راستش نمیدانم از کجا شروع کنم. مدتی است که شبها خوابم نمیبرد. خواب که چه عرض کنم؛ یک چیزی بین خواب و بیداری. من معمولاً شبها دیر میخوابم، بعله مطالعه میکنم. بعدش سرم را که روی بالش میگذارم خواب میآید. اما طولی نمیکشد کابوس شبانه خواب از سرم میپراند، مینشینم لبه تخت، سرم را در چنگ میگیرم. افکار شوم بهسراغم میآید، نمیدانم، مثل کابوس می ماند، کابوس شبانه، صدا ها را هم میشنوم. با دو دست گوشهایم را می گیرم، احساس میکنم یک کسی دارد با من حرف می زند. من این صدا را می شناسم، صدا آشناست. این صدا در گوشم پچ و پچ می کند. می موید، می موید. از روزی که به این قبیل چیزها اندیشیده ام ،این صدا با من است، در من است. دکتر فکرش را بکن، هر نیمه شب این صدا توی گوشت بپیچد، خوب دیگر، در این حالت خواب از سرم می پرد. سرم می کوبد، بیچاره میشوم . ناگهان احساس می کنم توی اتاق هوا نیست. از روی تخت پا میشوم میروم لایه پنجره را باز میکنم. هوای شبانه ر ابه ریه میکشم. دیگر دلم نمیخواهد بخوابم. میدانی دکتر دست خودم نیست. دلم میخواهد یک قطعه موسیقی گوش کنم. دفعتا احساس میکنم یک نفر دارد آن حوالی تار می زند. آری دکتر من صدای تارش را بهوضوح می شنوم. بگو ببینم تا حالا برایت پیش آمده نیمه شب از خواب برخیزی و صدای تار را از دیوار همسایه بشنوی. بعله موسیقیدان است. معلم موسیقی است، نه بهتر است بگویم بود، اخراجی هنرکده موسیقی و هنر نوازندگی. خوب خانه نشین شده، دیگر تدریس نمی کند، تار می زند، وقتی دلش می گیرد شبهای مهتابی صندلی را میگذارد کنار پنجره و برای دلش تار می زند.
میدانی دکتر من اساسا کاری به کار کسی ندارم. در اتاقم خاطراتم را مرور می کنم. اغلب اوقات در عوالم خودم غرق هستم. در واقع بیخوابی از زمانی شروع شد که غروب یکی از یکشنبهها، راس ساعت هشت که داشتم خلاصه خبر ها را از رادیو گوش می دادم، بهگوش خود شنیدم که قایق یکسری از مهاجران در دریای مانش زیرآب رفته و کلیهی سرنشینان آن غرق شدهاند. ظاهرا قایقران بیش از ظرفیت، مسافر بار قایق کردهبود. گویندهی رادیو میگفت علاوه بر آن، هوا برای قایقرانی مساعد نبودهاست. آن شب خواب به چشمم راه نیافت. تجسم کن زنان و مردان همراه کودکان در دریای مانش جملگی به قعر دریا فرو بروند. چه جهانی، چه جهان بی ترحمی. خودت که بهتر میدانی، آنان بهخاطر فراز جهنم داروندارشان را فروختهبودند و به دریا زده بودند که به یک طریقی خودشان را به سواحل یکی از کشورهای اروپایی برسانند. بعله خاطرم هست. همان روز نسخه را بردم نزدیکترین داروخانه و نسخه را پیچیدند. باور کن دکتر دروغ نمیگویم. البته باید اعتراف کنم که آن دارو موثر بود. اما خودت که بهتر میدانی، بدبختی که یکی دوتا نیست، تا بیایم با کمک دارو کمی آرامش پیدا کنم، یک فاجعهی دیگر رخ داد؛ البته فاجعه که یکی و دو تا نیست، یک جا، مردمانی را قتلعام می کنند که پیرو مذهب دیگری هستند، فلان جا بیش از پنجاه هزار نفر در تبعید از سرما و گرسنگی و بیماری تلف می شوند. این قصه سر دراز دارد. دوران بردهداری اروپا دهها هزار نفر را از خانهی آبا اجدادی ربودند، بهدست و پایشان غل و زنجیر بستند و در کشتی انداختند و همچون برده در بازارهای جهانی جهت بیگاری به کشورهای ذینفع فروختند. هزاران برده از قارهی آفریقا به اقلیمهای دیگر و بهویژه قارهی آمریکا کوچ اجباری داده شدند. این جابهجایی ها به ضرب گلوله و طناب دار و شلاق بود. فلسطین آه فلسطین. واقعیتش ایناست که اول آنها شروع کردند. یورش بردند به آنسوی مرز، زدند و کشتند و رفتند. گروگان هم گرفتند. بعد اینها آمدند، دفاع که نه، دست به قتلعام زدند. نه چنگیز نه اعراب اینطور آدم نکشتند که این ها کردند؛ پیر و جوان، کودک و نوجوان همه را از دم تیغ گذراندند. بیمارستانها را به آتش کشیدند ویرانی ،کرانه به کرانه. پارلمان اروپا در برابر این همه جنایت چشمهایش را بسته است. آمریکا میلیارد ها دلار اسلحه به رایگان در اختیارشان گذاشته است. آدم فکرش را که می کند، دیوانه می شود. در قرن بیست و یکم تاریخ چنین قتل عامی را به چشم خود ندیده است.
در ایران خودمان گذشته از قتلعام بیسابقه سال های ۶۰ و ۷ ، هنوز میکشند. سرکوب میکنند من آدم سیاسی نبودم، انقلاب مرا به سیاست کشاند. بیخوابی من مال امروز نیست؛ در واقع بیخوابی من از فردای انقلاب شروع شد. از همان روزی که زنان میهنمان در روز جهانی زن به کف خیابانها آمدند و آزادی را فریاد کردند. از همان زمان کابوس شبانه آرامش را از من گرفت. از آن زمان سالهای زیادی میگذرد و من میتوانم بگویم که تا حدی به این بیماری خو گرفتهام. همانطور که از من خواستهای نسخهها را یکی بعد از دیگری بردم نزد داروخانه چیها که دوا بپیچند. همانطور که میبینی و میدانی زمان میگذرد و من فکر میکنم به یک داروی تازه نیاز دارم .اگر اجازه بدهید میخواهم برای تو از خوابهایم بگویم .می خواهم بگویم که من با مردمان دردمند میهنم معاصرم. از همین روست که میخواهم این بار با صراحت بیشتری با تو سخن بگویم. از کجا شروع کنم؟ چطور است از آگهیهای روزنامهها شروع کنیم.
باری، وقتی که هر روز صبح چشمت به تیترهای درشت روزنامه ها میافتد، وقتی که مینشینی اخبار صفحه اول سایت ها را مرور می کنی، مگر می توان شبها خوابید؛ یک زن فعال صنفی فرهنگی بازداشت شدهاست، یک مرد عضو سندیکای کارگری بازداشت شدهاست، یک جوان فعال حقوق بشری در زندان جان باخته است، هنرمندی بهخاطر اعتراض به بازداشتهای بیدلیل دختران جوان اعتصاب غذا کردهاست. موج بازداشتها، موج اعدامها، مقامات قضایی هیچگونه اعتراضی را بر نمیتابند، تفهیم اتهام: محکومیت به اتهام تبانی علیه امنیت، تبانی علیه امنیت ملی، جهت اقدام علیه نظام، اتهامات فرموله شدهاست، همیشه همینطور است ،اصلا هیچ فرقی نمیکند به چه جرمی تو را بازداشت کردهاند. برای قضات فرقی نمی کند، در هر حال تو محکوم هستی، انگار همهی احکام از قبل طراحی شدهاست، در دورههای بازجویی برای تو پروندهسازی شده، کافی ست پایش امضا بزنی. بعدش باید اعتراف کنی، بر علیه خودت اعتراف کنی، بر علیه سازمان، اتحادیه، تشکلی که با آن کار می کردی یا قرار بود کار کنی. البته برای بازجوها فرقی نمیکند، مهم ایناست که تو به چیزی اعتراف کنی، دلت میخواهد اعتراض کنی، بکن، اول اعتراف کن، بعدش هرچی که دلت میخواهد بگو، بعد از دادگاه تجدیدنظر میتوانی اعتراض کنی.اما اول بگذار پروندهات کامل شود. بعد از دادگاه، بعد از آنکه قاضی دادگاه با توجه به پرونده ات تو را به چند سال حبس تعزیری محکوم کرد، به تو این شانس را میدهیم که از خودت دفاع کنی، اما نه در مقابل قاضی، در مقابل دوربینی که جلوی رویت کار میگذاریم .به تو این شانس را میدهیم که گلریزان آخر را بکنی. خوب تو اگر بهجای من باشی با شنیدن اخبار بازداشتیها، محاکمات چند دقیقهای که پشت درهای بسته برگزار میشود، چگونه میتوانی شبها چشم روی هم بگذاری. قضات یک دست هستند، از اوین تا زندان قرچک ورامین، از زندان شیراز تا زندان لاکان رشت، فرقی نمی کند، دستگاه قضایی همه جا مثل هم عمل می کند، چه زندان اوین باشد چه زندان قزلحصار، زندان زندان است، بازجو همان بازجوست، قاضی همان قاضی ست. تو گویی بازجو، قاضی، گارد زندان را از یک آب و گل سرشته اند. روش بازجویی همه جا بی کم و کاست مشابه هم است. چیزی که مهم است باید روی متهم کار کرد، تا پایان بازجویی، پروندهسازی که خاتمه پیدا کرد، متهم را روانهی دادگاه می کنند، اینجا دیگر کار بازجو به پایان رسیده است. از این پس این قاضی ست که با توجه به پروندهی متهم و اقاریری که کلمه به کلمه توسط بازجو «پرونده سازی» شده، دست به کار میشود.البته برای قاضی دادگاه انقلاب همه چیز از پیش روشن است. او به این قبیل محاکمات عادت کردهاست. بهخاطرهمین، محاکمه بهسرعت پیش میرود. حتی اگر وکیل مدافع در دادگاه حضور داشتهباشد. گرچه اغلب محاکمه بدون وکیل مدافع یا بدون اطلاع وکیل مدافع پشت درهای بسته برگزار میشود. «اقدام علیه منافع ملی » پنج سال، به اتهام «تجمع و توطئه علیه نظام» هفت سال، به اتهام «اقدام به شورش در زندان» چهار سال. به اتهام «عضویت در یکی از گروههای سیاسی» بدتر از همه حکم اعدام. به اتهام «بغی» «باغی». حکم اعدام شریفه محمدی، وریشه مرادی، پخشان عزیزی، توماج صالحی، سامان یاسین؛ بگو ببینم دکتر تو انتظار داری با این همه احکام غیر عادلانه علیرغم بلعیدن چند تا قرص در روز بتوانم شبها با آرامش وجدان چشم بر هم بگذارم و یک خواب راحت داشته باشم. آدمیزاد مگر چه اندازه توانایی دارد. نه دکتر جان آدمیزاد از گوشت و پوست و خون ساخته شده است، یک دارو که سهل است، اگر صد عدد هم دارو مصرف کنی، افاقه نمی کند.
می گویی مصرف دارو که کفایت نمیکند،پس چه باید کرد؟ من در واقع نمی دانم چه باید کرد، اما یک چیز را به تجربه دریافتهام: زمانی میرسد که حاکمان هیچ راهی برایت باقی نمیگذارند، همه راهها را سد میکنند، در این حالت برای مردم یک راه حل بیشتر باقی نمی ماند، به کف خیابان بیایند و یک صدا خواهان آزادی و برابری و عدالت اجتماعی باشند. اگر مردم دست از مطالبات خود دست بکشند، اگر خیابان را ترک کنند و به خانه برگردند، رژیم اعوان و انصار ش را به خیابان میفرستد و خیابان را قرق میکند. آنگاه خانه به خانه دست به تعقیب و بازداشت آنها می زند. سعی میکند در بازداشتگاههای انفرادی در بازجوییهای فرسایشی بر جسم و روح و روان زندانی ضربات جبران ناپذیری وارد کند. محکومین را گروه گروه در دادگاه های فرمایشی محاکمه کند .اما با این همه حاکمان می دانند که سرکوب، بازداشت و زندان چارهی کار نیست. یک سال بعد، یک ماه بعد، یک روز بعد مردم دوباره از خانهها بیرون میزنند و به کف خیابان میآیند. آری یکی دو بار به خیابان آمدهام. با همین تلفن همراه عکس هم گرفتهام. اما گذری و نظری، به خانه برگشتهام. بعله حق با شماست؛ یک عده پیش خودشان فکر میکنند که این سرزمین مال آنهاست. پس ما اینجا چه کاره ایم، ما هم مال این آب و خاک هستیم. نسل اندر نسل در اینجا بزرگ شدهایم. زاد و ولد کرده آیم، والدین والدین ما در همین جا خاک شدهاند. والدین آنها نیز. گاهی وقتها فکر میکنم این سرزمین را اشغال کردهاند.
می بینی گرفتاری ما یکی دوتا نیست. این بیماری هم برای ما قوز بالا قوز شده. یادم هست آن وقتها که جوان بودم آدم خونگرمی بودم، با مردم می جوشیدم. همه چیز با قاعده بود، چیزی کم و کسری نداشتم. اما حالا که سن و سالی از من گذشته با بیماریهای مختلفی دست و پنجه نرم میکنم. گذشته از این چیزها شبها همین که سرم را روی بالش میگذاشتم خوایم میگرفت و تا طلوع آفتاب میخوابیدم. اما حالا همه چیز عوض شده، شبها خواب ندارم، با هر تلنگری از جایم میپرم. زود از کوره در می روم، بیطاقت شدهام. نه من دیگر آن آدم سابق نیستم.زهوارم در رفته، پیر و فرتوت شده ام، کسی هم نیست بهدادم برسد، ترو خشکم کند. میدانی دکتر من این روزها پیش از هر کسی احتیاج دارم که کسی از من مراقبت کند. حق با توست، من نباید بدبین باشم. من باید مراقب خودم باشم. از خودم میپرسم چرا من قرص میخورم که آرام باشم، حواسم را جمع کنم. آرامش، این آن چیزی است که من به آن احتیاج مبرم دارم. اما بیرون، صبحها که لای پنجره را باز می کنم، با دو چشم خوابآلود و حواس نداشته می بینم که دارند نعش می برند، جماعتی پشت ماشین نعش کش راه افتادهاند و بر سرشان مشت می کوبند و می مویند، این چه جهانی است که مدام از نعش حرف می زنند. خوب دکتر جان بهخاطر این چیزها ست که من حالم روز به روز وخیمتر می شود. شب ها خواب به چشمم نمیرود. من دارم از دست میروم. این را بهخوبی می دانم. لطفا فکری به حال من بکن. یک چیزی بده، نسخهای بپیچ که من یک شبانه روز بخوابم. دارم از بیخوابی کلافه میشوم، دارم از پا در می افتم. نفسم دیگر بالا نمی آید، یک کاری بکن دکتر، یک کاری بکن.
پاریس، هفته اول ماه سپتامبر.۲-۴۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد