(نخستین نبرد)
(برگزیده ابیات )
یکی تنگ میدان فرو ساختند
به کوتاه نیزه، همی بافتند*
به شمشیرِ هندی بر آویختند
همی زآهن آتش فرو ریختند
گرفتند زآن پس عمودِ* گران
غمی* گشت بازوی کُند آوران*
تن از خَوی* پر آب و همه کام خاک
زبان گشته از تشنگی چاک چاک
یک از یکدگر ایستادند دور
پُر از درد باب و پُر از رنج پور …
*نیزه بافتن؛ نیزه پیچاندن،« عبارت از آنست که نیزه بازان پیش از ارادهٔ جنگ، نیزه بازی کنند و دست و پا را گرم سازند.» (از آنندراج) به نقل از لغتنامه دهخدا) ــ *عمود؛ گرز غمی گشتن؛ سست شدن، خسته شدن ـ* کُندآور؛ گُندآور، دانا و پهلوان ـ*خَوی؛عرق. آنگاه فردوسی با غم و درد، از کار جهان و بازی تقدیر می نالد:
جهانا !* شگفتی ز کردارِ توست
هم از تو شکسته؛ هم از تو دُرُست
ازین دو ؛ یکی را نجنبید مهر
خرد* دور بُد، مهر ننمود چهر
همی بچّه را باز داند ستور
چه ماهی به دریا، چه در دشت گور
نداند همی مردم* از رنج و آز
یکی دشمنی را ز فرزند باز …
* جهان؛ گیتی، مجموعهٔ زمین و آسمانها و اختران. درحکمت باستانی، چنین می اندیشیدند که خداوند، سرشت و سرنوشت موجودات زمینی ــ از جمله آدمی ــ را به جهان و گردش افلاک و دورِ زمانه واگذار کرده است. بنا بر این اگر حکمی ظالمانه بر کسی برود، مسئولِ آن خداوند نیست بلکه « گردون» است. پس اعتراض را بر«جهان» می کردند تا نزد جهاندار به کفرگویی متهم نگردند . در ابیات بالا نیز فردوسی «جهان» را مقصِّر این بدبختی می داند. می فرماید حیواناتِ بی عقل هم از روی غریزه فرزند خود را به جا می آورند؛ آخرآدمی چه آفریده ای ست که بر شعور و عقل خود می بالد؛ ولی وقتی حرص بر وی غلبه کند؛ بصیرت او کور می گردد. سهرابِ جوان را سودای نام آوری و رستم پیر را ترسِ از دست دادن نام، بی خِرَدکرده بود. منظور حکیم طوس از واژهٔ خرد در شاهنامه عقلِ آمیخته با بصیرت ست. رستم اما دلمشغولی بیشتری از سهراب داشت .او مسؤلیت حفاظت از نام وطن را هم بر دوش می کشید. اگر نبرد را می باخت؛ شکستِ لشکر ایران از توران حتمی بود. قرار بر این شد که روزدیگر با یکدیگر کشتی بگیرند. رستم کی کاووس را از خطر شکست خود آگاه کرد:
«چو فردا بیاید به دشتِ نبرد
به کشتی، همی بایدم چاره* کرد
بکوشم ندانم که پیروز کیست
ببینیم تا رای یزدان* به چیست ...»
* چاره؛ علاج، درمان، تدبیر کردن و حیله بکار بردن.در اندیشهٔ حکیمِ طوس اگرچه «جهان» جریان حوادث را ترتیب می دهد،اما «جهاندار» ست که رای نهایی را صادر می کند.چه بسا گردش افلاک شرّی را برای کسی بخواهد، و خداوند هم آن را تاییدکند، یا برعکس، آن شرّ بر اثر نیایش آدمی به درگاه حق برطرف گردد.یعنی هرچند خداوند تعیین سرنوشت افراد را بر آسمان« تفویض» کرده است اما نهایتا می تواند، هرگاه بخواهد در حکم ِ باز رفته تغییری ایجاد کند. از این رو کی کاووس به رستم می گوید:
بدو گفت کاووس: « یزدانِ پاک
دلِ بد سِگالت* کند چاک چاک !
من امشب به پیشِ جهان آفرین
بمالم فراوان دو رخ بر زمین
کزو یَ ست پیروزی و دستگاه
به فرمانِ او تابد از چرخ، ماه ..»
بدو گفت رستم : « که با فرِّ* شاه
بر آید همه کامهٔ نیکخواه... »
به لشگر گهِ خویش بنهاد روی
پر اندیشه جان و سرش کینه جوی
*فَر؛ مخفّفِ فرّ، و فَرَّه، به معنای جلال و شکوه ست. این واژهٔ فارسی در اوستا «خَورنَه» و در زبان پهلوی بصورت «خَورَّه» آمده است.(نک،فرهنگ دهخدا) فَرّ فروغی ست از جانب خدا که بر درون هر کس بتابد سعادتمند می گردد. درجاتی دارد و برترین آن فَرّ ِ پیامبری و شاهی ست. که به زرتشت و جمشید ارزانی شد. در شاهنامه شاهانِ باستانی این فرّ رادریافته اند. دعای دارندهٔ فرّ نزد خداوند بیش از دعا و ثنای افراد دیگر اثر دارد. پس رستم از کی کاووس خواست، برایش نزد خداوند دعا کند. التماس دعایی که امروزه مردم از زاهدان انتظار دارند شاید ریشه در همین اعتقاد باستانی دارد. تهمتن به برادرش سفارش کرد چنانچه در نبرد تن به تن با سهراب کشته شود چه باید کرد :
«گر ایدون که پیروز باشم به جنگ
به آوردگه بر؛ نسازم درنگ
وگر خود دگر گونه گردد سَخُن
تو زاری میاغاز و تندی مکن!
یکایک سوی زابلستان شوید
از ایدر به نزدیکِ دستان شوید
تو خرسند گردان دلِ مادرم
چنین کرد یزدان قضا* بر سرم
اگر سال گشتی فزون از هزار
همین بود خواهد سرانجامِ کار
همه مرگ راییم پیر و جوان
به گیتی نماند کسی جاودان .
*قضا، فرمان دادن، در اینجا به معنای مرگ ست. اما در شاهنامه قضا و قدر به مفهومی که در اسلام فهمیده می شود، تنها در بخش تاریخی آن بکار رفته است. (۲) رستم به برادر سفارش می کند اگر کشته شوم به خونخواهی قیام مکن و با لشکر بسوی زابلستان حرکت کن. مادرمان را دلداری بده و بگو که عاقبتِ هر کس مرگ و نیستی ست . صبحِ زود رستم، سست دل ولی سهراب؛ شادمان از خواب برخاسته و به میدان نبرد آمدند. باز هم دل سهراب با رستم بود و هومان را گفت این پهلوان به نیرو وقامت با من برابر ست. نکند رستم هم او باشد .اگر چنین است من با پدر جنگی ندارم :
ز بالای من نیست بالاش کم
به رزم اندرون دل ندارد دژم
بر و کتف و یالش همانند من
تو گویی که داننده بر زد رسن
نشان های مادر بیابم همی
بدان نیز لختی بتابم همی*
گمانی برم من که او رستم است
که چون او به گیتی نبَرده کم ست
نباید که من با پدر جنگجوی
شوم خیره روی اندر آرم به روی…
*سهراب به هامان می گوید باز هم اندکی در جنگ تن به تن با این پهلوانِ ناشناس درنگ و تأمّل می کنم زیرا نشانی هایی را که مادرداده در او می بینم. چرا باید بیهوده با پدر بجنگم؟ هامان به سهراب اطمینان می دهد که او رستم نیست. باید از میان برود تا ایران فتح گردد. ولی باز دلِ نازکِ سهراب گواهی می دهد که این پهلوان پدر اوست.پیش از نبرد می پرسد:
(برگزیدهٔ ابیات)
ز رستم بپرسید خندان دو لب
تو گفتی که با او به هم بود شب
که:« شب چون بدی روز چون خاستی
ز پیگار بر دل چه آراستی؟
ز کف بفکن این گرز و شمشیرِ کین
بزن جنگ و بیداد را بر زمین
نشینیم هر دو پیاده به هم
به مَی تازه داریم رویِ دژم
دلِ من همی با تو مهر آورد
همی آبِ شرمم به چهر آورد»
بدو گفت رستم که:« ای نامجوی !
نبودیم هرگز بدین گفت و گوی
نه من کودکم گر تو هستی جوان
به کشتی کمر بسته ام بر میان »
سهراب گفت:« چنین خودستایی شایستهٔ پیری چون تو نیست . می خواستم که با مرگ طبیعی و آرام در بستر از دنیا بروی. حال که چنین است بگرد تا بگردیم :
(ابیات برگزیده )
از اسپان جنگی فرود آمدند
هشیوار با گبر* و خود آمدند
به کشتی گرفتن بر آویختند
ز تن خون و خَوی را فرو ریختند
بزد دست سهراب چون پیلِ مست
بر آورد از جای و بنهاد پست
نشست از برِ سینهٔ پیلتن
پر از خاک چنگال و روی و دهن
یکی خنجری آبگون بر کشید
همی خواست از تن سرش را برید
* گبر؛ زره .رستم در آن مغاکِ نیستی «چاره » ای برای هستی اندیشید که تنها تنش را از مرگ نجات داد. تهمتن به تجربه می دانست وقتی تن از برابری کم آوَرَد، سخن و اندیشه کار را پیش می برد. چنانکه در مورد اکوان دیوِ وارونه کار هم وقتی رستم را بر سر دست بلند کرده بود، از وی خواست پیکرش را به کوه اندازد و او به دریا افکنده بودش. رستم از وارونه کاریِ اکوان دیو برای نجات خویش چاره جست. در این نبرد هم چاره کار را در خامکردن سهراب ــکه تجربه ای در نبرد روانی نداشت ــ دید:
به سهراب گفت:« ای یلِ شیر گیر !
کمند افکن و گرد و شمشیر گیر !
دگرگونه تر باشد آیینِ ما
جز این باشد آرایش ِ دینِ ما
کسی کو به کشتی نبرد آورد
سرِ مهتری زیرِ گرد آورد،
نخستین که پشتش نهد بر زمین
نبُرّد سرش گرچه باشد به کین !!
گرش بار دیگر به زیر آورد
ز افگندنش نامِ شیر آورد »
بدان چاره از چنگِ آن اژدها
همی خواست کآید ز کشتن رها
دلیرِ جوان سر به گفتارِ پیر
بداد و ببود این سخن دل پذیر
یکی از دلیّ* و دوم از زمان
سوم از جوانمردیش بی گمان ...
این تراژدی دو اوج و دو مرگ دارد . یکی مرگِ روانِ رستم و پس از آن، مرگ تنِ سهراب . گفتیم که جان ِ پهلوانان به حفظِ نام بسته است.برای همین هیچ پهلوانی در نبرد تن به تن دست به حیله نمی زند.{ صادق هدایت چه پر کنایه نام کاکا رستم را برای قاتلِ داش آکل بر گزیده است} سهراب هم از روی همین حفظ نام بوده که آیین جوانمردی را مراعات کرد و دست از رستم بازداشت. همانگونه که پیش تر هم به گرد آفرید و هجیر زنهار داده بود. اما آن جوانمردی مطابق با تقدیر نیز بود چرا که هنوز زمان و اجل رستم فرا نرسیده بود.افزون بر آن سهراب بطور غریزی محبتی نسبت به رستم در دل خود احساس می کرد؛ یا در زبانِ فردوسی دلی ( منسوب به دل) بود. شاید یک صدای درونی به او می گفت پدر را نکش !!
(ادامه دارد)