logo





سوم شخص مفرد

يکشنبه ۹ ارديبهشت ۱۴۰۳ - ۲۸ آپريل ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« بعد از یه هفته کار کمرشکن اداری و پیدا نکردن یه محفل و انجمن ادبی که حرفه بیشتر از بیست ساله ی جفتمون بوده و تا هنوزم هست، بازم مثل همیشه که همه ی درا رو مون بسته بوده، شب تعطیلی، جفتی اومدیم کافه ی آقا رضا سهیلای لاله زارنو، توکه طبق معمول و عادت مادرزادیت، هیچ‌وقت دستت تو جیبت نرفته و یه بار این همکار نزدیک اداری و رفیق مسجدو میخونه ی ۲۵ ساله تو مهمون نکردی، ولی از حق نگذریم و از همه ی این حرفا گذشته، گشاد بازیا و مهمون نوازیای تو خونه ت حرف نداره، همیشه منو شرمنده کردی. روتو زیاد نکنی آ! اونم از نفس گرم ولبای همیشه خندون خانومت داریم که اونم از همکارای 25 ساله ی جفتمونه، مرده شور دست به جیب بردن بیرونتو ببره، دست هرچی جهود چس خوریه از پشت بستی، تو این همه سال آزگار یه مرتبه نگفتی اوهوی، سینه سوخته ی روزگار! امروز غروبی خیلی اوقاتت گه مرغیه و اخمات توهمه، بیابریم کافه ی آقارضا و غم و قصه های روزگار بدکردار رو بکوبیم سینه دیوار، یه خوراک ماهیچه و کنیاک میکده مهمون خودم باش! بابا لامصب یه ذره م از من یاد بگیر، هروقت از همه جا رونده و مونده میشیم، توفیات قراضه ت می شینم و میگم: بریم کافه آقارضای لاله زانو، همه چیزشم مهمون حاجیت باش!ُ...
مارو باش! انگار واسه دیوار حرف میزنیم. دارم واسه تو چونه میریزم! واسه چی گریه میکنی! باز مثل خیلی وقتا، میخوای این آب حیاتم کوفتمون کنی! بیا، بگیر، این گیلاس کنیاک میکده ی ناب رو بریز تو خندق بلا تا تموم غمای چندین و چن ساله تو آب کنه و با خودش ببره، آرومت میکنه، باز میخواد همه چی رو کفتمون کنه، لاکردار!...»
« به سلامتی جفت خودمون که رفیق، همکار و هم انجمن ادبی و کرم کتابیم، بخوره رو تخت سینه ی اونائی که دوست دارن همیشه عزاگرفته باشیم، بریم بالا!...»
« ای بابا! خودت با این گریه های هر از گاهت، بیشتر از تموم دنیا عزادارمون می کنی که! باز چی شده که اشکتو آورده دم مشکت! »
« به عوض اینهمه حرافی، علتشو بپرس، بپرس چی شده که باز اشکمو درآورده.»
« دفعه اولت نیست که، تا میائیم یه گوشه ی دنچی خلوت کنیم و دور از تموم جنجالا، کمی آروم بشیم، اشکت میریزه رو گونه هات و کاسه کوزه ی مارو میریزی روهم، خیلی خب بابا، این دفعه چی شده باز؟ »
« نه دیگه، اینجوری که میشم، تاهمه چیزرو نریزم بیرون ویه کم آروم آروم گریه نکنم، آروم نمی گیرم. خدمتی که میتونی بهم بکنی، اینه که بگذاری تا میتونم درد دل کنم و خودمو سبک کنم، اگه بزمتو خراب میکنه، باید تحمل کنی، رفاقت 25ساله واسه یه همچین روزائی به دردنخوره، مفت گرونه. اگه تموم حرفامو نزنم، میترسم از زورفشارکاردست خودم بدم. »
« نمی فهمم چی مرگته، باشه، گوشام شیشدونگ با توست، دوباره و صد باره، بنال بیبینم باز چی شده، بزم امشب مونم اینجوری کوفتمون کن. »
« پسر بزرگ خونواده بودم، هنوزتحصیلمو تموم نکرده بودم، بابام افتاد و مرد، شدم سر پرست و نون آورچارپنجتا صغیر جامونده ازبابام، تموم جوونیامو ریختم تو دست و پای اونا، اصلا جوونی نکردم، کم دردیه؟ »
« واسه همینه تایه زن اهل حال تواین انجمنای ادبی می بینی گلوت پیشش گیرمیکنه و دنبالش اونهمه موس موس میکنی! عقده ی جوونی نکردن داری.»
« دقیقا به خال زدی. »
« خیلی خب، نوش جونت، به مام که اصلاتعارف نمی کنی، حالاواسه چی بازم گریه میکنی! »
« آخه میدونی چیه »
« نه، نمیدونم چیه، بیا، این گیلاسم سربکش و تعریف کن تا بدونم قضیه ازچی قراره، ارقه ی هفت خط روزگار، خواهشاگریه نکن دیگه، فقط تعریف کن. »
« دست خودم که نیست، گرفتاریام که میاد جلوی ی نظرم، بی اختیار اشکم سرازیرمیشه. »
« تو که شهیدم کردی، خیلی خب، باگریه تعریف کن، ناکس! »
« صغیر بزرگ کردنم بماند به کنار، یکی از این صغیرا، خواهرم، آبله مرغون گرفت ونابینا شد، این یکی دیگه خیلی بیچاره م کرد، نگاش که میکردم، مثل همین الان، اشکم سرازیر میشد. هنوزم هروقت نگاش میکنم میمیرم و زنده میشم، آدمیزاد سنگ وآهن که نیست، طاقتش اندازه ای داره، دلم کباب میشه، تموم وجودم آتیش میگیره و مثل همین الان، اشکم، رو گونه هام راه برمیداره، دست خودم که نیست. »
« خیلی خب بابا، این قضیه رو صددفعه بااشک وآه، تعریف کردی و پدرمو در آوردی، درد دیگه ت چیه که الانم دوباره این بزم آقارضاسهیلا رو حروممون کردی ومیکنی! زوتر تمومش کن، داره خروسخون میشه، تقریبا مشریارفتن، اونم تعریف کن تا رفع زحمت کنیم، رضایت بده دیگه! »
« خودت میدونی، رفیق دوره دانشکده حقوقمو می شناسی، خیلی به هم نزدیک بودیم، چن مرتبه تو مهمونیای خونوادگی دیدی وباهاش آشنائی، اینم واسه ت تعریف کرده م که باهم و یه روزه بادوتا دختردوست جون جونی وعینهو دوتا خواهر دوقلو، ازدواج کردیم، بعد از چن سال، همیشه واسه م درد دل می کرد که ازازدواج ناجورش خیلی درفشاره، هیچ نقطه ی اشتراکی بازنش نداره و عذاب میکشه، اگه واسه ش یه کاری نکنم، ممکنه کاردست خودش بده. »
« آره، می شناسمش، اونم عینهوخودت لیسانس حقوقه، چن جلسه م باهاش نسشت وبرخاست داشته م،آدم باسواد و پریه، قبولش دارم،حالاچی شده؟»
« اونقدر بهش فشار وارد شده که پریشب یه اتفاق وحشتناک واسه ش پیش اومده. »
« ای بابا، این که نشد زندگی! هر روز خبر یه فاجعه، آدمو از همین زندگی سگانه م بیزار میکنه! پسر خوبیه، کاردفتروکالتشم خوبه که، هرازگاه دنبال زمین وکارموکلاش میادپیشم، کلی باهم همفکرو نزدیک شدیم. گوربابای روزگار نا مناسب و مردم ناسازگار، سرآخرهمه مون ریغ رحمت رو سرمی کشیم، دیر و زودداره، سوخت وسوزنداره، بی خیالش، بیا، این گیلاسم بنداز بالاو دنبال فاجعه رو ول کن، بالاغیرتن رضایت بده و همین الان و همینجا و باخودمون باش، خواهشا بیشترازاین دنیارو واسه من سینه سوخته سیا و تنگ نکن. حالا بنال ببینم واسه هم دانشکده ئی و باجناغت چی اتفاق وحشتناکی افتاده ؟ »
« پریشب تو حموم خودشو حلق آویز کرده، فردام سومشه...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد