خورشیدی از خود بر زمین بنشان، مدال و روبانهای شخصی ت را، بگذار بتابند مشتعل نگاهشان دار. بر پیاده روی یک روز تعطیل مردی سنگین گام بر میدارد.
نه نمایشی نه کف زدنی نه هورائی. تنها خودش. و نوسان مدالهائی که به ضرب عمری رویاروئی با سنگ و واپس ننشستن، نشسته اند چون پروانه ها بر سینه اش. دست می گذارد بر صدای ضربانشان که ضربان قلب خودش را محجوب میکنند، و کراواتی که فقط نیمی از آن صاف و باقی چروک خورده زیر پیراهنش، جرات ابراز وجود، جز برای پرپر زدن نمی یابد.
مسیرش را آرام پی می گیرد تا جلوی حیاط شهرداری جائی که سربازان زنده بیرون آمده از جنگهای سنگین، یکروز سال را در آن با بزن و بکوب جشن گرفته طبل می کوبند بی توجه به نگاه سرباز گمنام که از دل سرب و سنگ با خشم می نگردشان.
به آنجا که رسیدی تو هم میتوانی به نگاه مردان و زنانی که سبد سبد روی تراس کافه روبرو نشسته و تو را می پایند، بی توجه باشی. تنها با دستت مراقب پروانه هایت مانده، بخودت اجازه دهی بیت شعر هر شاعری که خواستی در ذهنت الم شنگه بپا کند. می توانی همراهش برقصی. بنی آدم و چون به درد آورد و تجربه روزگار، همه را به باد بسپار که همراهت برقصد، تو قاصدکی، تو قاصدکی، هوش دار! نفیس تر ازین باد چیزی نخواهد ماند به یادگار معطرش کن با ابیات....
با ابیات پائیده در جنگ، در حرمان، در دلسردی، در هتل های ارزان قیمت ابتدای راه و گران قیمت وسط شهر.ابیاتی که کولی های رومانی با آکاردئون به آن چین داده اند و سیّاحان بیکار پوست تخمه ریخته اند به پایش. ابیاتی که عبور کرده اند از مقابل مغازه ترکها، هندوانه هائی بریده با تیغ وقاحت مثل سر آدم. ابیاتی که بخاطر جستجوی یک چکه گل لطافت، همه میدانهای اشک را گریسته اند.
اما باز می گویم خورشیدی از خودت بر زمین بنشان. با همین آمد و رفت ها، میان بر زدن از میان جنگها و زد و خورد ها. به پَرِ ِ ابریشمی که بر سینه ات روئیده بهبال، به صدای طبلها که رسیدی سرت را بگردان و بنگر به جامهای آکنده، روی میز های تراس مقابل و خنده های شادمان....
t.me/Tahereh11B
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد