logo





«کلام بیست و نهم از حکایت قفس»

شنبه ۲۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۱۴ سپتامبر ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
... در همين لحظه، پروژکتورهای اصلی صحنه خاموش می شود و هم زمان با آن، صدای کارگردان فنی از بلندگوی استوديو می‌آيد که می‌گويد : " دوستان! همگی خسته نباشيد. بفرمائيد برای شام. صدای شيطان، بعد از شام تکرار می شود".
کسی از پشت صحنه داد می زند که : " شام، چی هست؟"
کسی ديگر جواب می دهد : " چلوکباب. بدو که سرد ميشه!".
تصوير، از روی صفحه ی مونيتور محو می شود، اما من همچنان به صفحه ی سياه مونيتور خيره شده ام که تاکسی می گويد : ( خب پهلوون! اونا رفتند سوی چلوکباب خودشون و ما هم ميريم سوی چلوکباب خودمون و بقيه ی صحبت ها رو ميگذاريم برای بعد از چلوکباب! باشه؟!).
خميازه ای می کشم و درحالتی بين خواب و بيداری، روی از مونيتور بر می گردانم و به تاکسی که از درون آينه با چهره ای پير شده تر از پيش، به من خيره شده است، نگاه می کنم و می گويم : ( باشد پهلوان، ولی اجازه دارم که یک سوالی بپرسم؟!)
تاکسی، چشم هایش را ریز می کند و می گوید:( سؤال؟ حتما بپرس. چرا یه سؤال ؟! هزار تا بپرس! حالا، راجع به چی هس؟!)
(راجع به همین چیزهائی که در مونیتوردیدم)
(توی مونیتور؟!)
(بلی)
(توی کدوم مونیتور، پهلوون، میدیدی اون چیزهارو!)
(درهمین مونیتوری که الان جلوی من است!)
(نه پهلوون! نه! آنچه که تو، توی مونیتور میدیدی، توی مونیتوری بود که توی خواب و خیالات خودت داشتی میدیدی، نه این مونیتور!)
(می بخشید پهلوان. منظورم همین چند لحظه پیش بود که توی همین مونیتور، نشون میداد که توی یک استدیوی سینمائی یا تلویزیونی بود که ....)
تاکسی با بی حوصلگی می گوید:(میدونم پهلوون! میدونم! منهم توی این مونیتور جلوم میدیدم. اگه بخوای میتونم همه شو بفرستم توی اون مونیتور جلوت که دوباره ببینی! ولی، همه ی اون چیزها، خواب و خیالات خود تو بود که باز به سراغت اومده بود و...)
(ولی، پهلوان! می بخشید! اگر همه ی اون صحنه ها، خواب و خیالات من بودند، پس چطور است که شما هم ، آن را، همزمان در مونیتور جلوتان میدیده اید؟!)
( چون، این قارقارک، طوری ساخته شده که اگه لازم بدونه، میتونه همه ی خواب و خیالاتی که میاد توی کله ی مسافرهای جاکشش، برای خودش ضبط کنه وو اگه از بالا، لازم بدونند، بهش میگن که مثلا این قسمت و اون قسمتشو، بفرست تو مونیتور اون راننده جاکش که من باشم! خرفهم شد؟!)
(ولی، پهلوون...)
تاکسی، در حالی که چشم هایش از فرط عصبانیت، از حدقه بیرون زده است ، به طور وحشتناکی فریاد می زند :( خفه شوشوشوشوشوشوشو! خفه! اگه یک کلمه ی دیگه از اون دهن جاکشت بیرون بپره ، این قارقارک دیوسو، مثل اون هلوکوپتر جاکش، میکوبونم به اون کوهی که...)
وناگهان ساکت می شود. می خواهم معذرت خواهی کنم، اما به ناگهان حافظه ام خالی می شود وهرچه به خودم فشار می آورم که ببینم، راجع به چه باید ازتاکسی معذرت خواهی کنم ، یادم نمی آید! دارم دست و پا می زنم که چیزی را به خاطر بیاورم. اما، راننده تاکسی همانطور که دارد آتش فندکش را به طرف سیگار میان دولبش می برد، می گوید:( زور نزن! فایده ای نداره!)
باترس و لرزو جویده جویده در حالی ، به سختی صدا از گلویم بیرون می آید ،می گویم:( می بخشید پهلوان. منظورتان از اینکه می فرمائید زور نزن. فایده ای...)



پک عمیقی به سیگارش می زند و در حالی که دود را از دو سوراخ بینی اش بیرون می دهد با صدائی بسیار بخصوصی که تا به حال از او به گوشم نخورده است می گوید:( منظور من، زور من است و زور من، منظور من است و....)
بعد از آنکه لحظه ای به شدت غش غش می خندد، ناگهان ساکت و جدی می شود و می گوید: (بسيار خب! در عقب بازه. بين تو و آزادی، يه دونه فشار بيشتر نمونده. دستگيره رو بکشی، در باز ميشه. بکش ببينم اون دستگیره ی خوارجنده رو!).
دستگيره را می گيريم و می کشم و با زانويم به ديواره ی در، فشار می آورم. در، باز می شود. پايم را هنوز بيرون نگذاشته ام که تاکسی می گويد : ( صبر کن! فعلن اون پاتو بکش تو! چون، يه چندتا خرده فرمايش ديگه دارم که باس بهت بگم!).
پايم را می کشانم به درون تاکسی و می گويم : ( بفرمائيد پهلوان. فرمايشتان را بفرمائيد).
( آره! اين چلوکبابی ای که قراره بريم اونجا، با چلوکبابيای ديگه، از زمين تا آسمون فرق داره! ورود به اين چلوکبابی، مثل ورود به زورخونه، مثل ورود به مسجد،مثل ورود به سر قبربابای جاکشت ، آداب و رسومی داره که باس بدونی وبعدش هم، مو به مو، به اون عمل کنی و گرنه.... کجائی پهلوون؟! حواست به منه؟!).
( بلی پهلوان. حواسم کاملن به شما است).
( ای والله! خب! از همين لحظه به بعد، با وجود اينکه چشات وازه وو گوشات وازه وو زبونت وازه وو دست و پاهات هم وازه، اما، باس بدونی که کورهستی و کری و لال! و يه دستبند نامرئی ویه پابند نامرئی هم به دستا و پاهات داری. خب! حالا، از تاکسی که پياده ميشی، اصلن به پشت سرت نيگا نميکنی و همچنون مستقيم ميری تا ميرسی به اون ديفال سفيد رو به روت. به اونجا که رسيدی، همونجا، رو به ديفال واميستی تا من بيام و با هم بريم طرف آسانسور. وارد آسانسورهم که شديم، ميری و رو به دیفال آسانسور واميستی تا آسانسور برسه به اون نوک برج که چلوکبابيه اونجا است! و تا رسيدن به اونجا، چه توی پارکينگ و چه توی آسانسور و چه توی چلوکبابی، اگه کسی رو، آشنائی رو ديدی، نباس يه جوری رفتارکنی که انگار نديديشون و يا يه جورائی بهشون برسونی که اوضاع خيطه وو نباس به تو نزديک بشن و آشنائی بدن و از اين جور کس کلک بازيا! .نه. بلکه برعکس. خيلی عادی و معمولی، ميری جلو وو باهاشون سلام و احوالپرسی میکنی وو.....).
( ولی، پهلوان. شما فرمودید که توی پارکينگ و توی آسانسور، بايد بروم و رو به ديوار بايستم و به پشت سرم هم نگاه نکنم تا شما بيائيد. در آن حالت، اگرکسی آمد و با من شروع کرد به سلام و احوالپرسی، من که اجازه ندارم به پشت سرم نگاه کنم، چطور می توانم، به طرفشان بروم و طوری رفتارکنم که ......).
( نگرون نباش! خودم اونجام و بهت ميگم که باس چيکارکنی!).
( آنوقت، پس از سلام و احوالپرسی، اگر خواستند که با من بيايند و يا از من خواستند که با آنها بروم و يا.......).
( اوووه! داری خيلی تند ميری! حالا بذار بيايند! بقيه ی قضايا رو بذار به عهده ی چاکرت! فقط يادت باشه که اولندش، کاری نميکنی که طرف رم کنه وو دوومندش، هرچی که گفتم و هرچی کردم، رو حرف چاکرت، "نه " نمياری! و اگرنه، می بينی که ررررررررر، يعنی رگبار و والسلوم و زندگی طرف مربوطه ، تموم! حاليت شد؟!).
(می بخشید پهلوان. متوجه منظورتان نمی شوم. چرا اگرمن از دستور شما سرپيچی کنم، تقاصش را، ديگران بايد پس بدهند؟).
(اولا، این فضولی ها، به تو جاکش نیومده که بگی، کی باس تقاص پس بده وو کی نباس تقاص پس بده! ثانیا، قضیه ی تقاص نيست! قانون شکاره! قانون شکار! شکاره داره ميفته تو دام که يه دفعه شستش خبردار ميشه و می خواد بزنه به چاک که.... چی؟! که..... شکارچی، امونش نميده! همين! اگه دلت، راستی راستی به حال ديگرون ميسوزه، خب، اولن نباس به ما -بعله – می گفتی و اینهمه سال، از مزایای شهرتی وقدرتی و دولتی و خصولتیش استفاده می کردی وو دووومن، حالا که بعله روگفتی، خب برای سلامتی خود اونها هم که شده، چون میدونی سرپیچی از دستورات چاکرت ، چه عواقب خطرناکی در پی داره، اونوخت، نباس بذاری که شستشون ازدامی که براشون چیده شده با خبر بشن و بخوان بزنن به چاک و بسته بشن به چی؟! به ررررررررررر مثل رگبار و برفرض محال اگه بتونن جون به در ببرن و برای یه چند صبائی ، یه جورائی بزنند به چاک و اینا! اما، بالاخره ، ديگه!.... چیزی گفتی پهلوون؟!)
( خیر پهلوان)
(میدونم که نگفتی، ا فکرشو کردی که بگی! آر! اینجا، توی مونیتورجلوی من ، نشون میده که وختی من بهت گفتم که اینهمه سال، به ما – بعله- گفتی و از مزایاش بهرمند شدی! داشتی فکر می کردی که به من بگی که کدوم اینهمه سال! از اون وختی سوار این قارقارک شدی، بیشتر از چند چس زمان نگذشته ، چه برسه به اونهمه سال! درسته؟!)
( اگر شما می فرمائید، درسته، پس، حتما، درسته که می فرمائید درسته، پهلوان)
(بعله. ما، می فرمائیم که شما داشتی فکرشو می کردی که یه همچین چیزی بگه، اما نگفتی! چرا؟! چون، میدونستی که اگه بگی، این قارقارکو، مثل اون هلی کوپتر، می کوبیم به کوه! از نظر علمیش درست میگم یانه؟! دوی ضرب در دو، ميشه چند؟!).
( می شود چهار، پهلوان).
( ای والله! تاريخ! تاريخ! تاريخ! به قول اون معلم آل کلمی جاکشمون که می گفت : وقتی بری تو دل زندگی و به قضايای دورو ورت عميق بشی، می بينی که داستان عالم و آدم، همون داستان شکار و شکارچيه وو علت العلل شکارکردن هم، چيه؟! گشنگی!).
( ولی، فکر می کنم که يک عده هم هستند که نه برای گرسنگی، بلکه برای تفنن و تفريح، شکار می کنند پهلوان. به نظر شما اينطور نيست؟).
( من، دارم از قاعده ميگم و تو از استثناها که تازه، اوناهم به خاطر عقده داشتنشونه که اونم يه جورگشنگيه؛ يه جور گشنگيه روحی! مثل همون علی مقسم جاکش که اهل شکار و اينجور چيزاست، اما نه برای برطرف شدن گرسنگی، بلکه برای چی؟! حال کردن! می گفت که وقتی شکارو می بنده به رگبار، يه جورائی، دلش خنک ميشه! برای همين هم، يه عالمه توبيخی تو پروندش داره، چون تا حالا، چند تا از سوژه هائی رو که کلی اطلاعات به درد بخور داشتن و جاکش ميتونسته به آسونی اونا رو دستگير کنه، بستدشون به رگبار و اونهمه اطلاعاتو، فرستاده اون دنيا وو.... ولش کن پهلووووون بابا! ماکه علی مقسم جاکش نیستیم! هستیم؟!)
(خیر پهلوان. خیر. معلومه که نیستیم)
(ایوالله. پس،..بذار به کار خودمون برسيم. خب!.......).
همانطور که از آينه به من چشم دوخته است، دست چپش را بالا می آورد و کيسه ی پلاستيکی ای را رو به من می گيرد و می گويد : ( خوب نيگاه کن و ببين تو اين کيسه، چی می بينی!).
نگاهم را روی محتوای کيسه متمرکز می کنم و می گويم : ( يک هفت تير.... و..... يک کاست ويدئو.... و... يک کاست صدا و.....همين.).
( همين؟! نه پهلوون! داری کم لطفی می کنی! حتا اگه از اون فاصله نتونی همه ی چيزهائی رو که توی کيفت بوده و حالا توی اين پلاستيکه، ببينی، ولی وختی که يکی از اون چيزارو ديدی، خب، باس بقيه رو به خاطر بياری ديگه! نه؟!).
( هفت تير، درون کيف من؟!).
( بعله پهلوون! بعله! به خاطر نمياری؟! مهم نيست. می فهمم پهلوون، می فهمم! فعلن، دل و دماغ اين چيزارو نداری. تازه، دل و دماغ هم که داشته باشی، با اون بی خوابی هائی که تو اين سفر تاريخی کشيدی، خب، مغزت خسته شده وو چشات درست نميبينه! مهم نيس. من کمکت می کنم، شايد به خاطر بياری که وختی سوار تاکسی شدی، چه چيزائی توی کيفت بوده که حالا آرزو ميکنی که ای کاش نمی بود!).
( کدام کيف؟!).
( اولندش، قرارمون اين شد که رو حرف من، نباس حرف بياری! وختی ميگم کيف داشتی، يعنی داشتی ديگه! دومندش، فعلن، نميخواد که زياد به خودت فشار بياری. بعدن يادت مياد. آره.... چند بسته اسکناس..... دلار..... پوند..... و.... يک دشنه ی شکاری و...يه نارنجک.... يه لول ترياک..... دوبسته حشيش.... چند تا قرص سيانور..... و يه نقشه ی خيابونای اطراف پايگاه مرکزی.......و..... مواد انفجاری وو......چندتا مسلسل و چندتا تانک و..... هواپيما وو..... چندتا فرمول ودستگاه سازنده ی بمب های اتمی وو......خلاصه، چند رقم ديگه هم هست که... حالا ولش کن. بی خيال. باس برسيم به چلوکبابمون. نميخوام اشتهاتو کور کنم. خب! اين از اين و.....).
دست چپش را با کيسه ی پلاستيک، پائين می برد و بعد، دست راستش را با لا می آورد و شيئی را که شبيه يک فندک يا يک جا کليدی است، به طرف من می گيرد و می گويد : ( خب! اين ماسماسکو می بينی پهلوون؟!).
( بلی. می بينم پهلوان).
( خب! حالا، اون تابلوی فلزی رو که نزديک اون ديواريه که بعدن قراره بری و رو به اون واستی و منتظر اومدن چاکرت بشی، می بينی؟).
به طرف سمت راست تاکسی نگاه می کنم و تابلوی ورود ممنوعی را که نزديک آن ديوار مرمری است، می بينم و می گويم : ( بلی. آن تابلوی ورود ممنوع را می بينم پهلوان).
( خب! حالا، من اين شيشه جلوو پائين می کشم و اين ماسماسکو نشونه ميرم رو به اون تابلوو تا سه ميشمرم و اونوخت خوب دقت کن ببين چی اتفاق ميفته! يک......... دو......... سه!).
با اعلام شماره ی سه، در مرکز تابلوی ورود ممنوع، دايره ای مشبک به شعاع حدودن پنج سانتی متر ظاهر می شود. بدون اراده، می گويم : ( مثل رررررررررر، يعنی رگبار؟!).
می خندد و می گويد : ( قربون آدم با هوش! آره! بستمش به رگبار! اما رگباری که نه صدا داره وو نه دود و نه آتيش! هرچی رو که با اين ماسماسک نشونه بگيری و شليک کنی، بی سر و صدا، مثل جيگر زليخا، سوراخ سوراخش ميکنه! خوبيش هم به اينه که توی مشت يه بچه هم، جا ميگيره تا چه برسه به مشت من و تو! اين چشمه ی ناقابل رو برات اومدم که بدونی چاکرت اهل خالی بندی نيست و اگه حسابی، همينجور که تا حالا با ما راه اومدی، بازهم راه بيای و واقعن و حقيقتن و قلبن و مغزن و روحن، ازما وو با ما وو برای ما، باشی، اونوخت، تمام اون آشغالای عقب مونده وو از رده خارج شده ای که تو کيفت گذاشته بودی، ميريزيم دور و يکی از اين ماسماسکا بهت ميديم که بری و برای خودت حال کنی و ضمنن اگه ميلت کشيد، يه خورده هم برای ما کارکنی! البته، از اينا مدرن ترش هم داريم که مثل يه عينک معموليه وو با امواج مغزت کار ميکنه وو کافيه که همونجور که به سوژه نيگا می کنی، فکر کنی که چه بلائی ميخوای سرش بياری؛ و اينی که چه بلائی ميخوای سرش بياری، باز بستگی به اين پيدا ميکنه که سوژه ات ، جماد باشه؟! گياه باشه؟! حيوون باشه؟! انسون باشه؟! تو چه فاصله ای باشه و خلاصه عين يه مسابقه ی بيست سؤالی که وقتی رسيديم پايگاه، مفصلشو ميتونی از اهلش سؤال کنی وو جواب دقيقتو بگيری! خب، حالا با اين توضيحاتی که دادم، ديگه حتمن، عمق قضيه رو گرفتی و متوجه شدی که از کجا اومديم و اينجا چيکار می کنيم و بعدش قراره که کجاها بريم!).
( بلی پهلوان. گمان کنم که تا حدودی دارم متوجه می شوم!).
( اگه متوجه شدی، پس، حالا ميتونی به من بگی که "ج" مثل.....؟!).
( "ج" مثل "جيمزباند"؟!).
( ها ها ها ها ها ها ها ها! نه پهلوون! اين "ج"، ديگه مثل "جيمزباند" نيست! اين "ج"، مثل "جولاشگا " است. وختی ميگی "ج" مثل "جيمزباند"، معلوم ميشه که هنوز دوزاريت نيفتاده وو متوجه عمق قضيه نشدی! باور نمی کنی! گيجی! فکرمی کنی که داری باز از اون خوابا می بينی! يا باز، دچار اونجور خيالات شدی يا داری از اونجور کس و شعرا ميگی و از اونجورداستانا، سرهم می کنی وو از اونجور فيلما وو تياترا، می بندی به شکم خلق الله! نه پهلوون! اين چيزائی که تا به حال از زبون چاکرت شنيدی و يه چندتا ئيشونو هم با چشم خودت ديدی، شعر و افسانه وو خواب و خيال نيستن! واقعی واقعی اند! عين خود تو که الان واقعن تو اون گاوصندوق نشستی و داری به من نيگا ميکنی! عين خود من که واقعن اينجا، پشت فرمون نشستم و دارم از آينه، بهت نيگا ميکنم! اون چيزی که راجع به يازده سپتامبر نوشته بودی، يادته؟! تو روزنومه خوندم! نوشته بودی که بی خبر از همه جا، برای دونستن وضعيت هوا، ريموت کنترلو ورداشتی و تلويزيونو روشن کردی و زدی رو کانال هواشناسی و تصوير که اومده، ديدی که تو يه آسمون آبی و هوای شفاف و آفتابی، يه دفعه، يه هواپيمائی پيداش شد و رفت و با سر، خورد به يه آسمونخراش و فکر کرده بودی که باز اشتباه کردی و به جای فشار دادن دکمه ی کانال هواشناسی، دکمه ی کانال سينمارو زدی و تا اومده بودی که اشتباهتو اصلاح کنی و دکمه ی کانال هواشناسی رو بزنی، يه دفعه ديدی که باز، يه هواپيمای ديگه ای پيداش شد و رفت و با سر، خورد به يه آسمونخراش ديگه ای که بغل اون آسمون خراش اول بود و فکر کرده بودی که داری خواب می بينی و.........).
نه. فکر نمی کردم که دارم خواب می بينم! خوابش را، قبلن ديده بودم! بيست و پنجم خردادماه يکهزارو سيصد و پنجاه! از سنين نو جوانی، به توصيه ی پدر بزرگم، خواب هائی را که می بينم، اگر بيشتر از يک هفته، در ذهنم دوام بياورند، با قيد تاريخ، يادداشت می کنم. بعضی آنها، پس از بيداری، در فضائی رؤياگونه، دوباره به سراغم می آيند. چشم در چشم می ايستند و می خواهند با من زندگی کنند. نمی شود. اين را من نمی گويم. واقعيت می گويد. تا پس از مدتی کلنجار رفتن با يکديگر– که می تواند، چند روز، چندماه و... گاهی چندسال طول بکشد!- رام همديگر می شويم و پس از طی طريق در برش هائی از تاريخ و جغرافيای جهان "روح" و تاريخ و جغرافيای جهان "ماده"، چيزی می شويم از جنس جهانی که.......

داستان ادامه دارد......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد