(لشکر آرایی دو سپاه و دیدار نهانیِ رستم از سهراب)
در جنگ های باستانی رسم بر این بوده که پیش از نبردهای سرنوشت ساز، سپاهیان هر دو طرف جشنی به پا کرده و شراب می نوشیدند تا هم ترس مرگِ محتوم در رزمگاه را از دل بزدایند و هم با فراهم آوردن فضایی پر نشاط؛ افکار منفی و به اصطلاح امروزی ها انرژی های منفی را دور بریزند. در این رویارویی هم چنین کردند و رستم از مستی و بی خبری سپاهیان توران استفاده کرده نیم شب؛ پنهانی به دیدار دشمن شتافت. حال موقعیّت جنگی چنین است که دژسپید در اشغال سپاهیان سمنگان و توران ست و سهراب درونِش اقامت دارد و لشکر ایرانیان برای باز ستاندن آن در فاصله ای دورتر قرار دارد.
تهمتن یکی جامهٔ ترکوار
بپوشیدو آمد دوان تا حصار
بیامد چو نزدیکیِ دژ رسید
خروشیدنِ نوشِ ترکان شنید
بران دژ درون رفت مردِ دلیر
چنان چون سوی آهوان نرّه شیر
چو سهراب را دید بر تختِ بزم
نشسته به یک دستِ او ژنده رزم
تو گفتی همه تخت؛ سهراب بود
به سانِ یکی سرو شاداب بود
همی دید رستم مر او را ز دور
نشست و نگه کرد مردانِ سور …
ژنده رزم برای کاری مجلس بزم را ترک کرده در تاریکی شب شبحی بلند بالا در لباس ترکان دید. برایش عجیب نمود. نهیب زد که خود را نشان دهد . رستم با ضربه ای وی را از پای در آورده به لشکر ایران باز گشت. سهراب از دیرکرد ژنده رزم تعجب کرد.هرجای قلعه را جست و با جسد او روبرو شد.بر آشفت و سپاه را گفت به خونخواهی او بر لشکر ایرانیان می تازیم. رستم نیز آنچه را که پیش آمده بود به کی کاووس گزارش داده در بارهٔ سهراب می گوید :
که هرگز ز ترکان چنین کس نخاست
به کردار سروست بالاش راست
به توران و ایران نماند به کس
تو گویی که سام ِ سوار ست و بس
با وجود این نشانی اندیشهٔ پدر و فرزندی بر دلش نگذشت.
(جستنِ نشان پدر)
سهراب از بام قلعه تمامی سپاه ایران را می دید . هجیر را که در بند وی بود کنارخود آورد و نشانید و گفت باید هر که را در آن سپاه می بینم و از تو می پرسم به راستی نام ببری تا از بندم رهایی یابی و خلعت هم خواهی گرفت.ا آن خیمهٔ پرجلال و هفت رنگ از آن کیست؟ هجیر پاسخ داد جایگاه پادشاه ایران ست. به همین گونه یکی یکی از دیگر چادران جنگی و پهلوانان سپاه ایران که پیش رویشان بود پرسید تا به خیمه ای مخصوص رسید :
(برگزیدهٔ ابیات )
بپرسید کآن سبز پرده سرای
یکی لشکری گشن پیشش به پای
یکی تختِ پُرمایه اندر میان
زده پیشِ او اخترِ کاویان*
بر او بر؛نشسته یکی پهلوان
ابا فرّ و با سُفت* و یالِ گوان
ز هر کس که بر پای؛ پیشش بَر است
نشسته ؛ به یک رَش* سرش برترست
یکی باره* پیشش به بالای ِ اوی
کمندی فرو هشته تا پای اوی
درفشی؛ به دید اژدها پیکرست
بر آن نیزه بر؛ شیرِ زرین سر ست
*اختر کاویان؛ همان درفش ِ کاویانی ست ــ *فرّ ؛ جلال الهی ــ* سُفت؛ شانه و کتف ــ
* رَش؛ مخفف اَرَش، گَز، فاصلهٔ آ رنج تا سرانگشت وسط دست . سهراب پرسید: « آن
چادر سبز رنگ که درفش کاویانی بر کنارش زده اند و بیرقی اژدها نقش دارد که سرشیر زرین بر نیزه اش زده اند و پهلوانی نشسته است که یک رش از دیگر مردانِ ایستاده در کنارش بلندتر ست و اسبی به بلندای او درکنارش زین شده کیست؟» در ابیات آینده می بینیم که هجیر پاسخ درستی نمی دهد: (برگزیدهٔ ابیات)
چنین گفت:« کز چین یکی نامدار
به نوّی بیامد برِ شهریار »
بپرسیدنامش ز فرّخ هجیر
بدو گفت:«نامش ندانم به ویر*
بدین دژ بُدم من بدان روزگار
کجا او بیامد برِ شهریار »
غمی گشت سهراب را دل از آن
که جایی ز رستم نیامد نشان
نشان داده بود از پدر؛ مادرش
همی دید و دیده نبُد باورش
همی نام جُست از زبانِ هچیر
مگر کآن سخن ها شود دلپذیر
نبشته به سر بر؛ دگرگونه بود
ز فرمان نکاهد؛ نخواهد فزود
* ویر؛ هوش و حافظه، صدای ناله و فریاد، میل و هوس.اینجا منظور «یاد»ست . آری؛ سر نوشت به گونه ای رقم زده بود که سهراب، پدر را نشناسد .با این که مادرش ازپیش، نشانی های رستم را برای وی شرح داده بود که مثلا بلند قامت است و اسب او هم استثنایی ست و امثال آن. ولی وقتی سرنوشتِ آسمانی به گونه ای دیگر باشد، نشانه ها و صفات، نامفهوم می شوند . اما خود سهراب هم هیچ بروز نمی داد که فرزندِ تهمتن ست.
نشانِ پدر جُست و با او نگفت
همی داشت آن راستی در نهفت
تو گیتی چه سازی ؟ که خود ساخته ست
جهاندار از این کار پرداخته* ست
زمانه؛ نبشته دگرگونه داشت
چنان کو گذارد* بباید گذاشت* …
حکیم طوس به خواننده می گوید؛ میخواهی دنیا را مطابق با اراده ات بسازی ای بشر ناچیز؟ همه چیز از پیش ساخته و آماده شده است و تو نمی توانی سرنوشت را تغییر دهی . زیرا خداوند فارغ از این قیل و قال هاست و همه چیز را به گردش روزگار واگذاشته است. آنگونه که سپهر اجازه می دهد می بایست عمر را گذراند.{ گذاشت دراین بیت به دو معنی ست. یکی به معنای اجازه دادن و دیگری به معنای سپری کردن.} در پایان حکایت به نقش گردش آسمان در تعیین سرنوشت آدمی می پردازیم.
دگر باره پرسید از آن سرفراز
از آن که اش به دیدارِ او بُد نیاز
از آن پردهء سبز و مردِ بلند
و زآن اسب و آن تاب داده کمند
بدو گفت سهراب:« کاین نیست داد
ز رستم نکردی سخن هیج یاد
کسی کو بود پهلوان جهان
میان سپه در؛ نماند نهان »
به دل گفت پس کار دیده هجیر :
« که گر من نشان ِ گوِ شیر گیر
بگویم بدین ترکِ با زور دست
چنین یال و این خسروانی نشست
بر این زور و این کتف و این یال اوی
شود کشته رستم به چنگال اوی »
به سهراب گفت: «این چه آشفتن ست؟
همه با من از رستمت گفتن ست
نباید تو را جست با او نبرد
بر آرد به آوردگاه از تو گرد » …
سهراب چون دید بگو مگو با هجیر فایده ای ندارد؛ روی بر گرداند و خفتان جنگ پوشید و یک تنه به اردوی ایرانیان زد.
ادامه دارد
http://zibarooz.blogfa.com/post/412