logo





«کلام بیست و‌پنجم از حکایت قفس»

سه شنبه ۲۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۱۳ اوت ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
....تاکسی، به من اشاره می کند که به مونيتور رو به رويم نگاه کنم. به مونيتور رو به رويم نگاه می کنم. روی صفحه ی مونيتور، مثل صفحه ای از يک نمايشنامه، از بالا تا پائين صفحه، کلمه ی "صدا در تلفن" و کلمه ی " هاشم در گاوصندوق"، تکرار شده است و جلوی هر کدام از آنها هم، کلمه ای، جمله ای و يا جملاتی آمده است. چشم هايم ميروند به سراغ کلمه ی "هاشم در گاوصندوق" و زبانم شروع به گفتن کلماتی می کند که جلوی "هاشم درگاوصندوق" نوشته شده است، اما ناگهان زبانم قفل می شود. . مانده ام که چکارکنم. تاکسی با صدای خفه ای می گوید:" چرا ساکتی شدی؟!"
می گویم:" نمی دانم. نمی دانم چه باید بگویم!"
تاکسی می گوید:" مگه تو هاشم نیستی؟! خب ، همون چیزهائی رو که جلوی هاشم در گاوصندوق، نوشته شده، بگو! یعنی بایارو حرف بزن دیگه ! معطل نکن!"
دهانم را به دهنی تلفن نزدیک می کنم و همان کلماتی را که جلوی کلمه هاشم درگاوصندوق نوشته شده است، می خوانم. یعنی می گویم :" سلام. می بخشی که منتظرت گذاشتم".



تاکسی، از توی آينه با رضايت به من چشمک می زند و صدا ، از تلفن می آید که می گوید: (هاشم! خودت خودت هستی؟! حال و احوال؟! چه خبر؟ سر ما خوردی؟!).
می گویم: ( نه. چطور مگه؟).
صدا می گوید : ( آخه، صدات، يک کمی....).
می گویم: ( خواب بودم. تازه بیدارشده بودم).
صدا می گوید:( خواب! اينوقت روز؟!).
می گویم: (خب. ولش کن. حال خودت چطوره؟).
صدا می گوید: ( خوبه. بالاخره، اعلاميه روامضاء کردی؟).
می گویم: ( کدوم اعلاميه؟).
صدا می گوید: ( اعلاميه ی ضد جنگ!).
می گویم: ( کدوم جنگ؟).
صدا می گوید: ( جنگ میان ایران و اسرائیل).
می گویم: (مگه قراره با هم جنگ کنند؟).
صدا می گوید: ( تو ميگی نمی کنند؟!).
می گویم: ( تو ميگی می کنند؟).
صدا می گوید: (بعيد هم نيست که بکنند!).
می گویم: ( و بعيد هم نيست که نکنند).
صدا می گوید : ( البته، کردن و نکردنشون به هزاران چيزمختلف بستگی داره).
می گویم: ( و از آن هزاران چيز مختلف، يکی هم همين اعلاميه ی ضد جنگ شما است که اگر به دست رئيس جمهور ايران و نخست وزیر اسرائیل ....)
صدا می گوید:( هاشم! حواست به منه! چرا این طوری حرف می زنی؟!)
می گویم:( معلومه که حواسم به تو است! چطور مگه؟!)
صدامی گوید:( آخه ، یه طور خاصی حرف می زنی. مثل آدم ماشینی!)
ناگهان، همزمان، صفحه ی مونيتور، سياه و صدا، قطع می شود. گوشی تلفن در دست، برای کسب تکليف، به تاکسی نگاه می کنم. تاکسی غش غش می خندد و می گويد : ( حالا ديدی پهلوون که دور و وريات، چقدر سرشون ميشه!).
گوشی را هنوز نگذاشته، تلفن، دوباره، زنگ می زند. تاکسی می گويد : ".گوشی را وردار. بازم با تو کار دارن!".
گوشی را برمی دارم. جلوی دهنی تلفن را می گيرم و به تاکسی می گويم : " چه کسی واز کجا ؟!" .
تاکسی می خندد و می گويد : "شوهر خواهرته. ازایران زنگ می زنه"
می گویم:" شوهر خواهر من؟! من خواهرندارم پهلوان!"
تاکسی اخم می کند و می گوید:" وختی ما میگیم داری، پس، داری. شوهر خواهر داری پهلوون. منتظرش نگذار!. به مونیتور نیگاه کن. مثل دفعه قبل، همه چی اونجا نوشته شده . منتهی یه خورده طبیعی تر حرف بزن! راست میگه یارو! مگه تو آدم ماشینی هستی که اونطوری حرف می زنی؟ برو ببینم چیکار می کنی!"
به مونيتور نگاه می کنم. صفحه مونیتور مثل یک صفحه ی نمایشنامه ،مرتب شده است، همچون دفعه ی قبل از پائين به طرف بالا شروع به حرکت می کند و همزمان با آن، صدای شوهر خواهر فرضی را می شنوم که می گوید:" الو... الو...."
منهم به نوشته نگاه می کنم ومی گویم : ( الو........).
شوهر خواهرمی گوید : ( سلام عليکم. ببخشيد که مدتی اين مثنوی تأخير شد. حال و احوالاتتان چطور است؟).
من : ( خوب هستم. حال شما چطور است؟).
شوهر خواهر: ( الو!.....الو!).
من : ( بفرمائيد!).
شوهر خواهر: ( الو!........خودتان هستيد؟!).
من : ( بلی خودم هستم. سلام. حالتان چطور است؟).
شوهر خواهر: ( خیلی صداتان عوض شده است!)
من : ( بلی. سرما خورده ام)
شوهر خواهر:( ببخشيد که نميتوانم بلندتر صحبت کنم! دارم از تلفن طبقه ی بالا با شما حرف می زنم. خواهرتان، در طبقه ی پائين هستند. بعدن صدايشان می کنم که گوشی طبقه ی پائين را بردارند. شايد هم خودشان بيايند بالا. برای همين هم، قبل از آنکه سر و کله شان پيدا شود، بايد شما را در جريان قضيه ای بگذارم که دو روز پيش، برای عباس مان اتفاق افتاده است!).
من : ( چه قضيه ای؟!).
شوهرخواهر: ( الان عرض می کنم. . البته، خوشبختانه، هنوز، خواهرتان از آن بی اطلاع هستند. به همين دليل هم خواستم که قبلن با شما صحبت کنم و بگويم که اگر احتمالن، خبر را از جای ديگری شنيده ايد، به خواهرتان نگوئيد!).
من : ( کدام خبر؟!).
شوهر خواهر: ( حتما، در جريان اعتصابات و تظاهرات که هستيد؟!).
من : ( بلی. بی خبر نيستم).
شوهرخواهر: (فکر می کنم که در همان ارتباط، دو روز پيش، چند نفر شخصی پوش، رفته اند به اداره ی عباس و او را دستبند زده اند و با خودشان برده اند وهرچه عباس گفته است که کجا؟! آخر چرا؟! به چه جرمی؟! گفته اند که حالا، بيا برويم. بعدا، معلومت می شود!).
ناگهان، صفحه ی مونيتو، به طورعمودی، به دو بخش تقسيم می شود. در قسمت چپ، همان گفتگوئی است که به شکل نمايشنامه نوشته شده است و دارد از طريق تلفن، بين من که ظاهرا در ناکجا هستم و شوهر خواهر که ظاهرا در ايران است، رد و بدل می شود و در قسمت راست، به آهستگی، از درون تاريکی، تصوير سيروس سيف ظاهر می شود که تلفن به دست، درون اتاقی، کنار پنجره ايستاده است و دارد با کسی، درآنسوی خط که صدای او هم شنيده می شود، صحبت می کند و هيچ نيچکا هم، در همان اتاق، گوشه ای، روی مبل نشسته است و درحالی که دست به زير چانه داده است و دارد به سيروس نگاه می کند. پس از لحظه ای که به صدای سيروس و مخاطب تلفنی اش گوش می کنم، متوجه می شوم که هم او و هم مخاطب تلفنی اش، دارند همان کلماتی را بين همديگر رد و بدل می کنند که دارد بين من و شوهر خواهرفرضی ام، رد و بدل می شود! به تاکسی نگاه می کنم که يعنی قضيه چيست؟! و تاکسی، همچنان که از آينه، مرا زير نظر گرفته است، پوزخند می زند و ابروهايش را طوری بالا و پائين می کند که يعنی نظر خودت چيست؟! به دليل چند ثانيه سکوت من و وقفه ای که ايجاد شده است، صدای شوهرخواهر از درون گوشی می آيد که می گويد : " الو!.....الو!... آنجا هستيد؟".
و قبل از اینکه من سخنی بگویم، سیروس، به مخاطب تلفنی اش جواب می دهد که :" بلی. اينجا هستم. فکر نمی کنيد که شخصی پوش هائی که آمده اند و عباس را با خودشان برده اند، از جناح آقا مصطفا بوده اند؟!).

من، همچنان دارم با تعجب به تاکسی نگاه می کنم و نمی دانم که چکارباید بکنم وتاکسی، ضمن آنکه دارد از خنده روده بر می شود، به من اشاره می کند که معطل نکنم و از روی نوشته ی صفحه ی مونيتور، به صحبتم با شوهر خواهرفرضی ام ادامه دهم. ناگهان، من هم از چنان وضعيتی خنده ام می گيرد و همانطور که با چشم چپم، به قسمت راست مونيتور نگاه می کنم و رفتار و گفتار سيروس را زير نظر دارم، با چشم راستم، با عجله - چون ازسيروس عقب افتاده ام!- شروع می کنم به خواندن متن قسمت چپ مونيتور که: ( بلی. اينجا هستم. فکر نمی کنيد که شخصی پوش هائی که آمده اند و عباس را........).
صدايم، در مسير گوشی و دهنی تلفن، منعکس می شود و پس از چندين پژواک تو در تو، به گوش خودم بر می گردد: " بلی...بلی....اين... اين...جا...جا... هس .... هس ... ت.... ت...م.....م.... ف... ف... ک....ک... ر.....ر.....".
شوهر خواهرفرضی ام می گويد : ( الو!....الو... صدايتان نمی آيد. يعنی می آيد، اما واضح نيست. توی تلفن، منعکس می شود. اشکال از اين طرف است يا آن طرف؟!).
تاکسی؛ غش غش می خندد و فرياد می زند: ( از هر دو طرف!).
شوهر خواهر می گويد : ( مثل اينکه باز، از ما بهتران، آمده اند روی خط!).
تاکسی، غش غش می خندد و فرياد می زند : ( از ما بهتران داخلی يا از ما بهتران خارجی؟!).
شوهر خواهر فرضی ام می گويد : ( شما هم صدا را می شنويد؟!).
می گويم : ( بلی. می شنوم!).
شوهر خواهرفرضی ام : (آقای محترم! چرا داريد استراغ سمع می کنيد؟! منظورشما از.....).
تاکسی، بازهم غش غش می خندد و می گويد : ( منظور ما، همون زور ما است! گرفتی خناس؟!).
شوهر خواهرفرضی ام: ( يعنی چه؟!).
نوشته های قسمت چپ مونيتور، ناپديد می شود و به جای آن، فيلم سيروس که دارد در قسمت راست پخش می شود، همه ی صفحه ی مونيتور را فرامی گيرد. بلاتکليف و گوشی تلفن در دست، به تاکسی نگاه می کنيم و پچپچه وار و خفه می گویم : ( دستور چيست پهلوان! حالا، چه بايد بکنم؟!).
تاکسی هم پچپچه وار و خفه ، ادای من را در می آورد و می گوید:(هيچی پهلوون! بذار تلفنت با شوور خواهرت که تموم شد، راه ميافتيم به سوی چلوکباب!).
می گویم:( تلفنم، با شوهر خواهر که تمام شد پهلوان. گوشی را هم که گذاشتم!).
تاکسی می گوید:( اينجا، توی تاکسی، آره. ولی اونجا، توی ناکجا ، نه! به مونيتور نيگاه کن! می بينی که هنوز توی ناکجا هستی وو داری با شوور خواهرت که در ایرانه، داری تلفنی، حرف می زنی! درسته يا من اشتباه می کنم؟!).
می گویم:( منظورتان آن فیلم سیروس سیف است که دارد الان از مونیتور پخش می شود؟!)
تاکسی اخم می کند ومیگوید:( تو که با ما، داشتی حسابی راه میومدی! يه دفعه چی شده که باز فيلت ياد هندوستون کرده وو داری منکر خودت ميشی؟!).
( کدام "خود" پهلوان؟! مگر من، الان، هاشم مؤمنيان نيستم؟!).
( آخه نسناس! چرا قاطی کردی؟! هاشم مؤمنيان، توی ناکجا چيکار ميکنه؟!).
( خير! منظورم در ناکجا نیست! منظورم در همين جا است. مگر من، همين چند دقيقه پيش، با آن دوست فرضی ام، در باره ی امضای اعلاميه ضد جنگی که .....).
( نع! نع! نع پهلوون! چند دقيقه پيش، داشتی با شوور خواهرت که از ایران تماس ......).
( پهلوان! منظورم.....).
( اه! اه! اه! بازکه پريدی تو حرفم؟!).
( ببخشيد پهلوان!).
( حرمت خودتو نيگهدار پهلوون! نذار باز اخلاقم گه موشی بشه، ها!).
( معذرت می خواهم. حق با شما است. حالا، چکار بايد بکنم؟).
( کار خاصی نميخوام بکنی! فقط، ازت ميخوام که به مونيتور نيگا کنی و به صحبت های خودت با خواهر و شوور خواهرت و بقيه، خوب گوش بدی، چون بعدن ميخوام راجع به اونا، باهات حرف بزنم. همين!).

داستان ادامه دارد.........


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد