logo





«کلام بیست و هفتم از حکایت قفس»

جمعه ۹ شهريور ۱۴۰۳ - ۳۰ اوت ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
....احساس می کنم که صدای تاکسی، مثل صدای قبلش نیست! جوانترشده است. خیلی به گوشم آشنا می آید! از خودم می پرسم که این صدارا قبلا، کجا شنیده ام؟! در همین لحظه ، تاکسی می گويد : " کجائی پهلوون؟! چشات به مونيتور نيس ها! نیگاه کن پهلوون! به مونیتور نیگاه کن که بعدش خیلی حرف ها دارم ....".
به مونيتور نگاه می کنم. صدای شوهر خواهر سیروس می آید که می گوید:( سوال من از شما، برعکس راضیه خانم خواهرتان، این نیست که آیا هنوزهم مسلمان هستید یا نه. چون، همچنانکه قبلا هم عرض کردم، من شخصا، شکی دراینکه هنوزهم مسلمان بوده باشید، ندارم . سؤال من به طور کلی یک چیز دیگری است که اگر اجازه داشته باشم، مطرح می کنم)
سیروس همچنانکه گوشی تلفن را از دستی به دست دیگرش می دهد و همزمان سیگاری هم روشن می کند، می گوید:( بفرمائید)
شوهر خواهرش می گوید:( اصلا، چرا شما مسلمان هستید؟!)
سیروس پک عمیقی به سیگار می زند و با تعجب می گوید :( چرا مسلمان هستم؟! متوجه منظورتان نمی شوم!)
شوهر خواهر می گوید: ( منظورم اين است که چرا معتقد به اسلام هستيد و نه معتقد به دين های ديگری، مثل زرتشی، يهودی، مسيحی، بهائی و فلان و فلان؟!).
سيروس می گوید : (آها. من مسلمان هستم، چون تصادفن، درخانواده ای مسلمان متولد شده ام! من، ايرانی هستم، چون تصادفن، در جائی متولد شده ام که نامش ايران است!).
شوهر خواهر : ( همين؟!).
سيروس : ( شما ، دليل بهتری برای مسلمان بودن و ايرانی بودن خودتان داريد؟!).
شوهر خواهر : ( يعنی، می خواهيد بفرمائيد که جنابعالی، اگر درخانواده ای يهودی، مسيحی، بهائی، زرتشتی و. فلان و فلان، متولد شده بوديد، آنوقت، اکنون، به جای مسلمان بودن، يهودی ومسيحی و بهائی و زرتشتی و فلان و فلان بوديد؟!).
سيروس : (بلی. شايد هم کمونيست، بودائی، بت پرست. شيطان پرست، مورچه و قورباغه پرست و......).
شوهر خواهر می خندد و می گوید : ( خوب! شما، همين صحبت ها را می فرمائيد که پشت سرتان، می گويند که فلانی از اسلام برگشته است! بهائی شده است! صوفی شده است! کمونيست شده است! مليتش را.....).
راضيه خانم، با اعتراض به میان حرف شوهرش می پرد و می گوید: ( خوب بگويند! شنونده بايد عاقل باشد! مگر بعد از انقلاب، پشت سر خود شما، شايع نکرده بودند که پشت در پشتتان ، یهودی بوده اند؟! بهائی بوده اند؟! مگر به خاطر همان شايعه ها، شما و خواهر و برادر هاتان، چند سال، ممنوع الخروج و منتظرخدمت نشده بوديد؟!).
شوهر خواهرپس از چند سرفه ی پشت سرهم می گوید : ( آن قضيه، اولن، به خاطر تشابه اسمی بود! ثانين، مربوط به پدر پدر بزرگم می شد که درجوانی، به همراه برادرش، رفته بودند و بابی شده بودند. ولی، بعدن، پدر پدر بزرگ من، دوباره به اسلام مشرف می شود. به همين دليل هم بعد از آنکه از طرف ادارات مربوطه، رفتند و قضيه را تحقيق و پی گيری کردند و سوء تفاهمی که پيش آمده بود، بر طرف شد، با احترام، دوباره به سر کارمان برگشتيم!).



سيروس : ( ولی اگر پس از تحقيق معلوم می شد که پدر پدر بزرگتان بهائی بوده است و....).
شوهر خواهر : ( بهائی نه! بابی!).
سيروس، با عصبانيتی پنهان در صدايش : ( بابی، بهائی، زرتشتی، يهودی، مسيحی و کمونيست وفلان و فلان، فرقی نمی کند! منظورمن اين است که چرا شما، به عنوان يک انسان، بعد از انقلاب ، به دليل آنکه در مسلمان بودنتان، شک کرده بوده اند، بايد ممنوع الخروج و منتظرخدمت شويد تا بعدن بروند و تحقيق کنند؟! اصلن، بگيريم که پس از تحقيق، معلوم می شد که شما، نه تنها مسلمان نيستيد بلکه اصلن، بی دين هستيد و......).
شوهر خواهر، با لحنی جدی و شوخی : ( حالا که خدارا شکر.... –سرفه - ثابت شد که......- سرفه – مسلمان هستيم! خدارا شکر – سرفه- ....که برای راضيه خانم هم، ثابت شد که شما هم.....– سرفه - ... مسلمان هستيد و.....- سرفه - ....خوب!..... بگذريم.....خوب!....حالا که خيال راضيه خانم را راحت کرديد، خيال اين بنده ی سراپا تقصير را هم راحت کنيد و بفرمائید ببينم که شما از گروه تحريم کنندگان انتخابات رياست جمهوری بوديد يا نه؟!).
راضيه خانم، شوهرش را مخاطب قرار می دهد : ( جناب آقای اسلام عزيز! خواهش می کنم که ديگر، داداش ما را سين و جيم نکنيد!).
سيروس : ( اشکالی ندارد خواهر! بگذار حرف دلشان را بزنند. آزادی و دموکراسی، يعنی همين. يعنی همينکه کسی مجبور. نشود که از ترس زندان و شکنجه و شلاق و اعدام، دين و عقيده و حرف و نظرش را مخفی کند و توی دلش نگهدارد و....).
شوهرخواهر، با صدای جدی شده به میان حرف سیروس می پرد و می گوید : ( يعنی به نظر شما،مسعود پزشکیان، طرفدار آن آزادی و دموکراسی ای است که شما...)
راضيه خانم به میان حرف شوهرش می پرد و می گوید: ( من که به هيچکدامشان رأی ندادم. نه به پزشکیان و نه به بقیه شان. همه شان،با عمامه و بی عمامه مثل هم هستند!).
شوهر خواهربا رنگی از تحکم در صدایش می گوید : ( نه راضيه خانم! همه شان مثل هم نيستند! اگر.......).
زنگ در منزل به صدا در می آيد. راضيه خانم می گويد : ( اينوقت شب کی می تونه باشه؟!).
شوهرخواهر می گويد : ( می روم ببينم کيه؟).
شوهر خواهر که گوشی را می گذارد، راضيه خانم، با صدائی مواظب ، تند و تند، شروع به حرف زدن می کند : ( داداش جان. مبادا يک وقت حرف های حاج علی را به دل بگيريد. منظورش سين و جيم کردن شما نيست. داغانش کرده اند. بعد از تهمت یهودی و بهائی زدن به او، اعتماد بنفسش را پاک از دست داده است. همه اش فکر می کند که زير نظراست. اينهمه اسلام اسلام کردنش با شما، به خاطر اين است که فکر می کند، کسی روی خط است و دارد به حرف های ما گوش می دهد! به همه چيزو همه کس، مشکوک شده است. حتا به بچه ها. همه اش می خواهد بداند که دارند چکار می کنند! مدام بحثشان می شود. نمی خواستم به شما بگويم. گفتم ممکن است ناراحت بشويد. اما، از دو سه روز پيش که آمده اند و عباس را از سر کارش برده اند، هنوز از او بی خبر هستيم. فکر می کنند که من از ناپديد شدن عباس خبر ندارم. به خاطر قلبم، به من نگفته اند. خبر را که .......).
صدای رازیه خانم قطع می شود و پس از اینکه سیروس چند دفعه می گوید "الو! الو! الو!" و می خواهد گوشی را بگذارد، صدای راضيه خانم، دوباره شنيده می شود که با عجله می گويد : ( الو! الو! ببخشيد داداش جان!حاج علی آقا آمدند بالا. الان اینجا هستند. مثل اینکه می خواهند با شما صحبت کنند. من بايد بروم پائين. مثل اينکه چند تا ميهمان ناخوانده آمده اند. فرداشب، خودم، باز، بهتان زنگ می زنم. پس، من خدا حافظی می کنم و گوشی را می دهم به حاج علی آقا!).
بعد از لحظه ای سکوت، صدای شوهر خواهر شنيده می شود که نفس زنان و تند و تند، می گويد : ( عباس پيدايش شد! منظورم اين است که حالا، اقلن می دانيم در کجا است! ازدادستانی آمده اند! راجع به وضعيت قلب راضيه خانم به آنها گفتم. گفتم که ازگم شدن عباس خبر ندارد. من هم بايد در پائين باشم. فرداشب بهتان زنگ می زنيم. فقط يک سؤال! اگرچه مطمئن هستم که اينطور نيست، اما فقط محظ احتياط، می خواستم بپرسم که عباس، خدای نخواسته، از طريق شما، به اپوزسيون خارج از کشور و يا به جائی و به کسی و اينجور چيزها، وصل نشده است؟!).

سيروس، در عکس العمل به سخن شوهر خواهرش ، پکی عمیق به سیگار می زند و با کلافگی می نشيند روی مبل و در سکوت به رو به رویش خیره می شود. صدای شوهر خواهرمی آيد که می گويد : " الو!.....الو!.....الو!.....".
سيروس با عصبانیت فروخورده ای ، با بی میلی، گوشی را به دهانش نزدیک می کند و بی حوصله می گوید : ( بلی.بفرمائید! اينجا هستم!).
شوهر خواهر، با عجله می گوید : ( خیلی ببخشید! راضيه خانم، از پائين دارد صدايم می کند. من بايد بروم. پس، بعدن خودم به شما تلفن می زنم).
هم زمان صدای کسی در تلفن می پیچد که داد می زند: " بابا!....بابا!....گوشی را قطع نکن! من دارم ميام بالا که با دائی صحبت کنم!"
شوهر خواهر می گوید:( برادرمارکس هستند!)
سيروس با تعجب می گوید: ( برادرمارکس، ديگر چه کسی است؟!).
شوهر خواهرکه انگار حرف سیروس را نشنیده است، به حرف قبلی اش ادامه می دهد و می گوید:(
دارند تشريف می آورند که با شما صحبت کنند! ولی، خواهش می کنم که نگذارید وارد مسائل سیاسی بشود! در ضمن، مبادا چرت و پرت هائی را که می گويد، جدی بگيريد!).
بعد هم، غش غش می خندد و می گوید : (.... گوشی را می دهم که خودشان با شما صحبت کنند!.... پس فعلن خدا حافظ تا بعد!).
سيروس : ( خدا حافظ.....).
صدای برادرمارکس می آید که غش غش می خندد و می گويد : ( سلام دائی جان!).
سيروس : ( سلام. حالت چطور است دائی! می خندی؟!).
برادرمارکس : ( از دست اين بابام! همينجور که داشت می رفت طرف پله ها که بره پائين، صورتش به طرف من بود که با کله، رفت تو ديوار....).
سيروس : ( چيزيش که نشد!).
برادرمارکس : ( نه دائی! نترسين! بادمجون بم، آفت نداره!).
سيروس : ( دائی جان! آدم راجع به پدرش اينطور صحبت نمی کند. به هر حال.....).
برادرمارکس : ( ای دائی! شما ديگه چرا؟! شما هم که دائی، شدی سعدی شيرازی و داريد مثل بابام نصحيتم می کنيد! بابام هم داشت نصيحتم می کرد و می گفت که توی صحبت کردن با شما، وارد مسائل سیاسی نشم وحسابی حواسمو جمع کنم و اینا .... که .... یهو....با سر رفت تو ديوار! دائی! اون طرفای شما، ديوار ميواری جلوتان نيست؟!).
سيروس : ( مجيد! تو چند سالته؟!).
برادرمارکس، غش غش می خندد : ( بازهم که اسم منو فراموش کرديد دائی؟ مجيد ديگه کيه؟! من، بهمن هستم دائی! نکنه منظورتون، مجيد خاله شوکته؟! مجيد کچل!).
سيروس : ( چرا کچل؟! توعکسی که برای من فرستاده، خيلی هم موهايش بلند است. تا روی شانه اش!).
برادرمارکس، غش غش می خندد : ( عکسش با کلاهه، دائی؟!).
سيروس : ( آره. گمان کنم با کلاه بود!).
برادرمارکس، همچنان غش غش می خندد : ( آره دائی. با کلاه بوده! مجيد، به حموم هم که ميره، کلاهشو ورنميداره. می ترسه که مردم کچليشو ببينند! ميونه اش هم با من خوب نيست دائی! چون يه دفعه که رفته بود بالای منبر وداشت شعار ميداد، بهش گفتم که کل اگر طبيب بودی، سر خود دوا نمودی!).
سيروس : ( خوب، دائی جان، اولن کچل بودن عيب نيست. ثانين، خوب! ممکن است که بعضی آدم ها، نسبت به کچل شدن و اينطور چيزها، حساس باشند و.......).
برادرمارکس : ( ولی، به جان خودم، تو اون لحظه، منظورم اصلن به کچليش نبود ها! منظورم به رفتار خودش بود! با وجود اينکه خودش و خونواده اش، از صدقه سری انقلاب به خيلی چيزها رسيدند و حتا خود همين مجيد، جزء سهميه ای های خانواده ی شهداء بوده که با اون نمره های خراب ديپلمش، تونسته وارد رشته ی پزشکی دانشگاه بشه وو تازه توی بستن دانشگاه هم فعال بوده و پست هائی هم که توی دوران دانشجوئیش، اینور و اونور گرفته باز به خاطر تو انجمن اسلامی دانشگاه بودنش و چيزای ديگه بوده، اونوقت حالا که می بينه داره يه خبرائی ميشه، راه افتاده جلو وو هی مردم! مردم! و حق! حق! و آزادی! آزادی! ميکنه!....

داستان ادامه دارد......


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد