(... آه! آه! آه! مثل اينکه گاومون زائيد!)
( چه شد پهلوان؟!)
( خروس بی محل!)
( کی؟!)
( مأمورای اهل حساب و کتاب!)
(اينجا؟!)
(مثل اينکه دوباره، بگيروببند شروع شده؛ راهو بستن! ... آره... دارن ميان اين طرف!... حواست جمع باشه! اگه پياده مون کردند و انداختنمون تو خط سين و جيم و اينجور چيزا! يادت هست که بهشون چی باس بگی؟!)
( بلی پهلوان؛ خيالتون راحت باشد )
(خب! این کله خرهارو که رد کنیم، دیگه رسیدیم به مقصد! یه خروجی دیگه و یه ورودی دیگه و باز، یه خروجی دیگه ، اونوخت میزنیم بیرون از بزرگراه و میرسیم به اون چلوکبابی که قولشو داده بودم! البته، اولش باس بریم توی پارکينگ، پارک کنيم و بعدش با آسانسور بريم نوک برج. چلوکبابي، درست نوک نوک برجه! گوشت با منه پهلوون؟!).
( بلی پهلوان. با دستبند يا بدون دستبند؟).
( دستبند برای چی؟!).
( که يک وقت تا رسيدن به نوک آن برج، مبادا اقدام به فرار کنم).
(مگه چيکارکردی که ميخوای فرارکنی؟!).
( هيچی. همينطوری، محض شوخی عرض کردم پهلوان).
(يکدفعه بهت گفتم که شوخی کردن با من، اومد و نيومد داره! نگفتم؟!).
( چرا. فرموديد پهلوان. معذرت می خواهم).
( نه پهلوون! دستبند مستبندی تو کار ما نيست! دلتم خواست، ميتونی بزنی به چاک، اما اينم بدون که تا هنوز قدم اول رو ورنداشتی، بستمت به رگبار!).
( ولی، پهلوان. شما فرموديد که من امانتی هستم که بايد صحيح و سالم برسانيدش به مقصد!).
( خب بعله! اگه همونجور که تا حالا با ما راه اومدی، بازهم راه بيای و با ميل و رغبت و با پای خودت بيای پايگاه که کی خايه شو داره بهت چپ نيگا کنه! اما اگه بخوای نسناس بازی دربياری وفکر جيم شدن و اينجور چيزا به کله ات بزنه، خب! اونوقت، اون بند "اگر" قرارداد شامل حالت ميشه وو مرده و زنده ات برای پايگاه، علی السويه است و رررررررر، يعنی رگبار! گرفتی منظورمو؟!).
( بلی پهلوان).
( نع! نگرفتی! حالا برای اينکه منظورمو خوب بگيری و خر فهم بشی و وسط کار دبه در نياری و خودتو تخمی تخمی به کشتن ندی، گوشاتو واکن و ببين چی ميگم! اولندش، اگه فکر فرار تو کله ات اومده، باس بهت بگم که احتمال فرارت از دست من، يک در ميليونه! دومندش، حالا ميگيرم که بر فرض محال، ازدست من فرار کردی، اونوخت، تازه ميفتی تو دايره ی"اونا"!، يعنی همون "دايره ی جادو" که فرار از توی اون، اگه نخوام بگم محاله، ولی ميتونم بگم که احتمالش، تقريبا، صفر درميليونه! سومندش، حالا ميگيريم که از دايره ی جادو، خودتو بيرون انداختی، بعدش چی؟! بعدش به کجا ميخوای بری؟! اونا همه جا هستن! تو چپی ها، تو راستی ها! تو بالائی ها، تو پائينی ها! تو داخلی ها، تو خارجی ها و.... خلاصه همه جا! چهارمندش، حالا ميگيريم که باز يه معجزه ای، چيزی بشه وو بتونی آب بشی و بری زير زمين يا بخار بشی و بری آسمون، فکر ميکنی که قضيه ات با اونا تموم شده وو از دستشون راحت شدی؟! نع! چطور؟! اينطورکه اگه دستشون به خودت نرسه، فورن ميرن سراغ زن و بچه هات و ميپرسن که با ما راه ميان يا نه؟! اگه گفتن آره، ميگن چاکرتونم هستيم و اگه گفتن که نه، باز رررررررر، يعنی رگبار! حالا، چون هی ميگم ررررررررر، يعنی رگبار، يه وقت فکرنکنی که برای کشتنشون، قراره که واقعن همه شونو ببندن به رگبار! نع. به رگبار بستن، اين روزا ديگه خيلی قديمی شده! هزار راه بی صدا و مدای ديگه هم هس، راه هائی که به صلاح کارشون باشه وو بخوان يه جورای ديگه ای و به خاطر يه هدف های ديگه ای، سرکسی يا چيزی رو زير آب کنن! اما من، شخصن خوشم مياد که اينجوری بگم! بگم ررررر، يعنی رگبار! خب! بعدش ميرن سراغ بابات! سراغ ننه ات! سراغ خواهرات! برادرات! فاميلات! دوستات! رفقات و........ همينجور می پرسن که " آره" يا "نه"؟! وو.......اگه باز گفتن آره، ميگن چاکرتون هم هستيم! اگه گفتن نه، باز، ررررررررررر، يعنی رگبار! اونقدر می کشن و اونقدر می کشن تا خودت با پای خودت برگردی و بيفتی رو پاشون و بگی که گه خوردم! غلط کردم! ببخشيد! خواهش ميکنم ديگه نکشين! آخه اينهمه کشتن برای چی؟! صلح! صلح! صلح! آشتی! آشتی! آشتی! آخه ما که همه مون انسانيم! زندگی زيبا است! چرا به جای جنگ و کشت و کشتار، نباس با هم صلح کنيم و همو دوست داشته باشيم و دست به دست هم بديم و با هم کار کنيم؛ بکاريم و برداشت کنيم و بعدش بنشينيم و با هم بخوريم و بنوشيم و بزنيم و برقصيم و شاد و شنگول و منگول باشيم و دنيا رو آباد کنيم و...از اين کس و شعرای صد تا به يک غازی که جاکشا و ديوسائی مثل تو تا به قدرت نرسيدين، برای يه مشت آدم په په تر از خودتون رديف ميکنين و چون به قدرت رسيدين، ميزنين زيرش و حق همه شونو ميکشين بالا وو باز، روز از نو وو روزی از نو! آره؟!).
( ولی پهلوان. باور بفرمائيد که.....).
(خفه!)
(چشم)
(گفتی که هوا ميخوای، خب، سويچ هواتو باز کردم! گفتی که آب ميخوای، گفتم بفرما، اون يخچال. درشو واکن و هرچه دلت ميخواد از آب و نوشابه بريز تو اون خندق بلا! گفتی گشنته، گفتم بفرما، اون يخچال. درشو واکن و فعلا يا اون چندتا ساندويچ، يه ته بندی چيزی بکن تا برسيم به چلوکبابی! خب! تا حالاشم که با ما راه اومدی وبا هم مثل دوتا آدم دموکرات، حرف زديم و بحث کرديم و بقيه اش رو هم گذاشتيم که توچلوکبابی ادامه بديم و بعد هم که برسيم به پايگاه، سنگامونو با هم وابکنيم و تو بری و برسی به فرهنگ و هنرت و ما هم بريم و برسيم به کار خودمون! درسته؟!).
(بلی پهلوان. درست است).
( خب! از همون لحظه ی اولی که نشستی توی تاکسی، زور و قدرتشو داشتم که در اون صندوق نسوز خارجنده رو به روت ببندم و جسد بی جونتو، بدم تحويل پايگاه و بگم والسلوم و نومه ی اعمال اين جاکش تموم! درسته يا نه؟!).
( بلی پهلوان. صحيح می فرمائيد. اما اگر اجازه........).
( حالا ميگيريم که به خاطر همين نون و نمکی که قراره با هم بخوريم، بعد از چلوکبابی، شتر ديدی نديدی کنم و ببرمت و يه گوشه موشه هائی همين طرف مرف ها، ولت کنم و از اونا وو اينا هم بخوام که دنبالت نياين و کاری به کار فاميل و آشناهات هم نداشته باشن، ولی با اين گه هائی که داری، هر هفته، نوش جان می کنی، ميخوای چيکارکنی؟!).
( اگر بی ادبی نمی شود، ممکن است بفرمائيد که منظور از آن گه هائی......).
(منظورم اعترافاتته پهلوون!).
( کدام اعترافات پهلوان؟).
( همين اعترافاتی که هرهفته، داری توی این سایت و اون سایت و این روزی نومه وو اون شبنومه به چاپ میزنی!)
(من؟!)
(نخیر. پس، عمه ی بنده است!)
( می بخشید پهلوان. باور بفرمائید که بنده همچنانکه عرض کردم، اهل این چیزها که می فرمائید...)
( ...نیستی. میدونم پهلوون! اهل این چیزا نیستی.میدونم. فقط می خواستم قبل از چلوکبابی، آماده ات کنم که اگه اونجا، یه وخت، .... ببینم! تو، کسی به اسم سیروس سیف رو میشناسی؟)
(سیروس سیف؟)
(آره. میشناسیش؟)
( نه. ولی، اسمش به نظرم آشنا میاد! باید سلبریتی ای چیزی باشد. ورزشکاری چیزی باید باشد. کوهنورد نیست؟)
(احسنت! ایوالله! چرا. کوهنورده. قله میزنه! اما نه از اون قله موله هائی که تو و اون علی مقسم جاکش میزدید! نه. چون، ایشون، بیشتر، روی رشته کوه های قاف القاف ... آه! آه! آه! پیداشون شد! فکر کردم با این چندتا خروجی و ورودی که رفتم، دورشون زدم! نخیر! راهو بستن! مأمورای اهل حساب و کتابو میگم! ... حواست جمع باشه! اگه انداختنمون تو خط سين و جيم و اينطور چيزا! يادت هست که بهشون چی باس بگی؟!)
( بلی پهلوان؛ خيالتون راحت باشد)
(ایوالله!)
سيروس سيف را می شناسم. در شهرستان، هم مدرسه ای بوديم. بعد از ديپلم، ديگر او را نديدم تا درتهران، در يکی از همان روزهائی که به آپارتمان اميرآباد رفت و آمد داشتم، تصادفن با او رو به رو شدم. کنار" هيچ نيچ کا" نشسته بود و داشتند با هم حرف می زدند. تا چشمم به او افتاد، از خوشحالی، به طرفش دويدم و در آغوشش گرفتم و داد زدم که :" سلام سيروس! کجائی؟! اينجا چه می کنی؟!". خودش را با سردی، اما مؤدبانه به کناری کشاند و گفت: " من، سيروس نيستم. من، قاسم هستم!" و بعد از آنکه چهره رنجيده و متعجب مرا ديد که ناباورانه به او خيره شده ام، معذرت خواهانه توضيح داد که او، يکی از برادران سه قولوی سيروس سيف است که ازهمان دوران بچگی با مادرش به شهر ديگری کوچ کرده اند. اسم برادرديگرش را هم گفت که الان به خاطر ندارم. از او، سراغ سيروس را گرفتم. گفت که در هندوستان است. از حالتش معلوم بود که تمايل زيادی به گفتگو ندارد. بعد از چند دقيقه هم، خداحافظی کرد و به همراه "هيچ نيچ کا"، از خانه خارج شدند. بعد ها هم که "هيچ نيچ کا" را ديدم، تا صحبت قاسم سيف را به ميان آوردم، با حالتی بسيارجدی، گفت : " شما می دانيد که من در مورد هيچکس، هيچ چيز نمی دانم که به کسی ديگر بگويم. آقای سيف هم که در مورد شما ازمن سؤال کردند، همين را به ايشان گفتم!".
اگرچه چندان به هيچ نيچ کا نزديک نبودم و آشنائی من با او، از طريق آشنائی با "او" و " کل اوقلژ" بود که با هيچ نيچ کا، مشترکن آپارتمان امير آباد را اجاره کرده بودند و با وجود آنکه ماه ها، از آشنائی اوليه مان می گذشت و در آن مدت، بارها برای ديدن "او" و " کل اوقلژ" به آپارتمان امير آباد رفته بودم و با هيچ نيچ کا هم رو به رو شده بودم و با هم صحبت هم کرده بوديم و يکی دو دفعه هم، به بحث و جدل کشانده شده بوديم و حتا، به همراه " کل اوقلژ" و "او"، بر سر يک سفره نشسته بوديم، اما هنوزهم که بود، همديگر را "شما" خطاب می کرديم. و خطاب کردن "شما"، بيشتراز جانب من بود؛ به خاطر حفظ فاصله و مصون ماندن از کنجکاوی های مدام هيچ نيچ کا. و نيز به خاطر خود هيچ نيچ کا که احساس می کردم دارد آجرهای اوليه زندگی مخفی سياسی اش را پی ريزی می کند و می خواستم که تا آنجا که ممکن است، در موردش، کمتر بدانم! با همه ی اين ها، وقتی آن روز، صحبت قاسم سيف را پيش کشيدم، از آن پاسخ خشک و چند پهلويی که به من داد، به چنان شدتی عصبانی شدم که.......
داستان دامه دارد.....