logo





سما حسن

قصه های آوارگان
سفر لباس‌های یک آواره در طول جنگ

ترجمۀ حماد شیبانی

چهار شنبه ۲۳ خرداد ۱۴۰۳ - ۱۲ ژوين ۲۰۲۴



در این جنگ متوجه شدم که نباید چیز زیادی داشته باشم. این که برخی می گویند زندگیشان در یک کوله پشتی خلاصه شده است، یک واقعیت است، تلخ ترین حقیقت این است که آنچه من فکر می کردم اموال شخصی است، از ابتدای جنگ اکتبر گذشته به چیزهائی بی ارزش تبدیل شده است. بزرگترین درس زندگی ام را گرفته ام. یعنی نباید بیشتر از لباسهایی که بدنم را می پوشاند نگه دارم و این بار هم، وقتی این جنگ تمام شود، من که همه چیزم را از دست داده ام دیگر به نگهداشتن لباسهایی که خاطرۀ خاصی از آ دارم فکر نمی کنم یا مثلاً لباسهای کودکی بچه‌هایم، چیزی که قبلاً به عنوان یادگاری حفظشان می کردم، بسیاری از لباسهای بچه‌هایم را در همان خانۀ بمباران شده‌ جا گذاشتم. در کمد خود یک طبقه اختصاص داده بودم به لباسهای کدوران کودکیشان تا آنها را به بچه هایشان نشان دهند، تا بخندند و شوخی کنند. آخر آنها هم یک روز بچه بودند.

لحظه ای که خانۀ ما در غزه بمباران شد، بی هدف در خیابان می دویدیم، با لباسهای خانگی بسیار نازک به دلیل گرمای شدید اوایل اکتبر، قطعی برق و نبود راهی برای خنک کردن خانه ها و غیره. من و دو دختر جوانم به طور خاص با لباس خواب و پای برهنه می دویدیم، از خیابانی طولانی گذشتیم تا از ساختمان مخروبهای که از آن گریخته بودیم دور شویم، از میدان اصلی شهر رد شدیم و فهمیدیم به اندازۀ کافی دور شده ایم. وقتی بالاخره ایستادیم به خودمان نگاهی کردیم و صدای زنان فقیری را شنیدیم که از خانه‌ای کوچک از حلبی آباد آن حوالی می‌آمدند. دیدیم دستهایشان به سمت ما دراز شده بود و لباسهائی را روی دوش ما انداخته اند، به اضافۀ چند دمپایی فرسودۀ خانگی. با همین پوشش به خانۀ یکی از اقوام، دورتر از آنچه خانه مان بود، رفتیم.

بعد از چند روز سعی کردیم به ساختمان خودمان برگردیم و در میان آوار به دنبال لباسهایمان بگردیم، اما می خواستیم ابتدا به دنبال زنانی بگردیم که لباسهایشان را به ما داده بودند. آنها را نیافتیم.

به خانه مان رسیدیم، خالی بود. آن لباسها رادر یک ساک پارچه‌ای کوچک گذاشتم و آن را محکم مهر و موم کردم و امروز هم هنوز با من است، زیرا هنوز امیدوارم که آن را به جای اولش برگردانم، به صاحبان نازنین آن. یکی از همسایگان وقتی ما را دید آمد و حلالیت طلبید. گفت وقتی بمباران تمام شد، آوارگانی می آمدند و طلب کفش و لباس می کردند. به آنها گفتم خانۀ شما خالیست، بروید شاید چیزی پیدا کنید. مرا حلال کنید که بدون اجازۀ شما این کار را کردم. اما ما خوشحال بودیم، طعم گریز و بخشش دیگران را چشیده بودیم.

چند روز بعد پس از یافتن تعدادی لباس و وسایل در میان آوار، از جمله یک آلبوم عکس قدیمی از خانواده، که واقعاً باعث خوشحالی من شد، به سمت شهر خان یونس رفتیم.
در شهر خان یونس مستقر می شدیم و قبل از پر شدن شهر از آوارگان، روزی برای خرید به بازار شلوغ شهر، در اعماق اردوگاه غربی، رفتیم.

امروز ما لباسهای جدیدی داریم که هیچ شباهتی به لباسهایی که در خانه گذاشتیم و زمان زیادی را صرف انتخاب آنها کرده‌ بودیم ندارد. در مورد این لباس‌ها باید بگویم که آنها، فقط پس از اتمام اجناس بازارها و برای فضای جنگ مناسب هستند و چون زمان تغییر فصل بود، تاجران لباس از کمبود البسۀ فصل گله می کردند و در انتظار ورود لباسهای پاییزی و زمستانی از گذرگاه های تجاری در مرز غزه بودند.

همۀ ما شروع کردیم به پوشیدن لباس‌های تیره با اندازه‌های بزرگتر و گشادتر، و یکسره شبیه همدیگر شدیم، انگار که ناخواسته یونیفرم انتخاب کرده‌ایم! اما آن را پذیرفتیم، مخصوصاً که به دلیل کمبود آب و برق برای ماشینهای لباسشویی نمی‌توانیم از رنگهای روشن استفاده کنیم چون به سرعت کثیف می شود.

درست دو ماه بعد و پس از شروع تهاجم زمینی به خان یونس، در شهر رفح بودیم با فرارسیدن سرمای پائیزی آذرماه، و به امید یافتن لباسهای گرمتر به سمت بازار پوشاک حرکت کردیم. و وقتی در بین "غرفه‌های" دستفروشها می‌گشتم، دستفروشی در یک خیابان توجهم را جلب کرد، چون کالاهایش را مستعمل توصیف می کرد و می گفت قیمت هر تکه 5 مثقال است.

زنهای زیادی دور او جمع شده بودند و من ایستادم و به تودۀ لباسها نگاه می کردم. لباس سیاهی با ملیله دوزی مخصوص فلسطینی دور آستینش نظرم را گرفت. آن را بیرون کشیدم و متوجه شدم که این لباس مال خود منست، بر سر فروشنده فریاد زدم که: "این را از کجا آورده ای؟"

فروشنده با بی تفاوتی دردناکی پاسخ داد و گفت: همۀ این لباسها را از زیر آوار خانه ها جمع کردیم، از بیرون کشیدنشان خسته شده بودیم، ولی گرد و خاک را از روی آنها زدودیم تا بفروشیم و نانی دربیاوریم. اگر مال توست ببرش.

من به حرفهای فروشنده که وقتی به او گفتم این مال منست، فخرفروشی کرد، فکر کردم و بعد از یک دقیقه برای او بهانه ای آوردم و رفتم. فکر کردم او فقیر است، هیچ منبع درآمدی ندارد و جز آنچه از لباسهای دیگران در میان آوار مانده بود، چیزی که بتواند برایش پولی بیاورد، پیدا نکرده است. من نمی خواستم پیراهنم را دوباره بدست بیاورم.
من قبلاً هم لباسهایم را به زنان آواره اهدا کرده بودم و از دو دختر جوانم خواستم که همین کار را بکنند، چون خیلی از آنها فقیر هستند و پول خرید لباسهایی که قیمتشان دو برابر شده را ندارند.

پس از سه ماه کامل که در آوارگی مرگبار در رفح گذراندم، و در تلاش برای زندگی با حداقل نیازها، اکنون صاحب دو تکه لباس بودم و هیچ غمگین نبودم، نه برای کفش و دمپاییخودم ونه برای کفشهای ورزشی پسرم که آنها را با جوراب تعویض کردیم.
به این ترتیب، لباسها و وسایل ما توزیع شد و داراییهای شخصی مان کم شد تا جایی که بشود یک کوله پشتی کوچک را پر کرد.

در آخرین روز قبل از سفر به مصر، مادر مصطفی با التماس به من گفت: "یک ژاکت پشمی برایم بگذار، زیرا با لباس تابستانی سبک از خانه ام در غزه گریختم و پول خرید ندارم. یا حتی برای غذا". چند روز قبل از سفر به طور اتفاقی با او مصطفی آشنا شده بودم و صبح آخر با چشمانی اشکبار مرا در آغوش گرفته بود و می گفت: "لباس تو را هرگز فراموش نمی کنم!"

در مسیر گذرگاه رفح اشک از چشمانم سرازیر شد. متوجه شدم در امنیت کاذبی زندگی می کردم و لباسها و وسایل شخصی زیادی جمع کرده بودم و حالا همه چیز را ترک می کنم. اما چه چیزی باعث شده است خوشحالم که برای زنان بدبخت دیگری که در شرایطی مانند من زندگی می کردند و از بمباران گریختند و آواره شدند، چیزهای زیادی جا گذاشتم. ساک پارچه ای حاوی لباسهای زنانی که گرانبهاترین دارایی هایشان را به من داده بودند بسته بندی کرده ام و همراه خود برداشته ام به امید این که روزی به غزه برگردم، آنها را بیابم و لباسهایشان را با در آغوش گرفتن و سپاسگزاری و اشک فراوان به آنها برگردانم. برگردم؟

11 ژوئن 2024

https://www.palestine-studies.org/ar/node/1655711

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد