به «فیروز سهیلی» دندانپزشک انساندوست
در سفرصبورانه اش
مرگ ها برگ زرد می شوند
می ریزند تلخ
سطح چمن، پای برکه
گنجشک می شوند، سار می شوند
می نشینند روی پاشویه
دهان باز می کنند به گفتن، به سر دادن
جویا شدن
و می چرخند روی سبزه ها
در جستجوی ریگی، سنگریزه ای
که روزی رها کرده بودند در فضای باغچه
از لابلای روز های عمر
از میان خلا ٔهای همیشه
که پنجره های موقت یکدستیشان را پنهان میکنند
انگار در خرمن همین خلا، درو شده است همه چیز
و دروندگان با داس های تکیه داده بر دوش
پیروزمندانه پشت سر می نهند
صحنه ی پیوسته به باد
به نوشته های ریز ریز شده
به خواب زیر زمینهای کاشی شده
خنده ها و طعنه ها
فروخته و نثار شده
و فوج فوج گنجشک و سار
پر می گیرند در معیتّشان
چون چتری در شهرمُغانه
برای آمدن نیآمده بودند
رفتن، خانه آنها بود
و داشتند می رفتند
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد