logo





چگونه و چرا به کژ راهه یا کژراهه ها رفتیم؟

چهار شنبه ۱۴ شهريور ۱۴۰۳ - ۰۴ سپتامبر ۲۰۲۴

محمد حسین صدیق یزدچی

در ادامه ی یادداشتی که چند روز پیش نوشتم در خصوص پدیده ی " برهوت فرهنگی" که ظهورش را می توان از آغاز وقایع جنبش جنگل و سپس آغاز عصر رضاشاهی ۱۳۰۰ دنبال کرد، در اینجا به پدیده ای اشاره می کنم که علّتی بوده از علل کژراهه های بعدی فکری فرهنگی و مشخصا کژفهمی در دو پهنه ی فرهنگ و تاریخ ایران. لازم است اول این اصطلاح " برهوت فرهنگی" را لااقل توضیحی بدهم در گنجایش تعریفی. برهوت یعنی بیابانی خشک. یا زمینی که در آن چیزی نمی روید. زندگی نیست. فرهنگ یعنی زایندگی فکر. زایندگی اندیشه. زایندگی اندیشه محصولی دارد. حال فرهنگی آنهم در جریانی تاریخی ( زمانمند) زایندگی یا زایندگی مفید و زندگی ساز نداشته باشد، عقیم می ماند. یعنی نازا می شود. دقیقا می خواهم بگویم فرهنگ ما، اسلامی و شیعی و باطنگرا، میان عصر پایان قاجاریه تا امروز بجز استثناء های انگشت شمار و بسیار محدود، نازا بوده. از اینرو " برهوتی فرهنگی" بوده و هنوز است. گرچه بسیاری از اهل فرهنگ، دوره سد سال گذشته را سازنده یا حتی زاینده تصور یا توهّم می کنند. اما ما در این سد سال و دوره به دوره دچار کژفکری یا کژاندیشی بوده ایم و در این چهل و پنج سال بیشتر و عمیق تر مبتلای آن گشته ایم. و هم امروز در داخل و خارج ایران و در تقریبا همه ی عرصه های فرهنگ به کژاندیشی و مهمتر توهّم نسبت به خودمان دچاریم.

نخست کژفهمی بلکه نادانی نسبت به سنت فکری خود، یعنی ایرانی/ اسلامی مان. دقیق تر بگویم " اسلام ایرانی". و دوّم نادانی و کژفهمی نسبت به فرهنگ عصر نوین مغرب زمینی و مبانی یا بنیادهای آن. و بعد کژفهمی نسبت به ورود ما به عالم مدرن. یعنی اخذ ارزشهای روشنگری la lumière. چیزی که بنا بود با مشروطیّت بیآغازد که نیاغازید. یعنی در این سه عرصه یا حوزه مبتلای نادانی بوده و هستیم. و اینکه مجموع این کژاندیشی ها در طول هشتاد سال، از سال‌های ۱۲۸۵ تا ۱۳۵۷ شمسی، دریچه های شناخت هم خودمان و هم درک عالم مدرن و شناخت و اخذ مبانی ساختاری این عالم یعنی همان " روشنگری/ lumière و ویژگی هایش را به روی ایرانیان بست. این کژفکری ها مهّم تر، نه تنها شناخت و درک اهل فرهنگ نسبت به مبانی عصر مدرن را به کژ راهه برد، بلکه فاجعه بارتر شناخت سنت فکری و نقد سنت فکری خود را هم کاملا به بیراهه برد. اینکه ما را در شناخت خویشتن فرهنگی مان دچار توهّم کرد. تا آنجا که ما دچار " خود بزرگ بینی" شدیم. بخشی از این بیراهه ها و نسبت به عالم مغرب زمینی، فهم ارزشهای روشنگری از جمله درک ما از مفهوم " ناسیونالیسم" عالم مدرن بود ِکه در اروپای پایان قرن نوزده و آغاز قرن بیست پراکنده بود. بررسی تفصیلی این گرایش یعنی " ناسیونالیسم"، پژوهشی مستقل را می طلبد تا بدانیم مثلا چرا در بازه ی زمانی ۱۲۹۰ - ۱۳۰۰ بخشی از نخبگان فکری در برلن مجمع روزنامه ی " کاوه" را ایجاد می کنند و در هدفهای آن ایده ی " ناسیونالیسم ایرانی" را مطرح می کنند و افقی نوین بلکه گرایشی همدوش اما متفاوت از مبانی و هدفهای اصلی مشروطه را هدف کار و اندیشه قرار میدهند؟

در این نوشته می کوشم در گنجایش این یادداشت نشان دهم که دانش ناکافی و غیر نقادّآنه ی تاریخی و بسا کژفهمی نسبت به درک و فهم مبانی سنت فکری یعنی سنت فکری اسلامی/ شیعی یا همان " اسلام ایرانی" از سوی نخبگان فکری و فرهنگ ورزان جامعه از همان سالهای پیروزی مشروطه حدودا ۱۲۹۰ شمسی تا ۱۳۰۰ و سال‌ها و دهه های بعد، کژراهه هایی را نسبت به تحوّل فکری و سلوک فرهنگی عمومی و آشنائی و خو گرفتن ایرانیان با ارزش‌های مترقّی روشنگری یا زندگی نوین، بوجود می آورد. اینکه : روشنفکران و در کنارشان بعضی از سیاست ورزان، از خط و ربط های اصلی و هدفهای بنیادین مشروطه دور می شوند. دورافتادنی که به نوبه ی خود شکست مشروطیّت یعنی شکست هدفهای آن بود. گره ی اصلی نخبگان آنجا بود که فهم دقیق از دو پدیده ی عصر مدرن : " قانون" چونان سنگ چرخشی جامعه ی مدرن، یا جامعه ی سیویل/ مدنی و تضمین حقوق آزاد یا دموکراتیک شهروندی و تحقق آن، و شناخت و سپس تحقق " دولت" یا " دولت/ ملّت"، چونان نهادهای بنیادی ورود جامعه ی ایران به عصر مدرن، پیدا نمی کنند‌. کنار این کژفهمی غفلت از شناخت نقادانه ی اسلام و تشیع چونان سنگ چرخشی فرهنگ ایرانی، غفلت مضاف ما بود.

مسئله چنین بود وشد. اینکه بعد از شکست استبداد به رهبری محمدعلیشاه قاجار و سپس پناهنده شدن اش به سفارت روس مقارن تیرماه ۱۲۸۸ شمسی و همزمان نبود نیروهای لازم سیاسی و اقتصادی و فرهنگی متحّد برای دفاع و استحکام بخشیدن به نهادهای اصلی مشروطه یعنی : " قانون" و " دولت" یا " دولت/ ملّت"، و نیز وجود عوامل جنبی منفی مثل حضور قدرتهای بیگانه، روس و انگلیس و دخالت‌های شان در امور داخلی ایران، باری میان سالهای ۱۲۸۸ - ۱۳۰۰ پریشانی فزاینده ای میان رهبران فکری و مدیران سیاسی و مدافعان و نگهبانان مشروطه پیدا می شود. این پریشانیها و اختلافات و تعارض ها میان حامیان مشروطه، با وقوع دو حادثه ی جهانی، نخست جنگ بین الملل اول و اثرات بینهایت منفی و شکننده ی آن که تا مرز قحطی بزرگ پیش رفت، و انقلاب بلشویکی روسیه، ۱۹۱۷، باری اثراتی مرگبار بر مردمی نهاد که به تازگی از جنگهای قدرت میان مشروطه با مشروعه بیرون آمده بود.این وقایع از سویی و نادانیها و کژفکری های بعضی از حامیان مشروطه نسبت به هدفهای اصیل مشروطیّت، باری قوای مشروطه خواهان و حامیان آگاه و مسئول آنرا کاملا فلج کرد و از عمل جدّی بازداشت. بطوریکه در آخرین ماه از آخرین سال قرن سیزدهم هجری/ شمسی یعنی اسفند ۱۲۹۹ کودتای سیّد ضیاء/ رضاخان میرپنج به نوعی به این آشفتگی و پریشانی های دیگر آنهم با تصمیم و حمایت و عمل بیگانه یعنی انگلستان، پایان بخشید. کودتایی که از حمایت دولت نوین شوراها در روسیه ی بلشویکی و مقارن ۱۹۲۱ میلادی برخوردار بود. کودتایی که بنابر خواست انگلستان و موافقت شوروی نیز، به حضور نظامی دو بیگانه در ایران پایان می بخشد.

وقتی که دقیقا پنج یا شش سال پیش از کودتای اسفند ۱۲۹۹ را مورد مداقّه قرار میدهیم، و نیروهای سیاسی و فکری و فرهنگی نوپا و مشخصا غرب گرا در پهنه ی فکری ایرانی را ارزیابی می کنیم، به چند چیز میرسیم. نخست آنکه استقرار دو پدیده ی کلیدی و اصلی انقلاب مشروطه یعنی " قانون" و " دولت" یا " دولت/ ملّت" در هدفهای مبارزان این سال‌ها یعنی چهار یا پنج سال پیش از کودتای اسفند ۱۲۹۹ به فراموشی رفته و بسا آگاهانه بفراموشی گرائیده. اینکه، ورود و نفوذ ایده های بلشویکی از طریق مبارزان قفقازی در حمایت از مشروطه در جریان جنگهای استبدادیان با مشروطه خواهان مشخصا در تبریز و آذربایجان، باری به نوعی ایده های مشروطیّت ایران : قانون و استقرار دولت قانونی را دچار ضعف می کند و بخشی از مدافعان مشروطه را به طرف ایده های سیاسی بلشویکی یعنی سوسیالیسم آنهم خوانش بلشویکی روسیائی آن می کشاند. نمونه : جنبش جنگل در شمال ایران که مقارن انقلاب بلشویکی روسیه به پیدایش شبه دولتی در شمال ایران، گیلان، می انجامد یا جنبش خیابانی در تبریز و احتمالا جنبش پسیان در خراسان را زیر تاثیر میگیرد. این جنبشها از کانونیّت بخشیدن به ایده ی قانون و دولت در مبارزات شان دور می شوند یا این دو پدیده ی بنیادی برای پی ریزی جامعه ی مدرن در ایران را به محاق می برند. ضمنا از یاد نمی بریم که میان رهبران مشروطه حتی در شمار انگشتان یک دست، اهل فکر یا فرهنگ ورزی را نداریم که بر تبیین و ضرورت سد در سدی قانون و استقرار قانون و تفاوت هایش با شریعت اسلامی مکث کند یا جامعه را نسبت به وجود و استقرار قانون به آگاهی برساند. بدین قرار این واقعات از سویی و ناتوانی و غفلت پاسداران واقعی مشروطه و فقدان یا نبود نیروهای مالی لازم و حامی مشروطیّت در ایران و عوامل منفی و جنبی دیگر، باری استقرار و حمایت از ایده های اصلی انقلاب مشروطه را به ضعف و ناتوانی جدّی مبتلا می سازد. بعلاوه آنکه قشرها یا گروه‌های مردمی در پهنه ی اجتماعی ایران و در جهت حمایت از مشروطه به دلایلی که می شناسیم، وجود نداشت. اینهمه و عاملی مهّم یعنی وقوع جنگ جهانی اوّل و اشغال بخش‌هایی از کشور و همزمان وقوع انقلاب بلشویکی روسیه همراه با اشغال و دخالت جدّی و حیاتی انگلستان در ایران و سیطره اش بر دولت ایران، سرنوشت مشروطیّت و تحقق " قانون" و " دولت" یا " دولت/ ملّت" را متوقّف می سازد. و ایران را در یک قدمی سقوط کامل سیاسی و فرهنگی و روابط اجتماعی قرار می دهد. از این‌رو کودتای ۹ اسفند ۱۲۹۹ سید ضیاء/رضاخان میرپنج، برای عموم ایرانیان حتی مدافعان مشروطه و به احتمال برای بازماندگان مشروطه مثل یحیی دولت آبادی‌ یا ملک الشعّراء بهارها، نجات کشور دیده می شود. اما در چنین فضای سیاسی و اقتصادی کاملا متلاشی و فرهنگی بینهایت شکننده اما، بودند مردانی آزادی خواه و مدافع ایده های مشروطه که با تمام نیرو از استقرار " قانون" به ویژه حمایت کردند. حوادث سالهای نخست وزیری رضاخان تا پادشاهی اش و سپس شانزده سال دوره ی پادشاهی وی، بازمانده های کوششهای مدافعان مشروطه یعنی مشخصا استقرار " قانون" و " دولت قانون مدار" یا همان " دولت/ ملّت" مدرن را بطور کامل جارو کرد و چیزی از مشروطه برجای نگذاشت.

اما بررسی من در این نوشته بررسی اثرات ویرانگر فکری و فرهنگ پروری حکومت استبدادی و تک محوری رضاشاه و نه سلطنت او است. بررسی تاثیرات حکمرانی و بقولی شیوه ملکداری یا پادشاهی رضاشاه است در رشد کژراهه های فکری. کژراهه هایی که دقیقا تحوّل ضروری و حیاتی فرهنگ عمومی ایران را از ریل بینهایت باریک و لرزانی که انقلاب مشروطه برنهاد متزلزل کرد و از میان برد. یعنی : " قانون مداری" یعنی " تحقق حقوق شهروندی" یعنی " آزادی انسان ایرانی"،یعنی " تحقق اراده آزاد انسان ایرانی چونان مبداء قدرت سیاسی" را.

و بعد شماری از فرهنگ ورزان نامدار این عصر و در خدمت رضاشاه، به اقتضای قدرت یافتن استبداد نوین رضاشاهی، کوشیدند تا پادشاهی پهلوی را بازآفرینی پادشاهی کهن ایرانی : عصر هخامنشی یا اشکانی یا ساسانی رقم بزنند. بی تردید آبشخور چنین گرایشی در تبیین پروژه ی نوسازی ایران رضاشاهی، همان گرایش ناسیونالیسمی بود که پیشتر و مشخصا با بحران ده یا پانزده سال نخست توقّف ایده های اصلی مشروطه که شرح اش گذشت، مثلا در گروه مجله ی کاوه یا برلنی ها بوجود آمد. روشن تر بگویم. اما ناسیونالیسمی که پهلویها، پدر و پسر و نزدیک به ۶۰ سال در آن دمیدند، چیزی بیش از ابزار توقّف حرکت جامعه ی ایران به سوی تجدّد یعنی" عقلانّیت" و پیدایش جامعه ای مدنی یا قانونمند و پیدایش و رشد حقوق شهروندی و شهروندان آزاد و مستقل، نبود. ناسیونالیسمی که در رفتار سیاسی این پنجاه و هفت سال پادشاهی پهلویها و سیاست‌های فرهنگی شان دمیده شد، خروجی دیگری بجز ستایش های احساسی از شاعران و نثرنویسان فارسی و داستان پردازی پیرامون پادشاهان گذشته و بنام تحقیق تاریخی، چیزی دیگر را دربر نداشت. نگاهی به شمار اهل دانش این پنجاه یا شصت سال و کارهای تحقیق شان پیرامون ادب فارسی و تاریخ ایران، بخوبی بازگشت به عصر کهن زیر عنوان ناسیونالیسم ایرانی دیده می شود. ناسیونالیسمی که چیزی بجز کاویدن در آثار نظم و نثر فارسی و کاویدن تاریخ اسطوره ای شاهان کهن ایرانی نبود و نیست.

اما خطای دوّم فرهنگ ورزان این سالها، جانشینی ایده ی سیاسی "سوسیالیسم" بود با ایده های بنیانی و کلیدی " قانون" و " دولت". و اینکه سوسیالیسم به مثابه ایده ی کلیدی دگرگونی جامعه ی استبدادی ایران، ایده های اصلی و واقعی تحوّل تاریخی یعنی: تحقق " قانون" و " دولت" یا " دولت/ ملّت" را دست‌کم در میان روشنفکران دو دهه ی نخست مشروطه و دهه های بعد اساس کار فکری و عملی ساخت. لازم به یادآوری ست که در نقد من از دیروز و امروزمان و از مشروطه تا حال و نقد من نسبت به این دوره، به هیچ وجه به بررسی یا نقد مثبت یا منفی " ایده ی سوسیالیسم" یا نبرد به تحقّق آن در جامعه های غربی و غرب آشنا یا اصلا چند و چون ایده ی سوسیالیسم در هر خوانش/ ورسیون آن ابتناء نکرده و نمی کند. چرا که سوسیالیسم نحوی بینش تاریخی/ اقتصادی ست که نه ملاک تبینی جامعه ی ایران است و نمی تواند الگوی تحوّل این جامعه باشد. در نوشتار بعدی چگونگی این کژ راهه را بررسی می کنم. کژراهه ای که هنوز با ماست و جامعه ی نخبگانی ایران در هفتاد هشتاد سال گذشته برای آن بهاء بینهایت سنگینی پرداخته و هنوز می پردازد.

م. ح. صدیق یزدچی



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد