(... و شما، فکر می فرمائيد که آقای علی مقسم، با آن خصوصياتی که فرموديد، به عنوان رئيس جمهور، می توانند به خواسته های شما جامه ی عمل بپوشانند؟).
( بعله! آقای علی مقسم رئيس جمبوری که گذاشتيمش وسط نکير" اهل کتاب" و منکر " اهل حساب"ی که بهت گفتم!بعله.).
( و می فرمائيد که آن برادر صادق و بی شيله پيله تان نمی توانند؟).
( نع!).
(چرا نه؟!)
(آها! به دور و ور خودت یه نیگا بنداز! به افراد خونوادت! به بابات! به ننه ات! به داداشات! به خواهرات! به افراد فاميلت! به دوستات و آشناهات! به هم محله ای هات! به همکارات! به هم شهريهات، از آخوندش گرفته تا کلاهيش! ازبی سوادش گرفته تا باسواد و دکتر و مهندس و کوفت و زهر مارشون نيگا کن و ببين کدومشون توی رفتار و گفتارشون، صاف و صادق و بی شيله پيله ان و کدومشون نيستند! وبعدش هم، تعداد صاف و صادق و آرسن لوپن ها وو مکار و حروم لقمه هاشونو بشمر و ببين تعداد کدومشون بيشتره؟! ببين، ديروز چی داشتند و چی می گفتند و امروز چی دارند و چی ميگن؟! اونائی که دارند از کجا آوردند و اونائی که ندارند، چرا ندارند!)
( درست متوجه منظورتان نمی شوم پهلوان!)
( عجله نکن! یه خورده دندون سرجیگر بذاری، متوجه میشی! برای همین هم از خود تو شروع می کنم تا برسیم به داداشم که چرا بهش رأی نمیدم! آره. همین خود تو! ببين يه روزی کجا بودی و چی داشتی و امروز کجائی و چی داری؟!)
( درست می فرمائيد، ولی...)
( ولی، بی ولی! ببين ديروز، کی بودی و کجا بودی و امروز، تو، توی اون گاوصندوقی و من ، پشت فرمون اين قارقارک و شده ام صاحب اختيار بازو بسته کردن شير هوا وو دريچه آب و غذا و فلان فلان و حقوق آخر ماه جنابعالی! درسته؟!)
( درست می فرمائيد)
(چرا؟!)
(چرا چی پهلوان؟!)
(چرا باس این طوری بشه؟!)
(ببخشید پهلوان. حقیقتش این است که من دیگر نمی دانم کی هستم ودرکجایم!)
(آها! تازه داره دوزاریت کم کم میفته! خب! برای اینکه بفهمی کی هستی و درکجایی، توی کله ات ، به جای اين قارقارک، بذار سيستم! بذار حکومت! بذار نظام! بذار دولت! گذاشتی؟!)
(منظورتان این است که فرض کنم این تاکسی شما که ما الان در داخل آن نشسته ایم، مثل یک حکومت یا نظام یا....)
( ایوالله. یا مثل یک حزب! یک گروه! یک مافيا! یک خدا! یک فرشته! یک شيطون و... خلاصه هرچی! و به جای خودت هم، بذار داداش من و به جای من، بذار اون علی مقسم آرسن لوپن مکار حرومزاده و به جای ايران هم، بذار آمريکاوو به جای آمريکا ، بذار روسيه وو به جای روسيه، بذارسوريه و به جای سوريه، بذار عراق و به جای عراق، بذار فلسطين و به جای فلسطين، بذار اسرائيل و به جای اسرائيل، بذار آمريکا وو به جای دانالد ترامپ، بذار نتانياهو وو به جای پوتين، بذار اسد و همينجور برو جلو وو اونوخت به من بگو که بين من، خودت، داداشم و اون علی مقسم جاکش آرسن لوپن مکار حقه باز و اين چندتا آدمی که کانديداتوريشون برای رياست جمبوری قبول شده، به کدوممون رأی آری ميدی؟!)
( فقط، به خود خود شما. والسلام)
( از ترس!)
(نه به جان خودم!)
( ماليدی)
( چی فرموديد؟)
( فرموديم ماليدی)
( فرموديد مال الدين؟!)
( اولندش، نفرموديم مال الدين! فرموديم ماليدی! دومندش، تا باز شير هوا وو دريچه ی آب و غذاتو نبستم، خودتو از صندلیت بکش بالا و درست بنشين!)
( چشم پهلوون).
(سومندش، درست حرف بزن! )
(چشم)
( چهارمندش، بدون آنکه لفظ و قلم حرف بزنی، بگو ببينم چرا می خوای به من رأی بدی؟! )
( خوب، برای اينکه...)
(نميخواد!.... نمی خواد بگی! ... خودم می دونم! ...... آره...... گفتی خواسته های آرمانی ما! ... خوا...سته....های.... آر....مانی....ما؟! ....آره ، خواسته های ... ببين! .... با يک حساب خيلی ساده ی سرانگشتی، دو تا دوتا ، می شود چی؟! می شود چهارتا. خب! ... بگذار اصلا يک مثال آرمانی برات بزنم! مثلا همين داداش خودمو مثال می زنم. وختی اين داداش صاف و صادق بی شيله پيله ی آرمانی مون رو ميفرستيم که از همون مردم آرمانی خودش که همه چيزشو تا حالا پای اونا فداکرده، مثلا يه پرس چلوکباب بخره، ارزونتر که بهش نميفروشند، هيچی بلکه گرونتر هم ميفروشند! هر دفعه هم، يا سماغش کمه، يا پيازش، يا نونش بياته، يا گوجش پوسيده و دوغش شيرينه! نه اينکه نبينه وو نفهمه وو پخمه مخمه وو از اين طور چيزا باشه؛ نه! فقط چون، صاف و صادق و بی شيله پيله اس! فقط، برای اينکه آرمانگراست! وختی هم که صدام درمیاد، بهت که گفتم چی میگه! ميگه، اينا که کار خلاف ميکنن نمی فهمند! تربيت نشدن که کار درست بکنند! ميگه ، تقصير ندارند! ميگه ، تقصير دولته! تقصير جامعه اس ! ميگه اينا قربونی جامعه هستند! قربونی اونا که ميلياردی می برند! ترلياردی می خورند، ها! ميگه، سيستم باس درست بشه! و تازه، مگه ميزاره همون چلوکباب آشغالی که بهش انداختند از گلومون پائين بره؟! نع! اولندش که خودش نمی خوره وو هرچه اصرارش هم ميکنيم ، لب نميزنه و ميگه که سيره و همه مون هم ميدونيم که دروغ ميگه! نميخوره، چون آرمانش بهش اجازه نميده! چون، نميخواد که به خوردن غذاهای چرب و چيلی عادت کنه! چون، گشنه های توی مملکت، توی دنيا زيادند و پول خوردن چلوکباب ندارند! دوومندش، تا شروع ميکنيم به خوردن، آدمی که تمام روزو لالمونی گرفته بوده، يک دفعه سر سفره ، نطقش واميشه ووهمه ی گرسنه های عالمو مياره جلوی چشممون، که چی؟! که چرا يه روز هوس کرديم يه لقمه چلوکباب کوفتمون کنيم! حالا فکرشوبکن که من به ایشون رأی بدم و ايشون بشه رئيس جمبور! اولين کاری که بکنه، اينه که همين قارقارکو از بنده بگيره وو بده به تو و امثال جنابعالی! چرا؟! چون عدالت باس رعایت بشه! چون، اول باس شفاف سازی بشه که من این قارقارکو از کجا آوردم! چون،داداش ايشون هستيم و باس اول معلوم بشه که نشستن بنده پشت اين قاقارک به حق بوده يا به ناحق! بعدش هم ميره وو نه تنها راه نفوذ فاميل و آشناهای سببی و نسبی شو به دستگاه دولتش می بنده، بلکه از سر احياط، همه ی فاميل و دوست و آشناهايی رو که حتی قبل از رياست جمبوری ايشون، توی مملکت، کاره ای بوده اند، عجالتا ، منتظرالخدمت ميکنه تا معلوم بشه که يکوخت با پول و پارتی سر کار نيومده باشند! کار دومی که ميکنه ، اينه که فورا دستور ميده که در همه جا جار بزنند که آزادی انديشه و بيان ، در دولت ايشون از اولويت ها است و در اولين فرصت هم ،زندانيان سياسی و عقيدتی رو آزاد می کنند و قراره که به جای اونها متجاوزين به حقوق مردمو به زندون بندازند و... کار سومی که خواهد کرد اينه که به قول خودش "قانون از کجا آورده ای " را از مجلس ميگذرونه و بعدش هم، بالای در ورودی ساختمون رياست جمبوريش، يه تابلو ميزنه و روی اون با دست خودش، به خط نستعليق مينويسه که: " گشنه های ايرون و جهون، خوش اومدين به کلبه ی داداشتون!" خيلی خب! حالا، اگه تو باشی، به همچين داداشی رأی ميدی يا به اون علی مقسم آرسن لوپن حرومزاده که همه ی داداشاوو خواهرا وو شوور خواهراوو زن داداشاوو فاميل و دوستاوو آشناوو همشهري ها وو... )
( به شما)
( به من؟)
(آره. فقط به شما رأی ميدم!)
( آه! آه! آه! مثل اينکه گاومون زائيد!)
( چه شد پهلوان؟!)
( خروس بی محل!)
( کی؟!)
( مأمورای اهل حساب و کتاب!)
(اينجا؟!)
(مثل اينکه دوباره، بگيروببند شروع شده؛ راهو بستن! ... آره... دارن ميان اين طرف!... حواست جمع باشه! اگه پياده مون کردند و انداختنمون تو خط سين و جيم و اينجور چيزا! يادت هست که بهشون چی باس بگی؟!)
( بلی پهلوان؛ خيالتون راحت باشد )
(ایوالله!)
داستان ادمه دارد......