نگاهم بر باغچه است
بر شاخه ها و برگهای سبز
که در ظلمتِِ نیم روز زرد شدند
و در طاقچه اتاقم
عکس کودکیم در فاصله ها
پیرتر شده
و تو را به یاد می آورم
هنوز جوان ماندی
مانند آن روزها که تو را می دیدم
نجوا از زبانم می تراوید
رویت ماه
طلوع آفتاب را شرمنده می کرد
كاش كسی به ما می گفت
كه ماه پشتِ ابرهای تیره
و پشتِ درهای بسته نمی ماند
و همه رویاهای کودکی
تعبیرِ روزهای بعد از مرگ نیست
کاش در همان موقع می ماندی
می ماندی وُ نام مرا در دفتر خاطرات
می نوشتی
و در تمام بیانیه ها
و سرتیترِ روزنامه های عصر
با لبخندهایت آزادم می کردی
و بوسه ها را تنها برای خداحافظی
پایِ حرفهای شبانه می نوشتی
که صدایِ گامهایم
کبوتری را در پایِ حوضِ آب
هراسان کرد
کاش می ماندی
پایِ بیانیه هایِ سالهایی
که مرگ چون بادِ سیاه زوزه می کشید
می نوشتی
چارپایه ها ردیف شدند
و مانند بازی دومینو فرو ریختند
طنابها آونگ
و پاها در فاصله های کوتاه لرزیدند
و شقاوت، جهانِ تاریک را گرفت
پای تمام بیانیه ها می نوشتی
سرتیترها و حروفها و نگاهها می ترسند
می ترسند بارانِ اشگ
از گونه های مادری جاری شود
و زنان بیوه در شوره زار گورستانها
بر بالین شقایقها
گلهای اقاقیا را پر پر کنند
و اما مرگ آخرین کلام،
در جهانِ آلودهِ به خون و گناه نبود
می خواهم به رویای کودکی بازگردم
و با رویش شکوفه ها
با دهانِ آفتاب غزلِ فردا را از سرگیرم
رحمان- ا ۱۵ / ۵ / ۱۴۰۳
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد