نزدیک ۱۸ماه در خدمت سرکار و باشگاه آفسرا بوده م، یه عمره، بعد از خدمت، دلم واسه ت تنگ میشه،سرکار استوار. »
« ازبس خدمت مقدس سربازی کردی، شدی یه بشکه ی گوشت خالص، ۲۴ماه بودجه ی ارتش شاهنشاهی رو حروم کردی، حیف نون! »
« خوبی از خودته، بازم شیش دونگ در خدمتم، تا این یه ماهه م فاتحه ش خونده نشده و نرفته م، امر بفرما، سرکار استوار! »
« امشب و تا ترخیص نشدی، میباس آبروی باشگاه رو حفظ کنی، فقط از خودت ورمیاد. »
« امر بفرما، چیکار باید بکنم، سرکار استوار؟
« خوب نگاشون کن، اون بلند سالن، نزدیک سن، کنار میز خود تیمسارن، اون سه تا خانوم خوشگلا رو می بینی؟ گل میگن و گل میشنفن و قهقهه میزنن؟»
« قبلنم چند شب تعطیلی اینجا بودن، مسئول میزشون بودهم، بفهمی نفهمی، یه کمم باهاشون آشنام. »
« از دفتر تیمسار فرمونده پادگان، یه یادداشت فرستادن که تا نفس داریم، میباس در خدمتشون باشیم، رضایت کاملشون رو جلب کنیم، آخرشبم ببریم و برسونیم خونهشون، کنار پارک ساعی. منم تموم این وظایف رو به عهده ی تو می گذارم، هر کم و کاستی باشه هر گله ای داشته باشن، اسمتو مینویسم و تحویل دفتر تیمسار فرمونده میدم، بعدشم، برگ ترخیص بی برگ ترخیص، برو اونجا که عرب نی انداخت! پررویی و چونه زدن بیشترم موقوف، مرخصی، برو سر خدمت!...»
« تیمسار دستور داده آخرشبم برسونیمشون در خونه شون کنار پارک ساعی، این یکی شو چیکارکنم، عجب گرفتاری شدیم آخرخدمتی! »
« اینم سویچ پژوی ۴۰۵ م، بلن که شدن، با احترامات لازمه، میرسونیشون در خونه شون، هرامرودستوردیگه م داشتن، تاخروسخونم طول کشید، میمونی و انجام میدی، تا با رضایت کامل مرخصت نکردن، حق دور شدن ازشون نداری، مثل دفعه های قبل ماشین زبون بسته رو ور نداری بری دنبال الواتی، یادت باشه، برگه ی ترخیصتو من میباس امضا و اجازه ی صدور بدم، فلان کار اگی کنی، پشت گوشتو دیدی، برگه ی ترخیص امضا شده تم می بینی، خوب حواستو جمع کن، چموشیای این ۱۸ ماهه تو بگذار کنار، مرخصی، یه کلمه دیگه م حرف نزن، دارن اشاره میکنن، الانه که صداشون در آد، فوری برو کنار میزشون، یادت نره، اول تا سینه دولا و خم شو، مرخصی!...»
*
« تموم کیفاولوازمتون رو ازتوماشن آوردم طبقه سوم، امرو فرمایش دیگه ای ندارین؟ اجازه ی مرخصی میفرمائین؟ »
« کجا، کجا! مگه تیمساردستورات لازمو بهت نداده؟ »
« وظیفمو به نحواحسن انجام دادم، ساعت یک بعدازنصف شبه، میباس برگردم باشگاه، اجازه ی مرخصی میفرمائین؟ »
« نه خیر، اجازه ی مرخصی نمیفرمائیم، تیمسارگفته تو باید تاخاتمه ی خدمتت پیش من باشی، تخطی کنی، تلفن میکنم تیمسار. »
« روچشمم، تاهروقت سرکارلازم بدونین، درخدمتونم، امربفرمائین، سرکارخانوم، حالا بایدچیکارکنم؟ من سربازمنقضی خدمتم، دوهفته دیگه مرخص میشم، اگه به تیمسار تلفن وگله کنین، ترخیصم نمی کنن و بیچاره میشم!... »
« اگه هرچی میگم گوش کنی، تلفن نمی کنم. »
« صد درصدگوش میکنم، حالا میگین چیکارکنم، سرکارخانوم زیبای محترم! »
« دنبالم بیا تو آشپزخونه، گفته م این ته چین مرغوو این آبجورو واسه ت گذاشتن رومیز، راحت روصندلی کنارمیزبشین، غذاتو بخورو نرم نرم این آبجورو بنوش تابعدبهت بگم چیکارکنی، گفتم تویکی ازاطاقای طبقه ی پائین واسه ت تخت و رختخواب آماده کنن، شام که خوردی، میری پائین می خوابی، این آخرای خدمتتو دیگه لازم نیست بری باشگاه افسرا، همینجا باش، لازمت دارم. »
« برگه ترخیص وپایان خدمتم چی میشه؟ دستم به دامنت، بیچاره م نکن سرکارخانوم، بگذاربرم! »
« نترس خره، تلفن میکنم و به تیمسار میگم دستور بده فرداصبح برگه ی ترخیص و پایان خدمتت صادربشه و بفرستن همینجا و بگذارن کف دستت، تیمسارمثل موم تومشت منه، عین خیالت نباشه. »
« خیلی ممنون، سرکاریه فرشته ی مهربونین! »
« خیلی خب، کمترزبون بازی و تعریف تعارف تکه پاره کن، فعلابشین غذاتو بخورو آبجوتو بنوش، بعدا مفصل باهات حرف میزنم. »
*
« توآشپزخونه ست، یه کم خرید کرده وآورده، داره نهارمیخوره. برگ پایان خدمتشم آوردن، بهش دادم، پسر خوش قیافه ایه، ازش خوشم اومده، میخوام نگاهش دارم که دوراطرافم بمونه وکمک حالم باشه، پسرچیزفهمیه. »
« من صلاح نمیدونم فخری جون، این شهرستونیا متعصبن، بهت تعلق خاطر پیدا میکنه، »
« بهتر ملی جون، منم همینو میخوام، میخوام بگم یه جورائی تودلم افتاده، تموم عرق ریزیام همینه که بهم تعلق خاطر پیداکنه، چیجوری بگم، منم یه جورا ئی بهش تعلق خاطر پیدا کرده م. »
« به همین سادگی نمیشه عاشق یه سرباز پاپتی شد، فخری جون که! اینا متعصبن، فرداانگشت توبینیت کنی، واسه ت ساطورمی کشه!...»
« غمت نباشه ایران خانومی، من آدم شناسم، تو تموم وجناتش دقیق شده م، مثل آب زلال پاکه، اصلا و ابدا از این جنما نیست، از خودمم بیشتر ازش خاطر جمعم، خیال هردوتاتون راحت باشه، همینجا پیش خودم نگاهش میدارم، خودم مدیرکل حوزه ی وزارتیم، معرفی نامه شم نوشته م، فردا میره وزارتخونه ومشغول کار میشه، یه سروگردنم از دیگرون بیشتر می فهمه، خودم تو وزارتخونه م، دورادور مواظبشم، به همه تون ثابت میکنم که میتونه چن سروگردن، از دیگرون بالاتر باشه ،حالا می بینین!...»
*
« جناب مدیرکل اموراداری و کارگزینی، اومدم حضورتون که بگم انگاراشتباهی پیش اومده. »
« بگوجانم، حقی ازت ضایع شده؟ اشکال کارکجاست؟ گوشم به شماست. »
« من ۱۹اردیبهشت استخدام شده م، امروز که آخر اردیبهشته، طبق لیست مربوطه، یک ماه حقوق بهم دادن، انگاراشتباه شده جناب مدیرکل. »
« چطور اشتباهی رخ داده؟ بیشتر توضیح بده. »
« من از۱۹تاآخراردیبهشت، یعنی ۱۱روز کارکرده م و ۳۰روزوحقوق یک ماه کامل بهم دادند. »
« آها، حالا متوجه شده م، دستو ازطرف یک خانم مدیرکل حوزه ی وزارتی صادر وابلاغ شده، ازدست مام کاری ساخته نیست. باچندنفر ازدوستها، امشب سری به کافه ی آقا رضاسیلا بزنیدو به سلامتی خانم مدیرکل وزارتی، تانفس دارید ولخرجی کنید...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد