
کتاب "حلقه گم شده" بار اول در زمستان ۱۳۹۳ در آلمان چاپ شد خلاف انتظارم، از کتاب استقبال شد و به چاپ دوم رسید. در بازچاپ کتاب چند نکته را یادآور شده بودم که حال دگربار پارهای از آنها را در اینجا تکرار میکنم:
عدهای از دوستان بر من خُرده گرفتهاند که نتوانستهام در این اثر، تاریخ جامعی از "سازمان انقلابی" ارایه دارم. من البته چنین تصمیمی نداشته و ندارم. در این اثر به تاریخ سازمان انقلابی آن اندازه توجه کردهام که به موضوع کتاب من، یعنی "سیروس نهاوندی" رابطه داشت. من سالهاست که تعلق فکری و تشکیلاتی به هیچ سازمان و گروهی ندارم ولی زمانی از فعالین سازمان انقلابی بودم. طبیعی است که اگر کسی همت کند و تاریخ این سازمان را بنویسد، خوشحال خواهم شد. در این کتاب اما چنین هدفی را دنبال نمیکردم.
من در این اثر کوشیدهام زندگی سیروس نهاوندی را در یک روند بازنگرم. نخواستهام تنها آن زمانی را عمده کنم که او به خدمت ساواک درمیآید و زندگی و آرمان پیشین خویش را نفی میکند. به نظرم زندگی در یک "آن" خلاصه نمیشود. انسان گذشته و حالی دارد. در رسیدن به حال فراز و فرودی را پشت سر میگذارد که فکر میکنم باید در نگاه به زندگی او در نظر گرفته شوند. زندگی به زیر سایه حکومت مستبد بر روند طبیعی زندگی انسان نیز تأثیر میگذارد. در همین رابطه است که میبینیم از سیروس نهاوندی انقلابی، جنایتکار ساخته میشود.
در این شکی نیست که تنِ شکستناپذیر به عنوان فاتح شکنجهگاه قابل ستایش است، ولی این نمیتواند دلیلی باشد بر اینکه توان تن را در افراد نادیده و یا یکسان بگیریم. در میان دستگیر شدگان سازمان انقلابی، رهائیبخش و آزادیبخش نیز افرادی بودند که شجاعانه مقاومت کردند و بهای آن را با محکومیت طولانیمدت، در زندان گذراندند. با تنی چند از این افراد در این اثر به صحبت نشستهام. در صحبت از شکنجه، نفی و محکوم کردن آن در نظر است و اینکه؛ انسانِ درهم شکسته، مچالهشده، خونین و زخمی، دیگر آن نیست که بود. شکنجهگر میکوشد با اعمال شکنجه انسان را از خویشتنِ خویش تُهی گرداند. آنکه به زیر شکنجه شکسته میشود، به "منِ" شکنجهکننده نزدیک میشود و از "منِ" خویش دور و سرانجام تهی میگردد. به طور کلی؛ با توجه به جنایات بیشمار رژیم پیشین و کنونی، ما هنوز به موضوع تن و شکنجه در تاریخ اجتماعی خود نپرداختهایم و در این راستا هنوز راه در پیش است.
در همین رابطه است که در یک نظام توتالیتر و مستبد همهی آنانی که به زیر شکنجه درهم میشکنند، پیش از اینکه "تواب" و یا "نادم" باشند، به نظر من خود یک قربانی هستند. در این شکی نیست که فرق است بین قربانی شکستهشده و نادم با قربانی مقاوم. سیروس نهاوندی نیز در بخش نخست زندگی مبارزاتی خویش، انسانی مبارز بود. "خودفروخته" شدن، راه او را به جنایت کشاند. نهاوندی جانی صاحبِ "منِ" دیگری میشود. "من" خویش را کنار میگذارد تا در برآوردن دستورات ساواک، "منِ" آنان گردد و کارگزارشان باشد.
گذشته از اینها؛ نه شخص نهاوندی، بلکه "پدیده نهاوندی" برایم مهمتر بوده و هست. نهاوندیها میآیند و میروند، اما این پدیده همچنان پابرجاست و قربانی میطلبد. شناخت این پدیده مهم است. تنها با شناختِ آن است که میتوان از تکرار آن پیشگیری نمود.
نکته دیگر اینکه؛ این کتاب بسیار سریع، بدون اجازه من در ایران چاپ شد. میتوان آن را بر بساط کتابفروشان دید. از یکسو خوشحالم که ایرانیان داخل کشور نیز به آن دسترسی دارند. از دیگرسو نمیتوانم معترض به این رفتاری که مؤلف را نادیده میگیرد، نباشم. گفتنی است که ناشری در ایران قصد انتشار آن را داشت ولی اجازه انتشار کتاب به او داده نشد.
سیروس نهاوندیهای بسیاری در عرصه مبارزاتی در داخل و خارج از کشور با چهرهایی "نو" هرروز پدیدار میگردند. بسیاری از این چهرهها هنوز بر ما آشکار نیستند ولی سایههایی از آنها را میبینیم. شمار سیروس نهاوندیهایی را که رژیم حاکم بر ایران به میان نیروهای اپوزیسیون در داخل و خارج از کشور جهت متلاشی کردن، به بیراهه کشاندن، خاموش کردن و سمت و سو دادن جنبش فرستاده، هنوز بر ما روشن نیست ولی اگر چشمانی بینا داشته باشیم، گوشههایی از رفتارهای آنان را در هر گوشهای بازخواهیم یافت. متأسفانه در این میان سازمانهای سیاسی ما فرهنگ نقد از خویش را نیاموختهاند، اگرچه لاف "انتقاد از خود" میزنند. برای نمونه حزب رنجبران ایران که میراثخوار "سازمان انقلابی حزب توده ایران" است، هنوز با گذشت شصت سال حتا یک نقد از خویش و پذیرش اشتباههای فراوان خود در رابطه با سیروس نهاوندی منتشر نکرده است. و اینجاست که نیروهای مبارز به شگردهای نفوذ سازمانهای اطلاعاتی در میان نیروهای مبارز آگاه نیست.
چنین مواردی بود که صلاح در این دیدم مقالههای از این کتاب را به مرور در سایت عصر نو با همت و یاری رفیق عزیزمان مسعود فتحی، باز چاپ کنیم.
سیروس نهاوندی کیست؟
سیروس نهاوندی چهره پیچیده و شخصیتی مرموز در تاریخ جنبش ایران است. او در سال ۱۳۳۸ پس از گرفتن دیپلم از دبیرستان شرف تهران، به آلمان رفت. ابتدا در شهر هانوور آلمان وارد دانشکده فنی میشود سپس تغییر رشته میدهد، به هامبورگ میرود و آنجا در رشته فلسفه ثبت نام میکند. این سالها مقارن است با اوج اختلافات در جنبش کمونیستی ایران و شدتگرفتن اختلافنظر بین رهبری و کادرها و اعضای حزب توده ایران. سیروس نهاوندی که توسط دکتر مرتضوی(۱) و محمد جاسمی به تشکیلات سازمان حزب توده در شهر هامبورگ جلب شده بود و در صفوف معترضان فعالیت میکرد، با رشد و علنیشدن اختلافات درون حزب توده، به جانبداری از گرایشهای معترضان علیه رهبری حزب توده میپیوندد و همراه محمد جاسمی، واحد محلی سازمان انقلابی حزب توده را در هامبورگ پایهریزی میکند.
در ادامه این حرکت در سال ۱۳۴۳ اولین کنفرانس سازمان انقلابی حزب توده ایران در تیرانا، پایتخت آلبانی برگزار میگردد و سیروس نهاوندی نیز به عنوان نماینده واحد هامبورگ در این کنفرانس شرکت میکند.
سیروس، همراه با پرویز واعظزاده، اکبر ایزدپناه و تنی چند از اعضای سازمان انقلابی، در سال ۱۳۴۴ جزو گروه سوم برای گذراندن دورهای از آموزشهای نظامی و سیاسی، عازم چین میشود و پس از بازگشت، با ایدۀ ایجاد سازمانهای پراکنده در داخل کشور، به پیشنهاد رهبری سازمان انقلابی به ایران میرود. مدتی بعد اکبر ایزدپناه، کوروش یکتایی و محمود جلایر نیز به او میپیوندند. قابل ذکر اینکه در همین روزها به سازمان انقلابی خبر میرسد عدهای از جوانان جبهه ملی در داخل کشور، طرفدار اندیشه مائو تسه دون شدهاند و جوش و خروش تازهای را شروع کردهاند. همین مسئله سبب میشود که سیروس نهاوندی نیز با پذیرفتن تمامیِ مسئولیتها در سال ۱۳۴۵ به ایران میرود.
او در بازگشت به ایران، نقش مؤثری در تشکیل سازمان رهاییبخش خلقهای ایران(۲) داشت. دستگیری (آذرماه ۱۳۵۰) و فرار ساختگیاش از زندان (سوم آبانماه ۱۳۵۱) و همکاریاش با ساواک که منجر به لورفتن و کشته شدن شماری از اعضا و کادرهای سازمان انقلابی و سازمان آزادیبخش خلقهای ایران(۳) (شب یلدای ۱۳۵۵) انجامید، ضربهای جبرانناپذیر برای جنبش چپ ایران بود. ضربهای که چگونگی آن به سان حلقهای گمشده همچنان در هالهای از ابهام قرار دارد و پرداختن به آنها، چون عرصههای دیگر زندگانی سیاسی نهاوندی موضوع این کتاب است.
سازمان انقلابی حزب توده در ایران (١٣٥٥ـ ١٣٤٨)
باقر مرتضوی
نطفهی تشکیلات داخل کشور سازمان انقلابی حزب توده ایران در اواخر سال ١٣٤٨ بسته شد. در این سال بود که پرویز واعظزاده مرجانی پس از طی یک دوره آموزش نظامی و تئوریک در جمهوری تودهای خلق چین (١٣٤٤) و همچنین کوبای انقلابی (١٣٤٥) به ایران بازگشت. او وظیفه داشت که رهنمود نشستِ وسیع هیئت اجرائیهی سازمان انقلابی را در (بکرهجو، تابستان ١٣٤٧) به مورد اجرا بگذارد و تشکیلات داخل کشور سازمان را به وجود آورد.(۴) برای تحقق این وظیفهی تشکیلاتی، مهوش جاسمی (وفا) پیش از او به ایران اعزام شد (مهرماه ١٣٤٧) تا امکاناتِ اولیه را برای زندگی واعظزاده در ایران مهیا سازد. قبل از این دو، عدهای دیگر ازجمله گرسیوز و گودرز برومند، بعد از گذراندن یک دورهی نظامی و تعلیماتی در کوبا (١٣٤٥)، راهی ایران شده بودند (۱۳۴۶).(۵)
یادآوری این نکته ضروری است که تا پیش ازنشستِ بکرهجو، ایجاد سازمانهای پراکنده وظیفهی اصلی مبارزینی بود که از سوی سازمان انقلابی به ایران گسیل میشدند. در آستانهی حرکتِ پرویز واعظزاده مرجانی به ایران (١٣٤٨)، دوباره نظریهی ایجاد رهبری متمرکز که از تصمیمات جلسهی کادرها (۱۳۴۶) در بروکسل بود، مورد توجه و تأکید جلسهی وسیع هیئت اجرائیه قرار گرفت. کنار گذاشتن نظریهی ایجاد سازمانهای پراکنده و در دستور قرار دادن تشکیلات متمرکز یکپارچه، با تجربهی فعالیتِ سیروس نهاوندی و رفقای اعزامی دیگر در ایران و به وجود آمدن سازمان رهاییبخش خلقهای ایران، بیارتباط نبود.
با این حال، عامل بلافاصلهی برگزاری نشستِ بکرهجو، شکستِ عملیات مسلحانهی پراکنده در کردستان ایران بود و کشته شدن اسماعیل شریفزاده، ملاآواره، سلیمان معینی... که پیشاهنگان جنبش نوپای مسلحانه در آن خطه بودند.(۶) حرکتی که آن انقلابیون آغاز کردند، سبب گشته بود که رهبری سازمان انقلابی وظیفهی عاجل خود را پیوند با آن مبارزان قرار دهد، از این طریق به گسترش جنبش مسلحانه در کردستان ایران یاری رساند تا به این وسیله آتش جنگ مسلحانه با حکومت شاه را در کل کشور شعلهور نماید. خاموش شدن آن خیزش انقلابی، نمیتوانست بر اندیشه و عمل رهبری سازمان انقلابی اثراتی جدی به جای نگذارد. رهبری سازمان انقلابی ناگزیر بود که از آن شکست جمعبندی کند و استراتژی نوینی پیریزد. این استراتژی نوین میبایست که در عین حال تجربهی فعالیتهای تا آن زمان سازمان انقلابی را در داخل کشور مد نظر قرار دهد. گسستِ نهاوندی و یارانش از سازمان انقلابی، که به معنی شکست الگوی سازمانهای پراکنده تلقی شد، عامل دیگری بود که در تدوین استراتژی نوین، نقش ایفاء کرد. استراتژی نوین، گفته و ناگفته، بر نبود شرایط عینی انقلاب مسلحانه در جامعه دلالت داشت. این نکته را سیاوش پارسانژاد مورد تاکید قرار داده است:
«اگر اقدام مسلحانه در کردستان ایران که در واقع ضعیفترین حلقهی تسلط قدرتِ دولتی بود با شکست مواجه شده بود، در کدام منطقه دیگری چنین عملی میسر بود.»(۷)
سوی دیگر سکه، مبین این بود که:
«... جنبش مسلحانهی کردستان ایران با شکست روبهرو شده و ادامه کار احتیاج به تدارکاتی طولانی دارد».(۸)
پذیرش این واقعیت تلخ در عین حال به این معنا بود که گسیل کادرها و اعضای سازمان انقلابی به داخل کشور از راه کردستان منتفی است.(۹)
راه و چارهای که در نشستِ بکرهجو یافت شد، ایجاد سرپُلهایی در کشورهای خلیج فارس بود؛ جایی که هزارها کارگر فصلی ایرانی در آن حوزه کار و زندگی میکردند(۱۰).
بدین ترتیب فعالیت سازمان انقلابی سه محور اصلی پیدا کرد: اروپا و آمریکا که مسئولیت آن به محسن رضوانی سپرده شد؛ داخل ایران که پرویز واعظزاده مرجانی مسئولیت آن را پذیرفت و کار آگاهگرانه در میان کارگران حوزهی خلیج فارس و بهوجود آوردن سرپُلهایی برای رفت و آمد به ایران که عطا حسنآقا کشکولی و خسرو صفایی عهدهدار آن شدند.(۱۱)
گامهای اولیهای که واعظزاده در ایران برداشت، عمدتاً صرف جمع و جور کردن اعضای سازمان در داخل و سروسامان دادن به گروههای پراکنده بود. علاوه بر آن در چند ماه نخست بازگشتِ به کشور، تمام توش و توان واعظزاده میبایست صرف فرار از چنگال مأموران پلیس سیاسی شاه شده باشد؛ چرا که در دیماه ١٣٤٨ ساواک موفق به دستگیری سیاوش پارسانژاد یکی از اعضای رهبری سازمان انقلابی و نیز اکبر ایزدپناه همرزم پیشین واعظزاده و از رهبران سازمان رهاییبخش خلقهای ایران شده بود!(۱۲)
این دورهی از فعالیت کوتاه پرویز واعظزاده کموبیش همزمان است با بازگشت شمار دیگری از کادرهای سازمان انقلابی به داخل کشور. دکتر معصومه طوافچیان همسر پرویز واعظزاده نیز در پاییز ١٣٥٠ به ایران رفت و در بیمارستان فولاد اصفهان استخدام شده بود. او در ماههای اول فعالیتاش در ایران در ارتباط با گرسیوز برومند قرار داشت. البته محرز است مسئلهی اصلی کسانی که به ایران گسیل میشدند، تا چندین و چند ماه هویتسازی مناسب برای خود بود، یافتن سرپناهی امن، شغل مناسب و جاافتادن در جامعهای که فضای آن به شدت پلیسی و خفقانآور بود. در این دوره اطلاعیه، اعلامیه و بیانیهای از سوی سازمان انقلابی حزب توده در داخل کشور صادر نشد، تا توجه ساواک را نسبت به خود برنیانگیزد. توده ارگان تئوریک سازمان انقلابی ایران در خارج از کشور و یا ستاره سرخ نشریهی این سازمان، بیشتر در میان کسانی توزیع میشد که با سازمان انقلابی در نوعی رابطه قرار داشتند. با سازمانها، گروهها و محفلهای سیاسی درون کشور، به جز برخی از محافل ساکا، رابطهی تشکیلاتی مشخصی به وجود نیامده بود. تنها از رابطه با سازمان رهاییبخش خلقهای ایران اطلاع داریم که آن هم بیشتر به واسطهی دوستی واعظزاده با سیروس نهاوندی و سابقهی آن بازمیگشت، به دورهی آموزش نظامی- تئوریک آن دو در چین تودهای (١٣٤٤).(۱۳) بهطور کلی مناسبات با دیگران، یعنی چند محفل سیاسی و روشنفکر انقلابی، از تماسهای محدود فراتر نمیرفت. در این دوره که تا سال ۱۳۵۱ طول میکشد، رابطه با بخش خارج از کشور هم، کار در عرصهی خبررسانی در مورد مسائل سیاسی- تشکیلاتی و تهیهی گزارشهایی از مبارزات کارگری، دهقانی، دانشجویی و تک جوشهای مبارزاتی در آن دوران سکون و سکوت بود. برای مثال پارسانژاد، پیش از آنکه به دست ساواک دستگیر شود و در همان دو ماهی که در تهران زندگی کرد، از تظاهرات دانشآموزان دبیرستان البرز در تهران گزارشی نوشت و آن را برای نشر در نشریات خارج از کشور سازمان انقلابی فرستاد.(۱۴)
تصویری که کوروش لاشایی از موقعیت سازمان انقلابی در آن مقطع تاریخی ترسیم میکند (پائیز ١٣٥١)، چنین است:
«... نه پایگاه اجتماعی داشتیم نه نفوذی در میان کارگران، نه امکان ارتباط با دوستان قدیمی و اعضای خانوادهمان عملی بود. در نهایت تمام اتکایمان به چند رفیقی بود که علنی بودند و هر یک هزارویک گرفتاری داشتند. هرگونه رابطه و تماس با آنها نیز در درجهی اول، موقعیتشان را به خطر میانداخت. چنان که در مورد مهوش جاسمی همین طور شد. چون با او تماس گرفتم، پس از دستگیری من... مجبور شد، مخفی شود. تازه، همهی اینها وقتی بودند که شانس میآوردی و گرفتار نمیشدی...»(۱۵)
این توصیف را میتوان جمعبندی کلی از زندگی سیاسی سازمان انقلابی در ایرانِ سالهای ٤٨- ٥١ دانست.
دورهی دوم فعالیتِ تشکیلاتِ ایران سازمان انقلابی پس از خیانت سیروس نهاوندی و فرار ساختگی او از زندان (سوم آبانماه ٥١) و ایجاد سازمان آزادیبخش خلقهای ایران رقم میخورد. ساواک تا این مقطع اطلاعات چندانی دربارهی چند و چون فعالیت سازمان انقلابی در ایران نداشت. میدانست که سازمان انقلابی در ایران فعالیت زیرزمینی دارد و میتوان تصور کرد که بر این باور بود که بسیاری از اعضاء آموزشدیده سازمان (چه در چین و چه در کوبا) راهی ایران شدهاند و انقلاب قهرآمیز علیه رژیم شاهنشاهی را تدارک میبینند! شاید هم به این دلیل نخستین وظیفهای که به عهدهی سیروس نهاوندی میگذارد، ارتباط با پرویز واعظزاده و از این رهگذر به دستآوردن اطلاعات درجهی اول دربارهی کم و کیف فعالیتهای سازمان در داخل کشور است.
تصادفی نیست که اولین تماس سیروس نهاوندی پس از "فرار از زندان" با مهوش جاسمی است.(۱۶) پیوندهای خانوادگی نهاوندی با جاسمی از یک سو و دوستی دیرینهی واعظزاده با نهاوندی از سوی دیگر، زمینهساز ارتباط مجدد واعظزاده با نهاوندی شد.
واعظزاده از پذیرش بیچون و چرای نهاوندی، لحظهای درنگ نکرد. او را با آغوش باز پذیرفت و به او اعتماد کرد. در این زمینه تا آنجا پیشرفت که اولیهترین اصول تشکیلاتی و قواعد مبارزه در شرایط مخفی را نادیده گرفت. چرا؟ چرا واعظزاده با حسن نیتِ تمام آغوشش را به روی نهاوندی باز کرد؟ گیریم که فرار نهاوندی واقعی و روایتاش از آن فرار درست به نظر میرسید، باز جای پرسش است که چرا واعظزاده هوشیاری سیاسی به خرج نداد و به اصل اولیهی بیاعتمادی مطلق نسبت به کسی که از زندان گریخته است، بیاعتناء ماند. به گمان نویسندهی این سطور چند مسئله در این بیتوجهی، نقش کلیدی دارد.
١- واعظزاده که در دوستی وفادار بود و در رفاقت بیشیله پیله، نمیتوانست تصور کند که دوست و رفیق دیرینهاش یکسره ریا باشد و فریب.
٢- واعظزاده بهرغم استعداد سیاسی و توانمندیهای انکارناپذیر ایدئولوژیکاش و دیدن دورهی آموزشی در چین و کوبا، در زمینهی مبارزه با پلیس سیاسی تجربه نداشت. برخلاف او، ساواک، به ویژه پس از تجربهی تشکیلات تهران حزب توده و به همکاری واداشتن عباس شهریاری مرد هزارچهره، در زمینهی مبارزه با مخالفان حکومت، کارآمد شده بود. آموزشهای سیا، انتلیجنس سرویس انگلستان و موساد اسرائیل این کارآمدی را صد چندان کرده بود.
٣- واعظزاده با هوش و درایتی که داشت نمیتوانست نسبت به رشد کمّی تشکیلات سازمان انقلابی و تجربهی سه سالهی آن، حساس نبوده باشد. او از نهاوندی و کارآییهای وی، پردهی ساتری میانداخت در برابر چشمان تیزبین و هوشمندیاش.
٤- مورد فرار موفق مجاهد خلق رضا رضایی از اعضای مرکزیت سازمان مجاهدین خلق ایران که در سطح اپوزیسیون غوغا به پا کرد، عاملی بود برای باور به اینکه فرار نهاوندی واقعیست.
٥- فضای خفقانآمیز کشور که شناخت از پدیدهی پیچیدهای چون سیروس نهاوندی را دشوار میساخت. عدم تماس گسترده با تودهی مردم و امکان مشورت و گفتگو با نیروهای مترقی.
٦- سکوتِ حزب توده دربارهی ماجرای عباس شهریاری و عدم شناخت از چگونگی نفوذ پلیس در تشکیلاتِ تهران، جنوب و آذربایجان حزب توده که منجر به نابودی این تشکلها و دستگیری و نابودی دهها تن از مبارزان صدیق شده بود.
۷- دفاع جبههملی خاورمیانه و همچنین دفاع ضمنی چریکهای فدائی خلق با انتشار کتاب حماسه مقاومت (خاطرات اشرف دهقانی) که در آن به فرار موفقیتآمیز سیروس نهاوندی تأکید شده و نیز دفاع عدهای از زندانیان بهنام.
مجموعهی عوامل فوق زمینهساز اعتماد تمام و کمال واعظزاده به سیروس نهاوندی شد که پس از فرار ساختگی و پذیرش همکاری با ساواک اینک از همسویی، همکاری و در مرحلهی آخر، وحدت سازمان آزادیبخش و سازمان انقلابی دم میزد. به این ترتیب واعظزاده درهای تشکیلات تهران سازمان انقلابی را به روی سیروس نهاوندی، گشود.
اولین قربانی این سیاست، کوروش لاشایی بود. او کمی پس از آنکه نهاوندی را در خانهی واعظزاده دید، به چنگ ساواک افتاد. لاشایی که برجستهترین چهرهی سیاسی و تئوریک سازمان انقلابی در خارج از کشور بود، زیر فشار و شکنجه ساواک درهم شکست و پشت پردهی تلویزیون ظاهر گشت، راست و دروغ را در هم آمیخت، اظهار ندامت کرد و از پیشگاه ''شاهنشاه آریامهر'' تقاضای عفو نمود.
بازداشتِ کوروش لاشایی با چنان صحنهسازی استادانهای توام بود که واعظزاده و رفقایش کوچکترین شکی به نقش سیروس نهاوندی در این سناریو نبرند.(۱۷)
دستگیری لاشایی را میتوان آغاز مرحلهی دیگری در حرکت سیاسی سازمان انقلابی حزب توده ایران در داخل کشور دانست. ویژهگی این مرحله، مناسباتِ تنگاتنگ سازمان انقلابی با سیروس نهاوندی است. او که با زیرکی میکوشید سازمان ساواک ساختهای با رنگ و لعاب سازمان رهاییبخش به وجود آورد و به فعالیت مستقل سیاسی بپردازد، سازمان انقلابی را سکوی پرش خود ساخت. تمام شواهد موجود نیز نشان از آن دارند که واعظزاده و رفقایش متقاعد شده بودند که رشد و گسترش سازمان آزادیبخش خلقهای ایران در نهایت به سود سازمان انقلابی تمام میشود که چشماندازش وحدت با این سازمان نوپا و در عین حال دیرینه سال است.
اعتماد واعظزاده و رفقای همرزمش به سیروس نهاوندی و اطمینان نسبت به بنیادهای قدرتمند آن رابطه تا آنجاست که نشانی خانههای مخفی سازمان انقلابی و حتا شمارهی تلفنهای اعضای مؤثر سازمان در اختیار نهاوندی قرار میگیرد. زنده یاد عباس تمبرچی شهادت داده است که:
«... سیروس در بعضی از جلساتِ کمیتهی رهبری پنج نفری سازمان ما حاضر بوده و در جریان عمل سازمان قرار میگرفته است؛ از جمله فعالیت دوبارهی گرسیوز [برومند]. ارتباط با سیروس نهاوندی یکطرفه بود. سیروس از کلیهی محلهای رهبری [ما] باخبر بوده. ولی دسترسی رهبری [سازمان ما] به سیروس غیرممکن بود.»(۱۸)
این نیز گفتنیست که به تشویق لاشایی و واعظزاده است که داستان فرار از زندان نهاوندی به رشتهی نگارش درمیآید، به خارج از کشور فرستاده میشود و پس از تصحیح و تکمیل به دست محسن رضوانی به صورت جزوهای به نام تجاربی چند از مبارزه در اسارت ابتدا در نشریهی توده، شمارهی ٢٣، فروردین سال ١٣٥٢، ارگان تئوریک سازمان انقلابی حزب توده ایران و سپس به اشکال گوناگون در دهها هزار نسخه در داخل و خارج از کشور، تکثیر و توزیع میشود.
از سویی دیگر میدانیم که تشکیلات ساواک ساختهی سازمان آزادیبخش خلقهای ایران، کادر و مبارزان کارآزموده نداشت. نهاوندی از کادرها و امکانات سازمان انقلابی برای رشد و گسترش سازمان آزادیبخش استفاده میکند؛ امری که به نوبهی خود چرخ حرکت مستقل سازمان انقلابی را کند ساخت و آن سازمان را بیش از پیش به خردهکاری کشاند. گفتنیست که در سالهای ٥٥-٥١ دکتر معصومه طوافچیان (شکوه) و مهوش جاسمی (وفا) کلاسهای ایدئولوژیک و سیاسی سازمان آزادیبخش را در شهرهای مختلف ایران (شیراز، اصفهان، رشت...) اداره میکردند. نشریات سازمان آزادیبخش را نیز اعضای سازمان انقلابی تهیه میکردند و همچنین «تحقیقات [در زمینهی] شناخت [جامعهی] ایران و [جنبش] دانشجویی و غیره را»؛ چرا که «سازمان آزادیبخش در زمینهی آموزش از خودش مایه نداشت».(۱۹)
به واسطهی اینگونه همکاریها و ارائهی همهی امکانات و قابلیتها آن هم در طَبَق اخلاص و به قیمتی بس گزاف است که سازمان آزادیبخش خلقهای ایران توانست در یک دورهی چهار ساله (٥٥-٥١) از رشد کمی چشمگیری در مقیاس سراسری برخوردار شود. و نیز به واسطهی همین رشد بود که مسئلهی وحدت میان دو سازمان به مسئلهی مرکزی تشکیلات داخل کشور سازمان انقلابی حزب توده ایران تبدیل شد.(۲۰) اما طبیعی بود که سازمان ساواک ساخته، میلی به وحدت نداشته باشد و انواع و اقسام سنگاندازیها را برای پیشگیری از این امر به عمل آورد. در رابطه با این مُعضل، زندهیاد تمبرچی بر نکته بسیار مهمی انگشت میگذارد:
«طی سال ٥٤، کادرهای سازمان ما ملتفت میشوند که مسئلهای از وحدت دو سازمان جلوگیری میکند. پس از بررسی مشخص میشود که کار [سازمان] آزادیبخش به کندی پیش میرود. از طرف دیگر شواهد نشان میدهند که حدس کادرها [سازمان انقلابی] صحیح بوده. عدهای از کادرهای آزادیبخش در برخوردهای سیروس [نهاوندی] پی به ماهیت او برده، زمزمههای بیرون کشیدن را سر میدهند. از اواخر ٥٤ خود پرویز [واعظزاده] از اینکه چرا به انتقادات و سؤالات ما پاسخ نمیدهند، ناراحت بود».(۲۱)
از این پس است (اواخر سال ۵۴ و سال ۵۵) که تشکیلاتِ داخل کشور سازمان انقلابی امکان آن را مییابد که به خود بپردازد، توانایی خود را بارور سازد. پیوستن نیروهای تازه نفسی که از خارج به داخل گسیل شده بودند، در به ثمر رسیدن فعالیتهای این دوره کارساز بود. انتشار جزوهی ٥٤ صفحهای مسئلهی زن (اردیبهشت ١٣٥٥) و سپس جزوه دربارهی مسئلهی زن (اسفند ١٣٥٥) از زندهیادان معصومه طوافچیان و مهوش جاسمی از رهآوردهای این دوره است. نیز تدوین جزوهای دربارهی سالگرد مرگ مائوتسهدون(۲۲) که ثمرهی همکاری واعظزاده و عباس میلانی است و همچنین جزوهی دیگری که حزب فاشیستی رستاخیز شاه را مورد تجزیه و تحلیل قرار داد که آن نیز محصول کار جمعی بود.)۲۳) و چه بسا مهمتر از همهی این جزوهها، تحقیق دربارهی ساختار جامعهی ایران باشد که اثری است تحقیقاتی و جمعی که مبین پذیرش واقعیت سرمایهداری شدن ایران پس از رفرم ارضی شاه میباشد. شایان توجه است که این اثر در نتیجهی همکاری درازمدت شماری از اعضای سازمان در خارج از کشور (فرامرز وزیری، عباس میلانی و ه. د) و پرویز واعظزاده در داخل کشور به رشتهی نگارش درآمد.
دریغ که این دوره از زندگی تشکیلات سازمان انقلابی در ایران بس کوتاه بود. ظن شماری از کادرهای سازمان آزادیبخش به شخص سیروس نهاوندی، شایعهی هردم رشد یابندهی ساواک ساخته بودن آن سازمان در سطح جنبش انقلابی ایران به طور عام و ظن مجاهدین (م ـ ل) به طور خاص و اعتراض کادرهای سازمان انقلابی و رهاییبخش به مشکوک بودن نهاوندی ناقوس مرگ آن سازمان را به صدا درآورد.(۲۴) اینجا ساواک میبایست پیشدستی میکرد و پیش از آنکه شیرازه امور از دستش بیرون رود، رشتهی زندگی انقلابیونی را از هم بگسلد که اینک به فریب بزرگ پیبرده بودند. بدینسان با نقشهای از پیش ساخته و پرداخته شده، حملهی بزرگ را به مرحلهی اجرا گذاشت و در شب یلدای ١٣٥٥ پنجهی خونین خود را به گلوی کسانی فرو برد که سودایی جز آزادی مردم ایران و رهایی از چنگ استبداد، استعمار و استثمار نداشتند. ٧ تن از چهرههای سالم، صمیمی و به راستی انقلابی سازمان آزادیبخش؛ محمدعلی کاریاب (پاریا)، رحیم تشکری، جلال دهقان(۲۵)، مینا رفیعی، حسن زکیزاده(۲۶)، مسعود صارمی و ماهرخ فیال در بلندترین شب آن زمستان سیاه به خاک و خون غلطیدند. نیز پرویز واعظزاده رهبر سازمان انقلابی حزب توده ایران که سینه، سپر بلا ساخت و جان خود را فدا کرد تا معصومه طوافچیان و مهوش جاسمی و چندین همرزم دیگرش از دامگه حادثه جان سالم به در برند. هیهات که دام گستردهتر از آن بود که آن جانهای شیفته میپنداشتند. به فاصلهی چند روز پس از حملهی شب یلدا، ساواک، مهوش جاسمی و معصومه طوافچیان را نیز سر به نیست کرد و دهها نفر را به بند کشید. در این میان اندکشمار بودند کسانی که از آن دامگه، جان سالم به در بردند. عباس تمبرچی،(۲۷) عباس صابری(۲۸) و فریدون رئیسی(۲۹) از آن جملهاند.
به فاصلهی چند هفته پس از ضربهی بزرگ، رهبری بخش خارج و مسئولین حوزهی خلیج فارس گرد هم آمدند. وظیفه آن گردهمآیی:
«ارزیابی از اوضاع و به ویژه سامان دادن به وضع تشکیلات داخل بود. این جلسه با قاطعیت روی ادامه سازماندهی در ایران پافشاری کرد. کادرهایی از سازمان را در داخل و خارج از کشور به عنوان مشاور رهبری کل سازمان تعیین نمود. این جلسه در عین حال به رفقای داخل رهنمود داد که تا روشن شدن اوضاع از ارتباط مجدد سازمانی در داخل، پرهیز کنند. در عین حال رفقای کادر داخل را هدایت کرد تا به جمعآوری مستقل نیرو ادامه دهند. در این جلسه به منظور جوابگویی به اوضاع مساعد و در عین حال بغرنج آن زمان، تصمیم گرفته شد یک جنبش نوسازی در درون سازمان به خاطر آموزش مارکسیسم- لنینیسم- اندیشه مائوتسهدون، به راه انداخته شود...»(۳۰)
چه بسا اگر بیش از هر چیز به کندوکاو دربارهی سرچشمهی ضربهی بزرگ مینشستند و ادامهی فعالیت در ایران را منوط به ریشهیابی فاجعه میکردند، زودتر درمییافتند که ساواک از چه راه و با چه شگرد و به واسطهی کدام کس به درون تشکیلات داخل کشور رسوخ کرده بود. در این صورت گفتهها و هشدارهای مجاهدین خلق (م- ل) و دیگران را نادیده نمیگرفتند و به سادگی از کنار آن نمیگذشتند. آن سازمان چند روز پس از ضربهی بزرگ در اطلاعیهای به «عناصر و نیروهای مبارز و کلیهی هواداران و سمپاتیزانهای جنبش انقلابی» هشدار داده بود که:
«طبق اطلاعات موثقی که از طرف نیروهای انقلابی و مبارز به دست ما رسیده است و همچنین برخی از شواهد و علائم دیگر، سیروس نهاوندی که در سال ١٣٥٢ [سوم آبانماه ١٣٥١] به نحو مشکوکی از زندان فرار کرده است، یکی از عناصر فعال ساواک میباشد... ما این اطلاعیه را با توجه به ضرورت فوری آگاهانیدن عناصر و نیروهای مبارز داخل و خارج از کشور نسبت به این توطئهی پلیسی که یادآور خیانتهای تشکیلات تهران حزب توده و مرد هزارچهره، شهریاری میباشد به اختصار به اطلاع عموم مبارزین خلقمان میرسانیم»(۳۱).
بهرغم این آگاهی، رهبری سازمان انقلابی در خارج از کشور که دیگر در مقام رهبری کل سازمان قرار گرفته بود، به راه خود ادامه داد. این رهبری با حرکت کردن از اصل «هزاران هزار شهید جان خود را در راه منافع خلق قهرمانانه فدا کردند و ما بیهراس از مرگ گام در راه آرمانهای آنها مینهیم»(۳۲) به بازسازی شاخهی داخل کشور سازمان همت گماشت. حضور چند تن از کادرهایی که زنده مانده بودند، در تحقق پروژهی بازسازی نقش تعیینکنندهای داشت. همچنین گسیل تنی چند از کادرهایی که در خارج از کشور فعالیت داشتند و آمادهی پُرکردن جای خالی رفیقان به خون غلطیده بودند. اینها در اواخر سال ١٣٥٦ گزارشی جامع دربارهی ضربهی بزرگ، زمینهها و چگونگی آن تهیه کردند و سیروس نهاوندی را به عنوان عنصر نفوذی ساواک در این فاجعه بازشناساندند.(۳۳)
مشخص نیست که این گزارش چه زمان به خارج از کشور رسید. اما به نظر نمیرسد که هیئت اجرائیهی سازمان انقلابی دربارهی صحت و سقم برخی از دادههای آن همنظر بودند…(۳۴)
علاوه براین ملاحظهی امنیتی هم در کار بود و اینکه برای حساس نکردن ساواک نسبت به فعالیتِ جان بهدربردگان آن فاجعه، بهتر آن است که عجالتاً این پرونده مسکوت بماند. از طرف دیگر، افشای آن خبر و انتشار گزارشی که از ایران رسیده بود، یا دست کم انتشار بخشهایی از آن گزارش، به معنای آن بود که موج دیگر و اینبار سهمگینتر حملهی سایر نیروهای اپوزیسیون علیه سازمان انقلابی در خارج از کشور به پا شود.
رویدادی که سبب آن گشت که این مصلحتطلبی دیرپای نماند، آزادی شماری از زندانیان سیاسی شناخته شده در اثر اوجگیری جنبش مردم ایران علیه حکومت استبدادی شاه و آمدن آنها به خارج از کشور بود که منجر به تشکیل کمیتهی از زندان تا تبعید گشت.(۳۵) رسالت این کمیته که از پشتیبانی همهی تشکلهای سیاسی خارج از کشور برخوردار بود (جز حزب توده ایران و تروتسکیستها) برگزاری برنامههای افشاگرانه علیه رژیم شاه در کشورهای مختلف اروپا بود.(۳۶)
در نهمین جلسهی کمیتهی از زندان تا تبعید در شهر برلن (۲ خرداد ۱۳۵۷) و در برابر پرسش زندهیاد کیومرث زرشناس، مسئول حزب تودهی ایران در اروپای غربی، زندهیاد سعید سلطانپور اعلام داشت: سیروس نهاوندی، عضو سازمان انقلابی، مأمور ساواک است.(۳۷)
در این لحظه، هالهی ابهامی که ذهن اعضای سازمان انقلابی را در خارج از کشور به خود مشغول داشته بود، رنگ باخت و حلقهی گمشدهای که به ضربهی مهلک شب یلدای ۵۵ راه میبرد، آشکارتر شد. واقعیت این است که در فاصلهی دی ۱۳۵۵ تا خرداد ۱۳۵۷، شک و تردیدهای نسبت به سیروس نهاوندی به عنوان عامل ساواک در شناسایی تشکیلات داخل کشور سازمان انقلابی میان شماری از اعضای رهبری و کادرها، پیدا شده بود. به ویژه آنکه پس از ضربهی بزرگ، نهاوندی، چون قطرهای آب بر زمین فرو رفته بود و هیچ اثری از او دیده نمیشد: نه پیامی، نه نامهای، نه فراخوانی برای تشکیل اجلاس ایجاد حزب کمونیست ایران! اما از آنجا که رابطهی تشکیلات خارج با ایران دچار اختلال جدی شده بود و اطلاعات زیادی دربارهی کم و کیف ضربهی ۵۵ در دست نبود، گونهای ملاحظهکاری و حتا محافظهکاری در داوری نسبت به زمینههای ضربهی بزرگ بر رهبری خارج از کشور سازمان انقلابی سایه افکنده بود. رهبری چشم انتظار آن بود که اطلاعاتِ معتبرتری در داخل کشور، شک و تردید نسبت به سرمنشاء ضربهی بزرگ را از میان بردارد و واقعیت را روشن نماید. پیشتر، بخش م. ل. مجاهدین در این مورد گفته و نوشته بودند. اما فدائیان خلق در آن دو سال برزخی چیزی از پلیسبودن نهاوندی نگفته بودند. بیان این خبر از سوی سعید سلطانپور به مثابه اعلام موضع آن سازمان تلقی شد. از اینرو، کوتاه زمانی پس از دوم خرداد ۱۳۵۷، یعنی در تیر ۱۳۵۷ سازمان دانشجویان هوادار سازمان انقلابی در خارج از کشور CIS، دربارهی سیروس نهاوندی به عنوان مأمور ساواک و عامل اصلی ضربهی شب یلدای ۱۳۵۵ موضع گرفت و نوشت:
«... سیروس نهاوندی عنصری است خائن به خلق که در خدمت رژیم و دستگاه جاسوسی آن ساواک درآمده است. این خائن خودفروش با تبهکاری جنایتکارانهای به همکاری وسیع با پلیس رژیم پرداخته و ضربات سنگینی به جنبش خلق و سازمانهای انقلابی درون کشور وارد ساخته است.
کنفدراسیون جهانی بدین وسیله تنفر و انزجار عمیق خود را از این خائن و خیانتکاریهایش اعلام میدارد...»(۳۸)
یک ماه پس از این موضعگیری، یعنی در مرداد ۱۳۵۷ سازمان انقلابی طی اعلامیهای برای اولین بار اعلام کرد:«سیروس نهاوندی جاسوس ساواک، خیانتکار مزدوریست که عامل اصلی ضربههای سال ١٣٥٥ به سازمان ما میباشد.» شدت و حدت مبارزات در داخل کشور به حدی بود که امکان تحقیق و بررسی در فضای آرام و سکون غیرممکن بود. مردم ایران بهپا خاسته بودند تا ندای آزادی را به گوش جهانیان برسانند و رژیم ستمشاهی را از تخت سلطنت براندازند. سازمانهای مترقی در داخل و خارج با تمام قوا برای یاری به مردم بهپا خاسته بودند. سازمان انقلابی نیز از این قاعده مستثنی نبود. اینک پس از گذشت ٣٨ سال از آن فاجعهی شب یلدا، این کتاب را در اختیار خوانندگان قرار میدهم. امید که نوری بر این تاریکی انداخته باشم.
_________________________
۱- دکتر مرتضوی از کادرهای حزب توده ایران در هامبورگ بود. تلاش ما برای یافتن نام او بیثمر ماند.
۲- - این سازمان در سال۱۳۴۶ با گروه اعزامی سازمان انقلابی و عدهای از مبارزین داخل کشور تشکیل گردید. سازمانی بود انقلابی و در خدمت مبارزات مردم ایران. برای اطلاع به چگونگی رشد و اقدامات عملی این سازمان به مصاحبه با مسعود مولازاده، هادی گرامیفرد و کوروش یکتائی از کادرهای فعال این سازمان در همین دفتر رجوع کنید.
۳- این سازمان در سال۱۳۵۱ همزمان با فرار ساختگی سیروس نهاوندی از زندان با طرح ساواک ایجاد شد.
۴- برای درک دلیل برگزاری نشستِ بکرهجو، نگاه کنید به مصاحبهی محسن رضوانی در همین دفتر.
۵- گرسیوز برومند در سال ١٣٣٢ در محله امامزاده شهر جهرم در خانوادهای متوسط متولد شد. مادرش خانهدار و پدرش سرهنگ ستاد ارتش بود. گرسیوز در سال ١٣٤٠ برای تحصیل به ایتالیا رفت. او در مبارزات کنفدراسیون شرکت فعال داشت و از این راه به سازمان انقلابی جذب شد. در تیرماه سال ١٣٤٥ /١٩٦٦ همراه گروهی برای دیدن آموزش نظامی به کوبا رفت. آنموقع جوانترین عضو سازمان انقلابی و گروه کوبا بود. در بازگشت از کوبا سال ١٣٤٦ /١٩٦٧ به طور علنی به ایران رفت. در تابستان ١٣٤٩ /١٩٧٠در اصفهان دستگیر و به سه سال زندان محکوم شد. پس از آزادی از زندان، او بود که خبر احتمال جاسوس بودن نهاوندی را به سازمان انقلابی گوشزد کرد. همین امر باعث دستگیری او در چهارم اردیبهشت سال 1355 شد. او زیر شکنجههای ساواک جان باخت. گرسیوز ١٠ سال در ایران در میان کارگران کار کرد و دهها تن از آنان را به سازمان انقلابی جلب نمود. او همچنین توانست با گروه ساکا رابطهای نزدیک برقرار سازد.
گودرز برومند در سال ١٣١٩ متولد شد. پس از دورهی دبیرستان در سال ١٣٨٨ برای تحصیل به اروپا رفت و در شهر رم، دانشکدهی پزشکی را به پایان رساند. در آنجا به مبارزات کنفدراسیون پیوست و بلافاصله توسط صفایی و واعظزاده جلب سازمان انقلابی گردید.
در سال ١٣٤٥/١٩٦٦ برای دیدن دورهی آموزشی نظامی به کوبا رفت و در سال ١٣٤٦/١٩٦٧ به شکل علنی برای ادامه مبارزه به ایران رفت.
وقتی در سال ١٣٤٩ گرسیوز در اصفهان دستگیر شد، گودرز در گرگان در بیمارستان کار میکرد، پس مجبور به فرار شد و به پیشنهاد واعظزاده همان سال به طور مخفی از طریق خلیج از ایران خارج و به اروپا رفت. در سال ١٣٥٥ در رأس یک گروه "پزشکی امدادی" از سوی سازمان انقلابی به فلسطین فرستاده شد تا در آنجا به مبارزان خدمت کند. قبل از انقلاب دوباره گودرز به اروپا برگشت و سپس به ایران رفت.
۶- احمد شلماشی هموندی (۱۳۱۲-۱۳۴۷) معروف به ملاآواره، شاعر و روشنفکر کُرد بود. او افشاندن بذر آگاهی سیاسی در میان روستائیان کردستان ایران را وجههی همت خود ساخت؛ از ستمکاری خانها، زمینداران و حکومتیان پرده برمیداشت و درد مشترک و آرزوهای آنان را میسرود. ملا آواره، در فرایند پیکاری که از سال ۱۳۴۳ با حکومت محمد رضاشاه پهلوی آغاز کرد، با سلیمان معینی (۱۳۱۱-۱۳۴۷)، اسماعیل شریفزاده (۱۳۰۹-۱۳۴۷)، عبدالله معینی(۱۳۴۷-؟) و محمد امین سراجی (۱۳۴۷-؟) همپیمان و همراه شد. این جوانان چپگرا، که کمی پس از کنگرهی دوم حزب دموکرات کردستان ایران (۱۳۴۲) از آن حزب گسستند و کمیتهی انقلابی حزب دموکرات کردستان ایران را بنیاد نهادند، مبارزهی مسلحانه را راه شکستن بُنبست سیاسی و بسیج مردمی علیه حکومت استبدادی شاه میپنداشتند. هم از این رو بود که پس از آموزش نظامی برای جنگهای پارتیزانی در اردوهای نظامی اتحادیهی میهنی کردستان عراق به رهبری جلال طالبانی، به تدارک مبارزهی مسلحانه در کردستان ایران برخاستند. اما اندکی پس از آغاز تبلیغاتِ سیاسیشان و در آستانهی چند عمل پراکندهی مسلحانه، دستگاههای اطلاعاتی حکومت شاه به نقشهی این جوانان انقلابی پیبردند و جنبش آنان را در نطفه خفه کردند. در روز ۱۲ اریبهشت ۱۳۴۷که اولین تیم عملیاتی گروه به یکی از روستاهای بانه وارد شد، به محاصرهی ارتش و جاشهای مزدور درآمد و اسماعیل شریفزاده و یارانش زیر رگبار مسلسل کشته شدند. یک هفته پس از این رویداد، ملاآوره و دوتن از همرزمانش در منطقهی سردشت که زادگاهش بود، به دستِ جاشهای مزدور دستگیر و در وضیعتی که به دقت دانسته نیست، سربهنیست شدند. در ماه خرداد، سلیمان معینی به چنگ تفنگداران ملا مصطفی بارزانی افتاد که اعدام شد و جسدش را به دولت ایران دادند. وقتی یکی از نیروهای ارتش شاهنشاهی عبدالله معینی را در یکی از روستاهای حومه بوکان از پا انداخت، جنبش نورسیده، از نفس افتاد.
۷- سیاووش پارسانژاد، گوشهای از تاریخ جنبش چپ ایران در قالب یک سرگذشت، نشر نیما، آلمان ۲۰۰۲، ص ١١٤
۸- باقر مرتضوی، سیاووشان (یادواره جانباختگان حزب رنجبران ایران)، ناشر مولف، آلمان ۱۳۷۸، ص ١٨
۹- شانزده سال مبارزه سازمان انقلابی (تاریخچهی مختصر، آبانماه ١٣٥٨ تهران، ص ٢٠)
۱۰- برای آشنایی با چند و چون فعالیتهای سازمان در کشورهای حوزه خلیج فارس نگاه کنید به سیامک مؤیدزاده، تجربه کار در خلیج، در کتاب سیاووشان، همین قلم، ص ٢٧٢
۱۱- عطا کشکولی در سال ۱۳۱۰ در شیراز به دنیا آمد. خانوادهاش از بزرگان طایفهی کشکولی بودند که از طایفههای اصلی ایل قشقاییست. به خلاف بسیاری از خویشانش که هوادار دکتر محمد مصدق بودند، عطا به حزب تودهی ایران دل بست. دبیرستان میرفت که عضو سازمان دانشآموزان حزب توده شد. پس از پایان دورهی دبیرستان، به سازمان جوانان حزب توده ایران پیوست. در سال ۱۳۳۶ به اتریش رفت و در رشتهی معدنشناسی دانشگاه شهر لئوبن نام نوشت. با شکلگیری جنبش اعتراضی جوانان تودهای علیه کمیتهی مرکزی آن حزب، دانشگاه را رها کرد و به کنُشگری سیاسی روی آورد. در بنیانگزاری سازمان انقلابی حزب توده ایران و سازماندهی کنفرانس تدارکاتی مونیخ دست داشت (فروردین ۱۳۴۳). در چین آموزش نظامی و تئوریک دید. به اتفاق ایرج کشکولی در رابطهی با جنبش عشایر جنوب در سال ١٣٤٣ از سوی سازمان انقلابی به ایران فرستاده شد. با شکست جنبش دگربار به اروپا بازگشت. برای ارتباط با گروه شریفزاده و جنبش کردستان به آن منطقه اعزام شد. یک سال در آنجا در پناه گروه جلال طالبانی ماند. پس از آن به منطقه خلیج فارس اعزام شد و برای سازماندهی کارگران ایرانی در این منطقه، در دُبی ساکن گشت. سرانجام در آستانهی انقلاب به ایران بازگشت و به عنوان عضو دفتر سیاسی (حزب رنجبران) مسئول تشکیلات آذربایجان شد. با یورش جمهوری اسلامی به حزب رنجبران در سال ١٣٦١، برای مبارزهی مسلحانه راهی کردستان شد. در منطقهی کردستان، به همراه دو رفیق دیگر، در میان برف و بوران قصد رسیدن به مقر حزب رنجبران را داشت که بر اثر یک سکته قلبی در مقر حزب دمکرات کردستان درگذشت.
۱۲- بر خود واجب میدانم که در اینجا خطای بزرگی را که پیشتر مرتکب شدهام، تصحیح کنم. درست است که دکتر سیاوش پارسانژاد که در ٢٨ اسفند ١٣٤٨ به دست مأمورین ساواک افتاد و تحت شکنجههای وحشیانه قرار گرفت، پذیرفت در یک مصاحبهی مطبوعاتی شرکت کند و تجدیدنظرهای خود را دربارهی رفرمهای شاه و تحول اقتصادی - اجتماعی کشور اعلام دارد، اما او هیچ یک از همرزمان پیشین خود را لو نداد. میدانیم که او روابط تنگاتنگی با واعظزاده و سیروس نهاوندی داشت؛ اما هیچیک از این دو مورد شک ساواک قرار نگرفتند و به خطر نیفتادند.
۱۳- اینگونه روابط که پایهاش اعتماد رفیقانه بود، در آن دوران اختناق، فراگیر بود. مثلاً رابطهی پارسانژاد با گروه دکتر قدیمی و یا با اکبر ایزدپناه از سازمان رهاییبخش.
۱۴- سیاوش پارسانژاد، پیشین، ص ١٢٨
۱۵- حمید شوکت، گفتگو با کوروش لاشایی، نگاهی از درون به جنبش چپ ایران، حمید شوکت، چاپ اختران، سال ١٣٨١، ص ١٨٤
۱۶- این نکته را باید در نظر داشت که خانوادهی مهوش جاسمی با خانوادهی سیروس نهاوندی دوستی و مراوده داشتند. این دوستی و مراوده به واسطهی همسایگی دو خانواده بود. سیروس نهاوندی و مهوش جاسمی در نوباوگی، دوست و همبازی یکدیگر بودند. این دوستی و صمیمیت تا سالهای سال پایدار ماند.
۱۷- کوروش لاشایی هرگز به سیروس نهاوندی شک نبرد و متوجه نشد که ضربه از کدام سو به او وارد و چگونه به دام ساواک افتاد. وقتی حمید شوکت از او میپرسد: «اگر بپذیریم که نهاوندی با پلیس همکاری میکرد و قطعاً میدانیم با پرویز واعظزاده تماس داشت، تنها علتی که پرویز توانست تا مدتها مخفی بماند، فقط این است که بگوییم مأموران امنیتی ترجیح میدادند او را زیر نظر داشته باشند تا در موقع مناسب دستگیرش کنند، شاید میخواستند از این راه به اطلاعات بیشتری دست یابند و کسان دیگری را نیز همراه با او به دام اندازند.» کوروش لاشایی چنین پاسخ میدهد «گمان میکنم بر حسب اتفاق و در نتیجهی ناشیگری که به بنگاه معاملات ملکی مراجعه کردم، دستگیر شدم.» همانجا، ص ٢١٣
۱۸- نگاه کنید به بازاندیشی شب یلدای ٥٥ در همین دفتر.
۱۹- پیشین
۲۰- در این زمینه ب. کنعانی میگوید که در سال ١٣٥٤ جلسهای برای ادغام دو سازمان (سازمان آزادیبخش و سازمان انقلابی) در خانهی او برگزار شد. برای اطلاع بیشتر به این گزارش در این دفتر رجوع شود.
۲۱- - پیشین
۲۲- خاطرهی مائوتسهدون را گرامی بداریم و از او بیاموزیم، مهرماه ١٣٥٥، ستاره سرخ، شمارهی ٦٥، مهرماه ١٣٥٦
۲۳- حزب فاشیستی رستاخیز ملت ایران، وسیلهای برای تشدید استثمار خلقهای ایران، مهرماه ١٣٥، ستاره سرخ، شمارهی ٥٣، خرداد ١٣٥٥
۲۴- از جمله افرادی که به فرار سیروس نهاوندی مشکوک بودند، میتوان از داوود ایوزمحمدی و مسعود مولازاده نام برد. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به مصاحبه با مسعود مولازاده و همچنین هادی گرامیفرد در همین دفتر. صفر قهرمانی نیز در گفتگو با علیاشرف درویشیان میگوید:«... یک روز کامران رفیعی که با برادرش در رابطه با گروه سیروس نهاوندی دستگیر شده بود، پیش من آمد و گفت: صفرخان سرّی را با شما در میان میگذارم که اگر ساواک متوجه شود، مرا خواهد کشت. من گفتم بگو و خیالت راحت باشد. او گفت که ساواک نهاوندی را با این پوشش از زندان فراری داده که بیرون برود و با نفوذ و شناسایی، مخالفین رژیم را لو بدهد. و البته درست هم میگفت... سیروس نهاوندی عدهای را دور خودش جمع کرده بود که اغلب کارگر و دانشآموز بودند. اینها همه دستگیر شده بودند. یکی از آنها را من دیدم که حسینی نامش بود. سی و چند سالی سن داشت و او نسبت به دستگیری خودشان به سیروس نهاوندی مشکوک بود. اینها جزو شاخهی شیراز بودند که سیروس نهاوندی مسئول مستقیم آنها بود...» به نقل از کتاب خاطرات صفرخان (صفر قهرمانیان) سی و دو سال مقاومت در زندانهای شاه، در گفتگو با علیاشرف درویشیان، نشر چشمه، تهران ١٣٧٨، صص ٢٠١- ٢٠٠
برای اطلاع بیشتر همچنین رجوع شود به مصاحبه محمدعلی حسینی، مسئول شیراز سازمان آزادیبخش، در همین دفتر.
۲۵- جلال دهقان در تاریخ ۱۸ خرداد۱۳۲۹ در شهر رشت متولد شد. تحصیلات ابتدائی را در مدرسه مژدهی و تحصیلات متوسطه را در رشته ریاضی تا کلاس پنجم در دبیرستان آزادگان (شاهپور سابق) رشت ادامه داد و به خاطر رنجی که از بدبختی ملت خویش میبرد به درس و مشق جامعه پرداخت. پس از انتخاب راه، پس از دو سال ترک تحصیل، دیپلم خود را دریافت کرده، وارد مدرسه عالی مدیریت گیلان (لاهیجان) گردید. در مدت تحصیلات دانشگاهی، مبارزات او بر ضد امپریالیسم و استبداد به اوج خود میرسد و فعالیت او و یارانش که راهنمایی و روشنگری میان تودههای زحمتکش و فقیر بوده، در "سازمان آزادیبخشبخش خلقهای ایران" مییابد. در سال 56-55 از دانشکده فارغالتحصیل و مبارزاتش پیگیرتر و بیامانتر میگردد. تا جائی که مسئول شاخه سازمان آزادیبخش خلق در شمال میگردد. دهقان در آخرین ماههای زندگی با تنی چند از یاران، به خیانت سیروس نهاوندی پی میبرد. (به نقل از یکی از دوستان جلال دهقان)
۲۶- حسن زکیزاده متولد شهر رشت بود. پدرش معلم و از فعالین حزب توده ایران بود. دو برادر بودند که در دانشگاه تبریز مشغول به تحصیل بودند. حسن دانشجوی رشته علوم تربیتی و برادر دیگر دانشجوی دانشکده علوم بود.
حسن در فعالیتهای دانشجویی فعال بود و در همین رابطه یکبار در یکی از تظاهرات دانشگاه بازداشت شد، مدتی کوتاه در زندان ماند و پس از آزادی یک ترم از تحصیل محروم گشت.
اینکه چگونه و از چه زمانی جذب سازمان آزادیبخش شد، معلوم نیست، ولی به گفته دوستانش، از رفتار و گفتههایش می شد فهمید که سرش به سازمانی وصل است، سازمانی که گرایشات مائوئیستی دارد. به علت فعالیت سیاسی، علاقه زیادی به تحصیل نداشت، از محرومان و فقیران می گفت و اینکه؛ دیگر نباید نشست و درس خواند، باید به شکلی مبارزه را آغاز کرد.
دوستی تعریف می کند که به اتفاق او به ارومیه آمده بود، اصرار داشت محلههای فقیر شهر را ببیند. به همراه دوستی دیگر، به اتفاق از چند محله فقیرنشین شهر دیدن کردیم. گفت که از تبریز خواهد رفت. در کارخانه شیشهسازی مینا در تهران کاری یافته و در همین رابطه به تهران خواهد رفت. او از من نیز خواست که درس را رها کرده، به اتفاق او به تهران بروم.
حسن به مدت شش ماه در کارخانه شیشهسازی مینا کار کرد و در این مدت زندگی مخفی داشت. پس از ماجرای شب یلدا و کشته شدناش، عدهای از دوستانش در دانشگاه نیز بازداشت شدند. چون ساواک چیزی از آنان نیافت، پس از مدتی آزاد شدند.
حدس زده می شود که حسن زکیزاده با جلال دهقان، مسئول سازمان آزادیبخش در گیلان، که او نیز در درگیری شب یلدا کشته شد، از پیش در رابطه بوده است. یکی از دوستانِ دانشجوی اهل رشت که در رابطه با حسن در تبریز بازداشت شده بود، به زندان ساواک رشت منتقل می شود. در بازجوییها از رابطه او و همچنین حسن با جلال دهقان می پرسند.
۲۷- عباس تمبرچی در سال ١٣١٨ در مشهد در خانوادهای متمول به دنیا آمد. از دبیرستان البرز دیپلم گرفت و از دانشگاه مشهد به دریافت لیسانس در رشتهی زبانهای خارجی نایل آمد. او در اوایل سال ١٩٦٣ برای ادامهی تحصیل به سوئیس و سرانجام به آمریکا رفت. در کالیفرنیا به انجمن دانشجویان ایرانی پیوست و سپس به عضویت سازمان انقلابی درآمد. او جزو اولین کادرهای سازمان بود که به پیروی از مشی سازمان جهت سازماندهی کارگران مهاجر ایرانی در نوار جنوبی به شیخ نشینهای خلیج رفت. او بعد از سالها کار عملی در میان کارگران اوایل سال ١٣٥٥ از طریق پاکستان مخفیانه به ایران رفت و در همکاری تنگاتنگ با پرویز واعظزاده قرار گرفت. بعد از جانباختن پرویز واعظزاده در شب یلدای ١٣٥٥ او گزارش جامعی به سازمان نوشت که در این دفتر آمده است. او در آذرماه سال ١٣٦١ بعد از دستگیری توسط جمهوری اسلامی به دار آویخته شد.
۲۸- عباس صابری در ١١ بهمن ١٣٢٥ در اهواز متولد شد. دبیرستان را در همان شهر به پایان رساند. پس از آن راهی تهران شد تا در مدرسه عالی بازرگانی ادامه تحصیل دهد. در همین زمان به جنبش دانشجویی پیوست. در رابطه با تشیع جنازهی جهانپهلوان تختی در سال ١٣٤٦ بازداشت شد. یک سال در زندان ماند. هنوز مدت کوتاهی از آزادی او نگذشته بود که دگربار بازداشت و این بار از ادامهی تحصیل نیز محروم شد. به ناچار به خدمت سربازی رفت. در پی خدمت سربازی به همراه تنی چند از دوستانش چون شکرالله پاکنژاد، و محمدرضا شالگونی برای پیوستن به جنبش فلسطین در عبور از مرز عراق، تنی چند از آنان دستگیر شدند. آنها به عنوان "گروه فلسطین" به دادگاه رفتند. دادگاه آنان به علت دفاع از جنبش چپ و محکوم نمودن رژیم شاه انعکاس گستردهای یافت. عباس صابری اما در این میان از دام ساواک گریخت و موفق شد به عراق بگریزد. او مدتی در عراق، در بخش فارسی رادیو عراق به کار مشغول شد. در همین ایام بود که خسرو صفایی با بازماندگان گروه فلسطین در عراق تماس گرفت و طی مذاکراتی آنان را به سازمان انقلابی جذب کرد. پس از سازش دو رژیم عراق و ایران باهم، عباس صابری نیز عراق را ترک گفته، در برلین به عضویت هیئت تحریریه ستاره سرخ، ارگان سازمان انقلابی درآمد. مدتی بعد از سوی سازمان برای ادامه کار به ایران رفت. از ضربه "شب یلدا" جان به سلامت بُرد ولی در پاییز ١٣57 به دام ساواک گرفتار آمد و در تلاطم انقلاب آزاد شد. پس از انقلاب به عنوان عضو رهبری حزب رنجبران، مسئول این حزب در جنوب شد. در هشتم تیرماه ١٣٦٠ در دزفول دستگیر و در دوازدهم خرداد همین سال اعدام شد.
۲۹- فريدون رئيسى در سال ١٣٢٤ در بابل متولد شد و براى تحصيل به تهران رفت. ديپلم را در تهران گرفت و بعد به استخدام هواپيمایى ملى ايران در آمد. از اين كار نيز صرفنظر كرد و براى ادامهی تحصيل به آمريكا رفت. در آنجا به صفوف كنفدراسيون و سپس به سازمان انقلابى پيوست. به پيشنهاد سازمان انقلابى به ايران رفت و در دانشگاه پلیتكنيك ثبت نام كرد. در ضربه شب يلداى ١٣٥٥ توانست از مهلكه جان سالم بدر برد. پس از این حادثه، براى مبارزه در محيط كارگرى به مازندران رفت و سرانجام در كارخانهی سيمان نكا به كارگرى مشغول شد. او عاشق محرومان جامعه بود و در اين راه، در بسيج و متشكل كردن آنها گامهاى بزرگى برداشت. همين امر باعث شد كه بعد از انقلاب به عنوان نمايندهی منتخب كارگران نكا، در صفوف " كنفدراسيون كارگران ايران" که خود یکی از اعضای هیئت مؤسس آن بود، به مبارزهی خود ادامه دهد. او در سازماندهى اعتصابات كارگران در سال ١٣٥٩ در مازندران دستگير شد و پس از چند روز بدون اينكه هويت او را بدانند آزاد گرديد. او همچنين معاون مسئول حزب رنجبران در مازندران بود. فريدون در سال ١٣٦٠ دگربار دستگير و در ١٦ خرداد همان سال تير باران گرديد. جسد او در قبرستان بهائيان در گلمحله بابل دفن شد که از قرار معلوم بعداً توسط رژيم ویران و بر خرابههای آن ساختمان ساختند.
۳۰- ستاره سرخ، شماره ٦٠، ١٦ سال مبارزهی سازمان انقلابی، پیشین، ص ص ٥ ـ٢
۳۱- این نقل به معنی از گفتههای مبارزین آن دوره است که در نشستهای سازمانی اغلب استفاده میشد.
۳۲- پیشین
۳۳- نگاه کنید. بازنگری شب یلدای ١٣٥٥ در همین دفتر، عباس تمبرچی
۳۴- محسن رضوانی در گفتگو با نگارنده
۳۵- اعضای این کمیته عبارت بودند از؛ سعید سلطانپور، حمزه فراهتی، مهرداد پاکزاد و محمد منیرزاد.
۳۶- لندن: ١٧،١٨،١٩،٢٠/٥/١٣٥٧ – منچستر: ٢٣/٥- استکهلم: ٢٥/٥ – آمستردام: ٢٦/٥ – پاریس: ٢٧ و ٢٩/٥ – هامبورگ: ٣٠/٥ –کلن:٣١/٥- فرانکفورت: ١/٦ – برلین: ٢ و٣/٦ – وین: ٤ و٥/٦ – ژنو: ٦/٦ – رم: ٧/٦ – میلان: ٨/٦ – فلورانس: ٩/٦، شانزدهم آذر، ارگان مرکزی کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی (CIS)، شماره ٣١، سال ١٣٥٧
۳۷- این لحظه برای نگارنده و بیتردید برای رفقای آن روز من، یکی از سیاهترین لحظههای زندگیمان به شمار میآید. دنیا به دور سرم چرخید. نفس از سینهام به سختی بیرون میآمد. خیس عرق شده بودم. باور نمیکردم. درجا خودم را به تلفن عمومی رساندم و آنچه را که سعید سلطانپور گفته بود به گوش مسئولم، زندهیاد بهرام دژبخش، رساندم. او از من خواست تا پس از پانزده دقیقه به او زنگ بزنم. چه پانزده دقیقهای. تو گویی پانزده سال بر من گذشت. من و سعید رابطهی عاطفی عمیقی با هم پیدا کرده بودیم. شش ماه بود که در خانهی من، زندگی کرده بود. شش ماه بود که قدم او و رفقایش را روی چشمم گذاشته بودم. شب و روز را باهم گذانده بودیم؛ در بحث و گفتوگو، ورزش، استخر و شنا، شام، نهار... هرگز از آن انسان با احساس و دوستداشتنی که میزان اعتقاد مرا به سازمان انقلابی میدانست، کلامی دربارهی نهاوندی و وابستگی این عنصر پلید به ساواک نشنیده بودم. هرگز. بالاخره به دژبخش زنگ زدم. گفت: رفقای رهبری گفتهاند برو به جلسه و اعلام کن؛ از آنجا که برای رفقای کمیتهی از زندان تا تبعید حرمت فراوان قائلیم، به خود اجازه نمیدهیم خبری که آنان گفتهاند را به زیر سؤال ببریم. آنچه آنها گفتهاند را میپذیریم. نمیدانم به دژبخش چه گفتم. اما حاضر نشدم به این خفت تن دهم و خود این خبر ویرانگر را اعلام نمایم. سرافکنده در بیرون جلسه و در خیابان پرسه میزدم که یکباره سعید مرا محکم در آغوش گرفت. زاززاز گریستیم و گریستیم. در آن فضای برزخی تنها این جمله را از او شنیدم: ناگریز بودم که چنین بگویم. من در نقد کتاب خاطرات حمزه فراهتی، آن سالها و سالهای دیگر، به گوشههایی از این موضوع اشاره داشتهام. برای اطلاع بیشتر رجوع شود به: http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=7857
۳۸- شانزدهم آذر، شماره ٣٢، تیر ماه ١٣٥٧- ژوئیه ١٩٧٨