فرهنگ کسرایی، دوست و یار از دست شدۀ ما(۱۹۶۰ - ۲۰۲۰)، در سال ۲۰۱۶ (۱۳۹۵) دفترچهای را به همت خود چاپ کرده بود. او آنجا تأکید ورزیده که این انتشار به دور "از همکاری و پشتیبانی هیچکس" بودهاست. دفتری که میان دوستان پخش کرد.
این دفترچۀ منگنه شده، که به خاطر نداشتن شیرازه و صحافی خود را از کتابچه تفکیک کرده، نام "پاره داستانها" را به عنوان قالب بر خود دارد. خود را "تنکامگیهای بیپروا" نیز نامیده است. در شناسنامۀ اثر، معادل آلمانی Kühnes Erotikon را هم برای توضیح منظور خود درج کردهاست.
اگر فرهنگ کسرایی را در زمینۀ دوستی و معاشرت میشناختید، از همان اول آشنایی یک نکته را متوجه میشدید. این که بهخاطر خودویژگیهای شخصیتی، میبایستی از همان آغاز کار سلام و علیک روادار و بردبار باشید تا از پس باشندگی خاص او برآیید. یعنی به خاطر نامتعارف و غیر معمولی بودن رفتارش، فوری رابطۀ دوستی و مراوده را قطع نکنید. البته این رواداری و بردباری و پذیرش غیر معمولی بودن وی، بدین خاطر نبود که وی شخصیتی ناهنجار و بیمعیار داشته یا حتا خدای ناکرده آدم عوضی بودهاست. نه! به هیچوجه!
فرهنگ کسرایی، آدمیزادهای خاص خودش بود. ویژگی که بعدها میدیدی بسیار هم مطبوع است. چون اصلاً ریاکار و ظاهرنما نبود. آدمی مهربان، متین و محترمی بود. اما هیچگاه آنطوری با کسی قاطی نمیشد که صمیمیت را با لودگی و لیچارگویی و لاتمنشی عوضی بگیرد. گرچه بذلهگو و اهل طنز بود. گاهی نیز طعنه میزد.
اما این واکنشها، همیشه در دایرۀ حرمتگذاری و ادب باقی میماند. به ابتذال و ولگر شدن Vulgär نمیانجامید. او به سادهلوحی و هرزهگویی هرگز متوسل نمیشد تا تحت لوای شوخی، حرفهای جدی دلش را به کسی بزند؛ تا اگر طرف شاکی شد بگوید شوخی کردم. در سخن جدّی، رفتاری داشت که هنگام بیان و شنیدن، کسی از در "شوخی" فرار نکند. او آن چیزی نبود که بهش در آلمانی ordinär میگویند: اُزگل دهن دریده.
پس همین صفات احترام برانگیز وی را باید دقیق بشناسیم و به خاطر بسپاریم تا متکی بر پیشزمینه ای مناسب و بهدور از پیشداوری با اثر او روبرو شویم.
بنابراین"تنکامگیهای بیپروا"، اثری است که از همان شناسنامهاش طلب میکند که مخاطب رواداری و تولرانس خود را فعال سازد تا بتواند با رفتار زبانی و شیوۀ بیانگری فرهنگ کسرایی کنار بیاید. اصلاً صبوری پیش شرط قبولی هر مخاطبی است. وقتی سراغ آدمهایی میرویم که به آزمایشات هنری و ادبی دست میزنند.
آری، فرهنگ کسرایی نیز اهل آزمایش بود و طرح نو درانداختن. ابتکار طرح او در این نکته نهفته است که در زمینۀ بیان لذتجوییهای خود صادق است و جرأت به خرج دهد. بی آن که به ورطۀ پورن گرافی در غلتد.
میل آزمایش و دست زدن به نوآوری، وسوسهای بوده که فرهنگ کسرایی همیشه با خود داشته است. از یکسو، او بازیگری بود که میخواسته با ادا و اطوارهای اغراق آمیز چهره و دست و پا، روی صحنه حس و درک و دریافت عمیقتری را به تماشاچی منتقل کند. از سوی دیگر وقتی، بهعنوان فرد اهل ادبیات آزمایشگر، شعر و یادنگاره و داستان مینوشت. اینجا همواره میخواست خودویژگی خویش را به مخاطب یادآور شود. از این رو با استفاده از کلمه های نامعمول و نگارش املایی خاص فراتر از نثر معیار و نحو متعارف بیان میرفت تا متفاوت بودن نوشتار خود را گوشزد کند.
بنابراین اگر اهل ادبیات و مخاطب نوآوریهای ادبی میبودی از همان شناسنامهی "تنکامگیهای بیپروا"متوجه میشدی که وی به جای "قطعههای ادبی" معادل "پاره داستان" را به کار بسته یا معادل "اروتیک" فرنگی، کلمۀ فارسی "تنکامگی" را نوشته است.
در همین اثر همچنین نمایان میشود که فرهنگ کسرایی در اثر مطالعۀ شاهنامۀ فردوسی میل دوری از کلمات معرب را یافته است. اصلا دارد به فارسینویسی بهدور از واژگان عاریهای عربی نزدیک میشود.
خواهیم دید که در برخی از قطعههایی اثر یاد شده از کلمه و افعالی بهره برده که در چارچوب واژگان شاهنامهای قرار دارند. پس برای شناخت منبع و دستگاه ارجاعی زبان وی، باید آن اثر حماسی فردوسی را در نظر گرفت تا به معنایش رسید.
منتها فرهنگ کسرایی به رغم تأکیدی که بر متفاوت بودن خود از بقیه داشت و آن را مدام در فعالیتهای خود (نمایش و نگارش) یادآور میشد، در بسیاری از چیزها با ما اشتراکاتی داشت.
او یکی از افراد "نسل خاکستری" بود که در واقع به خاطر شکست جنبشی آزادیخواهانه و نیز به علت پیروزی رژیمی استبدادی بر انقلابی که میخواست طلیعه عدالت و آزادی باشد، سوخته و خاکستری گشته بود.
بهواقع نام و ماهیت نسل خاکستری، پس از یک آتشسوزی فراگیر شکل گرفت. عنوان آن نسل جوانی شد که بین ۲۰ تا ۴۰ سالگی به بهمن ۵۷ رسیدهاست. نسلی که سپس سرکوب فاشیستی یک خودکامگی مذهبی را به جان چشید. نسلی که نیمی از عناصر خود را بهوسیلۀ حزبالله خمینیپرست در کشت و کشتارهای خیابان و زندان از دست داد. آنگاه نیمه دیگر خود را وادار به کوچ و تبعید دید.
فرهنگ کسرایی، حامل درد مشترک با همنسلان، به دسته دوم تعلق داشت. او که از ایران با داشتن میل عدالت و آزادی خارج شد. یعنی به آلمان آمد و قصد تحصیل دانشگاهی کرد. اما در میانه راه آن را رها کرد و بطور حرفهای به سمت معشوق خود "الاههی هنر" رفت. در عرصۀ نمایش و نگارش فعالیتی چند دههای را پی گرفت.
در بیشتر اوقات عمر اهل فرهنگورزی بود. فقط در دوره کوتاهی با دانشجویان هوادار سازمان چریکهای فدایی خلق (اقلیت) همپا شد و سمپاتی داشت. اما مثل برخی از فعالان اجتماعی، فرهنگ کسرایی خیلی زود دریافت که گرههای جامعه ایرانی با اقتدار سیاسی سازمانها و احزاب باز نخواهد شد.
او فهمید ایران برای بهبودی خود نیاز به کار فرهنگی و تربیتی دارد تا اساس رفتار و باورهای اکثریت مردم مورد پرسش قرار گیرند و بازبینی شوند.
در فرانکفورت بجز همکاری با گروههای تیاتری، تداوم"رادیو صدای آشنا" را که دوستانی بنیان گذاشته بودند بر دوش کشید تا به سهم خود به وظیفه تعهد در کار فرهنگ ورزی پاسخ دهد. منتها این آگاهی و نیز خودآگاهی در مورد حضور در فعالیت فرهنگی که "نسل خاکستری" بدان دست یافت، از دل پیروزی جنبش اجتماعی بیرون نیامده بود.
فعال اجتماعی ترقیخواه بایستی در ایران شکست میخورد تا دریابد که حتا با کسب قدرت سیاسی توسط گروه مطبوع و مطلوبش مسئلۀ اساسی حل نخواهد گشت. چه بسا در غربت با ترس بیشتری روبرو شد. چون میدید که میان ایرانیان مسئلۀ از هم گسیختگی پیوندهای انسانی(Anomie) در حال رشدی فاجعه بار است. بنابراین بی فایده و بیهوده نبود که او حتا در اوج بیماری و بعنوان یک فرد غربتزده و نگران وضع وطن به تلاش خود افزود تا سریعتر به هدف تحول فرهنگی دست یابد.
در واقع بی علت و دلیل نبود که در پیش پشتوانه فعالیت و افکار فرهنگ کسرایی را زیرمجموعهای از سوختگیها و دغدغه های فاعل شناسایی (سوژه) در تاریخ معاصر دانستیم. چرا که با تجربهی سوختن در جوانی و دلواپسی مداوم از وضع ایران، بیشترین زمان عمر و زندگی در خارج را برای بازیگری در تئاتر و فعالیت در رادیو محلی (فرانکفورت) و نوشتن داستان (گسست) و نگارش یادنگارههای (تنکامگیهای بیپروا) مصرف کرده است.
در هر حالت در عنوان اثر اخیر که تفسیرش موضوع اصلی سخن حاضر است، یک اشاره دیگر نیز خوابیده است. به جز تنکامگی، که فرهنگ کسرایی آن را معادل Erotik آورده، در صفت "بیپروا"یی نیز رمزی خوابیده است که آن را فراتر از مترادفهای معمولی مثل "بیترس" و "شجاع" میبرد.
بیپروایی که فرهنگ کسرایی در این قطعات ادبی و به قول خودش "پاره داستانها" تعریف و کرانمند میسازد، از جنس معمول شجاعت خرکی و نترسی از سر نادانی نیست. او دل به دریا زده است تا ما را از معیارهای معمولی اخلاق بیرون برد و در بخش ممنوعهها و روایتهای سانسور شده و مسکوت به صراحت از حسیات کاملاً شخصی و زندگی خصوصی بگوید.
او خود را به آب و آتش زده است تا نشان دهد که در روایت صمیمی از تجربیات کامجویانه و اروتیکی چه میزانی از حالات غم و شادی نهفته مانده است.
در اصل و اساس قضیه، این جامعۀ میخکوب و متعلق به جماعت اسیر ایدئولوژی مذهبی مردسالار است که نگاه زشت و زمختی به لطافت و ظرافت میاندازد. بطوری که هماغوشی روحافزا و فرحبخش را به افلاس و فلاکت میکشاند. آن را به صحنهی یورش و تجاوز نکرۀ حشری به مادۀ تسلیم شده و به دام افتاده بدل میسازد.
فرهنگ کسرایی، دوست نازنین ما، آری به پای آن عزم و جزمی رفته تا از مردپرستی احمقانه، و نیز از عادتهای لانه کرده در بطن جامعه، افسونزدایی کند. اصلاً آن عادت بدیهی را رسوا سازد و علیه ش بگوید که این راه و رسم سرانجام و عاقبت خوشی ندارد. ارضای خاطر ناشی از رابطهی جنسی، بواقع اگر حاصل توافق و تفاهم دوطرفه نباشد، یک پول سیاه نمیارزد. در سرانجام روند افسونزدایی و آگاهی بخشی این پیام طنین افکن میشود که احلیلمداری رذیلانه باید ملغا شود.
البته "تنکامگیهای بیپروا" فرهنگ کسرایی فقط از هماغوشی دو نفره روایت نمیکند. فرهنگ، در لحظههایی از این قطعههای ادبی، از خود ارضایی نیز سخن میرود. گرچه خیال تحریک شده و تن به حرکت افتاده را ناشی از اندیشیدن به معشوقی غایب میداند.
در هر حالت، پیش از آن که با برخی از قطعات ادبی بطور مشخص روبرو شویم، این برداشت کلی را از اثر یاد شده اعلام نماییم. این که فرهنگ کسرایی محجوب (و حتا خجالتی ما) دست به بیپروایی هنرمندانهای زده و تابوشکنی کرده است.
زیرا "نامه"ای مبتکرانه فراهم کرده که از ماجرای تولید مرواریدهای خیس و لزج میگوید. گرچه قدما در گذشته تولید معمول نامه را همان کتابی میدانستند که روایتا و حدیث نفسهای قلندران و پهلوانان و عیاران را میگفته است.
منتها در روند تغییر و تحول موضوعهای روایت، فرهنگ ابتکار خود را به جریان انداخته است. بطوری که استعارۀ مروارید آن محصولی شده که از کارخانۀ میان کشالههای سراینده بیرون آمده است.
بواقع فرهنگ کسرایی، حجب و حیای خود را با کمک میل و تمنای نوآوری ادبی کنار زده است تا ما را با درونیترین احساسات و تجربههای تلخ و شیرین خود روبرو سازد؛ و تجربههایش، به خوانش من، بیشتر تلخ هستند تا که شیرین باشند.
البته تلخی یادشده نیز به اشتراکات نسل سوخته و خاکستری بر میگردد که در دنیای نامطبوع و عشقستیز زیر نعلین ملایان وادار به زیستن بوده است. بدون شک سرنوشت ما را نیت مرد نکره و ضد عشقی رقم زده است که از سهگرههای چهرهاش بیزاری و نفرت باریده است. عکس رایج و همه جا حاضر خمینی را که در یاد دارید؟
منتها زیر نگاه غضبناک مُفتش بزرگ که در چند سطر ناقابل فتوای کشتار جوانان اسیر را صادر کرده، تلخی زندگانی زهرناکتر میشود. وقتی که یک یا دو نسل سوخته و تار و مار شده نمیتواند برای روایت دلشکستگیای خود مخاطب درخور بیابد. اصلا انتشار حرفش و حدیث نفساش با بی اعتنایی روبرو میگردد.
آن اشاره شناسنامهای اثر "تنکامگیهای بیپروا" به نبود "همکاری و پشتیبانی هیچکس" یادآور بغرنج و مسئلۀ از هم گسیختگی پیوندهای انسانی است که همچون وحشتی شبانروزی بر جان سوژه شکست خورده سایۀ شومی داشته و دارد.
موضوع در واقع به "قوز بالای قوز" تاریخی ولی ناگفته مانده ما ربط دارد که ذهن جمعی مدام آن را واپس میزند. چون جمع بطور معمول در پی فراموشی فاجعه است تا این که بخواهد به عمق آن پی ببرد. ما عناصر دو نسل سوخته و خاکستری هستیم. یعنی همان افراد چهل و هفتاد ساله امروزی که دورانی بسی سیاه و ناگوار را زیسته است. کافی بود که، به جان و جنم، کمی مهرورز و عاشقپیشه هم باشیم. آنوقت، به علت موجودیت عارضۀ قوز بالای قوز، وضع مان "نور علاء نور " میشده است!
باری. فرهنگ کسرایی در "تنکامگیهای بیپروا"، حروفچین کلمهها و جملههایی است که گاهی پشت سر هم ادا میشوند و گاهی از پلکان سطرها پایین میآیند تا به صورت یک قالب به سرانجامی برسند.
این قالبهای قطعهبندی شده، نشانگر ماجراجوییهای سوژهای دلسوخته و بیآتیه هستند که حتا در ارضای جنسی نیز آن خوشحالی و شعف لازم را به دست نمیآورد: حتا اگر رستگاریاش، خوشحالی کوتاهمدت باشد یا خوشحالیاش، رستگاریی لحظهایی.
حکایتهای فرهنگ کسرایی از چهارگوشهی رختخواب، چه به طور دو نفری و چه تنها، از کشش و کنش و تناقض دو جنس مخالف میگوید. این که انسان جنسیت دار، فرد کاملی نیست.
بنابراین ارضا گشتن را در دیگری (جنس مخالف یا یار همجنس) میوید و دنبال نیاز تکامل خود میرود. در این لحظهها به یاد کمدیهای "آریستوفان" میافتم. او که در تاریخ فلسفه در شمار اولین افرادی بوده که انسان را در شکل ازلی و متکامل خود دوجنسیتی دیده است. وی تمام مشکلات زندگی را در این امر خلاصه میدیده که زن و مرد از کالبد یک انسان دو شقه شده، تن یافته و این دوری و دوپارگی سرآغاز تمام غصهها و حسرتها گشته است.
این غم و غصه و حسرت و تمنا، پسزمینۀ یک صحنه را زیبا میسازد. صحنه ای که قهرمانان نمایش زندگی با تن خود مشغولند. این "خود" میتواند یک شخص باشد یا دو شخص. ولی در نمایش زندگی بهر حال شرمگاه، آلت تناسلی و مراکز تحریکشونده آدمی، زمینهای مینگذاری شدهای هستند. چرا که فاعل شناسا هم باید در آن اطراق کند و هم از آن فراتر رود تا به ارضای خاطر برسد. از تن و تنانگی کام گیرد و خوشحال گردد.
به قول ژرژ باتای Georges Bataille در "اروس مقدس" (Der heilige Eros)، اروتیسم گرچه اصلیترین پایه زندگانی نیست، چون به زغم او عمل و کار کردن مهمتر و حیاتیتر است، اما پیچیدهترین حس و حالی است که تن آدمی تولید میکند یا در پی تولیدش است. همین پیچیدگی به گرهای برای ذهن بدل میگردد که چگونه باید مسایلاش را حل نماید.
ما در واقع وقتی شرمگاه را حس میکنیم، یعنی وقت به خود دست میکشیم، یا شرمگاه را تماشا مینیم به وقتی که با دیگری لخت و عور روبرو هستیم، به فعلی خاص جان میبخشیم. فعلی که باید "ترمز"اخلاقی نام گیرد. زیرا ما به فعل "شرم کردن" یا "شرم ورزیدن" جان دادهایم.
اما هنگامی که بر پدال ترمز "ماشین اخلاق" نمیکوبیم و فراتر میرویم، معیارهای دست و پاگیر و لذتستیز اخلاقی را پشت سر گذاشته ایم. آنگاه به لذتی میرسیم که در فراغبالی و سبکیاش دیگر نیاز به داشتن اخلاق را نالازم و دردسرساز میدانیم.
فرهنگ کسرایی در نگاه خاص خود به "شرمگاه"، به چالش با خشکه مقدسی مؤمنان خشک و بیانعطاف برمیآید.
در این میدان نبرد فرقی نمیکند که شرمگاه به چه جنسیتی تعلق داشته باشند. به هر حال پای مقدس سازی از یکسو و تکفیر از سوی دیگر به میان میآید. چه شرمگاه از آن زن باشد یا از آن مرد.
در هر صورت در بچگی ما را آموزش دادهاند که آلت خود را بپوشانیم. چون در غیر این صورت شرمزده میشدیم. این شرمزدگی تحقیر کننده حتا وقتی صورت میگرفته که در جهان جز آدم و حوا کسی نبوده است. چون انگاری آنجا نیز به برگ انجیری نیاز میرفته است.
از این رو افسانههای آفرینش ادیان ابراهیمی همواره تبلیغ حجاب کردهاند. در حالی که پوشش آلت یک معنایش دوری از طبیعت آدمی است. بواقع مذهب وقتی در اذهان رسوب کرد دیگر خود را بینیاز میبیند که ضد و نقیضگوییهای بیمنطق خود را حتا توجیه کند. والا لزوم حجاب آدم و حوا را در آغاز آفرینش جور دیگری غیر از بی منطقی نمیشود توضیح داد. به هر حالت، با آن تقدسنمایی و در عین حال تکفیر مدام آلت تناسلی، آنگونه که ادیاب ابراهیمی در آیینهای خود عملی میسازند، انسان جوامع قدیمی و جدید را با یک دوگانگی دردسرساز و گیجکننده روبرو کرده است.
در این میانه که اومانیسم در تاریخ بشری جایی برای خود دست و پا کرده، فقط ارج و قرب ادبیات است که به لطف سحر شعر و یا جادوی نثر میتواند به این حیطهی ممنوعه نزدیک شود. حیطه ای که خوانش مذهبی تأویل و تفسیر و تعبیر آن را در انحصار خود میداند.
فرهنگ کسرایی با آن زدایش از زمختی، ناگواری و بیادبی دانستن گفتن از اسمهای آلت تناسلی در واقع به نبرد با تفاسیر بنیادگرایانه از سکس و تن و کامجویی برخاسته است تا به آنها تعاریفی لطیف و ظریف دهد و از تنهایی و تناقضات غمانگیز و تراژیک آدم خاکی پرده برگیرد.
او در پشت جلد همین اثر "تنکامگیهای بیپروا" قطعه زیر را آورده که میتواند ما را به سمت خوانش قطعههای درون اثر ببرد:
من مرگم از پستانهای توست
نه که شیرم داده باشی
که شیرت دادم با خروشم از خراش چنگالت
تا کامات را از گلویم درکشی
چند چکهی سرخ و سفید بر نافت میماند
از پس آن روز که مرا رهسپار خواهی کرد؟
پیش از آن که شما را با خوانش خود از برگزیدههای اروتیکی فرهنگ روبرو سازم، برای لحظهای میخواهم بر همین قطعه پشت جلد مکثی کنم که در واقع قطعه بیست و پنجم کتابچه فرهنگ کسرایی است.
چون فکر میکنم که او در این قطعه منظور خاصی را به چند معنا گنجانده و نوعی چکیده کلام و لُب مطلب را برای تفسیر ما خاطرنشان کرده است. در واقع الان که این جملات را مینویسم، دلم میسوزد که چرا در زمان حیاتش این نوشته را بدو نرساندم. گرچه رئوسی از نکات خوانش خود را به طور شفاهی در آن دیدارهایی که داشتهایم به او گفته بودم. اما شفاهیات کجا و متن کتبی تأمل شده کجا!؟
حال اما فرهنگ کسرایی کار خود را کرده و به قولی الک خود را آویخته است. او متنی را به ثبت رسانده است. حال مسئله به گردن مفسر و مخاطب است که یادنگارههای او را با خوانش خود تکمیل کنند.
چالش کسرایی با ایدئولوژی رسمی و با اعمال سانسوری را که رژیم علیه ادبیات و آزاد نوشتن انجام میدهد، در همان سطر اول قطعه یادشده میتوان یافت: "من مرگم از پستان های تو ست".
فاشگویی وی وقتی است که او از پستان میگوید. آن را زیر واژه کلی مترادف و نادقیق "سینه" نمیپوشاند. این آزاد فکر کردن و نوشتن بی هراس از سانسور نزد فرهنگ ادامه دارد. وقتی مرگ خود را به "پستانها" وصل میکند. سپس "شیر" را با معنایی جدید رو به روی ما قرار میدهد تا تداعی معانی کند.
چون ما همگی نخست از پستان مادر شیر نوشیده، تا مراحل نوزادی و کودکی را پشت سر بگذاریم و به بلوغ جنسی برسیم. حالا هم که با بلوغ جنسی مشغول و دست به کار گشته ایم، شیر خود را تولید میکنیم.
"شیر"ی که به قول قدما همان شیرهی جان است. فرهنگ کسرایی با شعبدهای که در سطر سوم میکند، یعنی با نوشتن این عبارت "که شیرت دادم و با خروشم از خراش چنگالت"، روند تکامل خود را در مصرف و تولید شیر نشان میدهد.
او به واقع اکنون شیر وادیه گشته است که دارد از شیر مادر برای گذر از طفولیت و رسیدن به بلوغ جنسی میگوید. شیری که در بلوغ مرد با تولید اسپرم و آب منی همراه است و نشانه رشد و تناوردگی میشود.
در واقع فعل آلمانی entwickeln را باید در فارسی به تنآوردگی و پیکرهبخشی به رشد تن ترجمه کرد که به خودی خود گویا هست.
لطفا شما این حاشیه رفتنها را از سر بیمهری بیهوده نخوانید. چراکه تا اینجا برخی از اسمها و فعلها را گاهی به زبان آلمانی هم آورده ایم. برای این کار البته منظوری داشته ایم.
در واقع اینجا به زمینۀ تحول فرهنگی در میان ادیبان و ادبیات معاصر خود اشاره داریم. این که با سرگذشت دو نسل خاکستری – یعنی سرگذشت همان جوانان خواهان بهبودی که پس از زد و خوردی با ارتجاع حاکم ایران یک دورۀ تاریخی را باختهاند – دیگر دانستن یک زبان بیگانه برای تحول ادبی و فرهنگی کفایت نکرده است.
قدیمها، یعنی از دورۀ نیما و هدایت تا انقلاب ملاخورشدهی اسلامی، شاید دانستن یک زبان بیگانه چارهساز و کارگشا بود. کما این که کسانی مثل نیما با دانستن فقط یک زبان خارجی دامنۀ ادبیات فارسی را توسعه دادند.
اما از انقلاب ۵۷ به بعد، دیگر به جای دانستن و بلد بودن زبان بیگانه، دانستن از رفتار فرهنگی دیگران لازم بود تا ما را همپای کاروان پیشرفت جهانیان سازد. سپس در پیامدش بوده که توانسته ایم ادبیات خود را روزآمد و مترقی سازیم. تحول یادشده خود را در پذیرش و حرمتگزاری جنبشهای اقلیتهای اجتماعی نشان میدهد که از هواداران محیط زیست، حق زنان، دگرباشان و حقوق بشر تشکیل میشود. بهبود وضع ما فقط این گونه خبر از همراهی با کاروان پیشرفتۀ جهانیان میدهد.
داشتیم به قطعه ادبی پشت جلد اشاره میکردیم و میگفتیم که به "شیر" در زبان فارسی معنای تازهای بخشیده است. ما در فارسی تاکنون شیر را دست کم به سه معنا به کار بردهایم. یکی، شیر در بیابان است، یکی دستگاهی که آب از آن میآید و چکه میکند و دیگری شیری که مینوشیم تا از بچگی به نوجوانی برسیم.
در واقع بلوغ وقتی رُخ میدهد که ما را به اصطلاح از " شیر" میگیرند و محتوای تغذیه ما تغییر میکند. فرهنگ کسرایی در متن خود از شیری که در کودکی از پستانهای مام نوشیده به پستانهایی میرسد که او را به اوج رساندهاند. ولی میدانیم که همیشه پس از هر اوجی، سقوطی در کار خواهد بود و سپس مرگی.
اما قبل از مردن، در هنگام تن زدن به تن دیگری و عشق ورزی، جان آدمی در مرد، شیر تولید میکند. شیری که هنگام ارضا شدن جاری میگردد.
گویی فرهنگ کسرایی، همانطوری که سروده، گاهی هم به چشم میدیده که "چند چکهی سرخ و سفید بر نافت میماند / از پس آن روز که مرا رهسپار خواهی کرد؟"
باری. فرهنگ کسرایی، در اثر یادشده، 52 قطعه کوتاه و بلند را با ستارههایی که در جای عنوان نشسته اند، از هم تفکیک میکند. و هر بار بی پروایی خود را با روایت از لذت و تن کامگیهایش نشان میدهد. در اینجا نمیخواهم با خواندن و تاویل تمام قطعه ها از لذت خواندن شما بکاهم یا در تفسیر شما دخالت کنم. اما اگر به برخی از آنها اشاره نکنم و نکته هایی را یادآور نشوم، سهم خود را در حق مطلب دوست ادا نکرده ام. دوستی که با او شباهتهای چندی را داشته ام.
هر دوی ما پس از کالج در شهر گیسن آلمان، سراغ تحصیل در رشتۀ ماشینهای افزار رفته ایم. ولی سپس به تحصیل در رشته ادبیات و بسوی هنر و زیبایی شناسی تغییر مسیر دادیم. برغم عشق به زنان هموطن، هر دو به سالها با بانوان دیگر کشورها زندگی مشترک داشته ایم. از جمله او دهسالی با زنی یونانی و من با زنی از ترکیه زیر یک سقف نفس کشیده ایم. البته این انتخابها فقط اتفاقی یا تصادفی نبوده است. گویی ما به فاصله نیاز داشته ایم تا به بحران زندگی جمعیمان بیندیشیم. بحرانی که پس از انقلاب سال پنجاه و هفت و با پیدایش رژیم احلیل مدار روحانیت شیعه بوجود آمد. بحرانی که اساس رابطۀ انسانی و برابر میان زن و مرد ایرانی را زیر سوال برده است.
کم نبوده اند و کم ندیده ایم زنانی را که با تجربۀ فاشیسم مردسالار به تمامی مردان سوظن داشتند. این امر را یکی از نمونه های بروز معضلی دانستیم که آن را از هم گسیختگی پیوندهای انسانی Anomie خواندیم.
از این معضل گذشته، همچنین بخاطر خود ویژگیهای جامعۀ ایرانی در صدسال گذشته، فاعل شناسا رابطۀ پیچیده ای با مفهوم انقلاب داشته است. بطوری که آن پیچیدگی باعث واکنشهای متفاوت و گاه مختلفی نسبت به مفهوم یادشده گشته است.
منتها نگاه به تاریخ، اگر که جانبداری دسته بندیهای سیاسی را کنار گذاشته باشد، نکته ای را روشن میسازد. این که شکست انقلاب سیاسی مبتنی بر آرزوهای جُنبش مشروطه فقط پیامد منفی نداشته و به پیدایش آلترناتیو در زمینه دیگری یاری رسانده است. چنان که باعث بروز انقلاب ادبی ای گشت که با ایده و آثار نیما یوشیج و صادق هدایت پدیدآمد.
انقلاب ادبی در واقع پاسخی به پرسش زمانه بود. در فردای شکست جُنبش مشروطه، راه را برای مسیر اندیشۀ ترقیخواه باز کرد. جبران انسداد سیاست ورزی فعال اجتماعی، به تثبیت نگرش مُدرن در عرصه زیبایی شناسی انجامید. با انقلاب ادبی رفتار و تلقی تازه ای از شعر و داستان شکل گرفت که به جهان بینیهای جدید امکان حضور داد.
لیکن در فردای انقلاب ضد سلطنتی سال 57 نیز دوباره روند مشابهی شکل گرفته است. اینبار گرایش به تحول اجتماعی قربانی ای بود که خلیفه و "حزب، فقط حزب الله" را فاتح و چیره بر سرنوشت خود دید.
مهمترین پیامد چنین ذلت و شکستی، تاوانی بود که زنان به سالها پرداخته اند. شعار "یا روسری یا توسری"، حرفی انتزاعی نبود. واقعیّت را دستکاری کرد. دامنه تحرک و زندگی زنان را محدود و حجابهایی را تحمیل ساخت. زیرا فاتحان جنگ بر سر قدرت سیاسی، با دستکاری در چرایی و چگونگی نهادهای مدیریتی، خواب و خیال قشری مرتجع را به قانون اساسی کشور بدل ساختند. مقرراتی که به زنان پوشاک اجباری را حُقنه و باقی حقوق طبیعی شان را نفی میکرد.
رژیم حاکم بخاطر خودپرستی انسانهای حقیری که ابواب جمعی بنیادگرایی اش را میساختند، یعنی مثلث اُملان و اُزگلان و اوباش، در آغاز روند تثبیت خود رقبا را با انگ انحراف جنسی و رعایت نکردن حلال و حرام مذهبی از صحنۀ سیاست حذف کرد. سپس از تجاوز جنسی به دختران باکره برای محروم ساختنشان از "بهشت" استفاده کرده است. وقتی که قرار بود آنان را بعنوان زندانی سیاسی به جوخه های اعدام بسپارد. چون عقدۀ چرکین ترس مرد از آزادی جنس مخالف و نیمه دیگر میداندار شده بود.
لیکن، بااین رذالت حاکم، طبیعی بود که سپس واکنشی برانگیخته شود. واکنشی که با چیزی جز لزوم انقلاب جنسی قانع نخواهد شد. الزامی که از همان نخستین تظاهرات زنان علیه حجاب اجباری، قلب محافظه کاری غالب را نشانه رفت. آنجا محافظه کاری به هدفی برای شلیک بدل شد. زیرا الگوهای مردسالارانه جان و جنم سکسوالیته اش را همچون رفتاری تجاوزگر، یکجانبه، بی ظرافت و بی لطافت تعیین میکرد. نوعی سکس "کثیف"، آنگونه که در زبانهای فرنگی خوانده میشود، خود را به عنوان اخلاق درست، حلال و متعارف معرفی -نموده است.
منتها، به مرور زمان و بخاطر افشاگریهای منتقدان و مصلحان اجتماعی، دیگر آن برداشت کثیف از رفتار جنسی به تُف سربالا بدل شده است. چون حالتی مسخره و خود افشاگرانه به خود گرفته است.
کافی است نگاهی به فیلم و سریالهای تولید شده در ایران بیاندازید که از زیر دست یکی از فراگیرترین دستگاههای نظارت و سانسور بیرون میآید.
امروزه بیش از هر روز پیش، سلیقۀ تحمیلی حکومت بیهودگی و چندش آوری خود را نمایان میسازد. مسئلۀ تحمیل مستمر حجاب اجباری را بر اکران سینما و صفحۀ تله ویزیون بنگرید که زنان حتا در رختخواب و در خانه نیز بطور محجبه ظاهر میشوند. این اجبار دیگر چیزی جز یک دروغ شاخدار نیست. چون هیچ زنی در ایران با حجاب به رختخواب نمیرود. حتا زنان بیت رهبری.
از سوی دیگر فشار حکومتی به زنان، به گرهگشایی در رفتار اجتماعی و رابطۀ جنسیتها نیز انجامیده است. آنچه در شهرهای بزرگ بدان رواج ازدواجهای سفید گفته میشود.
خودآگاهی زنانه در این میان نقش تعیین کننده را بازی میکند. بنابراین ما در دوره پسا انقلابی و تثبیت خلافت خلیفه، شاهد چالش انقلاب جنسی بر علیه سکسیسم فالوس محور بوده ایم که برای جامعه الگوهای جدید رفتاری مطرح ساخته است.
وقتی خلافت خلیفه پا بر حق حاکمیت مردم گذاشت، خواسته یا ناخواسته، رقیب سیاسی آشتی ناپذیر خود را آفرید. رقیبی که چیزی جز گرایش به تعادل قانون و نفی تبعیض جنسی علیه زنان نبوده است.
این بار شکست سیاسی جُنبش اجتماعی در برابر نظام خلیفگانی، در زمینه احقاق حق زنان و انقلاب جنسی ببار نشسته و به آلترناتیو و راه چاره بدل شده است.
"مرد و مردانگی" اگر میخواهند همراه کاروان رهایی و ترقیخواهی جنس دیگر و زنان شود، بایستی به عادتهای موروثی و نظام ارزشی مردسالار نگاهی انتقادی کنند و بر پایه معیارهایی تازه رفتار خود را سامان دهند.
این پیام تاریخی را فرهنگ کسرایی در نویسندگی خود گرفته است و سعی کرده آن بازتاب بخشد. چون با نگاهی بدور از ابزار سازی زن، به بیانگری و آفرینش ادبی خود سر و سامان داده است. او در "تن کامگیهای بی پروا" نشان میدهد که بسمت تصحیح عادتها و تعریف نظام ارزشی روزآمد قدم گذاشته است. او همچون سوژه ای شکست خورده در فردای پیروزی حزب الله یاد گرفت از شکست خود آگاهی بسازد و بر اساس آگاهی جدید دنبال کامجویی رود. حال زاویه دید خود را نسبت به سرگذشت فرهنگ کسرایی تغییر دهیم. از جامعه شناسی رفتارش بسوی ذوق شناسی کار ادبی یا بقولش تولید "پاره داستان" برویم.
در پیش از مطالعۀ شاهنامه توسط فرهنگ و از برداشتهای واژگانی اش گفتم، حالا به تنفس وی در فضای شعر نو توجه را جلب میکنم. وقتی که به این گوشه از شعر درخشان نیما اشاره میدهم: "... نیست یک دم شکند خواب به چشم کس و لیک/ غم این خفتۀ چند / خواب در چشم ترم میشکند".
با الهامی روشن از شعر بالا، فرهنگ کسرایی در سومین قطعۀ کتاب خود چنین پایانی را برساخته است که برایم تداعی شعر نیما است. وقتی نوشته: "پستانت بر سینه ی بیتابم/ پُرکام و ریژ شکمت بر شکمم/ اندام برافراشته ام مانده به راه، لیک/ آن دو لب سرخ ترت راه به من مینماید".
"ریژ"، یگانه کلمه کمتر آشنا در "پاره داستان" بالای فرهنگ کسرایی است. واژه ای که در فارسی دور از واژگان عاریه ای معرب کاربرد داشته و به معنای کام و مراد و هوس است. حال اگر قرار بود طبق سابقه کّل کّل و جدلی که همواره با هم داشته ایم پاسخی به "سره نویسی"وی بدهم، به استفاده از اسامی معرب متمایل میشدم. بنابراین به حالت شوخی برای رویکرد ادبی فرهنگ کسرایی در فارسی نشانه و لقبی جعل میکردم. به او میگفتم که فرهنگ دیگر "ناثر" شده ای!
البته ناثر را از هوا نقاپیده و بر وزن شاعر جعل کرده ام. لقبی که میتوانست در "اخوانیات" ما معرف حضور ادبی او باشد. یعنی وی ناثر و نثرنویسی شده که در پی بیان حسیات و تجربیات خود است.
پس از این نامیدن فاعلیت و تشخیص نوع رفتار ادبی کسرایی، این نکته را هم باید در اینجا بیفزایم. این که او در تن کامگیهای بی پروایش گاهی توصیفی و گاه مفهومی به سراغ اعلام عامل و بازیگر لذت خود میرود.
بطور مثال" اندام برافراشته" در "پاره داستان" (یا قطعه ۳) به معنی تحریک و پاسخ به تمنای هماغوشی با معشوق است. ولی در پاره داستان(یا قطعه ۲) که از تنهایی سراینده روایت دارد، "چلیپا" خوانده میشود. گرچه در قطعه دیگر و بوقت گفتن از تنهایی مطلق در خلوت و فضایی بسته، همان مچاچنگی است که مخاطب را از خودکفایی ناثر در تن کامگی خبردار میکند.
با اینحال اشاره اصلی ما به آغاز قطعۀ دوم است. وقتی فرهنگ میآورد: "در نیمروزی بر آن برکه ی دور/ به آرامش به پشت بر آب بودم./ چلیپای برافراشته قصد نزدیکی به آسمان را دارد".
این گوشه از قطعه یادشده ما را به دنیای اساطیری رهنمود میشود و یاد آور آن روایت دیرینه ای است که گویا آسمان و زمین به هماغوشی عادت داشته اند.
منتها اگر قدیم آسمان با نزدیکی به زمین ساعت آفرینش و بارداری را به راه میانداخته، اینبار فردی زمینی با چلیپایی برافراشته میخواسته با آسمان نزدیکی کند.
آشنازدایی فرهنگ کسرایی در یادنگارههایش، باری فقط به کار وارونگی اساطیر نیامده بلکه در اساس او روحیه مومنان متعصب را زیر سوال میبرد. مومنانی که نگاهی زُمخت و دور از لطافت و ظرافت به اندام و آلت جنسی دارند. چون آن را وسیله ای برای ترساندن دیگری و سرکوب و تجاوز میدانند. پشتوانه چنین رفتاری از سوی مومنان این توهم است که میپندارند در جهان اُخروی تمام عقدهها و تمناهای جنسی شان بدون هرگونه تلاش و تاملی پاک و ارضأ میگردد. برای همین به خود اجازه میدهند که هر رفتار جنسی نامطلوب خود را با انگ و اتهام فاحشگی سرکوب کنند.
فرهنگ کسرایی وقتی با چنین جماعت بنیادگرایی خود را روبرو میبیند نه فقط خواب و خیال هپروتی شان را به سُخره میگیرد بلکه به عریانترین شکل بیزاری آنان از جهان حاضر را زیر سوال میبرد. بیزاری که در واقع نفی زندگی طبیعی و حذف زنان از مشارکت در لذت جنسی است. زیرا آنجا فقط غریزه و رانش مردانه باید میدانداری کند و بس.
در حالی که فرهنگ کسرایی بدیلی در برابر این روحیه لذت ستیز میگذارد و از عمل جنسی همچون وسیلۀ تجاوز برائت میکند و برای آلت جنسی با تبلیغ لطافت و ظرافت اعاده حیثیت مینماید. واقعا کم مانده است که آن استعارۀ "ملوسکی"، که فرهنگ کسرایی برای آلت جنسی به کار میبرد، به بازیچه و عروسکی برای بازی کودکانه تبدیل شود.
بدین ترتیب نمونه ای از رویکرد و بینش انتقادی به اخلاقیات جسم ستیز را فرهنگ کسرایی در قطعۀ زیر به نمایش میگذارد. آنهم نقد اخلاقیاتی که دین اسلام با آن زنان را قربانی فالوس پرستی و احلیلمداری کرده است.
بر این منوال قطعۀ زیر نمایشی را اجرا میکند که علت و انگیزش مهر و کین ناخودآگاه فرد مومن نیست. زیرا هم به تن و آلت معشوق حرمت میگذارد و هم از اندام خود به دور از حس گناه یا وسیلۀ تجاوز یاد میکند : "در ین داغترین شب/ تنم پیچیده در پیچ تنت/ غُنچک پستانت/ کنده از شوق، پوست تنم/ نرم و خرام لغزیده ای/ از شانه ام آرام تا ملوسکم،/ چکه ای از من بر ناز لبت/ خیسم از شهد آبِ تنت./ وَ ز پس آن تن پیچی/ آرمیده به ناز نرمینه ات/ لمیده کردار خسبیده ام".
در واقع صفتهای اسم شده ای چون ملوسک و نرمینه نشانه ای برای استدلال حرفی است که در تاویل بالا گفتیم.
باری. سخن خود را با گفتن از آخرین قطعۀ تن کامگیهای بی پروا بپایان میبرم. قطعه به قرار زیر است: من دست هایم را شسته ام./ گناه من دیگر عشق نیست/ نه دوست داشتن کسی/ من آزادم حتی از خودم./ مانده ام پس با جان شیرین و تلخم/ وَ کامی کز تنم می خواهم/ شهدآبی تازه وَ روان/ به، چه زیبا هستم.
در سطر نخست به پاکی دست خود اشاره دارد تا گواهی بدهد بر آلوده نبودن و درستکاری خود. همینطور که از پلکان سطرها پائین میروم با بالا رفتن دستاوردهای زندگی فرهنگ روبرو میشویم. وقتی در سطر دوم عشق را از حیطه اقتدار گناه بیرون میکشد و آن را به رهایی خود از خویشتن گره میزند تا با جانی تلخ و شیرین از دروازه زندگی گذر کند. با این اشاره که تن را به جویبار کامیابی سپرده و معنایی از جسم خود را همچون مروارید جاری کرده است. آنگاه همچون فردی زیبا، از یاران وداع کرده و به سمت آرامش و رستگاری بال میگشاید. براستی ایدون باد!