بعضی ها امان اله صداش می کردند، ما جمع هشت ده نفر همبازی هاش، تو کوچه باغ ها و تنها خیابان اصلی نیشابور، بهش امان می گفتیم. رفیق همدلش تو جمع بچه ها من بودم. گاهی به یک سینمای سه قرانی ارباب آرشاک، تو فلکه ی ایران، مهمانش میکردم. از سینما درکه می آمدیم، هوا گرگ و میش بعد از غروب بود، از ساندویچ فروشی فضلی کنار سینما، یک جفت ساندویچ کالباس می خریدیم و با هم میخوردیم و خیابان اصلی تازه آسفالت شده را به طرف فلکه خیام که خانه ما نزدیکش بود، شیلنگ انداز می رفتیم. هر دو نفرمان ده دوازده ساله بودیم.
آن بعد از غروب گرگ میش، کمی مانده به فلکه خیام، سرکوچه ی آهنگرها، دستم را گرفت توی کف دستهاش و گفت:
« بیا با هم بریم کاروانسرای مدلی، میخوام یه کم از درد دلامو واسه ت بریزم بیرون و خودمو سبک کنم. اگه باهام نیایی، تریاک میخورم. »
تعجب نکردم، قبلا هم تو گروه همبازیها، یک عده سر به سرش می گذاشتند، دست میزدند، می خندیدن و دم می گرفتند:
« اما اله نگو، بگو به امان خدا ول شده، نه پدرش معلومه، نه ننه ش، انگاراز زیر بوته در اومده!...»
من و یکی دونفر کمی عقل رس تر، نهیب میزدیم، بچه جغلیها ساکت و پخش پلا می شدند. امان می آمد کنار ما، همیشه میخندید و می گفت:
« حواس این تخم سگا رو جمع کنین و بهشون بگین اینقده سر به سرم نگذارن، اگه بازم اذیتم کنن، تریاک میخورم آ. »
نوراله که همیشه بینش آویزان بود، با سر آستینش پاک می کرد، قهقهه میزد، دندانهای پرفاصله ی کج کوله ش را تمام قد نشان میداد و می گفت:
« انگار با بچه مچلا سر کار داره! یکی نیس بگه بچه زپرتی یه وجبی! تریاک از کجا میاری! کی به توی زرنیخ تریاک میده؟ »
امان ساده لوحانه می خندید، دهن کجی می کرد، ادای دهن گشاد نوراله را درمیاورد و می گفت:
« همین الان دو مثقالشو، واسه روز مبادا تو سوراخ سمبهها قایم کرده دارم، هر وقت هوس کنم بخورم، آن واحد دم دستمه. هرشب میرم پاچراغ زن ملاحجی که واسه عموم وزنش تریاک بخرم، هر قدر بخوام بهم میده، بچه عن دماغی، رو تو کم دیگه. »
اوایل میترسیدم، تو راه برگشتن به خانه، یواش و آهسته می گفتم:
« امان، میدونی مفتشا بفهمن،نسلتو میگذارن کف دستت!»
« این بچه تخسارو دست میندازم که اذیتم نکنن، کی تریاک میخوره. »
به مرور ترس بچه ها ریخت و حرفهاش را تحویل نمی گرفتند. دیگر زیاد هم توپرش نمیزدند و دستش نمی انداختند.
گفت « همین سرکوچه، بریم تو کاروانسرای مدلی. »
گفتم « واسه چی بریم کاروانسرای مدلی؟ »
« واسه این که مدتیه مدلی یه اطاق سوراخ مانند زیر پله ی تو دالون کنار در کاروانسرا بهم داده که توش بخوابم، تو کارای رفت و آمد دهاتیا و کاه و جو و علوفه ی خراوگاو وگوسفنداشون، که میارن چارشنبه بازار واسه فروش، دم دستشم و کمکش می کنم، خرجمم میده. کارای شاش ماش و دست رو شستنمم تو مستراح و دست شوییش میکنم. وقتایم که کار ندارم، می گه برو با بچه ها واسه خودت بازی کن، فقط شبابیا اینجا بخواب، مواظب یه عده باش که ازدر و دهات میان وشب ماندگار میشن. این دفعه جدی میگم، اگه نیایی حرفامو گوش کنی، تریاک میخورم... »
« باشه، باهات میام، بچه جغلی، تو تریاکت کجا بود، همیشه الکی میگی، خودتو دست بنداز. »
دست تو جیب شلوار گشادش کرد، یک گلوله کوچک درآورد، تو نایلکس پیچیده بود، جلوی چشمهام گرفت و گفت:
« اینهاش، باور نداری؟ خوب نگاش کن، اصل اصله، اززن ملاحجی گرفتم، مثل همیشه، گفتم عموم منو فرستاده. »
داخل اطاق سوراخی مانندش تو دالون کاروانسرای مدلی شدیم. فانوس نفتی را روشن کرد، دالون و اطاق تاریک بود. روی جل مانندی که رو گلیم رنگ باخته ای پهن بود، نشستیم، پاهامان را رو گلیم دراز کردیم و پشتمان را به دیوار کاهگلی زمخت تکیه دادیم.
از تو کیسه ی کوچک گوشه ی اطاق، یک جفت پپسی درآورد، درشان را باز کرد، یکی را دست گرفت و یکیش را داد دستم، گفـت :
قبل ازاین که بیام پیش بچه ها، خریدم، حتم داشتم امشب میارمت اینجا، تو سینما مهمون کردی، منم پپسی مهمونت میکنم. تو از همه ی بچه های تخم حروم دیگه بیشتر حالمو می فهمی. واسه همین کشوندمت اینجا که پیشت دلمو خالی کنم، داره خفه م میکنه. »
« امان، انگار داری حرفای گنده تر از کپنت میزنی، نبینم مثل یه آدم درست و حسابی درددل کنی، بچه ی تخس! »
« بابام همیشه میگفت: بچه هایی که خیلی بدبختی می کشن و بلاهای زیادی سرشون میاد، زودتر عقل رس و مرد زندگی میشن. »
« پخش پلانگو، گشنگی نکشیدی که چرند گویی یادت بره، مفتخور ولگرد. همیشه با مال و دخل تموم کاسبای شهر شریکی، به هر دکونی میرسی،ناخنک میزنی و جیبای گشاد تو پر میکنی، بعدم به دخلش نزدیک میشی و با صدجور دوزو کلک، تایه پولی ازش سرکیسه نکنی، دست از سرش ورنمیداری، رو که نیست، همه ی کاسبای شهر و از رو بردی، بازم نک وناله میکنی! مفت و مجانی تو شهر نشابور واسه خودت می چری،دو قورت و نیمتم باقیه!»
« ولی نمی پرسی الان وتو این سن و سال، واسه چی نباس سر کلاس درس باشم؟تو کاروانسرای مدلی و تنها،عینهو یه حیون تواین سوراخی زندگی کنم؟»
« واسه چی خونه ی عموتو ول کردی و اومدی تو کاروانسراو شدی پادو مدلی؟»
« عموم و زنش هر دو تا تریاکی شدیدن، هر شب چراغ شیره کشی و نگاری رو تو بلند اطاقشون راه میندازن، یکی دو ساعت می کشن و کله داغ می کنن. »
« بکشن تابتر کن، به تو چه؟ مگه تو پولشو میدی؟ اقلا یه سرپرست و یه سقف رو سرت داری، انگار به ولگردی و تیپا خوری عادت کردی، چن وقت یه بار، فیلت هوای هندوستون میکنه و خودتو میندازی تو دست وبال این و اون، چن وقت پیشم رفتی زیر دست وبال حج حجت، روزی چن مرتبه میرفتی تو چاه نخوداش، نخودهم میزدی، شبام تودکون قنادیش می خوابیدی، حالام که باز خونه ی عموتو ول کردی و خودتو انداختی تو دست وبال مدلی کاروانسرادار. دله شدی، دست خودت نیست. »
« ایناظاهر قضایاست، علت فرارام ازخونه ی عموم و سرگردون شدن توشهر، یه چیزای دیگه ست.»
« واسه چی تاحالا یک کلمه از اون چیزای دیگه نگفتی، چاخان دروغگو؟ »
« کشوندمت اینجاکه همون چیزای دیگه رو بهت بگم که بعد بدونی کلاف سردرگمی من چی بوده. »
« واسه چی بازواسه بارچندم از خونه ی عموت فرارکردی وتو کاروانسرا تیپا خور مدلی شدی؟ »
« زن عموم دست به هیچ کاری نمیزنه، تموم خریداوتریاک خری و کارای خونه شو ازگرده ی من میکشه، یه لقمه نون جلوم میندازه وعینهو یه سگ باهام رفتار میکنه، پتیاره، تموم اینارو تحمل و شبا زیر لحافم بی صدا گریه میکنم، اماچیز ی که هرچن وقت یه بار فراریم میده یه چیز دیگه ست. »
« پپسیه گرم میشه، دوسه تا قلپ بریم بالا، حالا بگو او چیه که گاهی فراریت میکنه؟ »
« هرشب یه فصل شیره می کشن و نگاری دود می کنن، کله شون خوب داغ که میشه منومی کنن میمون تارزان شون، زن عموم لباس زنا رو تنم میکنه و واداربه رقصیدنم می کنه، قهقهه و دست میزنن، دستم میندازن و مسخره م می کنن. وقتیم سرباز میزنم و کارایی که میخوان نمیکنم، زن عموم میگیردم زیرمشت ولگد، پتیاره تموم استخونامو خردمیکنه، چن شب از درد استخون نمیتونم بخوابم. »
« عموت جلوی زنشو نمیگیره ؟ »
« عموی بی غیرتمم یه پاشریک کارای زن هرجائیشه. اینجوریه که گاهی کارد به استخونم میرسه، دیونه میشم و ازخونه شون فرارمیکنم. »
« چیجوری شد که سرازخونه ی عموت درآوردی، پدر مادرت چی شدن؟ »
« قضیه ش مفصله، اگه تعریف کنم، خیلی وقت میبره. »
« فعلا یه مختصرشو تعریف کنم تاببینم چیجوری یه هو اززیربوته دراومدی و شدی رفیق شیشدونگ من وبچه ها. »
«اینارو فقط واسه تو تعریف میکنم،واسه بچه های تخم سگ دیگه تعریف نکن!»
« باشه، زبون ودهنم واسه همه شون لاک مهره، خیالت تخت باشه. »
«مادرمم مثل عمو و زن عموم تریاکی بود، من و دوتاخواهرامو ول میکردو توپاچرا دنبال شیره کشی ونگاریش بود، درعوض بابام اصلاچایم نمی نوشید. فکرشو بکن، دوتا آدم ضدهم شده بودن زن وشوهر و پدرومادرما، بعدازچن وقت بزن بکوب، پدرم زن و بچه هاشو ول کردو رفت سی خودش، زن گرفت ویه زندگی دیگه رو شروع کرد. مادرمم یواش یواش تموم وقتشو گذاشت رو تریاک و شد شیره چاق کن پاچراغ زن ملا حجی. سه تا بچه رو ول کردن، هرکدوم رفت سی خودش، یکی دو سال نکشیده، دوتا دخترا عروس شدن و رفتن سر شو هر وزندگی خودشون، من که کوچیکتر ازهمه بودم، تک وتنها موندم وبه امان خدا رها شدم. اینجوری شد که ازخونه ی عموم سردر آوردم. »
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد