آفتاب سوزان درحال تابش بود. نسیم ملایم کنارساحل, برندگان وصخره ها وگیاهان را به نرمی نوازش میداد. باد لطیف به سطح موجهای دریا, احساس آرامش وفراغت خاصی را خبرمیداد. مثل اینکه زمان متوقف شده بود. هنگامیکه آفتاب بتدریج نابدید میشد رنگهای مختلف ومتنوع آسمان را آرایش داد. درتصورم ساعت بیدارکننده بمن خبرداد که عقربه ها درحال حرکتند وهم اکنون موقع برگشت به مقصد است.
عقل بطوردائم با من درحال جروبحث است. با اینکه بهترین دوست منست اما گاهی براثر درگیریها راجع به اینکه من که بختم, بهترم یا او... دراینحالت کمی دشمن میشویم. هردو دریک تاریخ, ماشین آخرین مدل, یک مارک ویک رنگ انتخاب کردیم. دراولین تفریح ما, که رفتن به یک کنسرت جالب بود متکای نجات او باره شد. اما درماشین من سالم بود. دفعه بعد که یک روزنیمه ابری بود گرمای داغ جای نسیم بهاری را برکرد. تشعشع آفتاب, ابرهای نیمه ونصفه را درمقابل حرارت مفرط, به بناهگاهها فرستاد. اینبارخورشید خانم قدرت خود را به صوردت دیگری به زمین هدیه کرد. عقل, که به توانائی ومنطق خود آگاهست احتیاط وحسابگری را درهرموضوعی موضع میگیرد. اما برعکس من که شانسم, بدون ترس وبیم بی گدار به آب میزنم که موجب برانگیختن خشم اومیشود. به هرحال به تماشای جنگل رفتیم. ازدرختان سرسبز وحیوانات وحشی وطبیعت زیبا دیدارکردیم. ازدیدن چشم انداز سحرانگیز سرمست شده بودیم. اینبارنیزماشین من همانگونه شیک وتمیزسرجایش بود اما اگزوز ماشین عقل خراب شد. درحالیکه او مشغول بازسازی آن شد من اورا به باد استهزا گرفتم که من که بختم, بهترم. او با اینکه ازتعمیر خسته شده بود بمن باسخ گفت: ازآنجائیکه بهترین دوست من هستی مایل نیستم تورا برنجانم وگرنه جواب تیزی به شما میدادم. هرچقدرسختی بکشم هنوز ازتوبهترم. قهقهه ای زدم وگفتم: منتظرخطر بعدی که درانتظارتوست, باش. ازآنجا که بهترین دوستم هستی آرزو میکنم کمی سعادت نیزنصیب توشود. گفت: ببینیم وتعریف کنیم.
هم اکنون غروب فرا رسیده بود وخورشید خانم لابلای ابرهای خفته بنهان شد وجای خود را با ماه تغییرداد. عقل ومن, هریک سوار ماشین خود شدیم. نیمه راه درحالیکه براحتی مشغول رانندگی بودیم ناگهان ماشین او خاموش شد وبناچار توقف کردیم وبیاده شدیم. بار دیگر به او خنده ام گرفت. با کنایه به اوگفتم: نگران مباش, سوارشو من تورا به مقصد میرسانم. او گفت: به دست ودلبازی شما احتیاج ندارم. مایل نیستم منت کسی را بکشم. درهمین جا میمانم تازمانیکه وسیله من تعمیرشود. گفتم: چقدر لجبازی. هنوز با عقیده من موافق نیستی که بخت همیشه بهتر ازعقل است. گفت: نه نمی بذیرم. هیچ چیزدرزندگی با عقل وتدبیرقابل قیاس نیست. البته بدنبود جوی ازاقبال تورا داشتم. گفتم: من نیز معتقدم داشتن عقل بدون شانس مانند نهربدون آب است. بهمین دلیل به تو ثابت میکنم که بهترم. گفت: اوکی, بمن نشان بده. بس ازاینکه تعمیراو ببایان رسید گفتم: همانطور که میبینی هردوی ما وسط جاده ای ناشناخته قرار گرفته ایم که وسائل نقلیه با سرعت تمام درحال حرکتند. من میروم وسط جاده دراز میکشم. متوجه خواهی شد ازآنجائیکه شانس هستم حتی وسیله ای روی بدن من حرکت کند هیچ اتفاقی برای من رخ نخواهد داد واما تودرمقابل چه خواهی کرد؟ عقل گفت: اوکی, من میروم کنارجاده. اما بسیار متاسف خواهم شد که بیکرله شده تو را ببینم. بازهم نیشم را بازکردم وباصدای بلند خندیدم وگفتم: بهت زده خواهی شد ازاینکه ببینی حادثه ناگواری مرا تهدید نمیکند.
بهرحال من وسط جاده دراز کشیدم وعقل کنار آن. ناگهان یک کامیون بزرگ با غرشی شدید مانند هیولا درحال نزدیک شدن به بیکرمن بود ومثل اینکه مرا تشخیص داد وفرمان خود را به طرف کنارجاده کشید وبا عقل برخورد شدیدی کرد. بیدرنگ به کمک او شتافتم. درحالیکه بشدت زخمی شده بود من قهقه های جنون آور خود را به روی عقل نگون بخت خالی کردم. سبس به او گفتم: رفیق, باورکن دلم برای تو خیلی میسوزد که اینچنین مجروح شدی. اما تا جائیکه قادرباشم به تو یاری خواهم رساند که بهبود یابی. عقل با هزارزحمت ازروی اسفالت خود را بلند کرد وهردو وارد ماشین من شدیم. درحالیکه مشغول رانندگی بودم ناگهان دریافتم که جهتها را تشخیص نمیدهم وهرلحظه به ناکجا دیار نزدیک میشوم. عقل با وجود تحمل درد ورنج فراوان دربدنش, تبسم تلخی زد وگفت: بارها بتو گفتم وهم اکنون نیزبه تو تاکید میکنم که بدون من نمیتوانی فقط روی شانس خود تکیه کنی. توحتی راه را نمیشناسی. شانس وسواسی است وخارج ازکنترل. درواقع من بایستی جوی ازتو را داشته باشم وتو نیزمقداری ازمرا. درغیراینصورت من بدون تو درمانده وعاجزم وتو بدون من سرگردان وبریشانی.
بدنبال امتحان کردن خود, ازاینکه کدامیک ازما بهتریم... من که بختم یا او که عقل هست وآن تصادف به روی جاده, دقایق بیشماری ازعمرما گذشته بود وهم اکنون ماه اندک اندک درحال بنهان شدن بودکه جای خود را با طلوع خورشید تعویض کند. بیش ازیک ربع قرن است که آفتاب درخشان دروطن ما رنگ خود را باخته وماه برفروغ بینائی خود را ازدست داده زیرا که با خارج شدن دیوها وهیولا ها اززیرزمینهای مخوف , بخت ازمیهن ما رخت بربسته. اما ازآنجائیکه هوش وفراست وفرهنگ غنی واصیل ایرانی آماده آشکارشدن خود به روی دنیا وزندگیست بنظرمیرسد آفتاب رنگ خود را بتدریج بازخواهد یافت وچشمان ماه ازهرزمان دیگری درخشانترخواهد بود. چنانچه یک ماشین بخت حتی به اندازه یک جو دروطن, دست یاری برساند ازهمان نقطه وهمان دقیقه عقربه های ساعت سکوت را میشکنند که ازوجود ملکه ای بنام ایران دنیا را به شگفت آورند!
03.08.2009