logo





مرغِ آتش

جمعه ۱ آبان ۱۳۸۸ - ۲۳ اکتبر ۲۰۰۹

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
از آیینه برون آیی به من گویی عزیزا:
نگه کن باز هم اَرزیزِ پاییزست
که پاشیده به روی جامه وُ جان
بِهل بیهوده رفتن، دیدنِ دوست
که سرما کَنده از هر کوچه ای پوست
بِهل این ژاژخایی، با خودت باش
که هر راهی به سوی دوستان لغزان و لیزست...
تو می گویی که دیوِ بادِ بد کردار وُ غدار
سبکسر گشته وُ از شاخه های خانه گُلریزست
به دستش او تبر دارد و هم خاتم، حذر کن نازنینا!
زَنَد بر ریشه ی هر تاکِ تابان او دمادم بی محابا
تو می گویی که این بدخواهِ آزادی وُ زاهد پیشه ی رسوا
به زیرِ خرقه خنجر دارد وُ در سینه اش خارا
بدان اما
به چشم اندازِ یادِ بیشماران یار
هنوز این باده ی سوری ز رنگِ عشق لبریزست
ببین پاییز هم زیبا وُ چون شعری دل انگیزست
خیالش می خرامد در دلم«شیرین» تو گویی هان که«شبدیز»ست
مگو کِز کرده باغ وُ غم رسید از ره
مگو حاصل ز سهمِ ما، گُرنجِ رنجِ بی گنج ست
که روزِ ظالمان کوته، سرای ماندگاریشان سپنج ست
مگو با من که تنهایم، صدایم مُرده در آغازِ دهلیزست
تو می دانی اجل، جهل ست و با دانش همیشه در ستیزست
مگو مهر و مَه آمد در محاق آخر
نمی بینی کبودِ آسمان را وُ کبوترهای سرکش را تو بر بام
که سرشارِ جلا وُ جلوه وُ رنگند وُ بی همتا
جوانند وُ به پرواز آمده جانانه طاق آخر
بدان کین پنجره بازست وُ جاویدان وُ بیدار
هنوزم زنده آتش های گلفام
هزاران در هزاران اخگرِ رخشنده در رگهای پالیزست
مگو سرما سکوتِ سهمگین آورده در برزن
مگو مُرده هوای عاشقی وُ بسته هر روزن
مگو اینک درخت وُ خواب وُ خاموشی
که شُسته نقش ها را در فراموشی
و یا اینکه زمانه سخت وُ خون ریزست
و سرما می زَنَد بر صورت وُ بر گُرده ی آدم همی تسمه
مگو بازم زمانِ زمهریر آمد فضا افسرده دلگیرست
مسلط مسلخِ سرما وُ تیغِ گزمه اش تیزست
مگو با ما نگارا
ز پا افتاده در فترت پریشان یا که محصورم
جهان بر کِشته ها وُ کُشته های ما
کشیده سیم گون، بر سوگواران، تِرمه ی مِه
نمی جنبد اگر برگی ز برگی یا فرو افتاده بر خاکند
هنوزم دانه ها از رویشِ دیرنده بیباکند
نه هر برگی فرو افتد دگرباره بروید گُشن وُ شاداب!
بگو با خود به فریادی فلک افکن
که پژواکش دل وُ بنیادِ دشمن را بلرزاند:
که از طغیان دوباره زنده می گردم
که چون توفان وَزانم، زیر وُ رو سازم زمینِ ظالمان اینک
که از عصیان سرودِ تازه ای سازم
نهیبِ حادثه پنهان نخواهد ماند هرگز لحظه ای اینجا
ستمگر را همان پادافره آهنگِ میرا
زَنَد بر سنگ جامِ هستی اش ناگه به فرجام
مگر آن مرغِ آتش را
ز آتش زایشی دیگر و دیگرها...
به هر سو بنگری یارا
همه بانگ ست و تندر
تو ای گلشن روان شو، جوشن روشن به تن در
قدم از خویش وُ از خانه برون نِه
کنون انسان برآمد؛ رستخیزست...
ــــــــــــــــ

گُرنج= گوشه بیغوله

2009-10-22
http://rezabishetab.blogfa.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد