در خیال غوطه ورم
یا که در خواب راه می روم.
راه می روم و می ایستم
می ایستم و راه می روم
بی آنکه حتی،
پاهایم راه رفتنی را بیازمایند.
در قابی از خیال
اما،
آنکه راه می رود، منم:
ـ مسعود!
رونده ای ساکن و ساکنی رونده!
٭٭٭
اینک در زادگاهم غوطه ورم:
ــ نهاوند!
شهری خفته، ناخفته در آغوش کوه های بلند
غرق در جلوه های شگرف
و کوچه باغ هایی
آمیخته با ولگردی های کودکانه
و شلیک سنگ بر گردوهایی
معلق بر شاخه های بلند
و گریز وحشت از دستان باغبانی
خشم به چشم.
و بازگشت به خانه.
پدر نیست!
مادر نیست!
برادر نیست!
و بسیاری از عزیزان نیز.
پدر با وداع
و
مادر بی وداع
رفته است
و برادر شکوهی است پر فروغ
خفته در بی نشانیِ آرامگاهی مشترک
از یارانی به خاک افتاده
و من دلتنگم، دلتنگ!
برای عزیزانی که جز رفیق
نامی را در ذهنم تداعی نمی کنند.
ـ چقدر غربت،
دلِ تنگ را دلتنگ می کند!
و می دانم که دلتنگی چیزی نیست
که در خانه جا بماند
او، شانه به شانه با آدم قدم می زند
و می آید به هر کجا که گذارت بیفتد:
ــ سمج و پیگیر!
آه قلبم فشرده می شود،
از نبود کسانی کز دست رفتندم.
و من همچنان راه می روم،
بی آنکه راه بروم.
و از روی سنگ فرشِ خاکیِ کوچه باغ هایی
می گذرم:
که از نور آفتاب سرشارند
و درختان هنوز مانده
تا با شیرهٔ جان
برگ ها را بر شاخه ها برویانند.
و من همچنان در راهم.
و قدم های تنهایی
مغز گر گرفته از آشوبم را
به دنبالم می کشند.
به باغ می روم:
ـ به گلزار!
به امید چیدن گلی!
لاله ها هنوز لب بسته اند
و هنوز مانده تا با تبسمی
گل لبخند را بر لب ها بنشانند
و گلبرگ ها را
با تکانه هایی نرم به خنده وادارند،
تا دیدگان بازیگوش پرچم های پنهان
از پس گلبرگ هایی لعل گون،
جهان را بنگرند
و به سراپای هستی
خودی بنمایانند.
و من همچنان در سیاحتم.
شکوفه های بِهِ هنوز مانده است
تا رنگ شادی از رخ برگیرند
تا میلِ میوه شدن را
در چشم انداز به تماشا بنشینند.
گیلاس های نارس،
آویخته چون گوشواری
از عقیق سبز
احساس رسیده شدن را
در مخیله می پرورند
تصور طعم سیب
از خلال شکوفه هایی
به رنگ صورتی
به رنگ غریزهٔ به غلیان آمدهٔ زنانه
لبخندی شیرین بر لب ها می نشاند.
چونان رژ
بر لبانِ عروسی در آستانهٔ
پا نهادن به حجله.
در باغ گردش می کنم
و به گلزار می رسم.
دست از چیدن هر گلی پرهیز می کند.
گل ها نباید چیده شوند
چیده شدن ترکیبی است
ـ نامانوس!
که گردن زدن را
در ذهن آدمی تداعی می کند.
گل ها نباید گردن زدن را
از پس دیدگانی سرشته با ژاله بنگرند.
و دوباره ژاله خون شود.
و ژاله خون شد،
فضای میهن را بلرزه در آورد.
اگرچه به ناچار ژاله خون خواهد شد،
ـ دوباره و دوباره
(و به آرزوهای رقیقِ نهفته در قلب شاعر هم
وقعی نمی نهد.)
و بدین سان است
که قلم موی رویا
تصویری از گل سرخ را
با خونِ بر خاک افتادگانی
زنده تر از هر زنده ای،
بر پردهٔ آینده نقاشی می کند.
و من همچنان سوگوار یارانی هستم
کز دست رفتندم
بی آنکه از دست رفته باشند.
و تصویر تمامی آن هزاران را بروشنی می بینم
و چشمان غرق در اندوهم
وداع ابدی را مویه می کند،
بی آنکه وداع ابدی
معنایی داشته باشد،
برای آنانی که نیک نامی را دوره می کنند.
به باغ می روم بی آنکه به باغ رفته باشم
و در باغ قدم می زنم بی آنکه در ...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد