... خب! حالا فکرشو بکن که آدمی مثل همين علی مقسم جاکش وخسيس ومکارو روباه صفت و ناصادق و گيرنده، بيفته توي يه مشت آدم دست و دل باز و صاف و صادق و دهنده که جونشونو گذاشتن تو کف دستشون و اگه نگم توی همه ی سر تا سر اين تاريخ عنی خم اندر قیچی، بلکه توی همين صد، صد و پنجاه سال اخير....).
( می بخشيد پهلوان!.... چون.... خودتان... فرموديد که.....).
(چرا اينقده فس و فس ميکنی؟! حرفتو بزن!).
(میخواهم عرض کنم که چون خودتان فرموديد که از اين پس اگر سؤالی داشتم، فورن مطرح کنم، می خواهم عرض کنم که به قول معروف، جمله عيبش را که فرموديد، هنرش را هم بفرمائيد!).
( هنر کی؟!).
( هنرهمين آقای علی مقسم! چون به هر حال با همه آن عيوب و صفات ناپسندی که داشته اند، حتما بايد هنری هم داشته باشند که نه تنها در زندان بلکه هم اکنون هم در همان پايگاهی که می فرمائيد، مقسم هستند و....).
( ايوالله! می بينم که يواش يواش، داره ترست ميريزه وو از ما، سؤالای سخت سخت ميکنی! خب، به اين ميگن دموکراسی ديگه! دموکراسی که شاخ و دم نداره. دموکراسی يعنی همين که تو بتونی بدون ترس و وحشت، نظرتو به من بگی وو اگه لازم باشه، بتونی بحث هم بکنی وو به قول خارجی ها، ديالوگ داشته باشيم با هم وو خلاصه، تاريخ! تاريخ! تاريخ! اما، حالا که داريم با هم با زبون دوتا آدم دموکراتيک حرف ميزنيم، قبل از اينکه در مورد هنرعلی مقسم برات بگم يه سؤال ازت دارم و دلم ميخواد که يه جواب رو راست بهم بدی. باشه پهلوون؟!).
( امر بفرمائيد پهلوان).
( خب! حالا به من بگوکه با اين چيزائی که تو از من در باره ی علی مقسم شنيدی، حالا اگه همين علی مقسم، بخواد مبصری، نماينده ای، رئيسی، وزيری، بذار اصلن بگيم، رئيس جمبوری چيزی بشه، تو بهش رأی موافق ميدی يا نه؟!).
( صادقانه خدمتتون عرض کنم که اگر ده درصد ازاين چيزهائی هم که شما در مورد آقای علی مقسم فرموديد، صحت داشته باشد، حتا من حاضر نيستم، مسئوليت خريد يک پورس چلوکباب ناقابل را به ايشان واگذار کنم تا چه برسد به اينکه.........).
( خيلی ناکسی! وسط دعوا، هم صحبت چلوکبابو پيش ميکشی که فراموشمون نشه و هم چون ما ميخوايم تو رو به چلوکباب دعوت کنيم، از پيش ميزنی توی سر مال و ميگی چلوکباب ناقابل و......).
( می بخشيد پهلوان منظورم.....).
(بی خيال! حواسم هست جون تو! ميدونم که الان روده بزرگه، روده کوچکه رو لقمه ی چپش کرده، ولی حواسم پرت صحبتامون شده بود و يکی دو تا خروجی رو، عوضی رفته بودم! باس برميگشتم دوباره، تو بزرگ راه. ناراحت نباش! ديگه چيزی نمونده که به چلوکبابت برسی!).
( نه به جان پهلوان! منظورم.....).
( به جان خودت!).
( ببخشيد پهلوان! به جان خودم قسم که....).
( خب! ولش کن ديگه! بی خيال! بريم سر علی مقسم جاکش که تو گفتی برای رئیس جمبور شدن بهش رأی نمیدی! درست فهممیدم؟!)
(بلی، پهلوان. عرض کردم که با آن مشخصاتی که شما درباره ی ایشان فرمودید، برای ریاست جمهوری، نه تنها به ایشان رأی موافق نمیدهم، بلکه...)
(اما من، بر خلاف تو، به علی مقسم، صد درصد، رأی موافق ميدم! بگو چرا)
(چرا پهلوان؟)
( آها!...چرا؟! چون...، اصلن بذار اول ازهمون مثال خودت استفاده کنم. از همون چلوکباب! اگه من، يه چلوکباب خيلی خيلی خوب ميخواستم و در ضمن، نميخواستم که پول خيلی خيلی زياد هم بالاش بدم، همین علی مقسم جاکش رو ميفرستادم که برام بخره! بگو چرا؟!)
(چرا پهلوان؟)
( آها... چون، مطمئن بودم که نه تنها چلوکبابيه نميتونه سرش کلاه بذاره، بلکه اين علی مقسمه که سر اون کلاه ميذاره و حتا ممکنه که بتونه به جای يک چلوکباب، دوتا چلوکباب بياره و شايد هم يارو رو يه جوری بتونه گوزپيچ کنه که اصلن بابت چلوکبابا، پولی نده که هيچی، بلکه يه چيزی هم دستی از چلوکبابيه بگيره وو سر و ته قضيه رو يه جوری هم بياره که دفعه ی بعد که علی مقسم از اونجا رد ميشه، يارو چلوکبابيه، يه جاهائيش شروع کنه به سوختن، اما بازهم به علی مقسم به چشم يه مشتری په په نيگاه کنه وو به اميد يه معامله نون و آبدار ديگه، از پشت دخلش پا شه وو بددوه دنبال علی مقسم و هی بفرما علی آقا! بفرما علی آقا کنه! خب! اين هنرکمی نيس! هس؟! اونهم برای خريدن يه دونه چلوکباب به قول تو ناقابل! ميگی که علی مقسم، ممکنه با يارو چلوکبابيه، گاوبندی کنه؟! ميگی که چون دستش کجه، ممکنه برای خريداش، سند سازی کنه؟! ميگی که تا چلوکبابو بياره اينجا، ممکنه که چندتا ناخنک بهش بزنه؟! ازدوغش بده بالا وو به جاش آب ببنده به شکم شيشه؟! ميگی که چون حسوده، از اينکه من چلوکباب ميخورم و اون نميتونه، ممکنه زهری، تفی، شاشی و آب دماغی چيزی توش بريزه؟! خب! فکر اينشم کردم! چطور؟! يه مأمور" اهل کتاب" و يه مأمور" اهل حساب " رو، به همراش ميفرستم که نتونه دست از پا خطا کنه! همينن کاری که الان، تو پايگاه، با هاش کرديم! يعنی تقسيم " پست" ها وو مسئوليت خريد و فروش پايگاه رو داديم دستش، اما مأمورای " اهل کتاب" و مأمورای " اهل حساب" روهم گذاشتيم تنگ دلش که هر بيست و چارساعت، به حسابا و کتاباش رسيدگی کنن! حالا اين مأمورای اهل کتاب و اهل حساب، چی هستن و کی هستن و چطوری بدون اونکه علی مقسم، اونارو ببينه، کارشونو انجام ميدن، ميمونه برای وقتی که برسيم به پايگاه و خودشون بيان سراغت و ريز قضيه رو بذارند کف دستت وبهت حالی کنن که چی؟! که باس صبر کنی برسیم پایگاه و باچشم های خودت ببینی! آره! شنیدن کی بود مانند دیدن!... آره... ! خب! پس ثابت شد که هنر خريدکردن علی مقسم با خريدن همون يه چلوکباب به قول تو ناقابل، رو دست نداره وو يکی از هنرای رئيس جمبور، اينه که بتونه تو بازار سياست، عين علی مقسم، خريدار زبر و زرنگی باشه!
اما از هنر فروشندگيش برات بگم! هنر فروشندگی علی مقسم، اگه نگم هزار دفعه بهتر از هنر خريد کردنشه، ميتونم بگم که بدتر نيس! برای همين هم اگه يه روزی بخوام چلوکبابی ای چيزی وازکنم، ميدمش دست او وو باز مطمئنم که هر پورس غذای آشغالو، اولن به دوبرابر قيمت اصليش ميفروشه و دومندش، مشتری رو هم، با چس خنده وو چشم و ابرو اومدن و وو چاکرم ومخلصم کردن و و خالی بندی هائی که ميکنه، چنون راضی نيگه ميداره که مشتريه پس از خوردن و رفتن و درد دل و اسهال گرفتن و دکتر و دواهای بعديش و احتمالن، اگه خدابهش رحم کنه وو نمیره ووچند روزی هم تو بيمارستان يا خونه خوابيدن، ولی باز هم وقتی هوس چلوکباب بکنه، ميدووه طرف چلوکبابی علی آقا مقسم!
از هنرای ديگه ی رئيس جمبور، اينه که باس کاری باشه و کار راه انداز و هر غير ممکنی رو بتونه ممکن کنه که تو اونم، علی مقسم نظير نداره! چطور؟! بچه هائی که تو زندون ميشناختنش می گفتند که اگه حرفای مارو باور نميکنی و ميخوای با چشمهای خودت ببينی که چه جونوريه، همين حالا، ازش بخواه که توی همين زندون يه تظاهراتی راه بندازه! توی چند ساعت يه دفعه می بينی همه ی زندونيا که هيچی، مأمورا و حتا رئيس زندونهم اومده وسط حياط و داره شعار ميده و تا بخواد به خودش بجنبه و بفهمه که شعا را عليه خودش و دستگاهه، علی مقسم، قطعنامه ی تظاهرات رو هم خونده بود و تموم شده!
بچه های کنفدراسيون می گفتن که تو خارج، يک دفعه نشد که با گروهای ديگه، ترتيب يه برنامه ی سخنرانی يی تظاهراتی چيزی رو بده وو آخرش، کلاه سرهمه شون نذاشته باشه وو اسم خودشو بالاتر از همه ننوشته باشه و پرچم خودشو بالا نبرده باشه وو شعارای خودشو نداده باشه وو تظاهراتو بنام خودش تموم نکرده باشه وو انگار نه انگار که ديگرونی هم بودن! بعدش هم که يقه شو ميگرفتن و ميگفتن که قرارما، اين نبوده علی! ناکس خودشو به موش مردگی ميزد و ميگفت: نميدونم چی شده والله! باس برم با اين بچه ها صحبت کنم ببيبنم که کار کی بوده و چرا خلاف قولشون عمل کردن اين نامردا! درحالی که در اصل، بچه های ديگه ای تو کار نبود و اگه هم بود، همه شونو قال گذاشته بود و هرچه بود، کار خود جاکشش بود!
بعد ها که با يکی از همون کنفدراسيونی ها که يه آدم صادق و بی شيله پيله ای بود و همچی بگی و نگی، قيافتن و اخلاقن، يه شباهت هائی با دادشم داشت، دوست شديم، بهش ميگفتم که شما که اخلاق اين علی مقسم جاکشو ميشناختينو ميدونستين که چه کثافتيه وو با اين کاراش، داره تيشه به ريشه تون ميزنه، پس چرا عذر اين عنتر و نخواستين؟! چرا ننداختينش بيرون؟! ميگفت : سياست! سياست! سياست! توی کنفدراسيون که هيچی، توی کل جنبش چپ، تو اون جاهائی که آرمان، افتاده تو دام سياست وو قدرت گرا شده، علی مقسم ها، از توش در اومدن و تازه، اين علی مقسمی که تو می بينی، نوک اون کوه يخه! برای همين هم، هروقت که ميومديم و اساسنومه رو پيش ميکشيديم و تصميم به يک خونه تکونی حسابی ميگرفتيم و برای نمونه، رفتار علی مقسم رو می برديم زير سؤال، اما وقت تصميم گيری، نظرمون عوض ميشد، چون تو دلمون ميديديم که اگه بخوايم بر اساس اون چيزائی که تو اساس نومه نوشته شده، عمل کنيم، خود ما هم، يه جورائی بی شباهت به علی مقسم نيستيم و حتا توی يه قضايائی که تو همون کنفدراسيون اتفاق افتاده بود، بدتر ازون هم بوديم! برای همين هم، يه دفعه شروع ميکرديم به توجيه که آره ديگه! بالاخره آدم آدمه وو نباس اينجوری همديگه رو بذاريم زير ميکرسکوب وعلی مقسم هم، اگه ناکس و حرومزاده وو شارلاتانه، ولی با همون حرومزادگيش و شارلاتانيش بوده که تونسته اين خونه رو تا به حال سر پا نيگهداره وو خلاصه، بودنش بهتر از نبودنشه و اگه ما، بيرونش بندازيم، دشمنامون، رو هوا می قاپنش! دشمنائی که سر همه شونو، شيره مالونده بود و صابون بدقولی، حقه بازی و کلک و شارلاتانيزمش به تنشون خورده بود، اما چون ميدونستن که چم و خم قضايا را خوب ميشناسه، کاريه! کار راه اندازه، بازهم دنبالش بودن که بکشنش سوی خودشون!
خب پهلوون! اينم از هنرای ديگه ی علی مقسم رئيس جمبور! حالا، تو ميگی داداش صادق و بی شيله پيله بنده، توی بازار سياستی که علی مقسم های جاکشی مثل این، تو بورس هستن، اصلن هيچ شانس برنده شدنی داره که من به علی مقسم رأی ندم و رأی خودمو بدم به اون؟!).
(خوب! البته، بستگی به اين دارد که شما از رئيس جمهور منتخبتان چه انتظاراتی داشته باشيد پهلوان!).
( فکر ميکنی که مردم دنيا ، از رئيس جمبورايی که انتخاب ميکنن، چه انتظاراتی دارن؟!).
( بستگی دارد پهلوان. بستگی به مردم آن کشورها دارد. بستگی به تاريخ و جغرافيا و تمدن و فرهنگ آن مردم دارد. بستگی به شعور آن مردم دارد. بستگی به اهميت و اولويت هائی دارد که در آن لحظه ی تاريخی......).
( خفه! بازکه داری کس و شعر ميگی و داستان ماستان سر هم ميکنی! لپ و لباب انتظاراتی که مردم دنيا، از رئيس جمبورشون دارن، اينه که اولندش، عرضه ی اينو داشته باشه که حق اونارو، چه توی داخل و چه توی خارج، از هر کس و ناکسی بگيره وو اونقدر خايه داشته باشه که به هيچ کس و ناکسی هم، چه داخلی و چه خارجی، حق نده وو اگه يه وقتی، سر اينکه اصلن حق و ناحق چيه، اختلافی با کشورای ديگه پيش اومد، صحبت از جنگ و منگ و اينجور چيزا نکه، بلکه اولين نفری باشه که خودشو فورا برسونه به سازمان ملل و از دست طرف مقابل شکايت بکنه!).
( و شما، فکر می فرمائيد که آقای علی مقسم، با آن خصوصياتی که فرموديد، به عنوان رئيس جمهور، می توانند به خواسته های شما جامه ی عمل بپوشانند؟).
( بعله! آقای علی مقسم رئيس جمبوری که گذاشتيمش وسط نکير" اهل کتاب" و منکر " اهل حساب"ی که بهت گفتم!بعله.).
( و می فرمائيد که آن برادر صادق و بی شيله پيله تان نمی توانند؟).
( نع!).
(چرا نه؟!).
داستان ادامه دارد........