logo





گابریل گارسیا مارکز

تا ماه آگوست (۳)

ترجمه علی اصغرراشدان

چهار شنبه ۷ شهريور ۱۴۰۳ - ۲۸ اوت ۲۰۲۴



توی جزیره پیاده که شد، تاکسی خود را فرسوده ترازهمیشه دید و تصمیم گرفت تاکسی جدید با تهویه مطبوع بگیرد، جز هتلی که همیشه اطاق می‌گرفت، هیچ‌کدام از هتل‌های دیگر را نمی‌شناخت، به راننده دستور داد ببردش به کارلتون، سراشیبی‌ئی از شیشه‌های طلایی که درسه دیدار آخرش در میان صخره‌های آهنی بالا که می‌رفت، تماشا کرده بود. پیدا کردن اطاق ممکن نبود، نتوانست در فصل پر رونق آگوست پیدا کند، یک سوئیت خیلی سرد را با تخفیف در طبقه ۱۸ بهش دادند که چشم اندازش یک افق دایره ای از کارائیب و مرداب عظیم، با همان فاصله ی کوهها بود. قیمتش یک چهارم حقوق ماهیانه ی تدریسش بود، شکوه، سکوت، آب و هوای بهاری هشتی و اشتیاق کارکنان، احساسی از امنیت بهش القا کرد که اطمینان به خود پیدا کرد.

از ساعت سه و نیم بعدازظهر که رسید، تا ساعت هشت شب که برای شام پائین رفت، لحظه‌ای آرامش نداشت. گلایول های گل فروشی هتل عالی به نظر می‌رسیدند، اما قیمت‌شان ده برابر بود، روی این حساب، رفت سراغ گل فروشی دو دیدار اخیرش. گل فروش نفر اولی بود که درباره ی گردشگر جدید گورستان اخطار کرد که آن‌جا را به عنوان باغی از گل های بومی، با موسیقی و پرندگان در لبه تالاب، تبلیغ می‌کند، اجساد را به صورت عمودی دفن می‌کردند که فضا ذخیره کنند.

بعد از ساعت پنج به گورستان جزیره رسید، از سال‌های قبل کمتر آفتابی بود. بعضی از قبرها خالی شده و بقایای تابوت های خرد شده کنارشان ریخته و استخوان های عجیب و غریب در میان توده های آهکی بودند. در آخرین لحظات شتابزده‌اش، دستکش های باغبانی‌ش را فراموش کرده و در فاصله ای که گزارشی مختصر از وقایع سال را به مادرش می‌داد، مجبور بود با دست‌هاش سنگ گور را تمیز کند. تنها خبر خوب، درباره ی پسرش بود که در ماه دسامبر، اولین حضور خود را به عنوان یک نوازنده در ارکستر فیلارمونیک، با تغییرات چایکوفسکی، با تم روکوکو خواهد داشت. معجزاتی به اجرا گذاشت تا بدون یادآوری خلاء مذهبیش، سوابق دخترش را محفوظ نگاه‌دارد که گزارش به مادرش را تاب نمی آورد. سرآخر، قلبش را به شکل مشتی گرد کرد و افسانه ی شب عشق بازی آزاد سال گذشته خود را که تنها برای آن لحظه محفوظ نگاه‌داشته بود، محرمانه، به مادرش گفت. به مادرش گفت:

« نه میدونستم اون کیه و نه احتمالا اسمش چیه. »

خیلی معتقد بود که مادرش علائم موافقت خود را خواهد فرستاد و بلافاصله در انتظارش ماند. سرش رابالاگرفت و درخت سیب‌های در گل نشسته و تکرار وزش خوشه هاش در میان وزش باد را نگاه کرد. دریا، هواپیمای میامی، با بیش از یک ساعت تاخیر راهم در آسمان بیکران تماشا کرد.

به هتل که برگشت، از وضع لباس‌ها و موهای ژولیده‌اش احساس شرمندگی کرد. از یک سال قبل آرایشگاه نرفته بود، از وقتی گیس‌هاش خوب و کنترل پذیر بودند و با شخصیتش همخوان کرده بود. سبکی بچه گانه و حنایی که باید به جای گاستون، نارسیسو خوانده می شد وبا انواع پیشنهادات وسوسه انگیز در مورد احتمالات موهاش، پذیرفته شد و در نهایت (با لفاظی کمتر )، برای محیط شب‌ها، نوعی گیسوی بزرگ منشانه، شبیه خودش بهش داد. یک مانیکوریست مادر مانند، بعد از نبرد با کلش قبرستان، دست هاش را با مرهم غرور مرمت کرد، آنقدر احساس خوبی داشت که قول داد سال دیگر در همان تاریخ برگردد و استایلش را عوض کند. گاستون توضیح داد که هزینه‌اش را به صورتحساب هتل اضافه می‌کند، جدای از ده درصد انعام. و هزینه چقدر می‌شود؟

گاستون گفت « بیست دلار. »

از تصادف غیر‌قابل تصوری تکان خورد، فقط می توانست نشانه‌ای باشد که از مادرش انتظار داشت تا اثرات بعدی ماجراجوئی‌اش را تحریک کند. قبض خود را که تمام سال ته کیفش، شبیه شعله ای جاوید عشقی ناشناخته، سوزانده بودش، بیرون آورد و با خوشحالی توی دست آرایشگر گذاشت.

سرخوشانه گفت « اینو به خوبی بپرداز، این از خون و گوشت میاد. »

رازهای دیگر هتل غیرمعمول، برای آناماگدالنا خیلی ساده نبودند. سیگار که روشن کرد، یک سیستم زنگ ولامپ را راه اندازی کرد ویک صدای مقتدر به سه زبان گفت که دراطاق غیرسیگاریهاست. ونیز برای کشف رمز کارت باز‌کننده‌ی در، روشن کردن لامپها و تلویزیون و موزیک درخواستی و دستگاه تهویه مطبوع، مجبور شد کمک بگیرد. بهش نشان داده شد برای تنظیم تنظیمات اروتیک و بالینی جکوزی، روی کیبورد الکتریکی وان گرد حمام، چه تایپ کند. دیوانه ی کنجکاوی، لباسهاش را که در زیر حرارت خورشید گورستان از عرق خیس شده بود رادرآوردو گذاشت روی کلاهک دوش تا استایل موهاش محفوظ بماند و خود را تسلیم گرداب کف کرد. سرخوشانه، شماره تلفن خانه ی خودراگرفت و واقعیت را برای شوهرش فریاد زد:

« نمیتونی تصور کنی چیقدر دلم برات تنگه. »

لاف زدنش خیلی واضح بود، شوهرش برانگیختگی او را در پشت خط تلفن، دقیقاً احساس کرد، گفت:

« لعنتی، یکی به من بدهکاری. »

پائین که رفت تا شام بخورد، ساعت هشت بود. فکر کردن باتلفن چیزی سفارش دهد و بخورد، باآن شگرد، مجبور نبود دسرهم سفارش دهد، سفارش از اطاق و هزینه آوردنش، قانعش کرد پائین و توی کافه مانندی، در یکی از شلوغی ها شام بخورد. لباس ابریشمی نازک سیاهش خیلی بلندتر از مد روز بود، درهمخوانی خوب با استایل گیس هاش. از خط گردنش کمی احساس ناراحتی کرد، اما گردنبند، گوشواره ها و حلقه هایی با زمرد مصنوعی، روحیه ش را بهتر کرد و درخشش برلیان چشمانش را جلا می‌داد.

ساندویچ همبرگر پنیر و قهوه ش را با سرعت تمام کرد و توی دادو فریاد گردشگر ها و موزیک تند غرق شد، تصمیم گرفت برود بالا توی اطاقش و کتاب «روز تریفیدها» اثر جان ویندهام را بخواند که بیش از سه ماه بود می‌خواست ‌برود سراغش. آرامش لابی، سرزنده ش کرد. کاباره را که گذشت، یک جفت ازحرفه ای ها، والس امپراطور را با تکنیک کامل میرقصیدند، توجهش را جلب کرد. در آستانه ی در ایستاد، مجذوب شد، بعد از این که جفت، نمایش خود را تمام کردند و سالن رقص مورد هجوم مشتریهای عادی قرار گرفت. صدائی ملایم ومردانه، نزدیک پشت سرش، ازرؤیای روزانه بیدارش کرد:

« میشه باهم برقصیم؟ »

آنقدر نزدیک بود که می‌توانست ترس ضعیفش از بوی اصلاحش را درک کند. از روی شانه، مرد را نگاه کرد، نفس نفس زد و با گیجی گفت:

« متاسفم، لباس رقص نپوشیده م. »

جواب فوری بود « شما تنها کسی هستی که لباس پوشیدی، خانوم. »

جمله در همش فشرد. باا شاره ای ناخودآگاه، اندام، سینه ی صاف، پستانهای برجسته و بازوهای عریان خودرا با کف دستها، دست کشید تا مطمئن شود اندامش واقعا همانجا که باید باشد، هست. دوباره از روی شانه، مرد را نگاه کرد، حالا نه برای دیدن صاحب صدا، بلکه در مقابلش وضعیتی به خود بگیرد تا زیباترین چشمهائی را ببیند که در تمام زندگیش دیده بود. با حالتی جذاب گفت:

« شما خیلی لطف داری، مردا اینطور چیزا رو دیگه نمیگن. »

مرد تاکنار آناماگدالنا قدم برداشت، در سکوت و با دراز کردن دست بیحالش، دعوتش به رقص را تکرار کرد. آناماگدالنا باخ، تنها و آزاد، در جزیره ش، انگار در لبه ی پرتگاه است، با تمام نیروی بدنی، دست را چسبید. سه والس به سبک قدیم رقصیدند، از همان قدم اول فرض را بر این گرفت، قضاوت را بدبینانه، بر استادی مرد نهاد که قرارداد حرفه ای دیگریست که شبهای گردشگران رادرخشان میکند و ماگدالنا به خود اجازه داد به شکل دوایری از پرواز، در اطراف بچرخد، مرد را در میان بازوهای دراز خود سفت نگاهداشت. مرد توی چشمهاش را نگاه کرد و گفت:

« شما شبیه یک هنرمند میرقصید. »

ماگدالنا میدانست واقعیت را میگوید. بعد فهمید که احتمالا به هر زنی که میخواهد به رختخواب بکشاندش، این را میگوید. در فاصله والس دوم، مرد سعی کرد ماگدالنا را به تن خود بچسباند و ماگدالنا فاصله ی مرد را نگاهداشت. مرد اشاره را گرفت و بازی خود را بالا برد، با نوک انگشتهاش ماگدالنا را از راه باسن، شبیه یک گل، هدایت کرد. ماگدالنا به عنوان یک فرد مساوی، جواب داد. در میانه ی وسط والس سوم، مرد را طوری می شناخت که انگار همیشه می شناخته.

ماگدالنا هیچوقت مردی را آنقدر خوش تیپ و با چنان نگاه آنتیک، مجسم نمی کرد. رنگ پوستش پریده بود، چشمهای پرشور، زیرابروهای مجلل، موهای مجعد سیاه، صاف پائین ریخته، با بخش مرکزی کامل. ژاکت شام ابریشمی گرمسیریش که دور دنده های باریکش تنگ چسبیده بود، تصویر یک شیک پوش را تکمیل می کرد. همه چیزدرموردمرد، مثل آدابش، ساختگی بود، اما چشمهای تب آلودش مشتاق شفقت به نظر می رسیدند.

در پایان سری والس ها، مرد، بدون اخطار یا اجازه، کنار میز دنچی هدایتش کرد. لازم نبود: ماگدالنا همه چیز را پیش بینی کرد، مرد شامپاین که سفارش داد، خوشحال بود. روشنی تیره ی اطاق رقص برای خوشحالی ساخته شده بود، هر میز فضای صمیمیت خاص خودرا داشت. در فاصله یک جلسه ی سالسا، استراحت و جفت های شوریده راتماشاکردند، چراکه ماگدالنا میدانست مردتنهایک چیزبرای گفتن دارد. آنهم سریع بود. نصف شیشه ی شامپاین را نوشیدند. ساعت یازده سالسا تمام شدو یک هیاهو، یک اجرای مخصوص به وسیله النا بورک، ملکه بولرو، اضافه و تنها برای یک شب در تور پیروزمندانه ی کریبی اش را اعلام کرد. و خانم هنرمند آنجا بود، سرگشته در میان لامپها و تشویق تندروار.

آنا ماگدالنا تخمین زد مرد بیشتر از سی ساله نیست، چرا که به سختی توانست یک بولرو را هدایت کند. ماگدالنا بادرایتی آرام، هدایتش میکردو مرد قدمهاش را برمیداشت. ماگدالنا با فاصله نگاهش میداشت، نه برای آراستگی فعلی، بلکه به خاطر ندادن احساس لذت خون توی رگهای تب آلودش در اثر نوشیدن شامپاین. مرد در ابتدا و با ملایمت، بهش غالب بود، بعد با تمام نیروی بازوش بر اطراف مچش فشارآورد، ماگدالنا روی باسنش چیزی را احساس که مردخواسته بود احساس کندتاقلمرو خود را علامت گذاری کند. ماگدالنا در زانوهاش احساس ضعف کرد و به خاطر ضربان خون توی رگها و تحمل ناپذیر شدن گرمای تنفسش، خود را نفرین کرد. ترتیب جمع و جور کردن خود را داد و ازپذیرش شیشه ی دوم شامپاین سر باز زد. مردانگارمتوجه قضیه شدو به یک قدم زدن کنار ساحل دعوتش کرد. ماگدالنا نارضائیش را با سبکسری دلسوزانه پنهان کرد:

« میدونی من چن ساله م ؟ »

مردگفت « نمیتونم چن ساله بودنتو مجسم کنم، همون سنی هستی که میخوای باشی. »
مرد حرفش را تمام نکرده بود که ماگدالنا بادروغهای زیادی تغذیه شدو اخطاریه تحویل خود داد: الان، یا هیچوقت، ایستاد و گفت:

« متاسفم، من باید برم. »

مرد سردرگم، از جا پرید « چی اتفاقی افتاد؟ »

ماگدالنا گفت « من باید برم، شامپاین، واقعا بهم نمی‌سازه. »

مردبرنامه معصومانه ی دیگری پیشنهاد کرد، احتمالا نمیدانست وقتی زنی آن جا‌ را ترک می‌کند، هیچ نیروی انسانی یا شیطانیی نمی تواند متوقفش کند. سرآخر تسلیم شد.
« اجازه میدی همراهیت کنم؟ »

ماگدالنا گفت « خودتو ناراحت نکن، به خاطر یه شب فراموش نشدنی، واقعا متشکرم. »
توی آسانسور هم هنوز پشیمان بود. احساس نفرت وحشیانه ای نسبت به خود داشت. با سرخوشی این که کار درستی کرده، جبران و داخل اطاق شد، کفش هاش را درآورد، به پشت روی تختخواب افتاد و سیگاری آتش زد. هشدارهای سیگار خاموش شدند. تقریبا همزمان، تقه ای به درخورد، هتلی که قانونش مهمانان را، حتی در خلوت حمام هم مورد اذیت وآزار قرار می داد، نفرین کرد. قانون نبودکه درمیزد، مردبود. در راهرو نیمه تاریک، شبیه مجسمه ای از موزه واکس به نظر می رسید. ماگدالنا با دست روی چفت در، بدون ذره ای افراط، رو در روی مرد ایستاد، سرآخر گذاشت داخل شود. مرد طوری وارد شد که انگار خانه ی خودش است، گفت:

« یه چیزی بهم بده. »

ماگدالنا نسیم وار گفت « خودت به خودت برس، کمترین اطلاعی ندارم که این کشتی فضائی چطورکار میکنه. »

مرد تمام رمز و رموز را می دانست، لامپها را تیره کرد، نوعی موزیک محلی گذاشت و با تسلط بر محیط یک کارگردان صحنه، از مینی بار، دو گیلاس شامپاین ریخت. ماگدالنا با بازی همگام شد، نه به عنوان شخص خودش، بلکه به عنوان راوی قهرمان داستان خودش. به سلامتی یکدیگر می نوشیدند که تلفن زنگ زد. ماگدالنا جواب داد. یک افسر امنیتی هتل با لحنی خیلی مهربان، توضیح داد که بعد از نیمه شب، بدون ثبت نام در پذیرش، هیچکس نمیتواند در یک سوئیت بماند.

ماگدالنا شرمزده حرفش را قطع کرد«لطفا لزومی نداره توضیح بدی، منو ببخش. »
تلفن را گذاشت، صورتش گلگون شد. مرد انگار اخطار شنیده باشد، جریان را با یک دلیل ساده توضیح داد:

« اونامورمونن. »

بدون گفتگوی بیشتر، ماگدالنارا به ساحل دعوت کرد که ماه گرفتگی کامل را در ساعت یک و پانزده دقیقه، تماشا کنند. براش خبر خوشی بود، اشتیاقی کودکانه به ماه گرفتگی ها داشت، تمام شب را در حالت تقلابین وارستگی و وسوسه گذرانده و نتوانسته بود بگومگوئی پیداکندکه ذهن خود راسروسامان دهد.

مرد گفت « راه فراری نیست، این تقدیر ماست. »

با دعای ماوراء الطبیعه، از خطاهایش صرف نظر کرد. روی این حساب، رفتند داخل ون کمپ مانند مجلل مرد تا ازیک ساحل خیلی کوچک پوشیده بین درختهای نارگیل ،بدون نشانه ای از گردشگران که ماه گرفتگی را تماشا کنند. توانستند فاصله درخشان شهر رادرافق ببیند، آسمان شفاف و لبریز از ستاره ها بود، با ماهی تنها و اندوهگین. مرد ون را در پناه درختها پارک کرد، کفشهای خود را درآورد، کمربندش را شل کرد، خود را به صندلی تکیه داد که استراحت کند. تنها در این وقت، ماگدالنا متوجه شد وسیله نقلیه، هیچ صندلی جداگانه ای بین عقب و جلوش ندارد که با تلنگر یک سوئیچ، تبدیل به تختخواب شود. باقیمانده یک بار خیلی کوچک، یک سیستم ویدئو پلایر موزیک ساکسیفون گروه فاوستو و یک حمام کوچک با یک بیده قابل حمل در پشت پرده زرشکی. ماگدالنا، بلافاصله، همه چیز را فهمید و گفت:

« ماه گرفتگی در کار نیست. »

مرد رو حرفش پافشاری کرد که قضیه را در اخبارشنده است.

ماگدالنا گفت « نه، تنها وقتی ماه بشکل قرص کامله، میتونی ماه گرفتگی ببینی و ما یک ربع هلال موم مالی داریم. »

مرد گفت « پس باید خورشیدگرفتگی باشه که وقت بیشتری بهمون میده. »

تشریفات بیشتری نبود. حالا هردو می‌دانستند چه می کنند و ماگدالنا فهمید این تمام چیزی بوده که از اولین رقص آن بالرو انتظارش را داشته، از استادی شعبده باز که لباس هاش را تکه تکه در می آورد، شگفت زده شد، انگشتهای مردبه سختی اندام ماگدالنا را لمس می‌کردند، شبیه پوست کندن یک پیاز.

در اولین رانش، ماگدالنا، از درد خود را مرده احساس کرد، شوک وحشتناکی بهش واردشد، انگار گوساله‌ای در حال پوست کنده شدن بود. از نفس افتاده، درجا ماند، از عرقی یخ‌زده خیس شد، به غرایز اولیه خود متوسل شد تا احساس حقارت نکند یا به خودش اجازه دهد کمتر از مرد احساس کند،‌ خود را پرت کردند توی لذت غیرقابل تصور نیروی وحشی ئي که تحت سلطه لطافت بود. ماگدالنا درمورد دانستن هویت مرد، اصلا و ابدا ترسی به خود راه نداد، حتی در این مورد کوشش هم نکرد، تا این که حدود سه سال بعد از آن شب ستمگر، توی تلویزیون ودر طرحی ترکیبی از یک خون آشام غمگین که توسط نیروهای پلیس در سراسر کارائیب جستجو می‌شد، مرد را شناخت: کلاهبرداری که بیوه های بی پناه را سرکیسه می‌کرد، احتمال قتل دو نفر از آنها هم میرفت...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد