logo





دکتر محمد امین محمدپور

همیشه سبز (داستان)

سه شنبه ۹ مرداد ۱۴۰۳ - ۳۰ ژوييه ۲۰۲۴

تقدیم به شیما و محمد امین

محمد در هال جلوی تلویزیون نشسته است. صدای کارتن خانه را پر کرده است. شیما در حال آماده کردن غذا، با گوشه چشم مراقبش است. بچه هم لوگوها و اسباب‌بازی‌های پلاستیکی را از سبد بیرون آورده بود و آن‌ها را دایره‌وار روی زمین چیده است. خرس خاکستری کوچک را بغل سگ سفیدی گذاشته است و با ماشین قرمز و لوگویی که ساخته به سر لوگوی دیگر می‌کوبد و جوری با آن‌ها حرف می‌زند که انگار دوستان واقعی‌اش هستند. او سادگی و آرامش را دوست دارد. اسم تازه‌ای هم پیدا کرده، خسرو.
خسرو شش سالش شده ولی هنوز شیما می‌شویدش. از امروز خودش قرار شده است خودش را بشوید. نصف شب دارم صدای رفتن محمد به دستشویی را می‌شنوم و چند لحظه بعد رفتن شیما کنارش. صدای محمد می‌آید «نشور دیگه احمق.» گفته بودم دیگر نشوردش ولی باز رفته و صدای من که «آفرین بابا واقعا بهش خوب گفتی» و از قمقمه خرسی نی‌دار که برایش خریده‌ام و روی میز کوچک پاتختی بالای سرش می‌گذارد، آب می‌خورد و صدای مکیدن آب با نی و تق گذاشتن آن روی میز را حس می‌کنم.
پنجشنبه، صبح تاریک و روشن بود که محمد بیدار شد. در حال که به حرف‌های او با شیما گوش می‌دادم به در و دیوار نگاه کردم. کابینت‌ها و صفحهء روی اجاق گاز از تمیزی برق می‌زدند. در گوشه و کنار گلدان‌های کوچک قرار داشت. گل‌ها تازه آب خورده بودند. گلدان‌های کوچک‌تر را گذاشته بودیم لب پنجره تا آفتاب بخورند و شاداب بمانند. ظرف‌های شیشه‌ای هماهنگ چای و قند و شکر، شیشه‌های کوچک مربا و ترشی، فضای شاد و گرمی را به وجود آورده بود. زمستان است و فصل گل نرگس، شیما هم صبح گل نرگس خریده است و خانه پر از عطر نرگس شده است. عصر به گل‌فروشی رفتیم و چند گلدان گل رز خریدیم و در بالکن گذاشتیم.

*

صبح روز بعد، محمد طبق عادت همیشه پتویی روی خودش داده بود و پشت میز صبحانه نشسته بود. تنها پشت میزم نشسته بودم و ریزش باران اواخر پاییز را تماشا می‌کردم و چای می‌خوردم. حدود ساعت ده بود که شیما کارهای روزمره‌اش را تمام کرد و با هم برای خوردن صبحانه در هتل هما بیرون رفتیم. پیشخدمت‌های هتل که من را می‌شناختند میز صبحانه را به پشت پنجره در فضای سبز بردند. قبل از اینکه ظهر برای آوردن محمد از مدرسه برویم، از فروشگاه تونل ظرف‌های ادویه و نمک و شکر و گیاهان دارویی و ظرف‌های شیشه‌ای نگه‌داری غذا در یخچال ‌خریدیم. تا برسیم بادکنکش را هم کلاسی‌هایش در حیاط ترکانده‌اند. محمد گفت «گفتم برای بازی لکی بیاد.» یکی را لکی می‌گوید و دسته‌ای از بچه‌ها به جای یکی به سمتش آمده‌اند و بادکنکش ترکیده و اشکش سرازیر شده که من که گفتم لکی بیاد. بردمش آشپزخانه سعادت. سفارش چلوکوبیده دارد. شیما گفت «قبول کردن این درخواست انگار براش حجته.» بعد که دو تایی رفتیم و تحویل گرفتیم، محمد از من خواست که کمی روی پله پیاده رو مکث کند و ایستاد و دور و بر را نگاه کرد و رد همه لذت‌ها و دور و بر دیدن‌ها را برایم باقی گذاشت.

*

صبح زمستانی هنوز از رختخواب بلند نشده می‌دانستم برف آمده است. صبح‌های برفی نوری که از پنجره اتاق تو می‌زد با نور روزهای غیر برفی فرق داشت. یاد مدرسه رفتن‌ها افتادم در زمستان با کلاهی که محمد سرش می‌گذاشت. محمد جنوب ماند و با شیما به تهران آمدیم و گشتی در توچال و دامنه‌های البرز زدیم و در رستوران کنار آبشار دنده کباب خوردیم و با آتش روشن آن جا گرم شدیم. سری به کوچه پس کوچه‌های شهر زدیم. در خیابان ایران‌شهر یک قهوه‌خانه بود. ما نشستیم به نوشیدن دو استکان چای. دنیا خراب نشد که دقایقی آن جا برای نوشیدن دو استکان چای نشستیم. شیما خسته شده بود. ما به بهانه رسیدن به زندگی همیشه زندگی می‌کنیم. نمی‌گویم که خسته نمی‌شوم. من هم خسته می‌شوم ولی به امید اینکه زیر درختی، کنار جویبار آبی، کنار تخته سنگی استراحت کنم همچنان ادامه می‌دهم و خسته نمی‌مانم. می‌دانم پرت و بی‌راه رفتن همیشه آدم را گم نمی‌کند بلکه گاهی هم آدم را به کنار چشمه‌ای می‌رساند. شیما از سر میدان تجریش ماهی قزل‌آلا خرید و روز بعد برای نهار در فر گذاشت. روز بعدش هم از رستوران مسلم ته‌چین مرغ خریدیم، این قدر بود که یک غذا برای دو نفرمان کافی باشد. سکوت روز برفی، انگار می‌گفت این همان لایه زندگی است که منتظرش بودی، لایه دیگری وجود ندارد. قهوه‌ات را بنوش، به موسیقی گوش بده، زندگی شاید همین باشد. کاش من و تو همیشه رو به البرز باشیم تا روحمان سفید سفید شود.

*

محمد عاشق توت‌فرنگی و بادام هندی است. همه از عشق او خبر دارند. سر میز نهار مانند همیشه شیما و محمد سر حال بودند. شیما سر به سر محمد می‌گذاشت و هر دو خندیدند. با خودم فکر کردم هر چه هست، همدیگر را بیشتر از همیشه دوست دارند. محمد روی مبل دراز کشید و دست‌هایش را زیر سرش گذاشت. «کاش امروز عصر هم آن کارتن را داشت که با هم می‌دیدیم من برای کارتنش و تو برای خواندن زیرنویس انگلیسی‌اش.» هنوز داشت فکر می‌کرد که شیما پیش قدم شد و راه را بر او بست. او کوسن‌ها را پشت خود مرتب کرد، لم داد و گفت «به زودی یک چیز خوب گیرت می‌آید ولی توت‌فرنگی‌های که برایت خریدم و روی میز گذاشتم و هنوز نخوردی رو باید بخوری.» محمد گفت «الان مشکل توت فرنگیه!» برای شامش هم سس خرسی خواست و شیما را با اصرار برای خرید فرستاد. گفتم «چرا فرستادیش دنبال فروشگاه؟» گفت «محمد امین همیشه غذات با سس خرسی بخور.» شب هم شیما توپ فوتبال باد نشده را کنار بالشش گذاشت.
صبح به پنجره نگاه کردم و به آسمان که ابری بود. بیرون باران می‌بارید چند روز بعد به خانه پدر شیما رفتیم. شب یلدا هم رفتم و انار خوردم. پای سفره هفت‌سین نشستیم. خیره شده بودم به ماهی قرمز توی تنگ بلور و نگاهم از تنگ بلور رفت روی بشقاب کوچک سنجد و بعد کاسه سمنو. شیما با سلیقه هفت‌سین‌ها را چیده بود. محمد پیرهن سبز خط‌دار و شلوار سبز پوشیده بود و عکس گرفتیم و محمد هم پرید روی مبل، بغل من و عکس گرفت.

*

بهار رو به آخر است، حسابی گرم شده است. مشغول نوشتن کتاب سیری در ترانه‌سرایی فارسی هستم. شیما قهوه‌ای می‌آورد و فنجان قهوه ته خیسش ردش را روی میز می‌گذارد. دوست داشتنش آرامش‌بخش است. دنیا را برایت امن می‌کند. با شیما در آشپزخانه دو گلدان شمعدانی و یک گلدان حسن یوسف و جا به جا کنار پنجره آشپزخانه کاکتوس‌هایی که از خانه پدری آورده گذاشته‌ایم. خسرو آرام آرام غذا ‌خورد و ته بشقابش را ‌لیسید و کنار گذاشت و گفت «یک کافه جدید پیدا کرده‌‎ام.» همه کافه‌های شهر را با هم رفته‌ایم و جز علایق مشترک ماست. روز بعد سر ظهر رفتیم به کافه کشمش. از راهرویی تاریک بالا رفتیم. گفتم «اینجا کجاست دیگر.» مبلش سوخته بود و بساط قلیان فروشنده به پا بود و در آن ساعت ظهر مشتری هم نداشت و فقط ما بودیم. با لبخندی به فروشنده پایین آمدیم.

*

در مدرسه گفتگویی با بچه‌ها داشتم. بهشان گفتم اگر نمی‌توانیم دنیا را عوض کنیم دست کم می‌توانیم سربار زمین نباشیم و در مقابل امکاناتی که به ما داده چیزی به آن برگردانیم و خاک و آب و کوه و دشت و رود و دریاچه وطن خود را خوب بشناسیم. در مورد کاشت درخت گفتم. از کتاب داشتن یا بودن اریک فروم هم حرف زدم و از اثر مرکب، اینکه چه طور ترکیبی از کارها مانند ورزش، مطالعه و... سبب موفقیت می‌‌شود و حرف‌های پراکنده‌ای دیگری مانند اینکه نه خر باشند و نه خر سوار. آزادی و آبادی نه دادنی هست و نه گرفتنی، آزادی و آبادی یاد گرفتنی است، این که به عقب برنگردیم، این که ارزش آن چه در هر فرصت به دست آورده‌ایم را بدانیم. اینکه و برای آزادی در سمت درست تاریخ بایستیم. شما آزادی انتخاب کنی و جوری انتخاب کن که از انتخاب تو بتوان قاعده‌ای جهان شمول درآورد. گذر زندگی همانند تغییر فصول نیست بلکه گذر از چشم‌اندازهای بی‌بازگشت است. امکانات جهان بی‌نهایت هست. فیروز نادری می‌گفت به اندازه شن‌های ریز همه سواحل زمین، ستاره و سیاره در جهان وجود دارد. به آن ها گفتم با این چیزی که خیلی ساده و روشن من در رفتار بین انسان‌های کنونی می‌بینم انسان همه راهی که آمده، تنها قدم کوچکی بوده و انسان هنوز در مرحله نخست انسان بودن خودش هست. زندگی معمایی برای حل کردن یا پرسشی برای پاسخ گفتن نیست بلکه رازیست برای زندگی کردن، رازی برای عشق ورزیدن، برای رقصیدن، برای داشتن زندگی آرام و پر از عشق. بدن ما برای این جهان طراحی شده و زندگی چند دهه زیستی تمام شونده است.

*

ظهر به خانه آمدم. اتاق محمد از تمیزی برق می‌زند. جعبه عروسک رقصنده صدا دار روی میز است و محمد آن را کوک کرده و عروسک کوچک روی آن، دور خودش می‌چرخد. نوری که از پنجره‌های بزرگ پذیرایی می‌تابد سالن پذیرایی را روشن می‌کند. برگ‌های گلدان‌ها تازه و شاداب هستند. محمد، حروف الفبا را با رقص در مدرسه یاد گرفته است. پنج تای اول الف‌ ب پ ت ث و دست به کمر شکسته‌ها دال و ذال و... شیما برای محمد سوسیس می‌پزد و محمد قایمکی تکه‌ای سوسیس در حال پختن از روی گاز برمی‌دارد. از قبل به شیما گفته‌ام خوراک من ساده باشد. در حال پختن املت بود. به این شیوه که گوجه رنده شده و با کره تفت داده و بعد تخم مرغ اضافه شده باشد. بعد از ظهر بوی کیگ و بوی پیتزا در خانه پیچیده است. وسط کار که خسته می‌شوم قهوه دم می‌کند. در فاصله میان دو چای عصرانه‌مان که شیما به اتاق نوشتن می‌آمد و با هم چای می‌خوریم، بهترین زمان برای حرف زدن است. شب برای خسرو داستان رستم و سهراب را تعریف ‌کردم. از این داستان خوشش آمده است، قبل از آن هم این داستان را برایش تعریف کرده‌ام. عادت کرده کنار مادرش بخوابد. به اتاق کناری رفتم گفت «شب به خیر بابایی.» گفتم «شب به خیر بابا.» و خوابید و شیما با تن‌پوشی از گلبرگ و بوسه، توی تاریکی چراغ خواب کوچکی روشن کرد.

*

محمد دست‌هایش را توی جیب شلوارش فرو کرده و از پنجره به بیرون نگاه می‌کند. پنجره را باز می‌کنم بوی باران می‌آید. کمی سه‌تایی با موسیقی تلویزیون رقصیدیم، رقصی شیدایی. به بالکن رفتیم، بوته‌های گل سرخ غنچه‌های تازه داده بود. آرزو کردم که آن حال خوش مدت‌ها دوام بیاورد.
شیما گفت «محمد عصر می‌خوایم بریم لب ساحل.» محمد گفت «گرمه.» شیما گفت «زندگی همینه بیا لب ساحل.» خسرو رفت و لباسش را پوشید و کفشش را از جا کفشی درآورد و سوار ماشین شدیم. شیما از خیابان کناری سمبوسه خرید و سوار ماشین شد. محمد گفت «بوی چی می‌یاد، این چه بویی هست، بدید بخورم.» کنار کشیدم تا بیرون بنشینیم و بخوریم که توی ماشین نریزد. محمد را خانه پدری رساندیم و برای پیاده‌روی در نوار ساحلی رفتیم. مادرم همیشه با محمد در حیاط بازی می‌کند و محمد تعیین می‌کند بازی چه باشد.
من می‌گویم بهتر است نظم روزانه در کارها باشد، تاکیدی بر شست‌و‌شوی دندان‌ها و نیز پیاده‌روی صبح بعد از بردن محمد به مدرسه و قرار دادن هر چیز در جای خود. شیما انگار سختش است و می‌گوید «تو دیگه خوشبخت شدی رفت.» محمد در این موضوع با من همراه هست و احترامی در باور هم نشانده‌ایم. امشب محمد به من گفت: «بابا دوستت دارم.» من هم در جوابش گفتم «دوستت دارم.» سپس او گفت: «پس هر سه ما همدیگه رو دوست داریم، مامان.» شیما گفت «بله جون‌جونک ما همدیگه رو دوست داریم.» شب به کافه رفتیم و با محمد بازی کردیم و پیتزا خورد و من هم سیب زمینی و قهوه خوردم. شیما گفت «محمد را می‌خوابانم و برمی‌گردم.» من هم کنار محمد دراز کشیدم. «گردنتو صاف کن، چونه‌ات رو بده بالا راحت بخواب.» شیما رفت و چند تکه فنجان و بشقاب توی سینک ظرف‌شویی را شست و دستی به سر و روی همه چیز کشید. نیمه شب می‌شد فضای اتاق را هم از توی راهرو روشن می‌کرد. ‌نیمه شب متوجه شده و رو اندازی روی تنم انداخته است. تنم به تنش می‌خورد. چشمانم را باز نکرده‌ام ولی از خواب بیدار شده‌ام. شیما به رختخوابم آمده. بازویم را دور کمرش می‌اندازم و سرم را می‌برم توی خم گردنش. آشتی بی‌صدا. شیما دوباره پیش من است.

*

شیما خانواده من را به شام آخر هفته دعوت می‌کند. شاخه‌ای گل رز و داوودی هم خریده است. در حال پخت قرمه سبزی است که سبزی‌اش سبزی شمال است در کنار برنج ایرانی و در آخرین مرحله پختش یک قاشق رب انار به آن اضافه می‌کند. مامان چند بسته میگو و لواش خریده بود. نارنج هم آورده بود. هر جا می‌رود نان تازه با خودش می‌برد. شیما در راه اتاق و آشپزخانه در رفت‌وآمد است، چای می‌آورد، میوه تعارف می‌کند. دسر خوش رنگش را سرو می‌کند. همه از دستپختش تعریف می‌کنند. محمد نمایش کوتاه جای دوست و جای دشمن را که یادش داده بودم اجرا کرد. اگر جای دوست سمت قلب است جای دشمن با دست زدن به پشت نشان داده می‌شود و داستان نبرد من با پیرزنت را تعریف کرد و چشمانش از خنده غرق اشک شد. محمد با ترانه‌ای محلی که پدر می‌خواند، می‌رقصد «از کجا می‌آیی از پای قلعه چه چیزی به دست داری ماهی زرد...» رقصی شیدایی ترکیبی از رقص و دویدن دایره‌ای. لامپ‌ها را روشن کردم. حالا شما توی نور بودید. لازم نبود بگویم لبخند بزنید. همیشه یکی آماده روی لب‌هایتان داشتید. از پشت دوربین نگاهت کردم. محمد هم دستش را گذاشت روی شانه زهرا. حمید هم وسط بود. تو کنار ایستاده بودی. لبخند پر رنگی روی لب‌هایت نشست و یک عالم زیبایی از جایی نامعلوم ریخت روی صورتت.

*

طبق عادتی که در چند سال قبل داشتم عصر به کافی‌شاپ هتل رفتم. بعد از ساعتی شیما هم کنارم آمد که در لابی نشستیم. در فضای هتل ترانه تمام ناتمام از امید نعمتی پخش می‌شد:
«تو بیا ای یار دیرین، تو بیا ای شور شیرین، که به صحراها و دریاها بباریم، تو بیا ای باد و باران، به تن خشک خیابان، شاخه‌ای از باغ فرداها بکاریم، تو بیا با هم دوباره، در شب سرخ ستاره، آسمانی از کبوترها بپاشیم، تو بیا ای خندهء دور، در سحرگاهان پر نور، سرخوش و خندان لب و دیوانه باشیم، تمام کهکشان نشانه از تو دارد، زمان بدون تو سر گذر ندارد، جهان به اعتبار خندهء تو زیباست...»
خودکارم را در آوردم و روی کاغذی که در جیبم بود شیما دید که مصراع آخر را یادداشت کردم.

*

به خانه می‌آیم. با شنیدن صدای خسرو آرام می‌شوم. یک گل رز خریده‌ام. زمان کودکی‌ام به در خانه همسایه پشتی می‌رفتم و مادر پیرش گل محمدی می‌چید و به من می‌داد. شیما گل‌های قبلی را هم که برایش آوردم خشک کرده و در بسته‌ای در کمد گذاشته است. رفتم کنار پنجره و به آسمان آبی نگاه کردم. بعد دوباره نشستم پشت لپ تاپم و یادداشت‌هایم را نوشتم. از لپ‌تاپ آهنگ‌های آرام‌بخشی پخش می‌شد. موسیقی خوب روح آدم را آرام می‌کند. ما هم راحتیم. خسرو هم آمد. دستم را لای موهای پرپشتش بردم و چشم‌هایش را بست. نوازش‌ها حس خوبی به انسان می‌دهند. لذت‌بخش بودن آن‌ها غیر قابل انکار و بیشتر فراموش شده است. شیما گفت «این بچه هووی منه.» دستی به سر او کشیدم و گفتم «خسرو...» در آوای آرامش‌بخش سیمین قدیری زانوها را توی شکم خماندم و خسبیدم:
«روی دیوار سفید خونه‌مون / من با رنگ سبز یه جاده کشیدم / جاده‌ای پر از درخت و گل و یاس / جاده‌ای پر از بهار و عطر یاس / رنگ سبزم کم اومد / باد اومد پاییز اومد / روی جادهء قشنگ / ابر اومد بارون اومد / من نوشتم بارون / من نوشتم بارون...»
هر روز عصر برای اینکه سرما نخورد حواسم به این هست که کمی آب پرتقال یا آب طالبی بنوشد و نگاه از او برنمی‌گرفتم تا سرانجام فنجان خالی روی سطح میز قرار بگیرد و برای شیما هم کنار تختش آب طالبی که با دستگاه درست کرده بودم، بعد از خواب عصرش می‌برم. عصر به کافه رفته بودم که محمد هم آمد و همان آغاز پرسید «چه روزایی میای اینجا؟»

*

شیما سریع ظرف‌های شسته را توی کابینت می‌گذارد و هم زمان کتری را روشن می‌کند و یک بسته لوبیای خرد شده از یخچال درمی‌آورد. پرده‌ها را کنار می‌کشد و می‌گذارد آفتاب خانه را پر کند. مرحله‌ای از آشپزی را به پایان رسانده است. پیشانی‌اش را بوسیدم. چند پروانه‌ و یک قلب آبی روی در یخچال چسبانده است و برگ‌های پاییزی چند درخت جنوب را از کوچه جمع کرده و روی آن‌ها طرح‌هایی کشیده است. آهنگی از رستاک که شیما روی لپ‌ تاپم ریخته است، در حال پخش شدن هستند: «مث برف آروم اومد ولی / یه شومینه هیزم تو دستاش بود...»
دو هفته بعد، غروب برادر زاده‌ام امیر رضا آمده و همان آغاز چای تعارفش کرده‌ام، بعد دو ساعت که دنبالش آمده‌اند برای اینکه بیشتر بماند، می‌گوید: «من تازه اومدم، من هنوز چایی نخوردم.» می‌خواست بیشتر بماند و کمی بیشتر ماند. ساعتی بعد از رفتنش محمد که یکی از اسباب‌بازی‌هایش را به او داده بود، ‌پرسید: «الان داره لذتشو می‌بره، داره حالشو می‌بره؟»
برای شام فلافل هم گزینه مناسبی است. هر چند این که سفارش‌مان برای اینکه با دوغ باشد یا بدون دوغ به وضع جیبمان بستگی دارد. شب مستند بی‌بی‌سی مستندی از پرویز کیمیاوی که دیوانه‌ای که باغ سنگی سیرجان را ساخته، نشان می‌داد، محمد هم با دیدن شخصیت مستند فیلم دیوانه دیوانه کرد و بعد به دستشویی فرنگی رفت. دستشویی رفتنی کشدار و طولانی. توی دستشویی ذهن در آزادترین حالت خود قرار دارد، حتما برای او دستشویی جای آرامش‌بخشی است و شاید این را هم او خوب فهمیده است. شب‌ها به عادت این روزهای تابستان حدود ساعت نه شب می‌برمش در کلوپ انتهای کوچه پی‌اس‌فور بازی کند.

*

خسرو گفت: برام می‌خری. گفتم چی. گفت : «ده تا سوسیس. ده تا سوسیس از آرزوهام بوده.» از فروشگاه برام بخر‌. شیما بحث را عوض می‌کند و با من گفتگویی دیگر را ادامه می‌دهد. محمد دوباره خواسته‌اش را تکرار کرد‌‌. شیما «خدا این چرا یادش نمی‌ره.» آخرش هم ده تا کوکتل خریدیم که قرار شد هر روز نخورد. گفته‌ام یکی از اسباب‌بازی‌ها را چون ممکن است به تلویزیون بخورد کنار بگذارد. صبح که از خواب بیدار شد و لباس سفید مدرسه‌اش را پوشید، در حال در آوردن کفش از جا کفشی بود که با شنیدن صدای در چوبی جا کفشی بلند شدم و سمتش رفتم. برای خودش ترانه «ای لایک موود موود» می‌خواند و جلو جا کفشی در حال پوشیدن کفشش هست که به بینیش دست می‌زنم. می‌گوید «شیما مگه نمی‌دونه من یا این قهرم.» چرا پس به بینیم دست زد.
ظهر محمد خاک‌آلود و عرق‌ریزان از راه رسیده است. در مدرسه همکلاسی‌اش ناپرهیزی کرده و به پدرش گفته سگ. امروز شیما به من گفت که چند روزی است که این ماجرا پس از این حرف همکلاسی‌اش ادامه دارد. اگر مدرسه تمام نشده بود این دعوا هم تمام نشده بود. برای نهار یک رشته ماکارونی را از دو سو می‌خوریم و وقتی به آخرش می‌رسد دماغ به دماغ شده‌ایم. کبوتری که پشت پنجره نشسته بود به من و محمد نگاه می‌کرد. دوستش دارم، هر کاری که بکند با آفرین آفرین گفتن من همراه است.

*

ظرف‌ها را می‌شستم که محمد به آشپزخانه آمد. شیما قهوه درست کرد و من به گلدان روی میز خیره شده بودم. دو گل سرخ توی لیوان را همان صبح چیده بود. قهوه خوردیم. محمد چیپسی باز کرد و صندلی را عقب زد. ضبط روشن بود و آوای خوش مسیح و آرش عدل پرور زیر سقف اتاق طنین انداز بود. محمد شرح مفصلی داد درباره کتابی که خوانده بود. به او گفتم که بر این باورم که اگر شعر یا رمان خوبی بخوانی، چیزی از آن در وجود تو، در وجدان تو و در شخصیت تو می‌ماند و از راه‌های مختلف به تو کمک می‌کند و جمله «وقتی که می‌خواهید به گنجشکی غذا بدهید فرار می‌کند چرا که می‌داند آزادی با ارزش‌تر از نان است» را یادش دادم که تکرار کند و کودکانه تکرار می‌کند.
محمد مشق می‌نویسد. «مامان، این کلمه‌ها رو به هم نچسبون؟» شیما می‌گوید «مداد را نخور.» ته مداد را از دهنش در می‌آورد «خب، بگو.» حالا مداد را لای انگشتان پایش گذاشته است... یک بار یادم نیست به خاطر چی دعوایشان شده بود و حرف بدی زد و شیما گفت: «خوشبختم.» با دست که به دست و بازوی هم زدند و خیالش که راحت شد که بدتر از این نمی‌شود، صدایش را بلند کرد و گفت «خوشبختم» و در خود خزید انگار بدترین حرف دنیا را زده باشد. خیال می‌کرد که نوعی فحش است. برگشت سر جای همیشگی‌اش. توی مبل فرو رفت. روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هایم را بستم. صدای شیما و محمد می‌آمد «سگ بشی مادر نشی.»
به محمد گفتم ما دوست نداشتیم هر روز به مدرسه برویم ولی هر روز مدرسه رفتیم. خیلی چیزهای زندگی به خواست آدم نیست ولی بیشتر جاها هم هست. زندگی این گونه نیست. برای هزینه‌ها و خرج خورد و خوراک و اگر سر ماه چیزی ماند برای تفریح کردن، باید کار کرد. سر بلند کردم و به دو نقاشی نگاه کردم که شیما از خانه پدری آورده بود و گذاشته بودم در طاقچه و با مداد رنگ، دو رز کشیده شده بود. محمد به سر اسباب بازی‌هایش برگشته است. بچه‌ها همین چند سال بچه‌اند و اسباب‌بازی را دوست دارند. محمد به اتاق آمد و با توان تازه‌ای گفت «برایت یک لقمه فلافل آورده‌ام بابا.»

*

پنج عصر روز بعد که آمدم من رسیدم دعوایشان را کرده بودند و بعد صدایشان را پایین آورده بودن و سر و دست و پای هم را حسابی سرخ کرده بودند. شیما رفت که برای محمد دونات بخرد. برای رو‌به‌راه شدن به چنین چیزی نیاز دارد. قرارمان این است که هر روز تا پنج عصر کار تکلیف مدرسه تمام شده باشد. رفتم زیر دوش آب سرد و محمد را صدا کردم که حوله بیاورد. بوی کیگ آلبالویی فضای خانه را پر کرده است. شیما کیگ می‌آورد و چای ترش که تازه خریده را نشانم می‌دهد.
فردایش ظهر زودتر به خانه آمدم. در نور بسنده پنجره همه چیز روشن بود. استکان چایی که بر میز بود و کتاب نمونه‌های شعر آزاد که وارونه و باز بر میز کنار تخت افتاده بود. شیما تکه‌ای سنگگ برید، سیخ جگر را گذاشت لای نان و کشید و روی جگرها نمک پاشید. محمد جگر را گذاشت لای نان. گاز زد و به تلفن اشاره کرد که می‌خواست همزمان با خوردن با آن بازی کند. امروز ورزش داشته است و بعد رفت دوش بگیرد تا عرق بدنش را بشوید. چند دقیقه بعد در حالیکه حوله‌ای به دور خود پیچیده بود از حمام بیرون آمد. شیما برایش کیگ که رویش مقداری نوتلا بود آماده کرده بود. ما در حقیقت هیچ گاه قلمرو کودکی‌مان را ترک نمی‌کنیم. شیما هم به حمام رفت تا بگذارد محمد حسابی با کیگش کیف کند. با این حال امیدوار بود برای خودش هم بماند. او هم کاملا از دنیای کودکی بیرون نزده است.

*

با همه این‌ روزهای خوب، چند روز می‌شد که شیما رفته بود. در پیام به هم رد و بدل کردن سر و کارمان افتاد به این حرف‌ها که برایش با گل و قلب و بوسه می‌فرستم. هزاران پیام و تماس رو گوشیش مانده است. با این حال خودم و زهرا هم اومدیم یک ساعت تو گل فروشی تو اوج کرونا ایستاد تا گل آماده شد. دیگه بزرگ‌نمایی در مقیاس بالا کردن برای هر مسئله کوچک از کاه کوه ساختن اسمش چیست؟... همه را که نمی‌شود نوشت. امین از رفتار واپس‌گرایانه و هر چیز بوی کهنگی و واپس‌گرایی می‌دهد بدش می‌آید و چیز دیگری جز همان هم نبود. گفته است که «اگر که بهت گفتم تو تنهام بزاری تو ولی تنهام نزار.» من هم این زندگی را دوست دارم. اضافه‌کاری را که ماه بعد دادند وسایل کم داشته خانه را خریدم و... برایش گل و قلب و بوسه می‌فرستم و تند تند می‌نویسم. تنگنای اقتصادی بود، درگیر دانشگاه بودم، برای شرمندگی برای بی‌پولی... بی‌اشتباه که نبودیم ولی الان با نگاه به زمان می‌توانی بفهمی که سخت گرفتی. باید احساس و عواطف من رو تو اولویت اول می‌گذاشتی نه اولویت نهم و این‌گونه رفتار نمی‌کردی. روزگار غریبی است نازنین.
گویا تاکید من بر نظم و رفت‌وآمد نکردن خانواده‌اش با من سبب سو تفاهم شده است و معنی‌های تازه‌ای پیدا کرده است. وقتی گفتگوی رودررویی نباشد معلوم نیست سرنخ درست کردن کار دست کیست. جوابش هم از کاه کوه ساختن است و در نهایت اینکه بگذار بعد. برایش نوشتم که انواع و اقسام بی‌عدالتی‌ها و زورگویی‌ها را باید تحمل کنی و خودت زور بزنی پدر خوب و شوهر خوبی باشی و به افراد خانواده‌ات برسی. هی برو برو برو، کار کن عرق بریز، نگران همه چیز باش، به خصوص در این وهنی که در این جامعه به انسان می‌رود، جامعه‌ بی‌نظم و غیر مسئول ما که همه چیزش به هم ریخته و نابسامان است. تو شرایط امروز ایران، خانواده پشت آدمی مانند من می‌ایستد نه اینکه به او پشت کند. ما انسانیم... تو که می‌گفتی «همه چیز برمی‌گرده به ذات آدم» و درست هم می‌گفتی. بیش از شش ماه هم روزی دوازده ساعت نشستم در خانه‌تان که کنارت باشم. بیا با فرزندی که دیگر مانند گذشته‌اش نیست، با زیبایی میان سالی‌مان روبه‌رو شویم و بعد دیگری از فرزندمان را ببینیم. اوایل عاشق هم بودیم، بعد از مدتی همدیگر را دوست داشتیم، حالا به هم احترام می‌گذاریم. این ایده‌آل‌ترین شکل تغییر احساسات عاشقانه بین زن و شوهر است.
در من کوچه‌ای است که هنوز با تو نگشته‌ام، در من سفر دیگری است که هنوز با تو نرفته‌ام. زمانی که به فردی نزدیک می‌شویم، کانالی از صمیمیت به وجود می‌آید و آرام آرام ما در این کانال احساس‌هایی به غیر از عشق را هم تجربه می‌کنیم. بعد از مدتی خشم‌ها و غم‌ها و دیگر احساس‌ها هم می‌خواهند وارد این کانال شوند، دیده شوند و حس شوند. حقیقت این است که در تمام ما احساس‌های خفته‌ای وجود دارند که منتظر یک کانال صمیمیت هستند تا خودشان را به ما نشان دهند و از بدن ما بیرون بیایند. این احساس‌های خفته از گذشته‌های دور جا مانده‌اند؛ به احتمال از آدم‌هایی که نتوانسته‌ایم احساس‌هایمان را با آن‌ها صاف کنیم. در میانه راه و بعد از تجربه عشق، رابطه واقعی شروع می‌شود و این به آن معنا نیست که دیگر عشقی وجود ندارد بلکه به این معناست که احساس‌های تلخ قدیمی هم وارد رابطه می‌شوند و در همین نقطه است که بسیاری از افراد گمان می‌کنند که رابطه شبیه آغاز آن نیست و هزاران جمله آشنای دیگر. نوشتم «هر گاه ابری و ستاره‌ای دیدم و هر گاه شعری شنیدم و عاشقانه به دنیا اندیشیدم، آرزو کردم که با من باشی.»
با این کارها فرهنگ عمومی ایران تغییر نخواهد کرد. این اندیشه هست که باید عوض شود که کاری است کارستان. با حرف یا بی‌حرف زدنی، دانشگاه در ترم تازه با من قرارداد همکاری نبست، دانشگاه بعدی هم بعد یک ترم و آغاز دور تازه‌ای از حرکات کمیاب‌ترین، جسورترین و پرشورترین و به قول محمد «بهتر‌ترین» جوانان ایران که با توجه به سن‌شان یادآور جایی در زندگی خودم بودند، با من قرارداد همکاری نبست. باید یک روز شادی خروج دانشجویان از کلاس را که تازه تو برایشان بستنی هم خریده‌ای را بببینی و یک روز شادی شبانه محمد از دریافت پشت سر هم پنجاهی‌های پول خوراکی‌هایش و آخرش این بشود.
«حدیث نیک و بد ما نوشته خواهد شد / زمانه را قلمی دفتری و دیوانی‌ست»
یاد روزی که ویدیو سی‌دی را که استفاده برایمان نداشت فروختیم و همان لحظه دریافت پول یک سیب زمینی از فروشگاه کنارش خریدیم و جلو بانک ملی نشستیم خوردیم افتادم، از کار سه‌تایی خودمان به خنده افتاده بودیم.
آدمی از آغاز احترام می‌خواهد. در پیامی برایش نوشتم که «کم گل حیاط خانه کم گل و کم مایه شده است بیا فکری برایش بکنیم. به ندای قلبت گوش بده، چون قلبت همه چیز را می‌داند، چون روح جهان را می‌بیند. همیشه شما رو این موقع می‌بردم بیرون. غریب مدار کسی را که تو را وطن دیده است.»

*

همه حرف‌ها یک طرف و محمد هم یک طرف. از خانه بیرون رفته و با من حرف نمی‌زند. معلوم نیست بابا، شیما چه حرفی به تو گفته است. مثل کماندوها از ماشین پیاده شد و به خانه پدربزرگش رفت. خوب شد در همان ساعت پیامکی از یک دانش‌آموز قدیمی به دستم رسید: «به ما چیزهایی یاد دادی که پیش از این حتی فکرش را هم نکرده بودیم. ...نبودید، ولی همه‌ ما در ذهن شما بودیم. ما جوانی و روزهای خوش و خواب راحت و گرما و سرما و هوای آزاد را که از شما گرفتیم باید به شما بپردازیم.» خواب دیدم که پدرش گفت «از شما تشکر می‌کنم.» گاهی که آدم دورتر که می‌شود چهره واقعی کارها و افراد را بهتر می‌تواند درک کند. آن‌ها هم داشتند زندگی را تجربه می‌کردند. آن‌ها هم در حال تجربه کردن بودند. مگر چند بار شصت و پنج ساله یا هفتاد و دو ساله شده بودند.

*

به کنار ساحل رفتم. حرکت برخی ازامواج سریع و خشن است و دیگری آرام و ملایم. آدم دوست دارد مانند امواج بی‌صدا و آرام خودش را عقب بکشد اما دیگر امواج همواره جلو می‌آیند و همیشه و همیشه این روند ادامه دارد. چون زندگی همین است... حرکت است. ریتم است. گاهی هنگام طوفان و هیاهوست و گاهی هم آرام است و جز صدای ملایم امواج صدایی به گوش نمی‌رسد. به هر حال همیشه صدایی هست. زندگی هم همین طور است. به خانه می‌آیم و روی تخت می‌نشینم. صبر می‌کنم تا سکوت خودم همه صداها را دور کند. دور و برم به سرعت خالی می‌شود، خالی از هر صدا و خالی از هر جنبشی. احساس می‌کنم آرام آرام چیزی به من نزدیک می‌شود. شروع می‌کند به نوشتن. قلبم شادمانه می‌تپد. بگذار آن خاطره را ثبت کنم. گاهی حضور موجی انسانی را دور و برم حس می‌کنم. دستم را دراز می‌کنم تا آن را لمس کنم. دوست داشتن آن‌ها یک چیز بود، دلتنگی‌شان چیز دیگری. آدم فقط با خاطراتش زندگی نمی‌کند، با آن‌ها و در میان آن‌ها زندگی می‌کند. در آن ساعت‌های بی‌مانند تاریک روشن صبح، پنجره را باز می‌کردم و کنار آن می‌نشستم و به آواز پرنده‌ها که آهسته از هر سو، نرم و سبک میانشان رد و بدل می‌شد، گوش می‌دادم. زمانی سفری از ارومیه به سمت کردستان داشتم. در ترمینال سواری‌های بین جاده‌ای داخل شهر باید راننده منتظر چند مسافر برای کامل شدن و حرکت می‌ماندیم. رمضان بود و موقع نهار. راننده به سمت من آمد. ساندویچ خانگی مرغ دستش بود. گفت «لقمه‌ای با من بخور.» نمی‌دانم در چه حالت روحی بودم که برایم لقمه‌ای با من بخور آن راننده کرد، تصویری جاودان از هم‌وطن شد.
حالا چه کنم با این تنهایی؟ وقتی محمد نباشد چه کسی به من حوله بدهد؟ وقتی محمد نباشد، از کی بپرسم شام چی می‌خوری؟ وقتی محمد نباشد دیگر چه کسی بگوید اگر دوست داری... دلم می‌خواست فقط چند لحظه صدای او را بشنوم و آرام شوم. در خانه در خیابان و در روبه‌روی تلویزیون و در میان یک صحبت رویا می‌دیدم و هر ترانه و آواز اشکی به چشمم می‌آورد. اگر حالم بد باشد بعد با فکر او حالم خوب می‌شود البته با این فکر که او هم اگر حالش بد باشد با فکر من حالش خوب می‌شود. یعنی همین طور که گاه حالمان را از نبودن بد می‌کنیم با فکر بودن هم حال خودمان را خوب می‌کنیم. من دختر برادرم را دوست دارم چون در شکم مادرش که بوده کنار شیما نشسته و صدای او را حس کرده است.

*

برایش پیام نوشتم که «گل حسن یوسف کم‌مایه شده است» و به ساحل رفتم. ساحل دریا خلوت بود. چند مرد جوان کنار قایقی ایستاده بودند. دور دورها چند نفری می‌آمدند یا می‌رفتند. دریا قدری خروشان است و صدای موج‌ها در فضا می‌پیچد. با قدم‌های آرام راه می‌روم، عجله‌ای ندارم، قصد خاصی ندارم، آزادم... مثل جمله‌ای می‌مانم که ته ندارد و به چیزی ختم نمی‌شود... و معنایی ندارد من همانم. هیچ معنایی در خود و در این جهان بی‌کران نمی‌بینم. خود را خسته به کافه رساندم. در کافه‌ای ساحلی نشسته‌ام. از کافه‌چی خواستم چیزی گرم و آرامش‌بخش به من بدهد. به قهوه‌ای که جلویم بخار می‌کند نگاه می‌کنم. حافظ می‌گفت: «جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است / هزار بار من این نکته کرده‌ام تحقیق.» فردوسی هم می‌گفت: «چپ و راست هر سو بتابم همی / سر و پای گیتی نیابم همی / یکی بد کند نیک پیش آیدش / چهان بنده و بخت خویش آیدش / یکی جز به نیکی زمین نسپرد / همی از نژندی فرو پژمرد» خاطره آن لقمه ساندویچ...، تنها چیزی که آرامم می‌کرد همین بود. در استخر هم به شیما فکر ‌کردم و راه رفتم. نصف شب است خوابم نمی‌برد، زن و بچه خوابیده‌اند. رو به دریا نشسته‌ام. دریا متلاطم و عصبانی است، انگار بازتابی است از آن چه در من می‌گذرد. روزها سر به خیابان گذاشتم و تمام نوار ساحلی را آن هم در خود خیابان راه رفتم، زانوی پایم ساییده شده است. راهش هم این است که خودت را قبول کنی، چه می‌دانم، ببخشی، عیب و ایرادت را دوست داشته باشی. هر وقت این جوری نگاه می‌کنم، ندای درون عقب‌نشینی می‌کند اما می‌دانم دوباره برمی‌گردد، آن هم درست وقتی به همراه خواهرم نشستم توی رستوران دارم یک نصفه ساندویچ می‌خورم و همه چیز خوب است و هیچ گیر و گرفتاری ندارم و دارم نوجوان هایی را نگاه می‌کنم که سر و حالند و دنیا عین خیالشان نیست، آن وقت ندای درون یادآوری می‌کند اگر آن کار را نمی‌کردی الان این لقمه راحت‌تر از گلوت پایین می‌رفت.
یادم می‌آید روزی را که محمد بالای سرم کنار تخت سارا و جای خواب من نشسته بود. توی زمستان خواب‌آلود می‌شوم و در خواب‌آلودگی‌ام به کشف بوهای پنهان شیما می‌رسم. لباس‌هایش هنوز توی کمد است. نشانه بخشی از زندگی اوست. نشانه بخشی که خوش گذشته بود. عصر که می‌شود خودم به جای شیما می‌گویم «می‌خوای برات یک برش کیگ با قهوه بیارم» و چقدر حالم خوب می‌شود. امروز محمد را پشت پیانو نشاندم و چقدر خوب می‌نواخت، بعد که دیدم نیست یک گیتار دستش دادم و شروع به نواختن کرد...
در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه تاریخ است؟ و چرا آدم‌ها در یاد من زندگی می‌کنند و من در یاد هیچ‌کس نیستم. همان قدر که هر آدمی از هر حادثه‌ای به خاطر دارد، کافی است تا آن حادثه را مال خود کند و دانستن محمد و انتقالش به من کافی است تا احساس نکنم بخشی از راه رفتنم، حرف زدنم را گم کرده‌ام. اما لحظاتی که کنارم نبوده متعلق به کیست؟ در حافظه سنگ‌ها و درخت‌ها و حافظه خیابان هم اگر ثبت شده باشد، جای شکرش باقی است، هر چند علامت سوالی است تا بی‌نهایت. کتاب حافظ را باز کردم، غزلی آمد که بیتی از آن این بود:
«آن که پر نقش زد این دایره مینایی / کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد.»
بین این همه شلوغی، ریتم ملایم و منظم امواج کمی آرامم می‌کند ولی فقط می‌توانم خاطره امواج را با خود ببرم. به خانه رفتم. خواب هم سیستم دفاعی‌ام است در برابر ناملایمات. می‌خوابم تا حادثه ناگوار در این دنیا باقی بماند و خودم به دنیایی دیگر بروم. در هر فرصت به محمد فکر کردم. محمد تنها تصویر مثبتی بود که برای تسلی احساسات پراکنده‌ای که از مغزم می‌گذشت به کار می‌گرفتم. پوشه را باز کردم. واژه شروع را بالای نخستین صفحه نوشتم و پایان را پایین آخرین صفحه. همه چیز در طبق اخلاص است، نهاده بر میزی چوبی پیش چشم شیما و خسرو، تا اگر یافتشان، اگر خواندشان، بداند که کاغذهای سفیدم را چگونه انباشتم.

*

این همه دشت درندشت بود و من به خاطره همه‌شان پشت کرده بودم. کسی نمی‌‎داند چرا... گردنه حیران هم نمی‌داند. کوه‌های قره‌چمن و تونل‌های میانه هم نمی‌داند. غروب رنگ رنگ جاده شیراز و نارنج‎های باغ دلگشا یادت هست؟
زیبایی، مانند دوستی، از موهبت‌هایی است که زندگی را قابل زیستن می‌کند و پادزهر مرگی است که مثل برگ نیلوفر آبی دم‌به‌دم در چشمه جان ما باز می‌شود. این ما هستیم که زندگی را زیبا یا زشت می‌بینیم. بخشی از این ابعاد برای خودمان هم مشخص نیست. آینده‌ نامشخص و ناگفتنی که برای دوستی‌مان در نظر می‌گیریم، می‌تواند مهم‌ترین و دوست‌داشتنی‌ترین بخش دوستی‌مان باشد. ما یکدیگر را نه به خاطر روزهایی که در کنار هم گذرانده‌ایم و می‌گذرانیم، بلکه به خاطر روزهایی که فکر می‌کنیم با هم خواهیم گذراند و تجربه‌هایی که فکر می‌کنیم خواهیم داشت و جهان‌هایی که فکر می‌کنیم کشف خواهیم کرد، دوست داریم. جمله دوستت دارم، تنها ابراز احساسات من در لحظه حال نیستند. این حرف این نوید را هم در خود دارد که احساس من بیش از لحظه حال دوام خواهد آورد و حضور ما در زندگی همدیگر به نوعی زندگی را برای هردومان بهتر می‌کند. دوستی ما آینده‌ای بهتر را بشارت می‌دهد. حالا این آینده چیست نمی‌دانم. کسی می‌تواند بفهمد که دوست داشتن چه لذتی دارد و آدم را به چه ابدیتی نزدیک می‌کند؟ آدم پر می‌شود. جوری که نخواهد به چیز دیگری فکر کند. نخواهد دلش برای آدم دیگری بلرزد و هیچگاه دچار تردید نشود. محمد هم در کافه از من پرسیده بود «چه روزایی میای اینجا؟» یکی از چیزهایی که عزیزان را به هم پیوند می‌دهد آینده است. به زبان آوردن همین جمله نه فقط بازتاب‌دهنده صمیمیت که نمایشگر فردا، نشان‌گر با هم بودن در آینده است.
دنبال رسیدن به یک خوشبختی بی‌نقص نباید بود. باید از مسیر لذت برد، هدفی به نام خوشبختی وجود ندارد. باید از چیزهای کوچک زندگی لذت برد. همین چیزهای کوچک زندگی را معنا می‌بخشند. چیزهای کوچک زندگی، همین موقعیت‌های ساده و پیش‌پاافتادهء میان روزمرگی‌هایمان هستند که حتی متوجه آن‌ها هم نمی‌شویم اما همین چیزها می‌توانند لحظه‌ای را برایمان دلنشین کنند و لبخند بر لبمان بیاورند. همه ما رقت انسانی و حس زنده و گرم و مهربان و خوشی‌های کوچکی داریم که ویژه خود ماست. فقط باید از داشتنشان آگاه باشیم. احساس ‌کردم خوشبختی مانند اتوبوسی است که تازه درهایش بسته شده، می‌دوم.

*

مسیری که هر کدام از ما آمده‌ایم. دردها و صمیمیت‌هایی که بر ما گذشته هر کدام مانند رد زخمی مهم و با ارزش بر پیکره اکنون ما دیده می‌شود و پنهان کردن زخم‌ها تلاشی بیهوده است. چون در نهایت در افکار، شخصیت و رفتارهای ما دیده خواهد شد. ما آنچه در درونمان هست به دنیای بیرونمان نسبت می‌دهیم و فرافکنی می‌کنیم. ویژگی آدمی این است. نگاه ما به دنیا و به آدم‌ها و رویدادها، به جهان در درون ما برمی‌گردد. ما دنیا را از لنز ادراک خود می‌بینیم. ادراک ما آینه اندیشه‌ها، باورها و تجربیات گذشته ما است. وقتی حال ما خوب است ترافیک سخت به نظر نمی‌رسد. عاشق که می‌شویم برف و باران پشت پنجره بهترین حس دنیا را دارند. وقتی حال ما خوب است آدم روبرویمان بهترین آدم دنیا است. هر چه آشفتگی‌های درونی ما بیشتر باشد، دنیا برای ما ناامن‌تر و نا‌بسامان‌تر است. هر چه رابطه ما با خود سالم‌تر باشد، آدم‌ها را راحت‌تر می‌پذیریم و آدم‌های مهربان‌تر و همدل‌تر را تجربه خواهیم کرد. آنچه در درون ما وجود دارد در نهایت خودش را در واژگان ما و در نظرات ما در مورد آدم‌ها و در نگاه ما به دنیا به ما نشان خواهد داد. بیشترین چیزی که لازم داریم تا به خود نزدیک شویم صداقت است. صداقت در دیدن اندیشه‌ها و نظراتمان نسبت به آدم‌ها و دنیا. هنگامی که به خود نزدیک‌تر شویم، از تلاش برای پیدا کردن نقطه ضعف‌های دیگران دست می‌کشیم، دیگر نمی‌توانیم آن ها را داوری کنیم. نمی‌توانیم توقع زیادی داشته باشیم و متوجه خواهیم شد که ذره‌بین ما حتی وقتی روی دیگران متمرکز است، بیشتر واقعیت‌های درونی خود ما را نشان می‌دهد و می‌تواند ربطی به تصویر واقعی آن‌ها نداشته باشد. زندگی کردن پیدا کردن بخش‌هایی از خودمان در دیگران است. پیدا کردنی که به اندازه یک عمر طول می‌کشد. تکه‌هایی که همه جا حضور دارند و فقط کافی است ما در مسیرشان قرار بگیریم، آن وقت است که شاید بخش‌هایی از خودمان را ببینیم. بخش‌هایی از خودمان را در رابطه‌ها و در آدم‌هایی که تجربه می‌کنیم و در موقعیت‌هایی که قرار می‌گیریم و در فیلم‌هایی که می‌بینیم و در تاریخی که مرور می‌کنیم و حتی در کوچه‌ای که باد درخت‌هایش را نوازش می‌کند. در روزهایی که زیر فشار بودم این را خوب فهمیدم. جز شیما و محمد کس دیگری نبود. فقط این دو تا نگاهم می‌داشتند. پاهای روح من همچنان روی همین دو پایگاه است. در آن روزها این‌ها وجدان مجسم من بودند که از من جدا شده بودند، روبه‌روی من ایستاده بودند و هم مرا می‌پاییدند و هم دستم را می‌گرفتند.

*

هیچ کس نیست که از عشق بی‌بهره باشد و در زوایای ذهنش شعری و عاشقانه‌ای نداشته باشد. در سفر که بودم ترانه شازده خانوم با صدای ستار از ماشین پخش می‌شد:
«دو تا دستام مرکبی تموم شعرام خط خطی، پیش شما شازده خانوم منم فقیر پاپتی، غرورو وردارو ببر دلم می‌گه دلم می‌گه، غلامی رو به جون بخر دلم می‌گه دلم می‌گه، شازده خانوم قابل باشم باید بگم به شعر من، خوش‌آمدی خوش‌آمدی خوش‌آمدی، شازده خانوم چه پاکی و چه بی‌ریا، به منزل خود آمدی خود آمدی خود آمدی، فرصت بدید عاشقی رو خدمتتون عرض می‌کنم...»
شیما گفت «وقتی پدربزرگم تو ماشین این آهنگ رو می‌گذاشت فکر می‌کردم برای من و به خاطر من گذاشته و منظورش منم» همیشه تعریف می‌کرد «وقتی اومدی تو کلاس همین جور نگات کردم، چشمات یک برقی زد، من این برقو تو چشمات دیدم...» به گمانم باز هستند افرادی مانند من که در ذهن خود باغی دارند و گاه فرد یا افرادی را در باغشان وارد می‌کنند و خودشان هم گاه سری به باغشان می‌زنند. در پیامی برایش نوشتم «همان‌گونه که می‌دانی باید برگ‌های زرد و گل‌های خشک شده را از شاخه‌ای که گل‌دهی دارد بچینی، در این صورت گلی خواهی داشت همیشه سبز...»


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد