پایِ دار
به دیدارِ یار
هق هقِ خموشِ بُغضی در گلویم
که
آسمان وُ زمین
حدیثِ نفرینی از هزاره هایِ بودنم را
بر دوش
و
نقشِ زرینِ عشقم
همه
برگُنبدهایِ جهل
در رقصی خاموش
به کَرات
عقوبتِ باوری از سرِ نادانی بود
هان!
از کجا آمده اید
ای بی شمارانِ سرشار از پلشتی ها
که
چنین بر دار می کنید
همه بودن ها را
در آستانه ی نخستین زایشِ لبخند
مرا
نه سوگندی
که
وعده ای دیرسال
با
چکاوک وُ زنبور
با
جنگل وُ رود
و
حتی
میش وُ گرگ وُ موریانه
در این وادی گرفتار
اینک
با
رقص وُ شیپورم
و
سرو وُ سپیده وُ صراحی
مرگتان را
بر سپهرِ جهان
گُل آذینِ هفت رنگِ عشق می کنم
16/04/2024
رسول کمال
این شعر را با صدای شاعر بشنوید