنها گفت:
« می گفتی دنبال یه خونه ی یه نفره میگردی، خاطرتو خیلی میخوام، پیش خانومم تعریفتو کرده م، راضی شده تک اطاق بزرگ مستقل طبقه بالا رو در اختیارت بگذاریم. »
«من پاره وقت میرم سرکلاس،وقتم خیلی کمه،دنبال یه جائی همین دوراطراف اداره م ونمیتونم هرجائی باشم. »
« اتفاقا خونه ی من باب مذاقته . »
« واسه چی باب مذاقمه؟ »
« درست رو به روی همین ساندویچ فروشی موسیو طلاست که بیشترنهارا اونجائی، ازاداره تا اونجا ده دقیقه پیاده روی داره، ازهمون بالاخونه منو تواداره صداکنی، میشنفم. همونیه که دربه در دنبالش هستی، توخیابون نادرشاه، چارقدم پائین تر ازتخت طاوسه، یه جای باکلاس تهرونه. خاطرتو میخوام که این پیشهاد رو بهت دادم، زن ودختر عروسواردارم وهرکسی رو تو خونه و بین زن دخترام راه نمیدم. »
چند ماه که مستاجر تلفنچی اداره بودم، دخترعروسوارش را فرستاد بالا که ماشین نویسی یادبگیره، تازه شروع کرده بودم به نوشتن پرت وپلاهائی که سرآخر دودمانم را به بادداد. صدای تاق وتوق ماشین نویسی دخترعروسوارش را بالاکشاند که ظاهرا ماشین نویسی یادبگیرد و درباطن تورم کند. حالا ساعتهای خلوت که دربه دردنبال سکوت بودم که مثلا چرندیاتم را بنویسم و بال پشه رشته ی نوشتاریم را پاره میکرد، شدم معلم و مربی ماشینی نویسی دخترعروسوار صاحب خانه!
اوقاتم خیلی قاراشمیش شده بود، مانده بودم چطورخودم را ازاین دقمصه خلاص کنم که شانس دیگری درخانه م را زد. اداره درپروژه ی شهرزیبا که ازپروژه های اجرائی خودش بود، به بیست نفراز کارمندهاش یک خانه ی کوچک ارزانقیمت بدون پیش قسط واگذارمی کرد، دوستم بی خبرازمن، اسم من راهم توی لیست بیست نفره نوشته بود. خفتم را ازمربی گری و ماشین نویسی وامور دیگرش بیرون کشیدم وباسرعت نقل مکان کردم.
*
هنوز یک سال ازسکونتم درجای تازه نگذشته، گریختم و کمی بالاترازمیدان کندی، کنارپارک وی، یک استودیوی نقلی درطبقه سوم، یافتم و ساکن شدم.
چرا ازخانه های پروژه ی تازه، هنوز درست وحسابی جانیفتاده، گریختم؟ درخانه ی پروژه ی جدید، بااحمدآقا، نامه رسان اداره، همسایه ی دیواربه دیوارشدیم، احمدآقا
نامه رسان، توی باشگاه شعبان بی مخ ورزش میکرد ومیل زن معروفی بود. سبیل پرپشت چخماقی نوک تیزخوشگلی داشت، احمدآقا نامه رسان جوان سی ساله ی درشت هیکل خوش اندامی بود، آدم از برخوردباهاش خوشش می آمد،‌خیلی خوش صحبت بود و نفس گرمی داشت. همان اوایل همسایگی، باهام طرح یک دوستی ششدانگ ریخت. بیشتر صبح ها بایک اتوبوس ورو ی یک صندلی وکنارهم، میرفتیم اداره. احمدآقا دایم حرف میزد، ذهن وزبانش پراز پندواندرز و حکمت بود. هرازگاه شام دعوتم میکرد، خودو خانمش، می گفتند غذاهای آنهمه خوشمزه، دستپخت خواهر عروسوار احمد آقاست، یکریز ازغذاهاش تعریف و به به و چه چه میکردند.
یک سالی ازهمسایگی نگذشته، آحمدآقا نامه رسا ن خفتم را گرفت وگفت:
«میباس ازتنهائی درت بیارم. بیا خواهرم رو که ازهرانگشتش صدتا هنرمیباره، به زنی اختیارکن. »
هاج واج، گفتم « اصلا واسه چی باید ازدواج کنم احمدآقا، اگه قانعم کنی، باخواهر خوشگلت ازدواج میکنم. »
« ببین داشم، آدم مجرد عینهو درخت بی ریشه ست، بایه فوت باد، پرت میشه توبرهوت.»
« اگه ازدواج کنم، چی اتفاقی میافته، احمدآقا؟ »
« ببین داشم، تو ازدواج که کنی، واسه خودت یه عددی میشی، صاحب ابهت وقدرت میشی. »
« حالیم نیست، عددی میشی یعنی چی احمدآقا؟ »
« تویه قلمرو قدرت واسه خودت داری، یه ریزدستورمیدی، نهیب میزنی، امرونهی میکنی، حس میکنی واسه خودت یه وزنه ای هستی تواین دنیای خدا، داشم. آدم مجرد این قلمرو قدرت رو نداره. »
« میشه چن چشمه این قلمرو قدرت وامرو نهیا رو بهم بگی، داش احمدآقا؟ »
« مثلا ازاداره میام، ازدرکه وارد میشم، جورابامومیندازم جلوم زنم ومیگم بشوره وواسه فردام، خشک وآماده شون کنه،‌آب یخ و شاممو جلوم ردیف کنه،و صدجور دیگه ازاین خرده فرمونا بهش میدم. »
« مشخص ترین دستورونهیبت به خانومت چیه، اگه قراره باخواهر خوشگلت ازدواج کنم، خیلی ازمقدمات رو باید یادم بدی، احمدآقا. »
« ببین داشم، بگذارلب کلوم رو بهت بگم وقلمرو قدرتتو روشن وخلاصت کنم. »
« این لب کلام چیه، روشنترم کن، احمدآقا؟ »
« من و توحالادیگه فامیل شدیم، همین روزامیریم محضر وقال قضیه رو می کنیم، اینارو که بهت میگم جائی درزنکنه، فقط من بدونم وتو، توهم میباس بازنت همینجور میختو بکوبی، داشم. »
« چیجوری میخمو بکوبم، بیشتر روشنم کن، احمدآقا. »
« سربرج حقوقمو که میگیرم، میارم خونه و قلمبه میگذارم تو طاقچه، به زنم میگم حق نداری بهش دست بزنی، این یه معامله ست، من پول آوردم و دربست واسه ت گذاشته م توطاقچه، توهم میباس همین الساعه، ‌بری رو تختخواب، شورتتو درآری، درازشی وآماده اومدن من وارائه ی خدمت باشی! اینو بهش میگن قلمرو قدرت، حالیته چی میگم، داشی!...»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد