.....( حرمت خودتو نيگهدار پهلوون! نذار باز اخلاقم گه موشی بشه، ها!).
( معذرت می خواهم. حق با شما است پهلوان. حالا، چکار بايد بکنم؟).
( کار خاصی نميخوام بکنی! فقط، ازت ميخوام که چشم از مونیتور برنداری و بادقت به صحبت هاشون گوش بدی .چون، بعدن ميخوام راجع به اونا، باهات حرف بزنم. همين!).
( چشم پهلوان).
به مونیتور نگاه می کنم و می بینم که هيچ نيچ کا، سيگاری روشن می کند و سيروس، گوشی تلفن را از دستی می دهد به دست ديگر و می گوید:"شاید هم روکم کنی ، چیزی در کارباشد!)
صدای شوهر خواهرش از آن سوی خط تلفن می آید که می گوید: ( يعنی چه؟!).
سيروس می گوید: ( يعنی مثل عباس که برای رو کم کنی آقا مصطفی، از دوستان پليس خودش خواسته بود که بيايند و آقا مصطفی را، دست بند بزنند و با خودشان ببرند و .....).
شوهر خواهرمی گوید: (آن قضیه ،حقیقت ندارد! بعدا، معلوم شد که آنها ازطرفداران جناح مصطفا بوده اند که به عباس تهمت زده بودند! شما، چرا باورکرده اید ؟!)
سیروس با تعجب می گوید:(جناح مصطفی؟! مگر مصطفی ، جناح دارد؟! او که هنوز برای این طور چیزها، خیلی جوان است!)
شوهرخواهر می خندد و می گوید:( ای آقا! کجای کار هستید، شما؟!)
سیروس می گوید:(عجب! پس، تهمت زده بودند به عباس؟!)
شوهر خواهر می گوید:(بلی. تهمت زده بودند)
سیروس می گوید:( عجب! متاسفم. واقعا، متاسفم. حالا، چند روز می شود که از عباس بی خبرید؟)
شوهر خواهر می گوید:( دو سه روزی می شود. به همه جا سر زده ایم. بیمارستان ها! کلانتری ها!.پزشک قانونی! دستمان به هيج جا بند نشده است! بعد که فهمیدیم اورا گرفته اند، از سر ناچاری، دست به دامان فتح الله خان شده ايم. فتح الله خان هم می گوید که چون اتهامش توهین به اسلام و مقدسات است، فکر نمی کند بتواند کاری انجام دهد. ولی، سعی خودش را می کند. يک نيمچه قولی هم داده است، ببينيم چه می کند! در هر حال، همانطور که که عرض کردم. غرض از مزاحمت این است که فکر کردم ممکن است که شماهم از قضیه ی گم شدن عباس مطلع شده باشید و در همین فاصله ، خواهرتان راضیه خان که از از آن قضیه خبرندارند، یعنی ما نگذاشتیم که تا این لحظه، مطلع شوند، با آن بیماری قلبی و وضع خراب روحی شان باشما تماس بگیرند و خدای نخواسته به وسیله شما ، از قضیه مطلع شوند و .... - سرفه – بعله!.....- سرفه- ..... بعله!...... بعله.!......خلاصه اينطور بود که .....خوب! اينهم خواهرتان راضيه خانم! خودشان آمده اند بالا که با شما صحبت کنند. گوشی خدمتتان! من گوشی را می دهم به راضیه خانم).
و...تا راضيه خانم، گوشی را از شوهرش بگيرد، سيروس، معذرت خواهانه به سوی هيچ نيچ کا نگاه می کند. هيچ نيچ کا، با حالت عجيبی به سیروس خيره شده است!
صدای خواهر سیروس-راضيه خانم- از آن سوی خط می آید که می گوید : ( سلام داداش!).
سيروس می گوید: (سلام خواهرجان. حالت چطور است؟).
صدای راضيه خانم از آن سوی خط می آید که می گوید: (بد نيستم - بغضش می ترکد - داداش جان! من، کاری به صحبت های ديگران ندارم. فقط، دلم می خواهد که حقيقتش را از زبان خودتان بشنوم!).
سيروس : ( حقیقت چی ؟! چه شده است؟ چرا گريه می کنی؟! می خواهی حقيقت چه چيز را از زبان خودم، بشنوی خواهرجان؟!).
صدای راضيه خانم : ( می خواهم بدانم که آيا هنوز مسلمان هستيد يا نه؟!).
سيروس : ( مسلمان؟ مسلمان کدام اسلام، خواهر جان؟!).
راضيه خانم : ( يعنی چی مسلمان کدام اسلام؟!).
سيروس : ( يعنی اينکه اولا، ....).
صدای شوهرخواهر، از آن سوی خط می آيد روی صدای سیروس و خواهرش و با لحنی شوخی و جدی، می گويد: ( اولا، حواستان جمع باشد که اسلام آمده است روی خط و دارد شما را از تلفن اتاق میهمانخانه کنترل می فرمايد! ثانيا، آقاجان! ما، يک اسلام، بيشتر نداريم. بقيه اش، حرف مفت است! فتنه ای است که بيگانگان به راه انداخته اند! بگوئيد لا اله الاا لله. محمدا رسول الله و.... شر فتنه را بکنيد!).
سيروس می گوید : ( در اسلام شما، استراغ سمع حرام نيست؟!).
شوهرخواهر می خندد : ( در اسلام ما، استراغ سمع تا جائی حرام است که پای نابودی آن در ميان نباشد!).
سيروس :( نابودی شما يا نابودی اسلام؟!).
شوهر خواهر، می خندد و به شوخی و جدی می گويد : ( ديگر قرارنشد که متلک، بارمان بفرمائيد، سیروس خان!).
راضيه خانم هم می خندد و به شوخی و جدی می گويد : ( حق تان است. تا شما باشيد که ديگر استراغ سمع نفرمائيد!).
شوهر خواهر، جدی می شود : ( هی نگوئيد استراغ سمع! استراغ سمع! موضوع مهمی بود که يک دفعه يادم آمد بگویم! ديگه نمی خواستم بيايم بالا! با خودم گفتم که همين گوشی پائين را برميدارم و با داداشتان.......).
راضيه خانم – با کنايه - : ( معذرت می خوام! ببخشيد! موضوع مهمتان را بفرمائيد!).
شوهرخواهر : ( حالا! اصلن گيرم که موضوع مهمی هم نبوده است و من تلفن را برداشته ام که در گفتگوی جاری ميان شما و برادرتان، شرکت کنم. اگرصحبت خصوصی بين شما و برادرتان است که من نبايد از آن مطلع شوم، بفرمائيد تا گوشی را بگذارم!).
سيروس : ( نه. خواهش می کنم. صحبت خصوی ای در ميان نيست. بفرمائيد. آن موضوع مهمتان را بفرمائيد).
شوهر خواهر : ( راضيه خانم با چنان عصبانيتی به ميان حرفم پريدند که همه چيز يادم رفت. شما به صحبتتان ادامه بدهيد، يادم که آمد عرض می کنم).
سيروس، با عصبانيتی نهفته در صدايش : ( بگو خواهرجان! سؤالت را بگو!).
راضيه خانم : ( داشتم چی می گفتم؟! پاک گيج شده ام!).
سيروس : ( من هم از اين وضعيت، پاک گيج شده ام! فکر می کنم که بهتر است فعلن قطع کنيد. خودم، چند ساعت ديگر به شما زنگ می زنم تا هم از گيجی بيرون آمده باشيم و هم.... اينطوری، پول بيت المال هم بيخودی تلف نشود!).
راضيه خانم، با اعتراضی نهفته در صدايش : ( داداش جان. از تلفن اداره ی ایشان نیست که پول بيت المال باشد! داريم از تلفن منزل، با شما صحبت می کنيم!).
سيروس، به سوی هيچ نيچ کا نگاه می کند. هيچ نيچ کا، سرش را به علامت تعجب و تاسف، تکان می دهد و با کلافگی از جايش بر می خيزد و نا آرام و عصبی، در اتاق شروع به قدم زدن می کند. من، به تاکسی که همچنان از آينه به من چشم دوخته است، نگاه می کنم. صورتش نسبت به چند لحظه قبل، جوانتر می نمايد. لبخند می زند و می گويد : " پهلوون! منو ول کن!حواست به مونيتور باشه. نباس چيزی رو از دست بدی!".
به مونيتور نگاه می کنم.
شوهر خواهر می گويد : ( ......نگران پول تلفن نباشيد. فدای سرتان! فکر می کنم سؤال راضيه خانم اين بود که می خواستند بپرسند که شما هنوز هم.......).
راضيه خانم : ( يادم آمد! آره داداش جان! من کاری به شايعات ندارم. می خواهيم از زبان خودتان و با گوش های خودمان بشنويم که بالاخره، شما هنوز مسلمان هستيد يا نه؟!).
شوهر خواهر : ( راضيه خانم! مواظب باشید که وقتی می فرمائيد " ما "، ممکن است يک وقتی سوء تفاهم بشود و داداش فکر کنند که منهم در مورد مسلمان بودن ايشان شک دارم. در حالی که خودتان می دانيد که اينطور نيست و حتا اگر يادتان باشد، برای برطرف شدن شک شما، آن مطلبی را که ايشان، در زمان عضویتشان در - کانون نویسندگان درتبعید-، با تيتر " من، مسلمانم، شما چه هستيد؟!"، در یکی از آن سايت های ضد انقلابی خارج ازکشور، نوشته بودند، از بچه ها خواستم که برايتان پرينت کنند و نشانتان دادم و گفتم که نگاه کنيد! اگر کسی اعتقاد قلبی و عميق به اسلام نداشته باشد، چطور می شود که ميان آنهمه دشمنان خارجی و اپوزسيون ايرانی که به خون اسلام تشنه هستند و اکثرشان هم دارند نان مخالفت با اسلام را می خورند، بايستد و.......).
راضيه خانم، معترض. تقريبا دادمی زند : ( بالاخره، اجازه می دهيد که من دو کلمه با برادرم صحبت کنم؟!).
شوهر خواهر : (معذرت می خواهم! بفرمائيد. فقط می خواستم بگويم که من، شکی در.....).
راضيه خانم : ( باشد! شما نه! من! من می خواهم با گوش های خودم از داداشم بشنوم که.....).
سيروس : ( باشد خواهرجان! باشد. فقط اول به من بگو که حالت چطور است؟! منظورم حال و احوالات خانوادگی و اجتماعی و مملکتی نيست! منظورم، حال و احوالات قلبت است. شنيدم که در بيمارستان بستری بوده ای ولی حالا، الحمد لله، خطر، کاملن بر طرف شده است و....).
شوهر خواهر : ( بفرمائيد راضيه خانم! همين "الحمد لله "ی که داداشتان می گويند، اگرعلامت مسلمان بودن و اعتقاد به خدا و اسلام داشتنشان، نيست، پس چيست؟!).
راضيه خانم : ( آره داداش؟!).
هيچ نيچ کا، با عصبانيت به طرف در می رود و به سيروس می گويد : "بر می گردم!".
سيروس می گويد " کجا؟!".
هيچ نيچ کا، با غیض می گوید:" مبارک است! ازکی جنابعالی مسلمان شده ای که ما نمیدانیم!" و بعدهم از اتاق می زند بیرون و در اتاق را به شدت، پشت سر خودش می بندد وسیروس، گوشی تلفن دردست ، با بهت و حیرت به در اتاق خیره می شود و پس از شنیدن صدای باز و بسته شدن در آپارتمان ، روی مبل ولو می شود و در همان حال- رو به دوربين- می گويد : " وقتی که شوهر خواهرم تلفن زد، چون، هیچ نیچ کا اینجا بود، می خواستم به شوهر خواهر بگویم که اگر ممکن است، خودم، يکی دو ساعت ديگر به آنها تلفن بزنم، اما نگفتم! نمی شد که بگویم . چون، درست در همان لحظه بود که متوجه شدم بلندگوی تلفن بازاست و هيچ نيچ کا، علاوه بر شنيدن حرف های من، حرف های شوهرخواهرم را هم شنیده است و طبيعی است که در ذهن آدمی مثل هيچ نيچ کا که از جمهوری اسلامی متنفراست، تصاوير برخاسته ازآن گفتگو، تبديل بشود به تصاوير درهم پيچيده شده ی سياسی جناحی و سازمانی و پليسی وحزبی و کشوری و...... بعد هم هزار اما و اگرهائی که پاسخگوئی بعدی به آن اما و اگرها، برعهده ی من بدبخت بود و آن، يعنی سوهان کشيدن بر روح خودم و هيچ نيچ کا! چه بايد می کردم؟! دست پيش می بردم و بلندگوی تلفن را می بستم؟! در آن صورت، به هيچ نيچ کا، بر نمی خورد که پس از سالها دوستی، او را امين و مورد اعتماد گفتگوی میان خودم و خانواده ام ندانسته ام و بلند گوی تلفن را بسته ام و...."
من به سوی تاکسی نگاه می کنم. تاکسی غش غش می خندد و می گويد :" هيچ نيچ کا س ديگه!رابطه هیچ نیچ کا و اسلام، مثل رابطه ی جن و بسم الله است. دیدی که تا اسم اسلام اومد وسط، هیچ نیچ کا غیبش زد! کاريش نميشه کرد. وقتی جوش بياره، اسلام سیروس که هیچ، خدات هم جلودارش نيس!".
احساس می کنم که صدای تاکسی، مثل صدای قبلش نیست! جوانترشده است. خیلی به گوشم آشنا می آید! از خودم می پرسم که این صدارا قبلا، کجا شنیده ام؟! در همین لحظه ، تاکسی می گويد : " کجائی پهلوون؟! چشات به مونيتور نيس ها! نیگاه کن پهلوون! به مونیتور نیگاه کن که بعدش خیلی حرف ها دارم که ....".
به مونيتور نگاه می کنم......
داستان ادامه دارد.........