وقتی در شامگاه روز دوشنبه به وقت پاریس نگاهی به صفحه اول سایت عصر نوی مسعود فتحی گرامی انداختم ، با خواندن تیتر اول آن سایت شادی زایدالوصفی به من دست داد. دو تن از اعضای سندیکای کارگران شرکت واحد اتوبوسرانی تهران از زندان آزاد شدهاند؛ رضاشهابی و حسن سعیدی. بیدرنگ چشمم به شهابی و سعیدی افتاد و بانوانی که در کنار همسرانشان ایستاده بودند. سمت راست همسر شهابی، ایستاده بود، موهای خاکستریاش از زیر روسری بیرون افتاده بود. شهابی موهایش سفید شده بود. مخاطب من انگشتانش را دیدی که بهنحو خاصی روی ساعد شوهرش گذاشته بود. مثل اینکه بعد از سال ها دوری، جدایی و فراق سرانجام او را بهدست آورده بود. شاید شهابی خودش در لحظهای که عکاس داشت از او و همسرش و دخترش و دوست همبندی حسن سعیدی و همسر حسن سعیدی و دوستان سندیکای کارگری به یادگار جهت روز آزادیشان عکس می گرفت،هنوز باورش نمی شد بعد از سالها دوری از عزیزان بتواند روزی از در تنگ بگذرد و آزادی اش را بهدست بیاورد.
دخترش شیرین اما با آن موهای خاکستری از پشت شیشهی عینک به مخاطب نگاه میکرد. واین پرسش بنیادین که چرا اساسا پدرش میباید این همه سال در بند باشد و با انواع بیماریهای عفونی و قلبی و گوارشی دست و پنجه نرم کند. چرا باید اعتراف کرد به چیزی که به آن عمل نکردهاست. اعتراف به چی، اساسا یک کارگر سندیکایی چی دارد که به آن اعتراف کند به جز خدمت و حمایت از رفقای سندیکا. بگوید که عضو سندیکای کارگری است، آری، که بهخاطر دفاع از حقوق کارگران به هر دری زدهاست آری ،همچون حسن سعیدی،همچون ابراهیم مددی، همچون داوود رضوی. نان و آب را بر خود حرام کرده است، سندیکای دولتی را زیر سؤال برده است. بازداشت شده است، بازجویی و شکنجه شده است، به اتهامات واهی در یک محاکمه غیرعادلانه به چند سال زندان محکوم شده است. در سلولهای انفرادی به بیماریهای عفونی قلبی پوستی دچار شدهاست. از ملاقات حضوری و تلفنی محروم شده است. از خدمات درمانی محروم مانده است. این همه صرفاً بهخاطر دفاع از حقوق کارگران.
مخاطب من این عکس تنها یک عکس یادگاری نیست. این عکس شهادت میدهد ،آنکه کنار شهابی ایستاده است، رفیق سندیکایی او حسن سعیدی است، همسرش کنارش ایستاده است، سعیدی دسته گلی بهدست دارد و آن دستش را روی شانهی همسرش گذاشتهاست. مخاطب من آن لبخند را گوشهی دهانش میبینی، گوشهی دهان همسرش را چطور؟ اگر به چشم بصیرت نگاه کنی در نگاه معنادار همسر و دخترش و در نگاه مصمم شهابی و در لبخند سعیدی و همسرش یک هزار حرف میبینی و می خوانی. آن چشمها با تو سخن می گویند، در آن لبخند ها رمز و رازی نهفته است که تنها نسل شورشی و با وجدان جامعه قادر هست معنای آن را دریابد. اما علیرغم غرور و عزت نفس یک چیز روشن است، آن نگاه و آن لبخند یادآور رنج و درد جانکاه سلولها ی بی روزن است. با این همه این عکس یادگاری بعد از آزادی در کادر خوش می درخشد.
مجسم کن، مخاطب من مجسم کن، زنان و مردانی که با گرایشات مختلف سیاسی - عقیدتی در جای جای خاک میهنمان در بنداند. ترانه سرایان جوان همچون توماج صالحی و سامان یاسین. زنان زندانی، وکلا، اهل قلم، کارگران سندیکاهای مستقل کارگری جملگی بهعنوان عنصر مقاومت در زندان در یک چیز متفقالقول هستند: «نه به اعدام ». مخاطب من «سه شنبههای نه به اعدام» در اعتراض به اعدام محکومانی است که بهطور ناعادلانه «حذف»میشوند؛ جوانانی که بهخاطر اعتراض به نقض حقوق انسانها ؛ برابری جنسیتی قومی، مذهبی، طبقاتی و آزادی پوشش، آزادی بیان و اندیشه و عقیده و قلم از جانشان مایه گذاشتهاند.
باری این عکس یک عکس یادگاری نیست؛ «کابوس خونسرشتهی بیداران است.» نگاه کن مخاطب من چه می بینی؟ اگر خوب در آیینهی آن بنگری تصویر خودت را در آن عکس یادگاری خواهی دید. من، تو، ما همان شهابی، همان سعیدی، همان همسران پاک، همان شیرین دختر شهابی هستیم که ایستاده کنار مادرش به تو چشم دوخته است:«چرا زندانی سیاسی -عقیدتی باید هر سپیدهدم از پشت میلههای بی روزن منتظر طلوع آفتاب باشد؟»
پاریس،دوم سپتامبر ۲۰۲۴ محسن حسام
