
اشاره : برای خوانندگان بیشماری که محفوظ را از رهگذر تریلوژی و توصیفهای زندگی معاصر دنبال کرده بودند، رمان «بچههای محله ما» (به عربی «اولاد حارتنا») که مهمترین و مشهورترین رمان اوست، معنای کاملاً متفاوتی داشت. این رمان سرگذشت حیات روحی بشراست و مثل قرآن، ۱۱۴ فصل دارد. در این کتاب شخصیتهای برجسته یهودیت، مسیحیت و اسلام، با هیأتی مبدل و قابل تشخیص، گرد آمدهاند و در برابر موقعیتهای جدید و تنشآمیز قرار میگیرند.
خوانندگان روزنامه الاهرام که اثر را برای بار نخست (۱۹۵۹) به صورت پاورقی میخواندند، مصداق قهرمانان کتاب را بدون زحمت زیاد کشف کردند: جبلاوی شخصیت اصلی کتاب که با اقتدار تمام بر خانواده فرمان میراند، تجسمی از خدا یا شریعت است؛ أدهم است؛ ادریس، ابلیس؛ جبل، موسی کلیمالله؛ رفاعه، عیسی مسیح؛ قاسم، محمد و عَرَفه (مجهول الهویه و لی سمبل انسان نو ) همه فرزندان جبلاوی و نوههای او هستند.
دو اسم أدهم و ادریس (آدم و ابلیس) برای شروع طرحی بزرگ انتخاب شده بودند، ولی اصل موضوع چیز دیگری بود که محفوظ شروعش کرده بود و با آن میخواست موضوع «خشونت» در جوامع بشری را مطرح کند و از رهگذر آن به نقش دین در جوامع امروز برسد.
روزی جبلاوی از فرزندانش میخواهد جمع شوند تا نظارت بر اوقاف که تاکنون دست او بود، را به او بسپارد. پسر ارشد او ادریس است و بیشتر از فرزندان دیگر استحقاق این منصب را دارد، ولی جبلاوی برخلاف انتظار اداره اوقاف را به أدهم واگذار میکند. ادریس برمیآشوبد و از خانه – قصر رانده میشود.... سرانجام انسان عصر نو اکسیر عشق را با ماده منفجره ای در هم میآمیزد و جبلاوی را از پا در میآورد ولی خود نیز از پا در میآید.
چنان که گفته شد، این رمان در اساس در ۱۹۵۹ و پس از سکوت هفت ساله نویسنده به صورت پاورقی در روزنامه الاهرام چاپ شد، ولی با واکنش مقامات الازهر روبهرو شد و نویسنده نتوانست آن را به صورت در مصر چاپ کند. این رمان بعدها در ۱۹۷۵ در لبنان چاپ شد. (ترجمه انگلیسی به قلم فیلیپ استوارت، ۱۹۸۱).
آنچه میخوانید مقدمه این رمان به فارسی است که در اصل کتاب به عنوان «افتتاحیه» آمده.
آغاز
«مردم گمراهی را با شکیبایی تاب آوردند. صبر پیشه کردند. و امیدوار شدند. هر گاه بیدادی بر آنان میرفت، به خود میگفتند ناگزیر ستم روزی به پایان میرسد؛ شب جایش را به روز میدهد، و کوچه شاهد از پا در آمدن بیداد، و برآمدن روشنایی ومعجزهها میشود.»
این داستانِ کوچهی ماست – یا بهتر بگویم – داستانهای کوچهی ما. من تنها بخش اخیرشان را به یاد دارم، چون همعصرشان بودم. اتفاقات کوچه را چون راویان دیگر، و آن تعداد بیشمارشان، نوشتهام. این داستانها را تمام بچههای کوچهی ما از بر هستند. همان طور زنده که در قهوخانهها شنیدهاند، یا نسل اندر نسل به آنها رسیده. سند من همبنهاست، چیز دیگری ندارم. چه بسیار مناسبتها که این داستانها را پیش میکشند. هرگاه عرصه بر کسی تنگ میشد، یا از کسی بدرفتاری میدید، به خانهی بزرگ اولِ کوچه، در اول بیابان، رو میکرد و میگفت: «این خانهی نیای ماست؛ ما همه از نطفهی او هستیم. استحقاق اوقافش را داریم. پس این گرسنگی و تشنگی ما از چیست؟!»
سپس داستان را از سر میگیرد و به سرگذشت بزرگانی چون أدهم و جبل و رفاعه و قاسم از بچههای کوچه میپردازد. این پدربزرگ ما برای خودش معمایی است؛ بیش از هر کسی عمر کرد و طول عمرش ضربالمثلی شد که در کوچه دهان به دهان میگشت. او سالهاست در خانهاش عزلت گرفته و از زمان عزلت گرفتنش تاکنون کسی او را ندیده. داستان گوشهگرفتن و بزرگ و پیر شدنش از آن داستانهاست که آدمی را انگشت بهدهان میگذارد. شاید خیال یا سوداها در ساختن و پروراندن این داستان نقش داشته باشند. در هر حال، او را جبلاوی میخوانند و کوچه به اسم اوست. او صاحب اوقاف کوچه و اعیان آن است. تمام املاک احتکاری واقع در بیابان مال اوست. یک بار شنیدم کسی دربارهاش گفته بود : «او اصل کوچهی ماست؛ و کوچهی ما اصلِ مصر، و مصر مادرِ دنیاست. او زمانی به این کوچه قدم گذاشت که کوچه ویرانهای بیش نبود. تنها در آن زندگی کرد. بعد به نیروی بازو و منزلتش نزد والی آبادش کرد و صاحبش شد. مردی بود که زمان لنگهاش را ندیده است. صفاتش لرزه بر اندام وحشیان میانداخت.»
کس دیگری دربارهاش میگفت که او هم از عیاران بود، ولی نه چون عیاران دیگر. نه از کسی باج گرفت، نه تکبر ورزید، و نه بر روی زمین گرانجانی کرد. یار ناتوانان بود. اما زمانی رسید که شماری از مردم، البته تعدادی ناچیز، شروع کردند از او با عبارات ناشایست حرف زدن. آری، این رسم روزگار است. اما من هنوز دوست دارم دربارهاش حرف بزنم و ملالی در آن نمیبینم.
خوب است روزی چند بار دور آن حیاط بزرگ گشته باشم تا نگاهی از او بربایم؟ ولی بیهوده. چقدر به درِ سنگین خانه چشم دوختم و به آن کله تمساح خشکشده بر مدخل آن خیره شدم، و چقدر در صحرای مُقَطم و در جایی نه چندان دور از دیوارهای بلندش، نشستم، ولی چیزی ندیدم جز سر درختان توت و هلو و نخل، که دیواری بزرگ از دید عابران پنهانشان میکرد. پنجرههای بستهای که از وجود ذیجودی پشتشان خبر نمیدادند. آیا ناگوار و غمانگیز نیست که پدر بزرگی مانند این داشته باشیم و نه او ما را ببیند و نه ما او را؟ عجیب نیست که پدر بزرگمان در این خانهی بزرگ دربسته عزلت بگیرد، و ما در خاک و خُل بگردیم؟ اگر بپرسی سرنوشتمان چرا به اینجا کشید، بیدرنگ ً داستانها میشنوی و اسامی أدهم و جبل و رفاعه وقاسم گوشت را پر میکنند. اما هیهات اگر حرفی باب دلت بشنوی یا بر زخمهایت مرهمی باشد. گفتم که پدر بزرگ ما از زمان عزلتگرفتنش، دیگر چشم کسی به او نیفتاد. خب، این چیزها برای بیشتر مردم اهمیت ندارند. چیزی که برایشان مهم است، اوقاف است، و آن شرطهای دهگانهشان. یادم میآید از زمان به دنیا آمدنم تا حالا، حرف بر سر اوقاف است. باری، هر چه زمان میگذشت، و نسلی از پی نسلی میآمد، خطر پدر بزرگمان بزرگ و بزرگتر شد، تا به امروز و فردا. برای همین است اگر میگویم ما از خانوادهی او هستیم بیراه نگفتهام. آری، ما یک خانواده بودیم و هنوز هم هستیم و غریبهای میان ما راه نداشت. تمام ساکنان کوچه همدیگر را میشناسند. هر کس برای دیگری آشناست؛ ولی هیچ کوچهای مثل کوچهی ما مردمش با یکدبگر دشمن نیستند، و خصومت آنها را این قدر دور از هم نکرده.. گاه گاه دهها عیار میبینی که چماقهاشان را گرد سر میچرخانند و دنبال نفسکشاند. آن قدر که مردم دیگر به دیدن این مناظر عادت کردهاند. عادت کردهاند برای این که زندگی کنند باج بدهند و امنیت را با ذلت و خواری بخرند. برای کوچکترین لغزشی در گفتار یا کردار، بلکه به خاطر فکر بدی که از خاطرشان میگذشت و چهرهشان خبر از آن میداد، کیفرها میدیدند. عجیب تر از همه این که اهالی محلههای نزدیک، چون عَطوف و کَفَرزُعاری و دراسة و حسینیه به کوچهی ما، به خاطر اوقاف و مردان سلحشورش غبطه میخوردند. و از کوچهی ما به عنوان کوچهای یاد میکردند با درآمد فراوان و عیارانی که پشتشان را کسی به خاک نمالیده. همهی اینها درست، ولی نمیدانند که ما از بینوایی به حالت گدایان در آمدهایم، و در خاکروبهها و میان مگسها زتدگی میکنیم. به ریزهنانی میسازیم و با پیکرهای بی تنپوش میگردیم. این عیاران را میدیدند که بر سینههای ما تبختر میکردند، ولی نمیدانستند که چقدر برای ما دردسر آفریدهاند. ما هم چارهای نداشتیم جز این که به خانهی بزرگ چشم بدوزیم و با غم و حسرت بگوئیم: «اینجا خانهی جبلاوی است؛ صاحب اوقاف، پدر بزرگ ما، و ما نوههای او هستیم.»
من این برههی اخیر از زندگی کوچه را شاهد بودم، و با آن حوادثی که «عَرَفه»، این عزیزکردهی کوچه ما به بار آورده، هم عصر بودم. این که داستانهای کوچهی ما به دست من نوشته شدند سببش یکی از دوستان عَرَفه است که روزی به من گفت: «تو از معدود کسانی هستی که در این کوچه خواندن و نوشتن میدانی. چرا داستانهای کوچه نمینویسی؟ این داستانها همین طور تکه پاره و بینظم روایت میشوند؛ و راویان، بسته به هواها و گرایشهایشان، درشان دست میبرند. بهتر میبینم که اینها با امانت و انسجام ثبت شوند تا بتوان از آنها استفاده کرد . من هم اخبار و اسراری را که از آنها بیخبری در اختیارت میگذارم.»
من هم دست به کار شدم تا این فکر را عملی کنم؛ از یک سو به خاطر اهمیت این وقایع و از سوی دیگر به خاطر ارادتی که به آن شخص داشتم. من اولین کسی بودم که علیرغم آن تحقیرها و شکوههایی که از مردم کوچه دیده بودم، داستاننویسی را پیشهی خود کردم. من عریضهنویس بودم و کارم این بود که عریضهها و شکوائیههای مظلومان و نیازمندان را بنویسم. اما این گروه به تدریج زیاد و زیادتر شدند و کارم نمیتوانست مرا از سطح عام گدایان توی کوچه بالاتر ببرد وبه سطحی برساند که از اسرار مردم و غمهایشان سر در بیاورم، برای همین دلم به تنگ آمد و از غُصه لبریز گردید. اما یک لحظه اجازه بدهید: اگر سختیهایی که من کشیدم با سختیهای مردم کوچه مقایسه شوند، نمیتوان نام سختی بر آنها گذاشت. کوچهی عجیب ما با آن حوادث عجیبش چگونه پیدا شد؟ روزگارش چگونه گذشت؟ و بچههایش چه کسانی بودند؟ [...]