سهراب یکراست نزدیک چادر کی کاووس رسید و هماوردی طلبید. در نبردهای باستانی رسم جوانمردی چنین بود که اگر پهلوانی یک تنه بر سپاه دشمن می زد و حریف می خواست، تمام لشکر یکباره بر سرش نمی ریخت؛ بلکه پهلوانی به نیابت از فرماندهانِ سپاه برای نبرد با او پیش می رفت. نخست رجز می خواندند و بعد نبرد تن به تن شروع می شد. لشکرِ منسوب به پهلوان مغلوب، به فرمانِ سران یا شکست را می پذیرفت، و یا به خونخواهی بر می خاست.
(برگزیدهٔ ابیات )
چنین گفت با شاه؛ آزاد مرد
که: « چونست کارت به دشتِ نبرد؟
چرا کرده ای نام کاووس کی؟
که در جنگ نه تاو داری نه پی
تنت را بر این نیزه بریان کنم
ستاره بدین کار گریان کنم » ...
همی گفت و می بود جوشان بسی
از ایران ندادند پاسخ کسی
خروشان بیامد به پرده سرای
به نیزه در آورد بالا ز جای ...
غمی* گشت کاووس و آواز داد:
«کزین نامدارانِ فرّخ نژاد
یکی نزدِ رستم برید آگهی
کزین تُرک شد مغزِ گردان تهَی» ..
* غمی شدن، در اینجا به معنی به ستوه آمدن و ترسیدن
رستم به رزم و پاسخ به میدان در آمد. سهراب همان یلِ بلند بالایی را دید که در خیمهٔ سبز رنگ بر تخت نشسته بود. پهلوانی سالخورده و قوی ساق بود که می توانست به جای پدرش باشد. ابتدا با وی از درِ دوستی بر آمد. رستم به سهراب می گوید: (برگزیدهٔ ابیات)
چو سهراب را دید با یال و شاخ
بَرَش چون بر ِ سامِ جنگی، فراخ
بدو گفت: « از ایدر به یک سو شویم
به آوردگه هر دو همرو شویم»...
بمالید سهراب کف را به کف
به آوردگه رفت از پیشِ صف
به رستم چنین گفت:« کاندر گذشت
ز من جنگ و پیگار سوی تو گشت
به آوردگه بر؛ تو را جای نیست
تو را خود به یک مشتِ من پای نیست
به بالا بلندی و با کتف و یال
ستم یافت بالت ز بسیار سال » ..
رستم را گفت اگر چه بلند قامت و گردی ولی دیگر رو به فرتوتی می روی و تحمل مشت مرا نخواهی داشت . رستم پاسخ می دهد:« ای جوان فعلا مست و پر شوری و در پیکار با حریفانِ پر تجربه برنیامده ای تا مزهٔ شکست را چشیده باشی. ستارگانِ آسمان دیده اند چه دیوان و نهنگانی را از پا در آورده ام.» سهراب دوستانه می پرسد:
بدو گفت ک : « ز تو بپرسم سَخُن
همه راستی باید افگند بن
من ایدون گمانم که تو رستمی
گر از تخمهٔ نامور نیرمی»
بدو داد پاسخ که :« رستم نی ام
هم از تخمهٔ سامِ نیرم نی ام
که او پهلوان ست و من کِه ترم
نه با تخت و گاهم؛ نه با افسرم»
از امید؛ سهراب شد نا امید
بر او تیره شد رویِ روزِ سپید
به آوردگه رفت نیزه به کِفت*
همی ماند* از گفتِ مادر، شگفت !!!
*کِفت؛ شانه، کتف ـ-*ماندن؛غفلت کردن، فراموش کردن. سهراب هر چه کرد تا نام رستم را از دهان وی بشنود موفق نشد و شگفتا که از بازی روزگار، سخنان مادر را فراموش کرد. یقینا تهمبنه گفته بود اگر پهلوانی ایرانی با چنان نشانه هایی دیدی نامش را بپرس و یا اینکه مهره ای را که بربازو بسته ای بنما تا تو را بشناسد. رستم خود همین سفارش را هنگام وداع با تهمینه کرده بود که :
به بازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود
بدو داد و گفتش که: « این را بدار
اگر دختر آرد تو را روزگار
بگیر و به گیسوی او بر؛ بدوز
به نیک اختر و فالِ گیتی فروز
ور ایدون که آید ز اختر پسر
ببندش به بازو نشانِ پدر …
با وجود این؛ رستم در آن نخستین رویارویی با سهراب نام خود را فاش نکرد. آیا نگران بود که آن پهلوانِ تورانی با دانستنِ نام وی در پی کشتنش بر آید و لشکر ایران، دلسرد از برابر تورانیان فرار کند و یا ارادهٔ سپهر چنین بود که دهان رستم در آن لحظه از فاش کردن نام او فرو ماند؟ فردوسی در این باره چیزی نمی گوید و با سکوت خود خواننده را به اندیشیدن وا می دارد. آیا رستم احساس می کرد در برابر این جوان کم آورده است ؟
(ادامه دارد )
http://zibarooz.blogfa.com/post/413