چو شب در می رسد از راه
گریبان مرا در چنگ می گیرد
چنانم می فشارد تنگ
نفس در راه می میرد.
غبار دود اندودش
بسان بغض بی اندوه
درون سینه می پیچد
هجوم اضطرابی
در نهان، آهنگ می گیرد
هراس کلبه ای مرموز و جادوگر
مرا در بستری از ترس خشکانده ست
صدای ناله های مردگان از گور
در گوشم
هراسان می کند این چشم خواب آلوده را آنسان
که اُمّیدِ سحر
چون ماهی لغزنده ای از دست می لغزد
سیاهی آن چنان بر طبل می کوبد
تو گویی بی شماران اند و
می تازند و
قصدِ جان،
تو را دارند
نفس در سینه محبوس است و
چشمانم در آن ظلمت،
چو شمعی رو به خاموشی،
ولی هرگز نمی خوابند
در این تاریک دود اندودِ بی پایان
سحر اما به من،
با چشمکی، دزدیده می خندد
که دارد می رسد از راه
نوازش می کند چشمان خواب آلوده ام را و
صبوری کن، بخواب آرام، می گوید
نسیم مهربان نورباران اش،
نویدم می دهد آرام
که فردا را برایم ارمغان دارد.
۱۲ شهریور ۱۴۰۳
نظرات خوانندگان:
Nahid 2024-09-04 13:19:39
|
بسیار زیبا وخوشایند مثل همیشه 👍❤️ |
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد