آخرین نبرد
زمانی دراز گذشت و خبری از سهراب به هومان نرسید.در پی اش برآمد و دید او بی خیال در شکارگاه گردش می کند.حال را پرسید و شنید که سهراب رستم را امان داد. از این کارش بر آشفت ولی باز هم نامی از حقیقتِ تهمتن به زبان نراند و گفت :
« هژبری که آورده بودی به دام
رها کردی از دام و شد کار، خام
نگه کن کزین بیهده کار کرد
چه آرد به پیشت به دیگر نبرد .. »
هومان سهراب را بر انگیخت که دوباره به نبرد رستم، رفته و دشمن را آ رام نگذارد و خود را بی نام ندارد. تهمتن نیز از مرگ نجات یافته روی به جویی نهاد و تن را از غبار فرو شست و به نیایش حق پرداخت. نمی دانست آسمان چه بر سرش خواهد آورد. او پیروزی در نبرد را نه از سپهر؛ بل که از یزدان در خواست کرد*:( در پایان نوشنار به این مهم خواهیم پرداخت که فردوسی رستم را در زمرهٔ ایرانیان خداشناس معرفی می کند.)
(ابیات برگزیده)
چو رستم ز دستِ وی آزاد شد
به سانِ یکی تیغِ پولاد شد
خرامان بشد سویِ آبِ روان
چنان چون شده بازیابد روان
بخورد آب و روی و سر و تن بشست
به پیشِ جهان آفرین شد نخست
همی خواست پیروزی و دستگاه
نبود آگه از بخششِ هور و ماه
که چون رفت خواهد سپهر از برش
بخواهد ربودن کلاه از سرش …
آری؛ گاهی آدمی نمی داند که با دعا و نیایش به درگاه حق، شوربختی برای خودمی طلبد.
وزآن آبخور شد به جای نبرد
پر اندیشه بودش دل و روی زرد
همی تاخت سهراب چون پیلِ مست
کمندی به بازو کمانی به دست
چنین گفت ک:« ای رسته از چنگ شیر !
جدا مانده از زخمِ شیرِ دلیر !»
به کشتی گرفتن نهادند سر
گرفتند هر دو دوالِ کمر
هر آنگه که خشم آوَرَد بختِ شوم
کُنَد سنگِ خارا به کردارِ موم ... *
سرافراز سهرابِ با زورِ دست
تو گفتی سپهرِ بلندش ببست
غمی* بود رستم؛ بیازید چنگ
گرفت آن بر و یالِ جنگی پلنگ...
* زمانی که بخت از کسی برگردد؛ اگر سنگِ خا را هم باشد همچون موم نرم و رام خواهد شد.* غمی؛ منسوب به غم ، غمگین.اما در شاهنامه به معنای سست و به ستوه آمده نیز بکار رفته است؛ در برابر ِ« نَستوه» خستگی ناپذیر. سهراب با آن زورمندی، گویی آسمان دستش را بست و از کار انداخت. رستم که در نبرد تن به تن کم آورده و توان از دست داده بود، چنگ در یال و کوپال سهراب زد. ارادهٔ آسمان مرگِ آن جوان بود.گویی اجلِ سهراب به سر رسید و دیگرتوانی برای مقاومت نداشت:(ابیات برگزیده)
خم آورد پشتِ دلیرِ جوان
زمانه بیامد*نبودش توان
زدش بر زمین بر؛ به کردارِ شیر
بدانست کو هم نماند به زیر
سبک تیغِ تیز از میان بر کشید
بَرِ شیرِ بیدار دل بر درید ...
*زمانه آمدن؛ فرا رسیدن مرگ. یعنی این نشانِ فرا رسیدنِ مرگ بود که پشت او خم شد. گویی سپهر بواسطهٔ دستان رستم پشت سهراب را بر زمین کوبید و مقاومت او را شکست. وقتی رستم پشت سهراب را بر زمین زد؛ می دانست که چنین زور مندی زیاد در آن حالت نخواهد ماند. به تجربه می دانست هر آینه خود را از چنبرهٔ بازوان سست گشتهٔ رستم خلاص کرده ، وضعیّت معکوس می شود. پس بی مهلتی خنجر از نیام برکشید و سینه اش را درید. هر چند خوانندهٔ شاهنامه این عمل ناجوانمردانه را بر رستم نمی بخشد، اما از این جا به بعد فردوسی نقشِ قدرتمندِ آسمان را هرچه روشن تر به تصویر کشیده از زبان سهراب جوان به خواننده میگوید پیشداوری نباید کرد: (ابیات برگزیده)
بپیچید؛ زان پس یکی آه کرد
ز نیک و بد، اندیشه کوتاه کرد
بدو گفت ک: « این بر من از من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زاین بیگناهی که این گوژپشت
مرا برکشید و به زودی بکشت ..
و ادامه می دهد: « از وقتی که مادر سخن از پدرم گفت و نشانی هایی نمود، همین شدت علاقه ام در یافتن پدر زندگی مرا بر باد داد. ولی بدان تو نیز از گردش روزگار جان سالم به در نخواهی برد و هر جا باشی پدرم رستم، به کین خواهیِ من تو را از میان برمی دارد:
(ابیات برگزیده)
از این نامدارانِ کردنکشان
کسی هم بَرَد سوی رستم نشان
که سهراب کشته ست و افگنده خوار
تو را خواست کردن همی خواستار ..
چو بشنید رستم سرش خیره گشت
جهان پیشِ چشم اندرش؛ تیره گشت
بپرسید؛ زآن پس که آمد به هوش
بدو گفت با ناله و با خروش:
که: « اکنون چه داری ز رستم نشان؟
که گم باد نامش* ز گردنکشان !»
که رستم منم؛ کِ ام مماناد نام
نشیناد بر ماتمم زالِ سام... (۳)
* باز هم می بینیم در اوجِ این تراژدی سخن از نام و شهرتِ پهلوانی از یاد رستم نمی رود. آسمان به واسطهٔ همین ضعف، چشمِ بصیرتِ رستم را بسته بود که با دیدنِ آن همه نشان باز هم اندکی در بارهٔ احتمال فرزند بودنِ سهراب نمی اندیشید. سهراب رستم را سرزنش می کند که :
بدو گفت: « ار ایدون که رستم تویی
بکشتی مرا خیره از بدخویی* ...
ز هر گونه ای بودمت رهنمای
نجنبید یک ذرّه مهرت ز جای ...
*سهراب شکایت می کند که : « پس اگر رستم تویی؛ بدان مرا از روی بد خویی کشته ای! پنهانکاری و دورویی رسم پهلوانی نیست؛ بسیار از تو نشانی رستم را پرسیدم ولی سکوت کردی و اصلا مهر پدری بر تو غلبه نکرد تا لحظه ای بیندیشی شاید فرزند تو باشم . هنگامی که مادرم دریافت برای جنگ با ایرانیان لشکر آراسته ام، هراسان نزدم آمد و پهلوانی همراه فرستاد که تو را می شناخت. مُهره ای هم از تو به نشانِ آشنایی بر بازویم بست. آن پهلوان کشته شد و بخت هم یاری نکرد .» و ادامه می دهد:
«کنون بند بگشای از جوشنم
برهنه نگه کن تنِ روشنم »
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بر درید
همی ریخت خون و همی کند موی
سرش پر ز خاک و پر از آب روی
سهراب به پدر گفت: « ناله و فریاد چه فایده دارد که آنچه گردش آسمان می خواست اتفاق افتاد.کار را از این بدتر مکن و پس از مرگم دست از تورانیان باز دار که یاری ام کردند. کیکاووس را بگو از جنگ دست بردارد.» رستم به تاخت خود را به لشکر ایران رساند و گودرز پهلوان را گفت تا هرچه زودتر نوشدارو از کی کاووس بگیرد. اما کاووس آن کینه و ترس را که از رستم داشت بروز داد و گفت: « تو خودت دیدی که رستم آشکارا با من در افتاده و خشم آورده بود. حال اگر سهراب هم زنده بماند، هر دو به نیروی یکدیگر هم مرا و هم دیگر پهلوانان را زیر فرمان خود خواهند گرفت.» واقعیّتی ست که رستم از زابلستان می آمد و سکایی بود. (نک؛ زیرنویس بخش یکم) [اشکانیان هم از این قوم بودند و به نظر می رسد رستم از سرداران ایرانی در همین عهد بوده که حکومت زابلستان را که بخشی یا تمامی سیستان باشد بدست داشت.سیستان یا سگستان اشاره دارد به همین قوم سکا. رستم بعدها در داستانهای ملی ایرانیان راه یافت و به صورت اسطوره در آمد(۴) به هرحال نوعی عدم وابستگی به شاهان ایرانی در عمر ششصدساله رستم دیده می شود. که به نوعی در طول قرون و اعصار الگوی رفتاری عیّاران و جوانمردان بوده است . نمونه تمام عیارش یعقوب لیث صفاری رویگر زادهٔ سیستانی ست.] باری؛ داستان را ادامه دهیم. گودرز دست خالی خود را به رستم رسانده و خبر کوتاهیِ کیکاووس از ارسال نوشدارو را آورد. رستم به شخصه قصد مقام کیکاووس کرد و سوار بر رخش تاخت:
(ابیات برگزیده)
گوِ پیلتن سر سوی راه کرد
کس آمد پس اش؛ زود و آگاه کرد
که :« سهراب شد ز این جهانِ فراخ
همی از تو تابوت خواهد ؛ نه کاخ ...»
پدر جَست و بر زد یکی سرد باد
بنالید و مژگان به هم بر نهاد
همی گفت زار: « ای نبَرده جوان!
سرافراز و از تخمهٔ پهلوان
که را آمد این پیش کآمد مرا؟
بکشتم جوانی به پیران سرا
چه گویم چو آگه شود مادرش؟
چگونه فرستم کسی را برش؟
که دانست کاین کودکِ ارجمند
بدین سال گردد چو سروِ بلند؟... »
سوگنامهٔ سهراب چنین پایان می پذیرد که کاووس شاه به خواهش رستم از ادامهٔ جنگ با تورانیان دست برداشته به قصر پادشاهی خود باز می گردد. تهمتن نیز با درد و پشیمانی پیکر فرزند را به زابلستان منتقل کرده و به خاک میسپارد .اما این تمامی ماجری نیست. حکایت ظاهرا پایان پذیرفته است اما تا فرهنگ ایران و ادب جهان باقی ست، نسل در نسل می توان در معنای آن اندیشید .
(ادامه دارد)
زیرنویس:
۳ : بیت آخر و چند بیت پس از آن در نسخه های قدیمی تر شاهنامه وجود ندارد .
۴ : نک، فرهنگ دهخدا
http://zibarooz.blogfa.com/post/415