logo





«کلام بیست و چهارم از حکایت قفس»

شنبه ۱۳ مرداد ۱۴۰۳ - ۰۳ اوت ۲۰۲۴

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
.... اگرچه چندان به هيچ نيچ کا نزديک نبودم و آشنائی من با او، از طريق آشنائی با " کل اوقلژ" بود که با هيچ نيچ کا، مشترکن آپارتمان امير آباد را اجاره کرده بودند و با وجود آنکه ماه ها، از آشنائی اوليه مان می گذشت و در آن مدت، بارها برای ديدن " کل اوقلژ" به آپارتمان امير آباد رفته بودم و با هيچ نيچ کا هم رو به رو شده بودم و با هم صحبت هم کرده بوديم و يکی دو دفعه هم، به بحث و جدل کشانده شده بوديم و حتا، به همراه " کل اوقلژ" بر سر يک سفره نشسته بوديم، اما هنوزهم که بود، همديگر را "شما" خطاب می کرديم. و خطاب کردن "شما"، بيشتراز جانب من بود؛ به خاطر حفظ فاصله و مصون ماندن از کنجکاوی های مدام هيچ نيچ کا. و نيز به خاطر خود هيچ نيچ کا که احساس می کردم دارد آجرهای اوليه زندگی مخفی سياسی اش را پی ريزی می کند و می خواستم که تا آنجا که ممکن است، در موردش، کمتر بدانم! با همه ی اين ها، وقتی آن روز، صحبت قاسم سيف را پيش کشيدم، از آن پاسخ خشک و چند پهلويی که به من داد، به چنان شدتی عصبانی شدم که.......
(خب، پهلوون! ...اینهم از مأمورهای اهل حساب و کتاب که بازهم قالشون گذاشتیم و... اینهم پارکینک اون ساختمون خداتا طبقه است که داریم واردش میشیم و این یعنی چی؟! یعنی ، داریم میرسیم به خود خود چلوکبابی و السلام. حالا، ترمز دستی اين قارقارک رو هم می کشيم و.... موتورو هم.....خاموش می فرمائيم وبعدش ، چی؟! بعدش، پیش به سوی چلوکباب! بعله! پيش به سوی چلوکباب! در ضمن، همچون که بهت گفتم، از این لحظه به بعد، چون گفتی که با ما هستی، دیگه از هفت دولت هم آزاد شدی وهرچی دلت خواست میتونی بخوری وبگی و بنویسی وو بکنی! و این، یعنی چی؟! یعنی با ما باش و هر گهی که دوست داری، باش!مهم اين "بعله" بود که از تو گرفتيم! بنابراين، ميتونی کما فی السابق به نوشتن اعتراف نومه هات ادامه يدی. بعله! فقط باس يه جوری باشه که وقتی پای حساب و کتابات به ميون مياد، بتونی از اونچه نوشتی، دفاع کنی! همه اش هم، حرفاتو، تو دهن اين شخصیت و اون شخصیت نذار. شهامت داشته باش! نترس! خودت باش! خودت بگو! مثلن، دفعه ی بعد، ميتونی خودت بیای وسط میدون اعتراف کنی که چطور به خاطر يه پرس چلوکباب ناقابل، بالاخره اعتراف کردی که اونی که قبلن می گفتی نيستی، هستی! يا مثلن اون يارو کی بود که اصرار داشتی بگی که اون هستی! خب! بيارش وسط. بذارش که اعتراف کنه. بذارش که بگه که "تو" نيست! اسمش چی بود؟!).



(فراموشش کنيد پهلوان. انسان در اثر فشارهای ناشی از....).
( کدوم فشار؟! می بينی؟! هنوز هيچی نشده، داری بی عرضه گی خودتو توجيه ميکنی! اگه همينطور پيش بری، توی اعترافای بعديت، پای شوک الکتريکی و قرص های روان گردان و شستشوی مغزی و عوض کردن ولتاژهای ژنيتو، به ميون ميکشی! و اين درست نيس. منصفونه نيس. اصلن خيانته! با اين قهرمان سازی از خودت، خيال داری که چقدر از جوونای مردم رو به کشتن بدی؟! خودتو گول نزن پهلوون! بهت که گفتم. ترسو بودن و نترس بودن آدما، دست خودشون نيس. اگه دست خودشون بود، خب، همه ی آدمای دنيا، می خواستن که ترسو نباشن! و تازه مگه ترسو نبودن خيلی بهتر از ترسو بودنه؟! نه جون پهلوون! پشت سر يه آدم ترسو، عقل واستاده و پشت سر يه آدم نترس، ديوونگی واستاده! يه آدم ديوونه، دستش تو دست مرگه و يه آدم عاقل، دستش تو دست زندگی! به جون خود پهلوون قسم که هر روز، هزار بار آرزو می کنم که ای کاش، از شکم ننه ام، ترسو به دنيا اومده بودم و به خاطر نترس بودنم، اينهمه بدبختی نکشيده بودم! اين دنيای ننه جنده رو، آدمای نترسی مثل ما، با کله شقی و يکدندگی و به خطر انداختن زندگی خودشون، ساختن و آبادکردن و آدمای ترسوو جاکشی مثل تو، استفاده شو بردن! ازچی ناراحتی؟! با اون چيزائی که در موردت شنيده بودم، وقتی سوارت کردم، هيچ اميدی نداشتم که به اين راحتی، بعله رو بگی و بذاری يه لقمه چلوکباب امروز، بدون اخم و تخم و عصبانيت و اينجور چيزا، از گلومون پائين بره، ولی مثل اينکه شانس با ما يار بود و اون يه ذره عقل و شعوری که تو کله ات باقی مونده بود، کار خودشو کرد و هم باعث نجات تو شد و هم با عث نجات ما که با همسفری و بده و بستون عاقلونه مون.... گوشت با منه؟!).
( بلی پهلوان. گوشم با شما است).
( به قول اون معلم آل کلمی جاکشمون، هر جا که ديدی دوتا ميمون، اينور و اونور نمی پرن و جيغ و داد راه نميندازن و در ضمن، مشغول شيپش جوری هم نيستن، بلکه دارن با هم، يه جورائی گپ ميزنن، بدون که دارن آدم ميشن وهمين روزاست که بده و بستونشون شروع بشه وو موز بهم بدن و نارگيل بستونن و بالعکس! خب، اين بده و بستون، يعنی همون معامله ی- پايا پای- ديگه! همون که درسشو تو مدرسه می خونديم. بعله!، آدم، اولش، آدم نبوده، بلکه ميمون بوده وو بعدش، يواش يواش از درخت اومده پائين و يواش يواش کمرش راست شده وو دمش کوتاه شده وو عقل اومده تو کله شو، فهميده که لازم نيست همه ی مشکلاتشو با چنگ و دندون و داد و و بيداد و الدروم بلدروم، حل کنه، بلکه ميتونه با بقيه ی ميمونا، بشينن و يه جوری عقلاشونو رو هم بذارن وبا هم کنار بيان و همکاری کنن و.... خلاصه، از اين جور کس و شعرا که........ آره، بعدش، اينجوريا بوده که ترقی کردن و جنس ميدادن و جنس ميستوندن و بعدش، خداتا سال طول کشيده تا پول اومده تو معامله شون وو چک اومده تو معامله شون وو بعدش هم ، کارتای اعتباری و فردا هم ممکنه به جای کارتای اعتباری، اثر انگشت و رنگ و شکل چشما وو امواج صدا وو امواج فکر وگوز و چس و ووووو خداتا چيزای اعتباری ديگه بياد، اما اونی که اصل اصله، اينه که به هر حال، اون وسطا، داره يه چيزی خريد و فروش ميشه! چه چيزی؟! چه چيزيش مهم نيس! مهم اينه که بازم به قول همون معلم آل کلمی جاکشمون، توی اون معامله، اونی برنده ميشه که فوت و فن معامله رو بهتر بشناسه وو قاعده ی بازی رو بهتر بدونه! قاعده بازی چيه؟! قاعده ی بازی، شناخت بازاره که خارجيا، بهش ميگن" مارکتينگ"! گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی پهلوان. گوشم با شما است).
( خب! پس تو هر مارکتينگی، يه چيزی خريد و فروش ميشه که بهش ميگن، جنس! جنس چيه؟! از شير مرغ بگير و همينجور بيا تا برسی به جون آدميزاد! هرمارکتينگی، دلال هم داره ديگه! دلال کيه؟! دلال اونيه که نه فروشنده اس و نه خريدار، بلکه يه جونوريه اون وسطا که اولندش، ميتونه هر جنسی رو که بخوای، از تو بازار سياه و بازار آزاد، برات بکشه بيرون و دومندش، بلده که چطو يه معامله ای رو جوش بده که هم خريدار راضی باشه و هم فروشنده وو خب، در عوضش هم، حق دلاليشو می گيره ؛ يه وختائی، از يک طرف وو يه وختائی هم، از هر دو طرف. حقيقتشو بخوای، دلالی، يعنی يه جور کارراه اندازی، يه جور کارچاق کنی؛ کار چاقکنی معنوی، مادی. کار چاقکنی روحی، جسمی. مبصر، نماينده، وزير، نخست وزير و.....باز همينجور بگير و بيا تا برسی به رئيس جمبورکه آدمائی مثل علی مقسم جاکش، از هممون بچگی، حاضرند به خاطر رسيدن به اون پست و مقاما، دوست و رفيق که هيچی، حتا خواهر و برادر و زن و بچه وو ننه و بابای خودشون رو هم، به فروش برسونن که هيچ، حتا حاضرند که اونا رو بکشتن بدن! گوشت با منه پهلوون؟!).
(بلی. گوشم با شما است).
( خب! همه اينا، يه جور دلالا ئی هستند که از طرف يه آدمی يا يه گروهی و يا يه جائی، واسطه ميشن که برن وو با يه آدمی ديگه يا با يه گروه و يه جائی ديگه حرف بزنن وو يه جور معامله هائی رو، به هم جوش بدن! خب! وقتی دوتا و......يا چندتا از اين دلالا، يه جائی با هم جمع ميشن و همديگه رو ملاقات ميکنن، برای چيه؟! برای يه جور کارراه اندازيه ديگه. يه جور بده بستونه ديگه! يعنی برای يه جور معامله اس! معامله، رو چی؟! رو هرچی؛ رو زمين، رو آسمون، رو خدا، رو پيغمبر، رو امام، رو زن، رو مرد، رو بچه، رو دست، پا، چشم، گوش، بينی، رو قلب، رو کليه، رو شکمبه، رو خون، رو شيردون؛ روآرمان. آره ! درست شنیدی. روی آرمان و....)
تلفن تاکسی زنگ می زند. تاکسی می گويد: ( گوشی رو وردار پهلوون. با تو کاردارن!).
( با من؟).
( بعله. با تو!).
(چه کسی است؟ ازکجا است؟ ).
( گوشی رو ورداری معلومت ميشه!).
( آخر؟!..... من؟!..... کجا؟!....... با چه کسی؟!..... اينجا؟!.....تاکسی شما؟!.....).
( اهه! چرا اينقدر فس فس می کنی؟! وردار اون گوشی ننه جنده رو! شايد کار واجبی داشته باشه طرف!).
دستم، بی اراده، می پرد طرف گوشی تلفن. آن را برمی دارد. می گيرد جلو گوشم می گویم : " الو.....".
صدای مردی را می شنوم که در آن سوی سيم می گويد: " سلام هاشم. چطوری. فکر نمی کردم که اين وقت روز، خونه باشی!". می گويم : " شما؟!". صدا می گويد : " يعنی، ديگه صدای مارو به جا نمياری؟!". برای کسب تکليف، به صورت تاکسی که از آينه ، به من چشم دوخته است، نگاه می کنم. تاکسی به من پوزخند می زند. صدا می گويد : " هاشم!......الو......". تاکسی می گويد : " ببخشيد داداش! شوما با کی کارداری؟". صدا می گويد : " با هاشم آقا". تاکسی می گويد : " با کدوم هاشم؟". صدا می گويد : " هاشم مؤمنيان". تاکسی می گويد : " يه لحظه!". تاکسی به من اشاره می کند که حرف بزنم. با دستم جلوی دهانی گوشی را می گيرم و به تاکسی می گويم : " من، چه کسی هستم؟!". تاکسی می گويد : " اگه او دنبال هاشم می گرده، خب! تو هم بشو هاشم!". صدا می گويد : " هاشم. اگه ميهمون داری، مزاحمت نميشم. بعدن زنگ می زنم!". تاکسی می گويد : " داره مياد. آخه تازه از خواب بيدار شده. هنوز گيجه!". به تاکسی می گويم : " من در کجا هستم؟!". تاکسی می گويد: " در ناکجا!". به تاکسی می گویم : " من نمی دانم چه بگويم با این آقا؟!". تاکسی، به من اشاره می کند که به مونيتور رو به رويم نگاه کنم. به مونيتور رو به رويم نگاه می کنم. روی صفحه ی مونيتور، مثل صفحه ای از يک نمايشنامه، از بالا تا پائين صفحه، کلمه ی "صدا در تلفن" و کلمه ی " هاشم در گاوصندوق"، تکرار شده است و جلوی هر کدام از آنها هم، کلمه ای، جمله ای و يا جملاتی آمده است. چشم هايم ميروند به سراغ کلمه ی "هاشم در گاوصندوق" و زبانم شروع به گفتن کلماتی می کند که جلوی "هاشم درصندوق" نوشته شده است :.....

داستان ادامه دارد......


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد