logo





تصویر یادگاری

سه شنبه ۲۱ فروردين ۱۴۰۳ - ۰۹ آپريل ۲۰۲۴

علی اصغر راشدان



خبرش را که شنیدم، انگار ریشه کن شدم. رفیق شش دانگ بودیم. همسایه و ساکن یک خیابان بودیم. باهم استخدام شده بودیم. از نظر روحیه، طرز سلوک و دیدگاه سیاسی و اجتماعی، همخوانی داشتیم. فنی بود، دل و روده ی تمام موتورخانه و تاسیسات تهویه مطبوع وزارتخانه را، چشم بسته، می کشید بیرون و دوباره می گذاشت سرجاش. برخلاف من که سر ناآرامی داشتم و دائم دنبال دردسر بودم و هر روز با یکی سرشاخ می‌شدم، آرام، خوش خنده، متواضع و مردم دار بود، باهمه سنخ آدمهای اداره، از حوزه ی وزارتی گرفته تا خدمه ی آبدارخانه و راننده جماعت، دیالوگ، دوستی و مراوده داشت.

چندان اهل مطالعه نبود، اما گاهی احساس میکردم، در خیلی از امور اجتماعی و سیاسی، مخصوصا زندگی با مردم عادی، بیشتر ازمن سرش می شد. فروتن بود، شکسته نفسی میکردو به اصطلاح، پیش من لنگ می انداخت، غیر از کله شقیم، در بقیه ی مقولات، قبولم داشت.

مقوله ی دیگری که همیشه ذهنیاتم را مشغول می‌داشت، نقاشی‌هاش بود. معمولا یک نقاش خوش ذوق و یک آدم فنی باهم نمی‌خوانند. نقاشها معمولا خوش خط اند، او هم این حسن را داشت، استعداد هنر نقاشی‌اش بی نظیر و فوق العاده بود. تعدادی کتاب درباره نقاشی و اصول نقاشی خریدم و هدیه ش کردم و گفتم:

« این ذوق هنری نصیب هرکسی نمیشه، کارات فوق العاده ست، اگه مقداری در زمینه ی هنر و نقاشی مطالعه کنی و دیدگاهتو وسعت بدی، پا‌جای پای بزرگان نقاشی میگذاری، چیزی از اونا کمتر نداری، با یه کم دود چراغ موشی خوردن، میتونی از مشاهیر این رشته هنری بشی. »

کتابهارا ورق زد و به صورتی سطحی بررسی کرد، کنارشان زد، با پوزخند گفت:
« تو یه اقلیم دو سلطان نمی گنجه، یا تو باید جزء مشاهیر بشی، یامن،ظاهرا تو جلوتر ی، من دوست دارم جزء دراویشی باشم که ده تاشون رو یه گلیم می خوابن، عطای شهرت و مشاهیر شدن رو به امثال تو می بخشم، دست از سرم وردار، من تو ساعتای اندوه و بی قراریم، فقط واسه دل صاحاب مرده ی خودم نقاشی میکنم، بعد از تموم کردن یه کار، راحت میشم، همین که این بار سنگین از رو دوشم ور‌داشته میشه و سبکم میکنه، کافیه و ما را بس. »

تصویر همراه با این نوشته، از عکس‌های پرسنلیم و تو پرونده ی کارگزینیم بود، اول استخدام گرفتم، شش عکس شش در چهار، چهارتاش را کارگزینی گرفت، یکی از دو عکس اضافی را، به عنوان یادگار، بهش دادم، سال بعد، در جشن تولد بیست و دو سالگیم، این تصویر را آورد و هدیه م کرد، از روی عکس شش در چهارم کشیده بود، تابلوئی ده در بیست، فوق‌العاه بود، ماتم برد، متاثر شدم که چرا این‌همه ذوق و استعداد باید هدر برود. تصویر را با خوش ذوقی تمام، قاب کرده بود. خودش روی جای مناسبی از دیوار نصب کرد، فاصله گرفت، سرش را به چپ و راست و بالا و پائین خم و راست و تابلو را از جهات گوناگون بررسی و سبک و سنگین کرد، سر و صورتم را بوسید و گفت:

« هدیه ی ناقابلی از یه دوست، همچینم تو ذوق نمی‌زنی، روتو زیاد نکنی و باد تو غبغبت نندازی، من گولد فینگرم،انگشتای من این‌همه خوش تیپت کرده. »

*
دوهفته ی تمام قید اداره را زدم، نشستم گوشه ی خانه وتو کتابهای نخوانده ی عقب افتاده غرقه شدم. جمعه آخر، قبل از شنبه و روز کار اداری، در زد و بی مقدمه و تعارف، وارد اطاق شد، سر و وصع ژولیده، اطاق درهم ریخته و کتابهای پخش و پلای سرتاسر اطاق را بررسی کرد، با تاسف سر تکان داد و گفت:

« بچه ی آدمیزاد واسه چی کتاب میخونه؟ »

« واسه این که بیشتر بفهمه. »

« چی چی رو بیشتر بفهمه، جناب مثلا ادیب فیلسوف !»

« بفهمه که تو دور اطرافش چی به چیه وچی میگذره. »

« قمپز اضافی نیا، تو با اینهمه کرم کتاب بودن، هنوز الفبای اولیه شم نمیدونی و نفهمیدی! »

« چی‌جوری فهمیدی که نمی فهمم، جناب کمال الملک؟ »

« خودتو دست بنداز، واسه این که اولین قدم برخورد و سلوک باآدمای دیگه رو هنوز یاد نگرفتی، بریز تو پیت تموم این کتابارو! »

« باز چی شده، جناب کمال الملک، نبینم امروز اینهمه توپت پر باشه! »

« بلن شو، جمع کن خودتو، دیروز واسه وارسی تهویه مطبوع، رفتم تو اطاق مدیرکل امور اداری و کارگزینی، سراغتو ازمن گرفت و گفت از این رفیق شیش دونگت،خبری نداری؟دوهفته ست اداره و کار اداریشو ول کرده و غیبش زده »

« نگفت علت غیبتش چیه؟ »

« چرا، آقای کرم کتاب، گفت که در مورد تبدیل احکام قراردادی به رسمی، با چنتا از مدیرا جلسه داشتیم، دوستت در را با لگد باز کرد، جلوی مدیرای دیگه هرچی به دهنش اومد، گفت و بیرون زد، بعدشم دوهفته ست پیداش نیست، بهش بگو حکم قراردادیشو رسمی کردم، به دفتر حضور و غیابم دستور دادم غیبتشو رد نکنه، بلن شه بیاد سرکارش، اون پسر خوبیه، میدونم که دست رقبا تو این کاره، ازسادگیش سوء استفاده کردن، اصلاازش دلخور نیستم، بهش بگو غیبتش بیشتر از این موجه نیست، شنبه بیاد سرکار و پست اداریش، کلی از ارباب رجوع‌اش سرگردونن، منو بیچاره کردن. »

« این دوست نقاشم هم چند وقت پیش ترکم کرد ورفت، یواش یواش دور اطرافم خالی و خلوت می‌شود، هنوز رفتنش را باور ندارم، این تصویر یادگاری و اهدائیش روی دیوار اطاقم عرض وجود می‌کند و خاطرات آن‌همه سال یک روح توی دو جسم بودنمان را توی ذهنم زنده می کند...هر یک از دایره ی جمع به راهی رفتند...



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد